رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

حاج مؤمن [عباسعلی شاهچراغیان علیه الرحمة] نقل کرد که در اوّل جوانی شوق زیادی به‌زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه‌السلام در من پیدا شد که مرا بیقرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم (و البتّه این عهد از روی نادانی و شدّت اشتیاق بود) دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوّم اضطراراً قدری آب خوردم، حالت غشوه عارضم شد، در آن‌حال حضرت حجّت علیه‌السلام را دیدم و به‌من تعرّض [اعتراض] فرمود که چرا چنین می‌کنی و خودت را به‌هلاکت می‌اندازی؟! برایت طعام می‌فرستم بخور. پس‌به حال خود آمدم، ثُلث از شب گذشته، دیدم مسجد (مسجد سردزک) خالی است و کسی در آن نیست و درِ مسجد را کسی می‌کوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصی عبا بر سر دارد، به‌‎طوری که شناخته نمی‌شود، از زیر عبا ظرفی پر از طعام به‌من داد و دو مرتبه فرمود: بخور و به‌کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار، و رفت. داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذّتی چشیدم که قابل وصف نیست. فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر که از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اوّل مطالبة ظرف‌هارا کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به‌من داد و فرمود: تو را امر به‌سفر فرموده‌اند، این پول را بگیر و به‌اتفاق جناب آقا سیّد هاشم (پیشنماز مسجد سردزک) که عازم مشهد مقدّس است برو و در راه بزرگی را ملاقات می‌کنی و از او بهره می‌بری. حاجی مؤمن گفت: با همان پول به‌اتفاق مرحوم آقا سیّد هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازة مرحوم آقا سید هاشم (چون اتومبیل دربست به‌اجارة ایشان بود) سوار شد و پهلوی من نشست. در اثنای راه، اندرزها و دستورالعمل‌های بسیاری به‌من داد و ضمناً پیش‌آمدِ مرا تا آخر عمر به‌من خبر داد و نیز آن‌چه خیرِ من در آن بود برایم گزارش می داد و آنچه خبر داده بود به‌تمامش رسیدم و مرا از خوردن طعام قهوه‌خانه‌ها نهی می‌فرمود و می‌فرمود: لقمة شبهه‌ناک برای قلب ضرر دارد، با او سفره‌ای بود هر وقت میل به‌طعام می‌کردم از آن نان تازه بیرون می‌آورد و به‌من می‌داد و گاهی کشمش سبز بیرون می‌آورد و به‌من می‌داد، تا رسیدیم به‌قدمگاه، فرمود: اجل من نزدیک است و من به‌مشهد مقدس نمی‌رسم وچون مرُدم، کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم، با آن مبلغ، قبری در گوشة صحن مقدّس برایم تدارک کن و امر تجهیزم با جناب آقا سیّد هاشم است. حاجی گفت: وحشت کردم و مضطرب شدم، فرمود: آرام بگیر و تا مرگم نرسد به‌کسی چیزی مگو و به‌آن‌چه خدا خواسته راضی باش. چون به‌کوه طُرُق (سابقاً راه زوار از آن بود) رسیدیم، اتومبیل ایستاد. مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام کردن به‌حضرت رضا علیه‌السلام شدند و شاگرد راننده، سرگرم مطالبة گنبدنما شد، دیدم آن پیر محترم به‌گوشه‌ای رفت و متوجّهِ قبرِ مطهَّر گردید، پس از سلام و گریة بسیار گفت: بیش از این لیاقت نداشتم که به‌قبر شریفت برسم. پس رو به‌قبله خوابید و عبایش را بر سر کشید. پس از لحظه‌ای به‌بالینش رفتم، عبا را پس زدم، دیدم از دنیا رفته است. از ناله و گریه‌ام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازة شریفش را با آن ماشین به‌شهر آورده و در صحن مقدّس مدفون گردید. داستان‌های شگفت، شهید آیت الله سید محمد حسین دستغیب، ص74، ش34.

  • ۰۲/۰۲/۰۷
  • مرتضی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی