قضیّه صالح صفی متّقی حاجی علی بغدادی موجود در تاریخ تألیف این کتاب - وفّقه اللَّه - که مناسبتی با حکایت سابقه دارد و اگر نبود در این کتاب شریف، مگر این حکایت متقنة صحیحه که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکیها واقع شده، هر آینه کافی بود در شرافت و نفاست آن و شرح آن چنان است: در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف رسالة جنّة المأوی بودم، عازم نجف اشرف شدم بهجهت زیارت مبعث. وارد کاظمین شدم و خدمت جناب عالم عامل و فقیه کامل، سیّد سند و حبر معتمد آقا سیّد محمّد بن العالم الأوحد، سیّد احمد بن العالم الجلیل والموحد النبیل سیّد حیدر الکاظمینی ایّده اللَّه رسیدم و او از تلامذة خاتم المجتهدین و فخر الاسلام و المسلمین الیه ریاسة الامامیه فی العلم و العمل استاد اعظم شیخ مرتضی اعلی اللَّه تعالی مقامه است و از اتقیای علمای آن بلدة شریفه و از صلحای ائمّة جماعت صحن و حرم شریف و ملاذ طلّاب و غربا و زوّار. پدر و جدّش از علمای معروفین و تصانیف جدّش سیّد حیدر در اصول و فقه و غیره موجود است. از ایشان سؤال کردم: اگر حکایت صحیحهای در این باب، دیده یا شنیده، نقل کنند. پس، این قضیّه را نقل نمود و خود، سابقاً شنیده بودم ولکن ضبط اصل و سند آن نکرده بودم. پس مستدعی شدم که آن را بهخطّ خود بنویسد. فرمود: «مدّتی است شنیدم و می ترسم در آن زیاد و کمی شود، باید او را ملاقات کنم و بپرسم، آنگاه بنویسم و لکن ملاقات او و تلقّی از او صعب، چه او از زمان وقوع این قضیّه، انسش با مردم کم شده است، مسکنش بغداد و چون بهزیارت مشرّف میشود بهجایی نمیرود و بعد از قضای وطر [رسیدن بهمقصود] از زیارت بر میگردد و گاه شود که در سال یک دفعه یا دو دفعه در عبور ملاقات میشود و علاوه بنایش بر کتمان است، مگر برای بعضی از خواص از کسانی که ایمن است از نشر و اذاعة آن، از خوف استهزای مخالفین مجاورین که منکرند ولایت مهدی علیهالسلام و غیبت او را و خوفِ نسبت دادنِ عوام او را بهفخر و تنزیه نفس.» گفتم: تا مراجعت حقیر از نجف، مستدعیم که بههر قسم است او را دیده و قصّه را پرسیده که حاجت، بزرگ و وقت تنگ است. سپس از ایشان مفارقت کردم و بهقدر دو یا سه ساعت بعد، جناب ایشان برگشتند و فرمودند: «از اعجب قضایا آن که چون بهمنزل خود رفتم، بدون فاصله، کسی آمد که جنازهای از بغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند که بر آن نماز کنید. چون رفتم و نماز کردم، حاجی مزبور را در مشیّعین دیدم. پس او را بهگوشه ای بردم و بعد از امتناع بههر قسم بود، قضیّه را شنیدم. پس بر این نعمت سنیّه، خدای را شکر کردم. پس تمام قضیّه را نوشتند و در جنّة المأوی ثبت کردم. پس از مدتی با جمعی از علمای کرام و سادات عظام بهزیارت کاظمین علیهماالسلام مشرّف شدیم و از آنجا بهبغداد رفتیم بهجهت زیارت نوّاب اربعه رضوان اللَّه علیهم. پس از ادای زیارت، خدمت جناب عالم عامل و سیّد فاضل، آقا سیّد حسین کاظمینی، برادر جناب آقا سیّد محمّد مذکور که ساکن است در بغداد و مدارِ امور شرعیّة شیعیان بغداد ایدهم اللَّه با ایشان است، مشرّف و مستدعی شدیم که حاجی علی مذکور را احضار نماید. پس از حضور، مستدعی شدیم که در مجلس قضیّه را نقل کند، ابا نمود. پس از اصرار، راضی شد در غیر آن مجلس، بهجهت حضور جماعتی از اهل بغداد. پس بهخلوتی رفتیم و نقل کرد و فی الجمله اختلافی در دو سه موضوع داشت که خود معتذّر شد که بهسبب طول مدّت است و از سیمای او آثار صدق و صلاح بهنحوی لایح و هویدا بود که تمام حاضرین با تمام مداقه که در امور دینیّه و دنیویّه دارند، قطع بهصدق واقعه پیدا کردند. حاجی مذکور ایّده اللَّه نقل کرد: «در ذمّة من هشتاد تومان مال امام علیهالسلام جمع شد. رفتم بهنجف اشرف، بیست تومان از آن را دادم بهجناب علم الهدی و التقی شیخ مرتضی اعلی اللَّه مقامه و بیست تومان بهجناب شیخ محمّد حسین مجتهد کاظمینی و بیست تومان بهجناب شیخ محمّد حسن شروق و باقی ماند در ذمّة من بیست تومان که قصد داشتم در مراجعت بدهم بهجناب شیخ محمّد حسن کاظمینی آل یس ایّده اللَّه. چون مراجعت کردم بهبغداد، خوش داشتم که تعجیل کنم در ادای آنچه باقی بود در ذمّة من. پس در روز پنجشنبه بود که مشرّف شدم بهزیارت امامین همامین کاظمین علیهماالسلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شیخ سلمه اللَّه و قدری از آن بیست تومان را دادم و باقی را وعده کردم که بعد از فروش بعضی از اجناس بهتدریج بر من حواله کنند که بهاهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت بهبغداد در عصر آن روز. جناب شیخ خواهش کرد بمانم، متعذر شدم که باید مُزد عملة کارخانه شعربافی که دارم بدهم؛ چون رسم چنین بود که مُزد هفته را در عصر پنجشنبه میدادم. پس برگشتم. چون ثُلثِ از راه را تقریباً طی کردم، سیّد جلیلی را دیدم که از طرف بغداد رو بهمن میآید، چون نزدیک شد، سلام کرد و دستهای خود را گشود برای مصافحه و معانقه و فرمود: «أهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم و بر سر، عمّامة سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود. ایستاد و فرمود: «حاجی علی! خیر است، بهکجا میروی؟» گفتم: کاظمین علیهماالسلام را زیارت کردم و برمیگردم بهبغداد. فرمود: «امشب شب جمعه است، برگرد!» گفتم: یا سیّدی! متمکّن نیستم. فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان جدّ من، امیرالمؤمنین علیهالسلام و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد؛ زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.» و این اشاره بود بهمطلبی که در خاطر داشتم که از جانب شیخ خواهش کنم نوشته بهمن دهد که من از موالیان اهل بیت علیهمالسلام هستم و آن را در کفن خود بگذارم. پس گفتم: تو چه میدانی و چگونه شهادت میدهی؟ فرمود: «کسی که حقّ او را بهاو میرسانند، چگونه آن رساننده را نمیشناسد؟» گفتم: چه حقّ؟ فرمود: «آنکه رساندی بهوکیل من». گفتم: وکیل تو کیست؟ فرمود: «شیخ محمّد حسن». گفتم: وکیل تو است؟ فرمود: «وکیل من است» و بهجناب آقا سیّد محمّد گفته بود که در خاطرم خطور کرد که این سیّد جلیل مرا بهاسم خواند با آنکه من او را نمیشناسم. پس بهخود گفتم: شاید او مرا میشناسد و من او را فراموش کردم. باز در نَفس خود گفتم: این سیّد از حقّ سادات از من چیزی میخواهد و خوش دارم که از مال امام علیهالسلام چیزی بهاو برسانم. پس گفتم: ای سیّد من! در نزد من از حقّ شما چیزی مانده بود؛ رجوع کردم در امر آن بهجناب شیخ محمّد حسن، برای آن که ادا کنم حقّ شما، یعنی سادات را بهاذن او. پس در روی من تبسّمی کرد و فرمود: «آری! رساندی بعضی از حقّ ما را بهسوی وکلای ما در نجف اشرف.» پس گفتم: آنچه ادا کردم، قبول شد؟ فرمود: «آری.» در خاطرم گذشت که این سیّد بالنسبه بهعلمای اعلام میگوید: «وکلای ما!» و این در نظرم بزرگ آمد. پس گفتم: علما، وکلایند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت، انتهی. آنگاه فرمود: «برگرد و جدّم را زیارت کن!» پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. چون بهراه افتادیم، دیدم در طرف راست ما، نهرِ آبِ سفیدِ صاف جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با ثمر در یک وقت با آنکه موسم آنها نبود بر بالای سر ما سایه انداختهاند. گفتم: این نهر و این درختها چیست؟ فرمود: «هرکس از موالیان ما که زیارت کند جدّ ما را و زیارت کند ما را، اینها با او هست.» پس گفتم: می خواهم سؤالی کنم. فرمود: «سؤال کن!» گفتم: شیخ عبدالرزاق مرحوم، مردی بود مدرّس. روزی نزد او رفتم، شنیدم که میگفت: کسی که در طول عمر خود، روزها را روزه باشد و شبها را بهعبادت بهسر بَرَد و چهل حجّ و چهل عمره بهجای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از موالیان امیرالمؤمنین علیهالسلام نباشد، برای او چیزی نیست. فرمود: «آری، واللَّه! برای او چیزی نیست.» پس از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که او از موالیان امیرالمؤمنین علیهالسلام است؟ فرمود: «آری! او و هر که متعلّق است بهتو.» پس گفتم: سیّدنا! برای من مسألهای است. فرمود: «بپرس!» گفتم: قرّاءِ تعزیة حسین علیهالسلام میخوانند که سلیمان اعمش، آمد نزد شخصی و از زیارت سیّدالشهداء علیهالسلام پرسید. گفت: بدعت است! پس در خواب دید هودجی [کجاوهای که مخصوص سوار شدن بانوان است] را میان زمین و آسمان. سؤال کرد: کیست در آن هودج؟ گفتند: فاطمة زهرا و خدیجة کبری علیهماالسلام. گفت: بهکجا میروند؟ گفتند: بهزیارت حسین علیهالسلام در امشب که شب جمعه است و دید رقعههایی (کاعذهایی) را که از هودج میریزد و در آن مکتوب است: «امانٌ مِنَ النَّارِ لِزُوَّارِ الحسینِ علیهالسلام فی لیلة الجمعة، امانٌ مِنَ النَّارِ یَومَ القیمةِ» این حدیث صحیح است؟ فرمود: «آری، راست و تمام است.» گفتم: سیّدنا! صحیح است که میگویند هرکس زیارت کند حسین علیهالسلام را در شب جمعه، پس برای او امان است؟ فرمود: «آری واللَّه!» و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریست. گفتم: سیّدنا! مسألة. فرمود: «بپرس!» گفتم: سنة هزار و دویست و شصت و نه [1269] حضرت رضا علیهالسلام را زیارت کردیم و در درّوت [قریهای است پر از بساتین و نخل، در صعید مصر] یکی از عربهای شروقیه را که از بادیهنشینان طرف شرقی نجف اشرفاند، ملاقات کردیم و او را ضیافت کردیم و از او پرسیدم: چگونه است ولایت رضا علیهالسلام؟ گفت: بهشت است، امروز پانزده روز است که من از مال مولای خود، حضرت رضا علیهالسلام خوردهام! چه حدّ دارد مُنکَر و نکیر که در قبر نزد من بیایند؟ گوشت و خون من از طعام آن حضرت روییده در مهمانخانة آن جناب. این صحیح است که علی بن موسی الرضا علیهالسلام میآید و او را از منکَر و نکیر خلاص میکند؟ فرمود: «آری، واللَّه! جدِّ من ضامن است.» گفتم: سیّدنا! مسألة کوچکی است، میخواهم بپرسم. فرمود: «بپرس!» گفتم: زیارت من از حضرت رضا علیهالسلام مقبول است؟ فرمود: «قبول است، إن شاءاللَّه.» گفتم: «سیّدنا! مسألة.» فرمود: «بسم اللَّه!» گفتم: حاجی محمّد حسین بزّاز باشی، پسر مرحوم حاجی احمد بزّاز باشی، زیارتش قبول است یا نه؟ و او با من در راه مشهد رضا علیهالسلام رفیق و شریک در مخارج بود. فرمود: «عبد صالح، زیارتش قبول است.» گفتم: سیّدنا! مسألة. فرمود: «بسم اللَّه.» گفتم: فلان که از اهل بغداد و همسفر ما بود، زیارتش قبول است؟ پس ساکت شد. گفتم «سیّدنا! مسألة.» فرمود: «بسم اللَّه.» گفتم: این کلمه را شنیدی یا نه؟ زیارت او قبول است یا نه؟ جوابی نداد. حاجی مذکور نقل کرد که ایشان چند نفر بودند از اهل مترفین بغداد که در بین سفر پیوسته بهلهو و لعب مشغول بودند و آن شخص، مادرِ خود را نیز کشته بود. پس رسیدیم در راه بهموضعی از جادّة وسیعه که در دو طرف آن بساتین و مواجه بلدة شریفة کاظمین است و موضعی از آن جادّه، که متّصل است بهبساتین از طرف راست آن که از بغداد میآید و آن مال بعضی از ایتام سادات بود که حکومت بهجور، آن را داخل در جادّه کرد و اهل تقوا و ورعِ سکنة این دو بلد، همیشه از راه رفتن در آن قطعه از زمین کناره میکردند. پس دیدم آن جناب را که در آن قطعه راه میرود. گفتم: ای سیّد من! این موضع مال بعضی از ایتام سادات است، تصرّف در آن روا نیست. فرمود: «این موضع، مال جدّ ما، امیرالمؤمنین علیهالسلام و ذریّة او و اولاد ما است، حلال است برای موالیان ما تصرّف در آن.» در قرب آن مکان، در طرفِ راست، باغی است مال شخصی که او را حاجی میرزا هادی میگفتند و از متموّلین معروفین عجم بود که در بغداد ساکن بود. گفتم: سیّدنا! راست است که میگویند زمین باغ حاجی میرزا هادی، مال حضرت موسی بن جعفرعلیهماالسلام است؟ فرمود: «چه کار داری بهاین؟» و از جواب اعراض نمود. پس رسیدیم بهساقیة (جوی) آب که از شطّ دجله میکشند برای مزارع و بساتین آن حدود و از جادّه میگذرد و آنجا دو راه میشود بهسمت بلد [شهر]، یکی راه سلطانی است و دیگری راه سادات و آن جناب میل کرد بهراه سادات. پس گفتم: بیا از این راه؛ یعنی راه سلطانی، برویم. فرمود: «نه، از همین راه خود میرویم.» پس آمدیم و چند قدمی نرفتیم که خود را در صحن مقدّس در نزد کفشداری دیدیم و هیچکوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف باب المراد که از سمت شرقی و طرف پایین پاست و در درِ رواق مطهّر، مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت بکن!» گفتم: من قاری نیستم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: آری! پس فرمود: «ءَادخل یا اللَّه! السلام علیک یا رسولَ اللَّه! السلام علیک یا امیرالمؤمنین....» و همچنین سلام کردند بر هر یک از ائمّه علیهمالسلام تا در سلام رسیدند، بهحضرت عسکری علیهالسلام و فرمود: «السلام علیک یا أبا محمّد الحسن العسکری»، آنگاه فرمود: «امام زمان خود را میشناسی؟» گفتم: چرا نمیشناسم؟ فرمود: «سلام کن بر امام زمان خود»، گفتم: «السلام علیکَ یا حجّةَ اللَّه یا صاحبَ الزمان یا ابنَ الحسن»، تبسّم نمود و فرمود: «علیکالسلام و رحمة اللَّه و برکاته». داخل در حرم مطهّر شدیم و ضریح مقدّس را چسبیدیم و بوسیدیم. بهمن فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من قاری نیستم. فرمود: «زیارت بخوانم برای تو؟» گفتم: آری، فرمود: «کدام زیارت را میخواهی؟» گفتم: هر زیارت که افضل است، مرا بهآن زیارت ده. فرمود: «زیارت امین اللَّه، افضل است.» آنگاه مشغول شدند به خواندن و فرمود: «السّلام علیکما یا امینیِ اللَّه فی أرضه وحجّتیهِ علی عباده. الخ» چراغهای حرم را در این حال روشن کردند، پس شمعها را دیدم روشن است ولکن حرم بهنوری دیگر روشن و منوَّر است، مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ ملتفت این آیات نمیشدم. چون از زیارت فارغ شد، از سمت پایین پا آمدند بهپشت سر و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند: «آیا زیارت میکنی جدّم حسین علیهالسلام را؟» گفتم: آری، زیارت میکنم، شب جمعه است. پس زیارت وارث را خواندند و مؤذّنها از اذان مغرب فارغ شدند. بهمن فرمود: «نماز کن و ملحق شو بهجماعت!» پس تشریف آورد در مسجدِ پشتِ سرِ حرم مطهّر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود در طرف راست امام جماعت، بهانفراد ایستادند، محاذی او و من داخل شدم در صف اوّل و برایم مکانی پیدا شد. چون فارغ شدم، او را ندیدم. از مسجد بیرون آمدم و در حرم تفحّص کردم، او را ندیدم و قصد داشتم او را ملاقات کنم و چند قرانی بهاو بدهم و شب، او را نگاه دارم که مهمان باشد. آنگاه بهخاطرم آمد که این سیّد کی بود؟ آیات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقیاد من امر او را در مراجعت با آن شغلِ مهمّ که در بغداد داشتم و خواندن مرا بهاسم با آنکه او را ندیده بودم و گفتن او: «موالیان ما» و اینکه «من شهادت می دهم» و «دیدن نهر جاری و درختان میوهدار در غیر موسم» و غیر از اینها از آن چه گذشت که سبب شد برای یقین من بهاین که او حضرت مهدی علیهالسلام است. خصوص در فقرة «اذن دخول» و پرسیدن از من، بعد از سلام بر حضرت عسکری علیهالسلام که «امام زمان خود را میشناسی؟» چون گفتم: میشناسم، فرمود: سلام کن! چون سلام کردم، تبسّم کرد و جواب داد. پس آمدم در نزد کفشدار و از حال جنابش سؤال کردم. گفت: «بیرون رفت»، و پرسید: «این سیّد، رفیق تو بود؟» گفتم: بلی، پس آمدم بهخانة مهماندار خود و شب را بهسر بردم. چون صبح شد، رفتم بهنزد جناب شیخ محمّد حسن و آنچه دیده بودم نقل کردم. پس دست خود را بر دهانِ خود گذاشت و نهی نمود از اظهار این قصّه و افشای این سرّ. فرمود: «خداوند تو را موفّق کند»، پس آن را مخفی میداشتم و به احدی اظهار ننمودم تا آنکه یک ماه از این قضیّه گذشت. روزی در حرم مطهّر بودم، سیّدِ جلیلی را دیدم که آمد نزدیک من و پرسید: «چه دیدی؟» اشاره کرد بهقصّة آن روز. گفتم: چیزی ندیدم. باز اعاده کرد آن کلام را. به شدّت انکار کردم. پس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.
مؤلّف گوید: حاجی علی مذکور، پسر حاجی قاسم بغدادی است و از تجّار و عامی است. از هرکس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را بهخیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوءِ اهلِ عصر، مدح کردند و خود در مشاهده و مکالمه با او آثار این اوصاف را در او مشاهده نمودم و پیوسته در اثنای کلام تأسّف میخورد از نشناختن آن جناب بهنحوی که معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبّت در آن. «هنیئاً له». نجم الثاقب، حسین طبرسی نوری، حکایت سی و یکم، ص484، با تصحیح و ویراستاری.
- ۰۲/۰۳/۱۴