رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

فرزند علامه طباطبایی، مرحوم مهندس سید عبدالباقی طباطبایی می‌گوید: پدر علامه طباطبایی، حاج سید محمد آقا طباطبایی، و مادرشان ربابه خانم از فامیل یحیوی تبریز، دختر غلامعلی یحیوی و از اشراف تبریز بودند. چهار یا پنج سال پس از تولد محمد حسین، خداوند برادری به‌ایشان عطا می‌کند که او را محمد حسن نام می‌نهند و کمی پس از تولّدِ محمد حسن، مادرِ ایشان فوت می‌کند. تقریباً پنج سال بعد، پدر ایشان هم فوت می‌کند. در این زمان دو برادر یکی 9 سال و دیگری پنج ساله بودند.

پس از فوت مادر و پدر، یکی از محترمان فامیل، یعنی پدر شهید قاضی طباطبایی (شهید محراب) که حاج میرزا باقر قاضی نام داشت، کفالت اوضاع مالی و زندگی این دو بچه را به‌عهده می‌گیرد.

در سال 1314 ش. رضا شاه دستور می‌دهد که از خروج ارز از ایران جلوگیری شود. به‌این ترتیب حاج میرزا باقر قاضی برای ارسال پول برای این دو برادر با مشکل مواجه می‌شود. این دو نیز به‌هیچ وجه از بیت‌المال استفاده نمی‌کردند. به‌این ترتیب، این دو بی‌خرجی می‌مانند و ناچار می‌شوند که از دوست و آشنا قرض بگیرند یا از این دکان و آن دکان نسیه کنند و امورات خود را بگذرانند. نامه‌نگاری به‌تبریز هم مشکلی را حل نمی‌کند و آنها هم نمی‌توانستند، پولی بفرستند. این موضوع موجب استیصال آنها می‌شود. مرحوم علامه طباطبایی برای من تعریف می‌کردند که این قضیه کار به آنجا رساند که ما ناچار شدیم اثاثیة منزل را یک یک بفروشیم و خرج کنیم. کم کم هر چه بود و نبود، از ظرف و ظروف و لباس تا کتاب‌ها هر چه داشتیم، فروختیم. فشار و مشکل زندگی ما را مستأصل کرد. از این رو به‌حرم حضرت علی علیه‌السلام رفتم و پس از عرض سلام عرض کردم: «یا جداه! همین‌طوری طلبه‌داری می‌کنید؟! اما بلافاصله متوجه شدم که اشتباه بسیار بدی کردم و این خلافِ توکّل است». اما به‌هر حال این اشتباه را مرتکب شده بودم و به‌شدت ناراحت و منفعل، سر به‌زیر و خجل از حرم حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام بیرون آمدم و به‌منزل بازگشتم. وارد خانه شدم و متوجه شدم که در خانه هیچ‌کس نیست. از فرط ناراحتی در گوشه‌ای از حیات نشستم و برای اشتباهی که کرده بودم، خیلی ناراحت بودم. در همین هنگام مشاهده کردم که درب کوچه باز شد و مردی با لباس بلند وارد شد. گویا به‌دلایل طی مراحل سیر و سلوک چنین شهوداتی برای ایشان بسیار عادی بود؛ زیرا هیچ اهمیتی به‌این مسئله نداده بودند. این شخص وارد شد و به‌ایشان گفت: «من شاه حسین ولی هستم. خدا سلام می‌رساند و می‌فرماید: در این هفده سال من کی شما را تنها گذاشتم؟»

مرحوم علامه می‌فرمود: شاه حسین ولی 180 سال پیش فوت کرده بود. او درویشی عارف مسلک در تبریز بود که هنوز هم قبرش زیارتگاه مردم است. شاه حسین ولی این جمله را گفت و رفت و من به‌فکر افتادم که این هفده سال از کی و چه زمانی آغاز شده است؟ کمی که فکر کردم، متوجه شدم، از تاریخی که من لباس روحانیت پوشیده‌ام، هفده سال می‌گذرد؛ یعنی هفت سال در تبریز و ده سال هم در نجف. ایشان می فرماید: بعدها پولی رسید و من بدهی‌هایم را دادم. همان روز هم به‌همسرشان فرمودند: «روزی ما در نجف تمام شده است، حاضر باش که باید به‌تبریز برگردیم». چیزی هم برای اثاث کشی نداشتند.

این قضایا و تشرف ایشان به‌حرم مطهر امیرمؤمنان را کسی نمی‌دانست. مادرمان نقل می‌کرد که آن شب خوابیده بودیم که نزدیک سحر درب خانه به‌صدا در آمد، من بیدار شدم و به‌مرحوم علامه گفتم که درب خانه را می‌زنند. ایشان گفت: ببینید چه کسی است. هوا تاریک بود. پشت در رفتم و گفتم: کی هستید؟ گفت: این امانتی را به‌آقا بدهید. من در حالی که شخصِ پشتِ در را نمی‌دیدم، از لای در، دستمالِ گره‌خورده‌ای را تحویل گرفتم.

مادرمان می‌گفت: فردای آن شب، هنگام خداحافظی از زن‌های همسایه شنیدم که در همسایگی ما شیخ عربی زندگی می‌کند که پسر بچة سیزده‌سالة بیماری، مشرف به‌موت، در خانه داشته است. این شیخ نذر می‌کند که اگر این بچه سلامتی خود را باز یابد، سیصد دینار عراقی به‌یک سیّدِ طلبه هدیه کند، و از قضا آن بچه شبِ پیش شفا یافته بود و شیخ هم نذرش را ادا کرده بود، امّا کسی نمی‌دانست که این پول به‌خانة ما آمده است. مرحوم علامه نیز نقل می‌کردند که پولی رسید و بدهی‌ها را دادم.

ما از نجف به‌طرف تبریز حرکت کردیم. وقتی به‌شهر رسیدیم، درشکه‌ای گرفتیم که ما را به‌خانةمان برساند. وقتی به‌خانه رسیدیم، دو ریال از آن پول مانده بود که به‌درشکه‌چی دادیم. مرحوم علامه، بارِ علمی خود را در نجف بسته بودند و از محضر اساتید بزرگی در آن شهر بهره جسته بودند. البته اگر مضیقة مالی به‌وجود نمی‌آمد، در نجف بیشتر می‌ماندند. پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه، مجلة پگاه حوزه، 20 آبان 1385، شماره 195، روایتی از زندگی علامة طباطبایی رضوان الله تعالی علیه در گفت‌وگو با مهندس سید عبدالباقی طباطبایی (فرزند ایشان)، با اندکی تلخیص و ویراستاری.

  • ۰۱/۰۹/۲۰
  • مرتضی آزاد

نظرات (۲)

  • جولیک ‌‌‌‌‌
  • من از بین روحانی‌ها مدرس رو خیلی دوست داشتم. آب حوض می‌کشید شهریه  طلبه‌ها رو می‌داد. خدایا برسون تو کارش نبود. پا می‌شد آستین بالا می‌زد.

  • شاگرد بنّا
  • در شرح آغا جمال الدین خوانساری بر غرر الحکم و درر الکلم آمده:

     حق تعالى دوست دارد که: بنده هر چیزى را از او سؤال کند حتّى نمک آش را چنانکه در حدیث وارد شده است.

     

    طیب الله انفسکم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی