رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ سَیَابَةَ قَالَ: لَمَّا هَلَکَ أَبِی سَیَابَةُ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ إِخْوَانِهِ إِلَیَّ فَضَرَبَ الْبَابَ عَلَیَّ فَخَرَجْتُ إِلَیْهِ فَعَزَّانِی وَ قَالَ لِی: هَلْ تَرَکَ أَبُوکَ شَیْئاً؟ فَقُلْتُ لَهُ: لَا، فَدَفَعَ إِلَیَّ کِیساً فِیهِ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ قَالَ لِی: أَحْسِنْ حِفْظَهَا وَ کُلْ فَضْلَهَا. فَدَخَلْتُ إِلَى أُمِّی وَ أَنَا فَرِحٌ فَأَخْبَرْتُهَا، فَلَمَّا کَانَ بِالْعَشِیِّ أَتَیْتُ صَدِیقاً کَانَ لِأَبِی فَاشْتَرَى لِی بَضَائِعَ سَابِرِیٍّ وَ جَلَسْتُ فِی حَانُوتٍ فَرَزَقَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ فِیهَا خَیْراً کَثِیراً وَ حَضَرَ الْحَجُّ، فَوَقَعَ فِی قَلْبِی فَجِئْتُ إِلَى أُمِّی وَ قُلْتُ لَهَا: إِنَّهَا قَدْ وَقَعَ فِی قَلْبِی أَنْ أَخْرُجَ إِلَى مَکَّةَ، فَقَالَتْ لِی: فَرُدَّ دَرَاهِمَ فُلَانٍ عَلَیْهِ فَهَاتِهَا، وَ جِئْتُ بِهَا إِلَیْهِ فَدَفَعْتُهَا إِلَیْهِ فَکَأَنِّی وَهَبْتُهَا لَهُ، فَقَالَ: لَعَلَّکَ اسْتَقْلَلْتَهَا فَأَزِیدَکَ؟ قُلْتُ: لَا، وَ لَکِنْ قَدْ وَقَعَ فِی قَلْبِیَ الْحَجُّ فَأَحْبَبْتُ أَنْ یَکُونَ شَیْئُکَ عِنْدَکَ. ثُمَّ خَرَجْتُ فَقَضَیْتُ نُسُکِی، ثُمَّ رَجَعْتُ إِلَى الْمَدِینَةِ فَدَخَلْتُ مَعَ النَّاسِ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام وَ کَانَ یَأْذَنُ إِذْناً عَامّاً فَجَلَسْتُ فِی مَوَاخِیرِ النَّاسِ وَ کُنْتُ حَدَثاً فَأَخَذَ النَّاسُ یَسْأَلُونَهُ وَ یُجِیبُهُمْ فَلَمَّا خَفَّ النَّاسُ عَنْهُ أَشَارَ إِلَیَّ فَدَنَوْتُ إِلَیْهِ فَقَالَ لِی: أَ لَکَ حَاجَةٌ؟ فَقُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاکَ، أَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ سَیَابَةَ، فَقَالَ لِی: مَا فَعَلَ أَبُوکَ؟ فَقُلْتُ: هَلَکَ، قَالَ: فَتَوَجَّعَ وَ تَرَحَّمَ، قَالَ: ثُمَّ قَالَ لِی: أَ فَتَرَکَ شَیْئاً؟ قُلْتُ: لَا، قَالَ: فَمِنْ أَیْنَ حَجَجْتَ؟ قَالَ: فَابْتَدَأْتُ فَحَدَّثْتُهُ بِقِصَّةِ الرَّجُلِ، قَالَ: فَمَا تَرَکَنِی أَفْرُغُ مِنْهَا حَتَّى قَالَ لِی: فَمَا فَعَلْتَ فِی الْأَلْفِ؟ قَالَ: قُلْتُ: رَدَدْتُهَا عَلَى صَاحِبِهَا، قَالَ: فَقَالَ لِی: قَدْ أَحْسَنْتَ، وَ قَالَ لِی: أَ لَا أُوصِیکَ؟ قُلْتُ: بَلَى، جُعِلْتُ فِدَاکَ، فَقَالَ: عَلَیْکَ بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَکُ النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکَذَا وَ جَمَعَ بَیْنَ أَصَابِعِهِ قَالَ: فَحَفِظْتُ ذَلِکَ عَنْهُ، فَزَکَّیْتُ ثَلَاثَمِائَةِ أَلْفِ دِرْهَمٍ. فروع الکافی، للکلینی، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت-لبنان، ص661، 78-باب أداء الأمانة، ح9.

از عبدالرحمن بن سیابة نقل شده است که گفت: هنگامی که پدرم، سیابة، از دنیا رفت، مردی از برادرانش به‌در خانة من آمد و در زد و من در را برایش باز کردم و بیرون رفتم، او مرا تسلیت و دلداری داد و گفت: آیا پدرت از خود مالی بر جای گذاشته است؟ گفتم: نه، کیسه‌ای را به‌من داد که داخلش هزار درهم بود، و گفت: خوب نگاهش دار و سودش از آنِ خودت باشد. با خوشحالی نزد مادرم رفتم و ماجرا را برایش بازگو کردم. شب، نزدِ یکی از دوستان پدرم رفتم و او برایم قدری لباسِ نازکِ مرغوب، خرید و در دکانی نشستم، خداوند متعال در آن لباس‌ها خیر و برکت و سودِ زیادی مرحمت فرمود، و موسم حجّ فرا رسد، به‌دلم افتاد که به‌حجّ بروم، نزد مادرم رفتم و به‌او گفتم: به‌دلم افتاده است که به‌مکّه بروم، مادرم گفت: درهم‌های فلانی را به‌او برگردان و بدهی خود را به‌او بده، هزار درم را برداشتم و نزد آن شخص بردم و به‌وی دادم، گویا من آنها را به‌وی بخشیده‌ام، گفت: شاید این‌ها را کم می‌دانی، می‌خواهی بیشترش کنم؟ گفتم: نه، ولی به‌دلم افتاد که به‌حجّ بروم، لذا دوست داشتم که پولت نزدِ خودت باشد. بعد هم عازم حجّ شدم و مناسکم را به‌جا آوردم، سپس برگشتم به‌مدینه، و به‌همراه مردم به‌محضر امام صادق علیه‌السلام شرفیاب شدم، حضرت به‌همه اجازة ورود داده بود، من در انتهای مردم نشستم، جوان بودم، مردم شروع به‌پرسیدن از آن حضرت نمودند و آن حضرت هم جوابشان را می‌داد، وقتی قدری دورِ آن حضرت خلوت شد، به‌من اشاره فرمود، به نزدیکش رفتم، به‌من فرمود: آیا حاجتی داری؟ عرض کردم: فدایت شوم، من عبدالرحمن بن سیابة هستم، فرمود: پدرت چطور است؟ عرض کردم: به‌رحمت خدا رفت. دردمند و ناراحت شد، و برایش طلب آمرزش نمود، سپس به‌من فرمود: آیا مالی باقی گذاشته است؟ عرض کردم: خیر، فرمود: پس با چه پولی به‌حجّ رفتی؟ من داستان هزار درهم که آن برادر دینی به‌من قرض داده بود را برایش بازگو کردم، هنوز تمام داستان را برایش نقل نکرده بودم، فرمود: هزار درهم را چه کردی؟ عرض کردم: به‌صاحبش برگرداندم، فرمود: واقعاً کار خوبی کردی، و بعد فرمود: آیا تو را به‌کاری سفارش کنم؟ عرض کردم: بله، فدایت شوم، فرمود: بر تو باد به‌راستگویی و امانتداری، که در این صورت با مرم در اموالشان این‌گونه (و حضرت انگشتان یکی از دستانش را درونِ انگشتانِ دستِ دیگر کرد،) شریک خواهی شد. عبدالرحمن بن سیابة می‌گوید: این سخنان حضرت آویزة گوشم بود، تا این‌که متمّول شدم و بر من زکات واجب شد و زکاتی که پرداختم سیصد هزار درهم بود.

  • ۰۲/۰۴/۱۰
  • مرتضی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی