آیتالله سید محمّد علی علوی گرگانی قدس سره: مرحوم آیتالله میرزا مهدی پایین شهری رحمهالله اهل قم بود. حاج آقای والد ما رحمه الله در مورد ایشان میگفتند: من خدمت ایشان درس خواندهام. خیلی مرد عجیبی بود. بهاو میگفتند: میرزا مهدی پایین شهری. بسیار مرد ملایی بود. کسی بود که میزبان مرحوم شیخ عبدالکریم حائرى رحمهالله شد و کسی بود که مرحوم شیخ عبدالکریم، ایشان را جلو انداخت و خودش پشت سر او نماز حدّ خواند. پس الآن میشود گفت که میرزا مهدی گردن ما حوزویها حقّ دارد؛ چون مؤسسِ حوزه، آقای شیخ عبدالکریم میهمان ایشان بود، همانند ایوب انصاری که میزبان پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بود. در دست میرزا مهدی، انگشتر خاصّی بود هرکس را مار و عقرب میزد پیش او میآوردند و ایشان آن انگشتر را روی محل گزیدگی میکشید و فوراً خوب میشد. خیلی در قم مشهور شده بود. سابقاً در قم خیلی عقرب بود. در زمان رضاخان با آخوند خیلی بد بودند. عمّامهها را بر میداشتند و وضع خرابی بود و حرکتِ دولت روی مردم هم اثر گذاشته بود. رانندهها آخوند سوار نمیکردند. برای شیخ مهدی، خدا رحمتش کند، مسافرتی پیش آمد که بهاصفهان رفت و بعد از چند روز خواست بهقم برگردد، بهگاراژ رفت تا سوار ماشینی شود که بهقم بیاید. آیتالله شیخ مهدی پایین شهری سوار ماشین شد که یک مرتبه چشم راننده بهایشان افتاد، راننده گفت: شیخ، برای چه اینجا آمدی؟ برو پایین. شیخ مهدی گفت: میخواهم بهقم بروم. راننده گفت: من شیخ سوار نمیکنم. جرأت داری پایت را در ماشین من بگذار. آیتالله شیخ مهدی پایین شهری چیزی نگفت و پایین رفت. سرپرست گاراژ ایشان را که دید دلش بهحالِ شیخ پیرمرد سوخت. آمد بهشیخ گفت: آقا، شما میخواهی کجا بروی؟ گفت: بهقم. مسئول گاراژ پیش راننده رفت و بهاو گفت: شیخ را سوار کن و ببر. راننده گفت: من هرگز سوارش نمیکنم. سرپرست گاراژ با تندی گفت: حرف نزن، بیتربیت، این آقا آیتالله است، خجالت نمیکشی این حرفها را میزنی؟ احتمالاً آقا را میشناخت. خلاصه بههر صورتی بود آقا را سوار کرد. آیتالله شیخ مهدی پایین شهری هم بالا رفت و روی صندلیی که روی چرخ بود نشست و حرکت کردند. وسط راه ماشین پنچر شد و از قضا چرخ پنچر شده همین چرخی بود که ایشان روی آن نشسته بود. بیچاره شیخ مهدی بد شانس دوباره بدبیاری آورد. راننده هم شروع کرد بهفحش دادن: شیخ فلان فلان شده، برو پایین ببینم، تو پدر من را درآوردی، فلان فلان شده، برو من تو را دیگر سوار نمیکنم. شیخ مهدی رفت و در گوشهای از بیابان رو بهقبله نشست و مشغول ذکر شد و راننده هم مشغول پنجرگیری. در حال درآوردن چرخ بود که دست بهآبش گرفت. وقتی گوشهای رفت که قضاء حاجت کند یک مرتبه ماری پایش را گاز گرفت. دادش بالا رفت. چنان جیغ و فریاد کرد که تمام مسافرها بهطرفش دویدند. نگاه کردند دیدند مار بزرگی پایش را گاز گرفته است. راننده هم با حالی که داشت باز شیخ را رها نکرد و گفت: هر چه هست از این شیخ است. این بلا را شیخ سر ما آورد. چند مسافر پیش شیخ آمدند و گفتند: شیخ مهدی، بیا بهداد این بیچاره برس. گفت: چه شده است؟ گفتند: ماری پایش را نیش زده و در حال مرگ است. بلند شد و پیش راننده رفت، باز دوباره بهشیخ گفت: من میدانم تمام این بلاها زیر سر تو است، تو مرا نفرین کردی. شیخ گفت: ناراحت نباش و بلافاصله انگشترش را در جایی که مار گزیده بود گذاشت. یک دفعه زهرِ مار بیرون زد و حال راننده بهجا آمد. نقل میکنند همین راننده آنقدر مرید آقا شده بود که هر وقت بهقم میآمد برای دستبوسی ایشان میرفت و میگفت: قربان شما بشوم که جان مرا خریدید. آیت علم و عمل، یادنامة آیتالله العظمی سید محمد علی علوی گرگانی، سید حسین کشفی، ص136- وصایای پیامبر اعظم صلّی الله علیه و آله بهامیرالمؤمنین علیهالسلام، علوی گرگانی، سیدمحمّدعلی، 1318-1400 ه.ش.، ج1، ص164.