رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

حکایت86- امضای سرخ

روحانی شهید سیدمجتبی صالحی‌خوانساری، در 30 بهمن ماه سال 62 در منطقة جوانرود کردستان به‌دست کوردلان ضدانقلاب به‌فیض عظیم شهادت رسید. خبرگزاری فارس در 29/3/1401 مصاحبه‌ای را با سیّده زهرا صالحی، دختر شهید انجام داده است که در این‌جا خلاصة آن ذکر می‌شود: پدرم در تاریخ سی‌ام بهمن ماه و شب اول اسفند، به‌شهادت رسید و مراسمات متعدد برایشان منعقد شد. ۹ روز بعد از شهادت، یعنی نهم اسفند ماه، قرار شد مراسمی در زادگاه ایشان، یعنی شهرستان خوانسار برگزار شود. من در آن زمان ۹ ساله بودم. تعدادی از اعضای خانواده رفتند که به‌مراسم خوانسار برسند و من به‌همراه بعضی از خانم‌های فامیل، قرار شد در قم بمانیم تا پس از چند روز تعطیلی که به‌جهت شهادت پدر اتفاق افتاده بود، به‌مدرسه برویم. اوّلین روزی بود که بعد از شهادت پدر، به‌مدرسه می‌رفتم. در آن روز اتّفاقات خوبی برای حال و هوای کودکانة‌ من رقَم خورد که باعث قوّت قلبم شد و به‌من روحیّه داد. برگزاری مراسم بزرگداشت مقام شهید و شهادتِ پدرم، توجه ویژهة مسئولین و کادر مدرسه به‌من و همین‌طور تکریمی که توسط هم‌کلاسی‌هایم شدم، از جمله اتفاقات و خاطرات خوشایندِ آن روزِ من، در مدرسه بود. همان روزِ اوّل که بعد از شهادت پدر به‌مدرسه رفتم، وقتی خواستم وارد کلاس شوَم، ناظم مدرسه به‌من گفت: زهرا جان! این برگه‌ برنامة امتحانات ثلث دوم شماست (در نظام آموزشی سابق، دانش‌آموزان در طول سال تحصیلی، سه نوبت آزمون می‌دادند و برنامه امتحانات را زودتر به‌دانش‌آموزان می‌دادند تا والدین با امضای برگه، عملاً در جریان روند امتحانات، قرار گیرند و تأکید می‌کردند که حتماً فردا امضاشده، به‌مدرسه برگردانید.) من همیشه دانش‌آموز حسّاسی نسبت به‌مسائل مدرسه و تکالیفم بودم. وقتی این موضوع مطرح شد، در فکری عمیق فرو رفتم و با خودم گفتم: «در شرایط فعلی که مادرم قم نیست و به‌خوانسار رفته، پدرم هم که شهید شده، من برگة امتحانات را چه‌کار کنم؟» شاید در زمان بازگشت از مدرسه، این موضوع دغدغة بسیار جدّی من شده بود. اصلاً خبر نداشتم که قرار است آن شب، اتفاق بزرگی در خانة‌ ما بیفتد. خدا می‌خواست تا به‌گونه‌ای، اهالی خانه آماده شوند و شهیدی با رجعت خود و پرواز ملکوتی‌اش، اثری از خود برجای بگذارد. آن شب تنها من نبودم که با یاد پدر و در فراق او با گریه خوابیدم؛ اما همچنان امضای برنامة امتحانات، برایم دغدغه‌ای مهمّ بود. من حضور پدر شهیدم را حتّی قبل از اینکه بخوابم و خوابی ببینم، حسّ می‌کردم. صوت تلاوت قرآن او، گوشم را نوازش می‌داد. صدای خنده‌های ممتدّ او که حین بغل‌کردن و بازی با برادران و خواهرانم قبل از خواب داشت، واقعا آرامش‌بخش بود. با همین حسّ و حال به‌خواب رفتم و در عالم رؤیا از پدرم که لبخند به‌لب، مشغول بازی‌کردن با فرزندانش بود پرسیدم: آقاجون، ناهار خوردید؟ او گفت: نه بابا جان! ناهار نخوردم، من رفتم به‌سمت آشپزخانه تا غذایی برایشان گرم کنم و بیاورم که ناگهان پدر مرا صدا زد و گفت: زهرا جان! بابا برو «نامه‌ات» را بیار تا من امضا کنم؛ من پرسیدم: «کدام نامه»؟ پدر گفت: «همان برگة امتحانی‌ که مدرسه به‌شما داد». من رفتم سراغ کُمُدم و شروع به‌پیدا کردن برگه کردم. برگه که پیدا شد، دنبال خودکاری با رنگ تیره گشتم؛ زیرا همیشه پدر، کارنامه‌های ما را با خودکار رنگ مشکی یا آبی امضا می‌کردند. خودکار را تحویل پدر دادم و دوباره به‌آشپزخانه آمدم تا برای پدر ناهار آماده کنم، وقتی برگشتم، دیدم پدر نیست. همین‌طور که سینی غذا دستم بود، به‌سمت حیاط دویدم، دیدم داخل باغچه‌ای که داشتیم، ایستادند و به‌گُل‌ها رسیدگی می‌کنند. من گفتم: بابا جان! دارید چه کار می‌کنید؟ گفت: بابا! نزدیک عید است و من باید یک سر و سامانی به‌این درخت‌ها بدهم. همة این اتفاقات در عالم رؤیا بود و همین‌طور که سینی چای و غذا دستم بود، در ایوان خانه ایستاده بودم و از بالا، لبان پر از لبخند و قامت رعنای پدر را تماشا می‌کردم که یکدفعه متوجّه شدم که ایشان دیگر نیست، خیلی مضطرب و پریشان شدم.

تازه اینجا شروع ماجرا بود، من در همان عالم خواب، وقتی دیدم اثری از پدرم نیست، به‌این طرف و آن طرف می‌دویدم، با همان گریه‌های کودکانه، طبقة‌ بالا را می‌گشتم و همین‌طور طبقة‌ پایین را تا شاید پدر را پیدا کنم تا اینکه صدای گریه‌های نیمه‌شب من در خواب، خاله‌هایم را بیدار کرده بود و آنان مرا هوشیار کرده بودند و به‌من مقداری آب داده بودند. تصوِّر آنان این بود که فشارهای روحی که از اتفاقات شب گذشته بر من وارد شده، باعث خواب‌های آشفته و گریهة شدید من در خواب شده‌است. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ چیزی از خواب، در خاطرم نبود. وقتی داشتم آماده می‌شدم تا به‌مدرسه بروم و کتاب‌ها را داخل کیفم می‌گذاشتم، چشمم به‌کتاب علوم خورد، برداشتم و کتابم را باز کردم، ناگهان برگة‌ امتحانات، توجّهم را جلب کرد، برداشتم دیدم امضای پدر در پایین همان برگه هست، تا امضا را دیدم، تازه به‌یاد خوابی که شب قبل دیده بودم، افتادم. در یک لحظه، صحنه‌های خواب، یکی‌یکی در ذهنم تداعی شد و به‌شدّت به‌هم ریختم. دست خواهر کوچکترم که کنارم نشسته بود را گرفتم و گفتم: فائزه! گفت: بله؟ گفتم: من دیشب خواب آقاجون را دیدم و  خواب را برایش تعریف کردم. خواهرم با تعجّب گفت: این که امضای آقاجون است! در همان حالِ پریشان، یک دفعه به‌فائزه گفتم: فائزه! از این خواب به‌هیچ کسی چیزی نگو و اجازه بده تا مادر از خوانسار برگردد؛ چون قرار بود ما که از مدرسه برگشتیم، آنها هم رسیده باشند. رفتم مدرسه و اتفاقاً برگهة امتحانات را هم بردم. نمایندة کلاس در حال جمع‌آوری برگه‌ها بود. خیلی حال عجیبی داشتم که با این برگه رفته بودم مدرسه، تنها نگرانی‌‌ام این بود که برگه‌ها را جمع کنند و من آن را از دست بدهم. بالأخره نوبت من شد و نمایندهة کلاس به‌طرف من آمد تا برگه‌ را از من تحویل بگیرد. دیگر طاقت نداشتم و او را خطاب کردم و گفتم: معصومه! گفت: بله، با خودم فکر می‌کردم که من الآن به‌اینها چه بگویم؟ اگر بگویم این امضای پدرم هست، کسی باور می‌کند؟ گفتم: من خواب آقاجونم را دیدم و این هم امضای پدرم هست. چهرة معصومه همچون یک انسان بزرگسال شده بود. نگاهی به‌من کرد و گفت: پس اینکه راجع به‌شهدا می‌گویند، درست است! برگه را از دست من گرفت و به‌سرعت به‌سمت دفتر مدرسه، دوید و بلند‌بلند می‌گفت: برای شهید صالحی معجزه‌ شده! همچنان‌که من داخل کلاس بودم، رفته بود و برگه را گذاشته بود روی میز مدیر و گفته بود: زهرا دیشب خواب پدرش را دیده و پدرش برگه‌اش را امضا کرده. مسئولان و معلّمانِ مدرسه بسیار متعجّب شده بودند و می‌گفتند: این بچه چه ادعایی می‌کند؟! مدیر مدرسه بعدها تعریف می‌کرد و می‌گفت: ما در مدرسه به‌این جمع‌بندی رسیدیم که اگر این ماجرا، ساخته و پرداختة ذهن کودکانة یک دانش‌آموز است، قضیه را همین‌جا تمام کنیم و نگذاریم حرمت شهید، زیر سؤال رود. مسئولان مدرسه به‌شیوه‌های مختلف از من سؤال می‌کردند تا در نهایت ببینند از نظر خودشان، تناقضی در صحبت‌های من هست یا نه؟ وقتی دیدند به‌هیچ جمع‌بندی نمی‌رسند و من خیلی مُصرّ هستم و به‌قول یکی از معاونین مدرسه، با یک اطمینان خاصی تعریف می‌کردم، ماجرا را به‌مراکز مختلف، اطّلاع‌رسانی کردند. برای انجام تحقیقات لازم، از ادارة آگاهی آمدند و برگه را بردند. یادم هست زمانی که می‌خواستم از مدرسه به‌سمت خانه برگردم، در حالی که دیگر برگة‌ امضاشده پیش من نبود، گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: الآن وقتی به‌خانه برسم، در خصوص برنامة امتحانات و امضای پدر، به‌مادرم که از خوانسار برگشته، چه توضیحی بدهم؟ در همین حال و هوا بودم که به‌خانه رسید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م. مادرم و شاید حدود ۱۰۰ نفر در منزل ما حضور داشتند و منتظر بودند تا من از مدرسه برگردم و قضیهة امضا را خودم تعریف کنم و این کار را هم انجام دادم. آیت‌الله خزعلی از طریق آقای صالحی خوانساری پسرعموی پدرم از ماجرا خبردار شدند و بلافاصله آمدند قم. برگه زیر نظر ایشان به‌دفتر آقای منتظری و بعد بیت حضرت امام رحمة الله علیه در قم رفت. کمی بعد، از مراکز مختلف آمدند و نمونه امضاهای پدرم را برای تطبیق دادن با امضای سرخ بردند. به‌هرحال آن دوران چون من سنّ کمی داشتم خیلی در جریان امور اداری و نشست‌هایی که در مورد این جریان شکل گرفت، قرارنگرفتم. آیت‌الله خزعلی می‌گفتند که من این برگه را نزد علمای مختلف و بزرگی بردم. همة آن‌ها اتّفاق نظر داشتند که هیچ‌کدام از این مباحث به‌دور از شأن یک شهید نیست. در نهایت این موضوع توسط کارشناسان با مقایسة امضاء قبل از شهادت شهید مورد بررسی قرار گرفت و صحّت آن تأیید شده است. اکنون نسخة آن در موزة شهدای تهران، خیابان طالقانی در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد. در حقیقت باید عنوان این امضا و کرامت را «امضای سرخ» گذاشت و البتّه که شهید صالحی خوانساری، کرامات دیگری هم داشته‌اند. بسیاری از افراد، بر سر مزار ایشان حاضر شدند و شفای بیماران‌شان را خواسته‌اند، عدّه‌ای هم برای رفع گرفتاری به‌او متوسّل شدند و البته ‌اتفاق‌های بسیار خوبی برای آنان رقم خورده است. ما وقتی به‌سیرة‌ عملی، سبک زندگی، ارتباطات این شهید با مردم، رابطة‌ بین شهید و خدای خودش به‌لحاظ فردی و اجتماعی می‌نگریم، به‌راحتی درمی‌یابیم که او جز برای خدا قدم برنمی‌داشت. شهید صالحی، خیلی خاصّ زندگی کرد و با توجّه به‌فرصت‌های زیادی که خدا و جامعه در اختیارش قرار داده بود، هرگز از مردم جدا نشد. هر چیزی که می‌خواست بین او و مردم فاصله‌گذاری کند، از نظر او مانعِ حرکتش حساب می‌شد. او عاشقانه برای مردم دل می‌سوزاند و برای رفع مشکلات‌شان تلاش می‌کرد و همة اینها ثمرة یک عمر تلاش بسیار با اخلاص این شهید بود. از خود ایشان در عالم خواب سؤال شد که چه شد که به‌این مقام رسیدی؟ او در جواب گفت: اخلاص، اخلاص، اخلاص! پدرم عاشق قشر فقیر بود و عاشقانه با یک ذوق خاصّی مشکلات و مسائل آنها را پیگیری می‌کرد. او زیباترین خنده‌ها و زیباترین شادی‌ها را داشت، با قشر فقیر، همنشینی می‌کرد، بسیار بذله‌گو، خوش‌خو و خلاصه یک انسان بسیار شاد و در عین حال متعادل بود. او ارتباطات اجتماعی بسیار قوی‌ و قدرت جذب بالایی داشت. همیشه سه عامل به‌عنوان مهم‌ترین عواملی که باعث شد تا شهید صالحی به‌این مقامات و کرامات برسند مطرح می‌کنم: عامل اول مادر ایشان است، پدرم مادر بسیار فرهیخته و مؤمنی داشت و یکی از دعاهای خاصّی که مادرشان برای ایشان داشت، عاقبت به‌خیری بود و شهادت چیزی جز عاقبتی سرشار از خیر نیست. عامل دوّم همسر این شهید بزرگوار است؛ یعنی مادر من که علی‌رغم همة سختی‌ها و مشکلاتی که زندگی با یک روحانیِ مبارز در زمان انقلاب و دفاع مقدس داشت، در کنار او ماند و دور از شهر و خانواده با چند فرزند کوچک، سختی‌ها را به‌جان خرید. عامل سوّم که واقعاً بسیار موثّر بود، نقش شهید آیت‌الله سعیدی بود که به‌حقّ شاگرد خوبی تربیت کرد و واقعاً باید به‌شهید آیت‌الله سعیدی دست مریزاد گفت که نقش به‌سزایی در تربیت دینی و اجتماعی و نیز ولایت‌مدار بودنِ پدرم و نیز پذیرش نقشِ رهبری حضرت امام خمینی رضوان‌الله‌علیه توسّط ایشان، داشتند. من از رهبر معظّم انقلاب خواهش می‌کنم که در دعاهای شب و نیمه‌شبشان، حتماً دعا کنند تا ان‌شاالله از این پیچ پُرخطری که پیش روی مردم ماست به‌سلامت عبور کنیم و ان‌شاالله به‌ظهور بسیار نزدیک‌تر شویم. می‌خواهم بگویم که آقاجان! خیلی دعا بفرمایید تا ان‌شاالله ما از این غافله جا نمانیم و با صبر، استقامت، تدبیر و بصیرت، بتوانیم مسیر شهدا را ادامه دهیم و من مطمئن هستم که شهدا و به‌ویژه سردار بزرگ دل‌ها، حاج قاسم سلیمانی هم دعاگوی ملّت ما هستند.

  • ۰۲/۰۲/۲۹
  • مرتضی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی