رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

حجت‌الاسلام والمسلمین مسعود عالی، استاد حوزة علمیة قم و کارشناس مسائل دینی در بیان کرامتی بزرگ از امام رضا علیه‌السلام چنین نقل می‌کند: از یکی از آقایان اهل علم شنیدم، می‌گفت: روزی روی منبر از رأفت امام رضا گفتم، که ما ایرانی‌ها زیر سایه‌اش هستیم، از منبر آمدم پایین، یک آقایی آمد به‌من گفت: حاج آقا، شما از کرم امام رضا گفتی، من از کرم امام رضا چیزی دیدم که می‌خواهم برایت بگویم: من در تهران تاجر بودم؛ تاجری بسیار موفق و وضع مالی بسیار خوبی هم داشتم، یک شرکت داشتم و کلّی پرسنل، ولی چند تا معاملة سنگین کردم، سرم را کلاه گذاشتند و ورشکسته شدم و بدهی سنگینی بالا آوردم؛ طلبکارهای من دائم به‌خانة من زنگ می‌زدند، من که جرأت نمی‌کردم بروم در را باز کنم، همسرم بعضی را جرأت می‌کرد که می‌فهمید چه کسی پشت در است، بعضی‌ها را همسرم هم جرأت نمی‌کرد برود در را برایشان باز کند. به‌چند نفر از رفقا زنگ زدم که کمکم کنید، من ورشکسته شدم، ولی اصلاً جوابم را ندادند. به‌خانمم گفتم: من می‌خواهم یک‌جایی بروم، ببینم آیا او هم جواب من را مثل دوستانم می‌دهد (و به‌من پشت می‌کند و نارفیق در می‌آید) یا به‌من جواب می‌دهد؟! خانمم پرسید: کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: می‌خواهم بروم ‌حرم امام رضا علیه‌السلام. در طول عمرم دو یا سه بار به‌زیارتش رفتم، در مجلس او هم نشستم، برایش گریه هم کردم، به‌خاطر این کارهایی که کردم آیا امام رضا جواب مرا می‌دهد یا در این وضعیت بدی که برایم پیش آمده، امام رضا هم به‌من پشت می‌کند؟! خانمم گفت: با کدام پول می‌خواهی بروی؟ پول که نداری بروی مشهد! گفتم: خانم، پول را شما یک طوری فراهم کن. گفت: چه جوری جورش کنم؟ گفتم: هر جوری که می‌توانی درستش کن. زنگ زد به‌خواهرها و برادرهایش، بالأخره پولی به‌اندازۀ رفتنم به‌مشهد تهیه شد. خودش هم خیلی دوست داشت بیاید، ولی چون پولمان کم بود نتوانست بیاید. شب، راه افتادم و سوار اتوبوس شدم، کیفم دستم بود، یک لقمه‌ای خانمم گذاشته بود به‌عنوان شام خوردم. شب توی راه بودم، صبح رسیدم مشهد و یک‌سره به‌حرم امام رضا رفتم. تا رسیدم، شروع کردم به‌درد دل و گریه کردن، شاید چند ساعت گذشت، از بس گریه کردم سرم درد گرفت و دیگر نمی‌توانستم بنشینم. ساعت را نگاه کردم، دیدم نیم ساعت، یک ربعی به‌اذان ظهر مانده است، گفتم بروم بیرون هوایی به‌سر و کلّه‌ام بخورد، وضویی بگیرم، نماز ظهر را بخوانم و بعد بروم بازار و یک لقمه نانی بخرم و ناهاری بخورم، دوباره برگردم حرم و چند ساعتی بمانم و بروم ترمینال و به‌تهران برگردم. به‌این امید رفتم سمت کفشداری، وقتی دستم را داخل جیبم کردم تا شمارة کفشداری را در بیاورم، دیدم جیبم را زدند و آن مختصر پولی که خانمم گذاشته بود را هم دزدیدند. خیلی عصبانی شدم، دویدم رفتم جلوی ضریح امام رضا، حرف نزدم، نگاه کردم و در دلم با حضرت صحبت کردم، گفتم: آقا، دیدی داخل حرمت جیب من را می‌زنند یا ندیدی؟ اگر ندیدی پس آن اِشراف امامتت کجاست که می‌گویند اِشراف داری به‌همه جا؟ و اگر دیدی، تو که می‌دانستی خانمم با چه فلاکتی آن پول را جور کرد، چه جوری اجازه دادی پول مرا بزنند؟! در دلم این‌جوری حرف زدم و اعتراض داشتم. سرم را انداختم پایین و از حرم خارج شدم، و حال وضو گرفتن و نماز خواندن را نداشتم. نمی‌دانستم چه کار بکنم و به‌چه کسی بگویم که من اهل تهران هستم، پولم را گم کردم، اگر می‌شود یک پولی به‌من بدهید! همین چیزهایی که این حرفه‌ای‌ها دمِ حرم‌ها می‌گویند. اصلاً از این چیزها بدم می‌آمد. همینطوری که داشتم راه می‌رفتم و دستم داخل جیبم بود، یک مرتبه دستم به‌یک سکّه خورد، به‌ذهنم رسید که بروم داخل یکی از این دکّه‌های تلفنِ عمومی که آن زمان (سی سال پیش) هنوز کنار پیاده‌روها از آنها بود، و همینطوری یک شماره‌ای از مشهد را بگیرم، وضعیّتم را بگویم که احتیاج به‌پول دارم، اگر طرف به‌من جواب ردّ هم داد، خجالت نمی‌کشم؛ چون او را ندیدم، فقط تلفنی با او حرف زدم. رفتم داخل تلفن عمومی و سکّه را انداختم و یک شماره گرفتم، شماره گرفت و زنگ زد و طرف گوشی را برداشت و گفت: بفرمایید! گفتم: آقا، من یک تاجر هستم، اهل تهران که ورشکسته شدم، آمدم مشهد به‌امام رضا علیه‌السلام توسّل کردم که پولم را اینجا زدند، الآن احتیاج دارم به‌یک پول برای غذا و یک پول برای بلیتِ برگشت به‌تهران. شما نه به‌خاطر من، مردانگی کن، به‌خاطر امام رضا، این پول را به‌من بده. گفت: آقا، الآن کجا ایستادی؟ آدرست کجاست؟ از کجا داری به‌من زنگ می‌زنی؟ گفتم: نمی‌دانم، گفت: من گوشی دستم است، از مردم و رهگذرها بپرس. پرسیدم، گفتند: کنارِ فلکة آب، سرِ خیابانِ خسروی نو (شهید اندرزگو). گفتم: این‌جا هستم. گفت: آقا، همان‌جا بایست، من همین الآن ماشین می‌فرستم که تا یک ربع دیگر بیاید آنجا و تو را بیاورد پیش من. کناری ایستادم. یک ربع بعد دیدم مردی با ماشینِ مدل بالایی آمد و گفت: شما بودید یک ربع پیش زنگ زدی؟ گفتم: بله، گفت: بفرمایید. فهمیدم این شخص رانندة آن آقایی است که من با او صحبت کردم. سوار شدم، مرا بُرد به‌منطقة احمدآباد مشهد. آنجا یک خانة بزرگ و خیلی شیکی بود، درِ خانه باز شد، ماشین رفت داخل. وقتی از درِ ماشین پیاده شدم، دیدم آقایی دارد از پلّه‌ها، می‌آید پایین که فهمیدم صاحبخانه او است. آمد دوید سمت من و مرا بغل کرد و گفت: من بودم که تلفنی با شما صحبت کردم، شما امروز میهمان امام رضا هستی، من چه کسی هستم؟! من نوکر شما هستم. من بُهتم زد، این شخص اصلاً مرا نمی‌شناسد و این طوری به‌من محبت می‌کند! مرا بُرد داخل، پذیرایی مفصّل، شربت و چای و میوه و یک ناهار مفصّل. در دلم گفتم: خدا به‌تو خیر بدهد، ناهارمان که جور شد، اگر مردانگی کنی و بلیت برگشت ما را تا تهران هم بدهی، دیگر محبت را در حقّ من تکمیل کرده‌ای. بعد از ناهار به‌من گفت: آقا، شما قضیّه‌ات چیست؟ گفتم: حقیقتش این است که من تاجر هستم، ورشکسته شدم، ولی سرت را درد نمی آورم، حکمتش این بود که با شما آشنا شوم، امروز آمدم میهمان شما شدم. گفت: چقدر بدهی داری؟ گفتم: دویست میلیون تومان. دویست میلیون، سی سال پیش! که در آن زمان در بعضی از شهرها با یک میلیون تومان می‌شد خانه خرید. گفت: چقدر سرمایه می‌خواهی که دوباره کارت را راه بیندازی و دو مرتبه سرِپا بشوی؟ گفتم: هفتاد، هشتاد میلیون باشد دو مرتبه می‌توانم برگردم به‌کارم. دیدم دسته چکش را درآورد، اول یک چک در وجه من نوشت و به‌من داد، نگاه کردم دیدم دویست میلیون تومان است، برق از چشمم پرید! گفت: آقا، این را نگه‌دار، دو مرتبه دیدم یک چک دیگر نوشت، به‌من داد، دیدم هشتاد میلیون تومان است. گفتم: آقا، برای چه این کارها را می‌کنی؟ من ندارم به‌شما این‌ها را بدهم. گفت: آن دویست میلیون تومان مال خودت، نمی‌خواهد برگردانی، باشه برای پرداخت بدهی‌ات، و این هشتاد میلیون تومان هم برای این‌که سرمایة کارت باشد که دوباره برگردی به‌زندگی‌ات، هر موقع کارت به‌سود دهی رسید، یواش یواش، به‌من برگردان، و تا آن موقع اگر من مُردم یا تو مُردی مدیون نیستی، خیالت راحت باشد. گفتم: آقا، برای چه این‌ها را به‌من می‌دهی؟ همان موقع یک پسر نوجوان مؤدّبی آمد و سلام کرد و یک سینی چای آورد، چای را داد و رفت. این آقا گفت: پسرم بود آمد، دو سال قبل تومور مغزی داشت، او را بردم نزد متخصّصین مشهد، گفتند: سرطان دارد، او را بردم تهران پیش فوق تخصّص‌های تهران، بهترین دکترهای تهران، گفتند: کار ما نیست، گفتم: آقا، من پولدارم، هر جای دنیا که امکان معالجة پسرم هست بگویید. گفتند: در لندن بیمارستانی هست که تجهیزات خوبی در این جهت دارد، اگر می‌توانید ببرید، شاید آنجا امکاناتشان جوری باشد که بتوانند کاری بکنند. من با پسرم رفتیم لندن، رفتیم همان بیمارستان، قرار شد سه تا آزمایش بگیرند از پسرم، که اگر این سه آزمایش مثبت میشد، آنها هم نمی‌توانستند کاری بکنند، دو تا از آن سه آزمایش مثبت درآمده بود، فقط یکی از آن سه آزمایش مانده بود، اگر این هم مثبت می‌شد دیگر تمام بود. یک نفر داخل آزمایشگاه آمد، به‌من به‌انگلیسی که من می‌فهمیدم، گفت: آقا، دعا بلدی؟ گفتم: چطور مگر؟ گفت: برو دعا کن که آزمایش سوّم منفی در بیاید، و الّا ما هم هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. رفتم داخل حیاط بیمارستان در لندن، اصلاً نمی‌دانستم با چه کسی بزنم، چه کار کنم، چه بگویم؟ یک مرتبه امام رضا بهذهنم آمد، گفتم: یا امام رضا، من نه می‌گویم شیعه‌ات بوده‌ام، و ادّعای شیعه بودنت را دارم و نه حتّی ادّعا می‌کنم که مُحِبِّ تو بوده‌ام، محبِّ درستی هم برایت نبوده‌ام، اما همسایه‌ات که بودم، تو را به‌جان جوادت قسمت می‌دهم اگر این پسرم آزمایش سوّمش منفی بشود و خوب بشود، قول شرف می‌دهم برای یکی از زائرهایت سنگ تمام بگذارم. با امام رضا داخل حیاط بیمارستان در لندن دردل دل کردم، خیلی گریه کردم، بعد حرکت کردم که بیایم به‌سمت آزمایشگاه ببینم چه شد، دیدم همان فردی که به‌من گفته بود برو دعا کن، با هیجان آمد گفت: آقا، این آزمایش سوّم منفی درآمده، و قرار شد آن دو آزمایش قبلی را تکرار کنند، آن دو آزمایش قبلی را هم تکرار کردند، آن دو تا هم منفی درآمد. به‌من گفتند: بچه‌ات را ببر. گفتم: یک قرصی، یک کپسولی، یک آمپولی یا چیز دیگری؟ گفتند: آدمِ سالم که دوا و قرص و کپسول نمی‌خواهد، بردار ببر. من دلم قُرص و محکم نبود، برگشتم ایران، دو مرتبه پیش همان دکترهایی که در مشهد پسرم را آزمایش و عکس‌برداری کرده بودند، گفتند: اصلاً این یک شخص دیگری است، هیچ ناراحتی و بیماری ندارد، الآن از آن واقعه دو سال می‌گذرد، همین پسرم که آمد چای آورد، من در این دو سال دنبال آن زائری می‌گردم که به‌امام رضا قول دادم برایش سنگ تمام بگذارم، تا دیشب، دیشب امام رضا را خواب دیدم، امام رضا به‌من فرمود: فلانی، فردا دارد از تهران یک زائر بدحال برای ما می‌آید، به‌خانمش گفته من می‌روم ببینم امام رضا هم مثل بقیه به‌من پشت می کند یا دستم را می گیرد؟! اگر می خواهی سنگ تمام بگذاری برای این زائر ما سنگ تمام بگذار. من دیشب از خواب بلند شدم، گفتم: خدایا، من که امروز نمی‌خواهم بروم حرم، زائر نمی‌بینم، دفتر کارم هم خیلی دور از حرم است، من زائر نمی‌بینم، این خواب چه بود؟ تا این‌که ظهر وقتی از دفتر کارم آمدم خانه، تلفن زنگ خورد، دیدم شما هستی که گفتی بیا مردانگی کن به‌خاطر امام رضا به‌من یک چیزی بده، جیب من را زدند، فهمیدم آن زائر حوالة امام رضا شما هستید، حالا تو را به‌جان امام رضا، اگر برایت سنگ تمام نگذاشتم بگو برایت سنگ تمام بگذارم. بلند شدم بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم: آقا، دیگر چه کار مگر می‌خواستی برای من بکنی؟ به‌راننده‌اش گفت: آقا را برسان ترمینال برایش بلیت بگیر. راننده‌اش مرا سوار کرد، وقتی آمدیم، چشمم به‌گنبد امام رضا افتاد، گفتم: الکریم، ابن الکریم، ابن الکریم! من خیال کردم دو قران پول از جیبم زدند دیگر تو مرا نمی‌بینی. به‌امام رضا بگو: آقا، ما فقط دستمان به‌دامن شما بند است. پیاده شده از روی فیلم.

  • ۰۲/۰۳/۲۴
  • مرتضی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی