مرحوم حاج رضا انصاریان مداح مخلص اهل بیت در مصاحبه با صدا و سیمای جمهوری اسلامی، شخصاً این ماجرا را نقل میکند، او میگوید: دلتان میخواهد این را پخش کنید و میخواهید هم پخش نکنید، هیچ مهمّ نیست، نمیدانم هم که بگویم یا نگویم؟ آغاز همه چیز من در آن فصل بود، حالا خود حضرت شاهدند که هیچ بنایی ندارم؛ چون نیازی بهکسی و چیزی ندارم، الحمدلله. در همان سالهای اوّلی که من مشهد بودم و یکی دو سه جا خواندم، با دو سه تا از آقایانِ تجّارِ زعفرانِ مشهد آشنایی داشتم، آدمهای بسیار خوبی هستند، محبِّ اهل بیتند، یک شبِ ولادتِ حضرت فاطمه سلام الله علیها، یکی از این آقایان بهمن گفتند که فلانی، ما شب تولّد بی بی یک جلسهای در منزلمان داریم، شما هم میآیید؟ ما هم گفتیم: بله. من هم رفتم، جلسة خیلی پر نوری بود، کمِ کمش 200 -300 تا فقط سیّد دعوت میکردند، بقیّهاش هم مثل ماها بودند، سه چهار تا از آقایانِ مداحها خواندند و بعد من شعری را از آقای مؤیّد، خدا حفظشان کند، خواندم و آمدم پایین، شام خوردیم، بعد من بهشوخی بهاین آقای دوستمان گفتم که فلانی، من دارم میروم، پاکت ما را بده میخواهیم برویم! او هم با زبان شیرین مشهدی، با هم شوخی داشتیم، گفت: برو یره، اگر میخواستم پول بدهم تو را نمی گفتم! خیلی زیبا بود! برو چه کسی پاکت میدهد؟ آن شب هم شب سردی بود، برف آمده بود، من هم آمدم سر کوچه، آقایی ما را پیاده کرد و توی برفها آمدم و رسیدم بهخانه، همان وسطِ آن سرما بهبیبی گفتم: بیبی جان، ما بهبرکت شما و فرزند دلبندتان، حضرت رضا این مجلس را رفتیم، خواندیم، اداره کردیم، این جوری شد، شما دست ما را بگیرید، ما اینجا پناهندة بهفرزند شما شدیم، آمدم خانه، همسرم خواب بود، من هم خوابیدم، اصلش همین است، خدایا، تو شاهدی، که من هیچ قصدی از این حرف ندارم، برای اوّلین بارم است که دارم میگویم، حالا چرا؟ نمیدانم. در عالم خواب دیدم که از بست بالا در حال مشرّف شدن هستم، پایم را گذاشتم داخل صحن انقلاب (اسماعیل طلایی) یک وقت دیدم آقا از ایوان طلا دارند میآیند بیرون، من چه بگویم برای مردم و عاشقان حضرت رضا؟ هر قدمی که بر میداشتند نور بهآسمانها میرفت، اینکه میگویند آقا پارة تن پیغمبرند، مثل پیغمبر راه میرفتند، اگر پیغمبر این جوری راه میرفته که سبحان الله، اگر این جوری با وقار قدم میزده که سبحان الله. من هم دویدم که گفتم: شلوغ نشود بروم آقا را ببینم، رفتم و دستم را گذاشتم و گفتم: السلام علیک یابن رسول الله، این لبها که باز شد، مثل اینکه نمکِ آفرینش داخلِ آن لبها بود، اصلاً آن کلام، آن حرف را چه کسی میتواند تصویر کند و بگوید که چه جوری آقا جواب سلام مرا دادند؟ بدون هیچ حرفی فرمودند: تو پاکت میخواستی؟ دیشبی که ما آن مزاح را کرده بودیم، گفتم: بله، یابن رسول الله، فرمودند: دامنت را بگیر، دامن پیراهنم را همینطوری گرفتم، با دو تا دستشان سکّه میریختند داخل دامنم، فرمودند: هر چه میخواهی من، حالا من چه جور از خواب بیدار شدم، تمام بدنم میلرزید، و خانم گفتند: چکارت شده؟ گفتم: هیچ چیزی نیست، نَفَسَم در سینهام حبس شده، نمیتوانم حرف بزنم، بلند شدم، دویدم از همان کوچه پس کوچهها، بازارچة حاج آقا جان، آنهایی که میدانند کجاست، از آنجا هم بهسمت حرم، همان قسمت ایستادم و صحن را بوسیدم و گفتم: آقا، من غلط کردم، یابن رسول الله، شوخیِ آن (درخواست پاکت) هم، مثل اینکه خیلی بد است که انسان بهاین کار جنبة مادّی بدهد، درست است که مردم آن قدر لطف دارند و این همه هدایا میدهند، مثل اینکه آقا، شما خیلی نارحت شدید، من غلط کردم، شما ببخشید یابن رسول الله. آغازِ زندگیِ من و آغاز خواندنی که مردم اینقدر بهبرکت حضرت رضا چیزی میگویند، مال آن وقت است که این را تا حالا نقل نکردهام. پیاده شده بر اساس ویدئو.