رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

علامه آیت‌الله سید محمد حسین حسینی طهرانی می‌فرماید: دوستی‌ داشتم‌ از اهل‌ شیراز به‌نام‌ حاج‌ مؤمن [کربلایی محمد حسن شاهچراغیان، فرزند شیرمحمد، مشهور به‌حاج مؤمن شیرازی، عارف وسالک الی الله، اهل شیراز، متوفای فروردین 1345ه.ش. برابربا ذی الحجة 1385 ه. ق. درشیراز، آرامگاه: قبرستان قدیم شیراز، معروف به‌صفه تربت، شاه داعی الله.] که‌ قریب‌ پانزده‌ سال‌ است‌ به‌‌رحمت‌ ایزدی‌ واصل‌ شده‌ است‌. بسیار مرد صافی‌ ضمیر و روشن‌دل‌ و با ایمان‌ و تقوی‌ بود، و این‌ حقیر با او عقد اخوّت‌ بسته‌ بودم‌ و از دعاهای‌ او و استشفاع‌ از او امیدها دارم‌.

می‌گفت‌: خدمت‌ حضرت‌ حجّة‌ بن‌ الحسن‌ العسکریّ عجّل‌ الله‌ فرجَه‌ الشّریف‌ مکرّر رسیده‌ام‌، و بسیاری‌ از مطالب‌ را نقل‌  و از بعضی‌ هم‌ إبا می‌کرد.

از جمله‌ می‌گفت‌: یکی‌ از ائمّۀ جماعت‌ شیراز روزی‌ به‌‌من‌ گفت‌: بیا با هم‌ برویم‌ به‌زیارت‌ حضرت‌ علیّ بن‌ موسی‌ الرّضا علیه‌السّلام‌، و یک‌ ماشین‌ دربست‌ اجاره‌ کرد و چند نفر از تجّار در معیّت‌ او بودند. حرکت‌ کرده به‌ شهر قم‌ رسیدیم‌ و در آنجا یکی‌ دو شب‌ برای‌ زیارت‌ حضرت‌ معصومه‌ علیهاالسّلام‌ توقّف‌ کردیم‌، و برای‌ من‌ حالات‌ عجیبی‌ پیدا می‌شد و ادراک‌ بسیاری‌ از حقائق‌ را می‌نمودم‌. یک‌ روز عصر در صحن‌ مطهّر آن‌ حضرت‌ به‌یک‌ شخص‌ بزرگی‌ برخورد کردم‌ و وعده‌هایی‌ به‌من‌ داد.

حرکت‌ کردیم‌ به‌طرف‌ طهران‌ و سپس‌ به‌طرف‌ مشهد مقدّس‌. از نیشابور که‌ گذشتیم‌ دیدیم‌ یک‌ مردی‌ به‌صورت‌ عامی‌ در کنار جادّه‌ به‌طرف‌ مشهد می‌رود و با او یک‌ کوله‌پشتی‌ بود که‌ با خود داشت‌. اهل‌ ماشین‌ گفتند: این‌ مرد را سوار کنیم‌، ثواب‌ دارد، ماشین‌ هم‌ جا داشت‌.

ماشین‌ توقّف‌ کرده‌ چند نفر پیاده‌ شدند و از جملۀ آنان‌ من‌ بودم‌، و آن‌ مرد را به‌درون‌ ماشین‌ دعوت‌ کردیم‌. قبول‌ نمی‌کرد، تا بالأخره‌ پس‌ از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود به‌شرط‌ آن‌که‌ کنارِ‌ من‌ بنشیند و هرچه‌ بگوید من‌ مخالفت‌ نکنم‌.

سوار شد و کنارِ من‌ نشست‌، و در تمام‌ راه‌ برای‌ من‌ صحبت‌ می‌کرد و از بسیاری‌ از وقایع‌ خبر می‌داد و حالات‌ مرا یکایک‌ تا آخر عمر گفت‌، و من‌ از اندرزهای‌ او بسیار لذّت‌ می‌بردم‌ و برخورد به‌چنین‌ شخصی‌ را از مواهب‌ عَلیّۀ پروردگار و ضیافت‌ حضرت‌ رضا علیه‌السّلام‌ دانستم‌. تا کم‌کم‌ رسیدیم‌ به‌قدمگاه‌ و به‌مکانی‌ که‌ شاگرد شوفرها از مسافرین‌ «گنبدنما» می‌گرفتند.

همه‌ پیاده‌ شدیم‌. موقع‌ غذا بود، من‌ خواستم‌ بروم‌ و با رفقای‌ خود که‌ از شیراز آمده‌ایم‌ و تا به‌حال‌ سر یک‌ سفره‌ بودیم‌ غذا بخورم‌. گفت‌: آنجا مرو! بیا با هم‌ غذا بخوریم‌. من‌ خجالت‌ کشیدم‌ که‌ دست‌ از رفقای‌ شیرازی‌ که‌ تا به‌حال‌ مرتّباً با آنها غذا می‌خوردیم‌ بردارم‌ و این‌باره‌ ترک‌ رفاقت‌ نمایم‌، ولی‌ چون‌ ملتزم‌ شده‌ بودم‌ که‌ از حرف‌های‌ او سرپیچی‌ نکنم،‌ لذا به‌ناچار موافقت‌ نموده‌، با آن‌ مرد در گوشه‌ای‌ رفتیم‌ و نشستیم‌.

از خورجینِ‌ خود دستمالی‌ بیرون‌ آورد، باز کرده‌ گویا نان‌ تازه‌ در آن‌ بود با کشمش‌ سبز که‌ در آن‌ دستمال‌ بود، شروع‌ به‌خوردن‌ کردیم‌ و سیر شدیم‌؛ بسیار لذّت‌بخش‌ و گوارا بود.

در این‌حال‌ گفت‌: حالا اگر می‌خواهی‌ به‌رفقای‌ خود سری‌ بزنی‌ و تفقّدی‌ بنمایی‌ عیب‌ ندارد. من‌ برخاستم‌ و به‌سراغ‌ آنها رفتم‌ و دیدم‌ در کاسه‌ای‌ که‌ مشترکاً از آن‌ می‌خورند خون‌ است‌ و کثافات‌، و اینها لقمه‌ بر می‌دارند و می‌خورند و دست‌ و دهان‌ آنها نیز آلوده‌ شده‌ و خود اصلاً نمی‌دانند چه‌ می‌کنند؛ و با چه‌مزه‌ای‌ غذا می‌خورند. هیچ‌ نگفتم‌، چون‌ مأمور به‌سکوت‌ در همۀ احوال‌ بودم‌.

به‌نزد آن‌ مرد بازگشتم‌. گفت‌: بنشین‌، دیدی‌ رفقایت‌ چه‌ می‌خوردند؟! تو هم‌ از شیراز تا اینجا غذایت‌ از همین‌ چیزها بود و نمی‌دانستی‌؛ غذای‌ حرام‌ و مشتبه‌ چنین‌ است‌، از غذاهای‌ قهوه‌خانه‌ها نخور؛ غذای‌ بازار کراهت‌ دارد.

گفتم‌: إن‌ شاءالله‌ تعالی‌، پناه‌ می‌برم‌ به‌خدا.

گفت‌: حاج‌ مؤمن‌! وقت‌ مرگ‌ من‌ رسیده‌، من‌ از این‌ تپّه‌ می‌روم‌ بالا و آنجا می‌میرم‌. این‌ دستمال‌ بسته‌ را بگیر، در آن‌ پول‌ است‌، صرف‌ غسل‌ و کفن‌ و دفن‌ من‌ کن‌. و هرجا را که‌ آقای‌ سیّد هاشم‌ صلاح‌ بداند همان‌جا دفن‌ کنید. (آقای‌ سیّد هاشم‌ همان‌ امام‌ جماعت‌ شیرازی‌ بود که‌ در معیّت‌ او به‌مشهد آمده‌ بودند.)

گفتم‌: ای‌ وای‌! تو می‌خواهی‌ بمیری‌؟! گفت‌: ساکت‌ باش‌! من‌ می‌میرم‌ و این‌ را به‌کسی‌ نگو.

سپس‌ رو به‌مرقد مطهّر حضرت‌ ایستاد و سلام‌ عرض‌ کرد و گریۀ بسیار کرد و گفت‌: تا اینجا به‌پابوس‌ آمدم‌ ولی‌ سعادت‌ بیش‌ از این‌ نبود که‌ به‌کنار مرقد مطهّرت‌ مشرّف‌ شوم‌.

از تپّه‌ بالا رفت‌ و من‌ حیرت‌ زده‌ و مدهوش‌ بودم‌، گویی‌ زنجیرِ فکر و اختیار از کفم‌ بیرون‌ رفته‌ بود.

به‌بالای‌ تپّه‌ رفتم‌، دیدم‌ به‌پشت‌ خوابیده‌ و پا رو به‌ قبله،‌ دراز کرده‌ و با لبخند، جان‌ داده‌ است‌؛ گویی‌ هزار سال‌ است‌ که‌ مرده‌ است‌!

از تپّه‌ پایین‌ آمدم‌ و به‌سراغ‌ حضرت‌ آقا سیّد هاشم‌ و سائر رفقا رفتم‌ و داستان‌ را گفتم‌. خیلی‌ تأسّف‌ خوردند و از من‌ مؤاخذه‌ کردند چرا به‌ما نگفتی‌ و از این‌ وقایع‌ ما را مطّلع‌ نکردی‌؟

گفتم‌: خودش‌ دستور داده‌ بود، و اگر می‌دانستم‌ که‌ بعد از مردنش‌ نیز راضی‌ نیست‌، حالا هم‌ نمی‌گفتم‌.

رانندۀ ماشین‌ و شاگرد و حضرت‌ آقا و سایر همراهان،‌ همه‌تأسّف‌ خوردند، و همه‌ با هم‌ به‌بالای‌ تپّه‌ آمدیم‌ و جنازۀ او را پایین‌ آورده‌ و در داخل‌ ماشین‌ قرار دادیم‌ و به‌سمت‌ مشهد رهسپار شدیم‌. حضرت‌ آقا می‌فرمود: حقّاً این‌ مرد یکی‌ از اولیای‌ خدا بود که‌ خدا شَرَفِ‌ صحبتش‌ را نصیب‌ تو کرد، و باید جنازه‌اش‌ به‌احترام‌ دفن‌ شود.

وارد مشهد مقدّس‌ شدیم‌. حضرت‌ آقا یک‌سره‌ به‌نزد یکی‌ از علمای‌ آن‌جا رفت‌ و او را از این‌ واقعه‌ مطّلع‌ کرد. او با جماعت‌ بسیاری‌ آمدند برای‌ تجهیز و تکفین‌؛ غسل‌ داده‌ و کفن‌ نموده‌ و بر او نماز خواندند و در گوشه‌ای‌ از صحن‌ مطهّر دفن‌ کردند، و من‌ مخارج‌ را از دستمال‌ می‌دادم‌. چون‌ از دفن‌ فارغ‌ شدیم‌، پول‌ دستمال‌ نیز تمام‌ شد، نه‌یک‌ شاهی‌ کم‌ و نه‌زیاد، و مجموعِ‌ پولِ‌ آن‌ دستمال‌ دوازده‌ تومان‌ بود! معاد شناسی، علامه آیت‌الله سید محمد حسین حسینی طهرانی، ج1، ص95، با ویراستاری.

شهید آیت‌الله دستغیب، در مورد حاج مؤمن شیرازی می‌نویسد: صاحب مقام یقین مرحوم عباسعلی مشهور به‌»حاج مؤمن» را که دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده و تقریباً مدت سی‌سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در شهر و سفر نصیب بنده بود و دو سال است که به‌رحمت ایزدی پیوسته است، داستان‌هایی است. رحمت خدا به‌روان پاکش. سپس در صفحة 74 اثر ارزشمندِ خود، داستان‌های شگفت، به‌بیان ملاقات حاج مؤمن شیرازی با مرد خدا در مسیر مشهد، می‌پردازد. داستان‌های شگفت، آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب، تاریخ انتشار: تیرماه 1362، چاپ از: افست پاپا، ناشر: انتشارات رهنما، ص73، با اندکی ویراستاری.    

  • ۰۱/۰۹/۱۷
  • مرتضی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی