رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

عَنِ النُّعْمَانِ بْنِ بَشِیرٍ قَالَ: کُنْتُ مُزَامِلًا لِجَابِرِ بْنِ یَزِیدَ الْجُعْفِیِّ فَلَمَّا أَنْ کُنَّا بِالْمَدِینَةِ دَخَلَ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ فَوَدَّعَهُ وَ خَرَجَ مِنْ عِنْدِهِ وَ هُوَ مَسْرُورٌ حَتَّى وَرَدْنَا الْأُخَیْرِجَةَ أَوَّلَ مَنْزِلٍ نَعْدِلُ مِنْ فَیْدَ إِلَى الْمَدِینَةِ یَوْمَ جُمُعَةٍ فَصَلَّیْنَا الزَّوَالَ فَلَمَّا نَهَضَ بِنَا الْبَعِیرُ إِذَا أَنَا بِرَجُلٍ طُوَالٍ آدَمَ مَعَهُ کِتَابٌ فَنَاوَلَهُ جَابِراً فَتَنَاوَلَهُ فَقَبَّلَهُ وَ وَضَعَهُ عَلَى عَیْنَیْهِ وَ إِذَا هُوَ مِنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ إِلَى جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ وَ عَلَیْهِ طِینٌ أَسْوَدُ رَطْبٌ فَقَالَ لَهُ مَتَى عَهْدُکَ بِسَیِّدِی فَقَالَ السَّاعَةَ فَقَالَ لَهُ قَبْلَ الصَّلَاةِ أَوْ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَقَالَ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَفَکَّ الْخَاتَمَ وَ أَقْبَلَ یَقْرَؤُهُ وَ یَقْبِضُ وَجْهَهُ حَتَّى أَتَى عَلَى آخِرِهِ ثُمَّ أَمْسَکَ الْکِتَابَ فَمَا رَأَیْتُهُ ضَاحِکاً وَ لَا مَسْرُوراً حَتَّى وَافَى الْکُوفَةَ فَلَمَّا وَافَیْنَا الْکُوفَةَ لَیْلًا بِتُّ لَیْلَتِی فَلَمَّا أَصْبَحْتُ أَتَیْتُهُ إِعْظَاماً لَهُ فَوَجَدْتُهُ قَدْ خَرَجَ عَلَیَّ وَ فِی عُنُقِهِ کِعَابٌ قَدْ عَلَّقَهَا وَ قَدْ رَکِبَ قَصَبَةً وَ هُوَ یَقُولُ أَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ أَمِیراً غَیْرَ مَأْمُورٍ وَ أَبْیَاتاً مِنْ نَحْوِ هَذَا فَنَظَرَ فِی وَجْهِی وَ نَظَرْتُ فِی وَجْهِهِ فَلَمْ یَقُلْ لِی شَیْئاً وَ لَمْ أَقُلْ لَهُ وَ أَقْبَلْتُ أَبْکِی لِمَا رَأَیْتُهُ وَ اجْتَمَعَ عَلَیَّ وَ عَلَیْهِ الصِّبْیَانُ وَ النَّاسُ وَ جَاءَ حَتَّى دَخَلَ الرَّحَبَةَ وَ أَقْبَلَ یَدُورُ مَعَ الصِّبْیَانِ وَ النَّاسُ یَقُولُونَ جُنَّ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ جُنَّ فَوَ اللَّهِ مَا مَضَتِ الْأَیَّامُ حَتَّى وَرَدَ کِتَابُ هِشَامِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِکِ إِلَى وَالِیهِ أَنِ انْظُرْ رَجُلًا یُقَالُ لَهُ- جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَیَّ بِرَأْسِهِ فَالْتَفَتَ إِلَى جُلَسَائِهِ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ قَالُوا أَصْلَحَکَ اللَّهُ کَانَ رَجُلًا لَهُ عِلْمٌ وَ فَضْلٌ وَ حَدِیثٌ وَ حَجَّ فَجُنَّ وَ هُوَ ذَا فِی الرَّحَبَةِ مَعَ الصِّبْیَانِ عَلَى الْقَصَبِ یَلْعَبُ مَعَهُمْ قَالَ فَأَشْرَفَ عَلَیْهِ فَإِذَا هُوَ مَعَ الصِّبْیَانِ یَلْعَبُ عَلَى الْقَصَبِ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی عَافَانِی مِنْ قَتْلِهِ قَالَ وَ لَمْ تَمْضِ الْأَیَّامُ حَتَّى دَخَلَ مَنْصُورُ بْنُ جُمْهُورٍ الْکُوفَةَ وَ صَنَعَ مَا کَانَ یَقُولُ جَابِرٌ. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص396، ح7.

نـعمان بن بشیر گوید: با جابربن یزید جعفى هم‌کجاوه [سوار بر شتر بودیم در حالی که او در یک‌طرف کجاوه (محمل) و من در یک‌طرف کجاوه قرار داشتیم این را مزامل گویند.] بودم. جابر، در ‌مدینه، خدمت امام باقر علیه‌السلام رسید و از ایشان خداحافظى کرد و شادمان از نزدشان بیرون شـد. تـا این‌که روز جـمـعـه به‌چاه «اُخیرجه» رسیدیم و آنجا نخستین منزلى است که از فید [نام قلعه‌ای در مسیر مکه.] به‌سوى مدینه بر می‌گردیم. چون نماز ظهر را خواندیم و شترمان برخاست که حرکت کند، مرد بلند قامتِ گندم‌گونى را دیدم که نامه‌اى همراه داشت و آن‌را به‌جابر داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیـدگان خود گـذاشـت. آن نامه از سوی امام باقر برای جابر بن یزید بود. بر آن نامه گِلی سیاه‌رنگِ تازه خورده بود.

جـابـر از پیک پرسید: چه زمانی نزد آقایم بودى؟ گفت: هم اکنون. جابر دوباره پرسید: پیش از نماز یا بعد از نماز؟ پاسخ داد: بعد از نماز. جابر مُهرِ نامه را برداشت و شروع به‌خواندن آن کرد و چهره‌اش را درهـم مى کشید تا به‌آخر نامه رسید. سپس نامه را نگه‌داشت و تا کوفه او را خـنـدان و شـادان نـدیـدم. شـبـانـگاه که به‌کوفه رسیدیم، شب خوابیدم. چون صبح شد، به‌خاطر احـتـرام و بـزرگداشت او نزدش رفتم، دیدمش بیرون شده به‌جانب من مى‌آید، و بُجول‌ها [قاب یا قاپ، استخوان مچِ پای گوسفند است؛ که آن را بجول، بژول و بچول هم گفته‌اند. هر گوسفند چهار عدد قاپ دارد. ویکی پدیا، دانشنامة آزاد.] را به‌گردنش آویخته و بر نى سوار شده مى‌گوید: مـنـصـور بـن جـمـهـور را فـرمـانـدهـى مـى‌بـیـنـم کـه فـرمـانبر نیست، و اشعارى از این قبیل مى‌خواند.

او بـه‌مـن نـگـریـست و من به‌او، نه‌او چیزى به‌من گفت و نه‌من به‌او چیزی گفتم.

از آنچه دیده بودم، شروع به‌گریستن نمودم. کودکان و مردم گرد ما جمع شدند. جابر آمد تا وارد زمین فراخ شد و با کودکان مى‌چرخید مردم مى‌گفتند: جابر بن یزید دیوانه شد، دیوانه شد.

بـه‌خـدا سـوگـنـد که چند روز بیش نگذشت که از جانب هشام بن عبدالملک نامه‌اى به‎فرماندارش رسـیـد که مردى را که نامش جابربن یزید جعفى است پیدا کن و گردنش را بزن و سرش را بـراى مـن بـفـرست. فرماندار، رو به‌اهل مجلس کرد و گفت‌: جابربن یزید جُعفى کیست؟ گفتند: خدا تو را اصـلاح کـنـد، وی مـردى بـود دانـشـمـند و فاضل و محدِّث که حج‌گزارد و دیوانه شد، و اکـنـون در زمین فراخ برنى سوار مى‌شود و با کودکان بازى مى‌کند!

فرماندار آمد و از بلندى نـگریست، او را دید که با بچه‌ها، بر نى سوار است و بازى مى‌کند. گفت: خدا را شکر که مـرا از کـشتن او معاف نمود. روزگارى نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه را جابر مى‌گفت انجام داد. [جـابر، از اصحاب سرِّ امام باقر علیه‌السلام، خـبـر غیبى خود را در مورد منصور بن جمهور، از آن حضرت استفاده کرده بود؛ زیرا منصور بن جمهور از جانب یـزیـدبـن ولیـد، بـعـد از عـزل یـوسـف بـن عـمـر، در سال 126 فرماندار کوفه شد و آن 12 سال بعد از شهادت امام باقر علیه‌السلام بود.]

  • ۰۱/۱۱/۰۳
  • مرتضی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی