روزی موسی علیهالسّلام در آن وقت که چوپانِ حضرتِ شعیب علیهالسلام بود و هنوز وحی بر او نازل نشده بود، گوسفندان را میچرانید. ناگهان میشی از گلّه جدا شد. موسی خواست که او را بهگلّه ببَرَد. میش، گوسفندان را نمیدید و از ترس فرار میکرد و موسی دنبال او میدوید، تا مقدار دو فرسنگ؛ چنانکه طاقت میش تمام شد و از خستگی روی زمین افتاد و توان برخاستن نداشت. موسی بهاو نگاه کرد و رحمش آمد. گفت: ای رنجدیده، کجا میگریزی و از که میترسی؟ او را برداشت و بر گردن گذاشت و تا نزدیک گلّه آورد. چون چشم میش بر گلّه افتاد، خاطرش جمع شد. موسی علیهالسّلام او را از گردن پایین آورد و میش بهداخل گلّه رفت. خداوند متعال بهفرشتگان ندا کرد که دیدید بندة من با آن میش چه رفتار کرد و با وجودِ رنجی که خود کشید، او را نیازُرد و او را بخشید؟ بهعزّتم که بهاو مقام بالایی عطا کنم و او را همسخن خود گردانم و پیغامبریاش دهم و بر او کتاب نازل کنم و تا جهان باشد از او گویند. این همه کرامتها بهاو مرحمت فرمود. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص18.