روزی سلطان محمود غزنوی بهدیوان حکومتی رفت در حالیکه همۀ ارکان دولت در آنجا حضور داشتند. سلطان گوهری گرانبها از جیبِ خود درآورد و بهوزیر گفت: قیمت این گوهر چقدر است؟ وزیر گفت: بیش از صد خروار طلا. در این لحظه سلطان بدو گفت: این گوهر را بشکن. وزیر که شکستن گوهر را حیف میدانست از شکستن آن امتناع کرد. سلطان بهآن وزیر آفرین گفت و خلعتی بخشید. سپس بهفراشباشی گفت: این گوهر را بشکن. او نیز بهدلیل حیف دانستن آن، از این کار تن زد و سلطان بدو نیز خلعت بخشید. سلطان بر همین منوال نیز همۀ شخصیتهای برجستۀ حکومتی را امتحان کرد، تا آنکه نوبت بهایاز رسید. ایاز گفت: قیمت این گوهر را نمیتوانم وصف کنم، ولی چون سلطان امر بهشکستن آن میکند. آن را میشکنم. در این لحظه دو قطعه سنگ از آستین خود درآورد و آن گوهر را خُرد و متلاشی کرد. امیران، ایاز را بهخاطر این کار نکوهیدند، ولی ایاز گفت: اطاعت از سلطان بالاتر از این گوهر است. سلطان خواست امیران را بهخاطر نافرمانی بکُشد، ولی ایاز پا در میانی کرد. مأخذ این حکایت، حکایتی است که در مصیبت نامة عطار آمده است (مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی، ص 193) .
بود جامی لعل در دست ایاس قیمت او برتر از حدّ و قیاس
شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش
شور در خیل و سپاه افتاد از او کان همه کس را گناه افتاد از او
هرکسش میگفت ای شوریده رای قیمت این کس نداند جز خدای
تو چنین بشکستی آخِر شَرم دار عزتش بردی و افکندیش خوار؟
شاه از آن حرکت تبسم مینمود خویشتن فارغ بهمردم مینمود
آن یکی گفت این جهان افروز جام از چه بشکستی چنین خوار ای غلام؟
گفت: فرمان بردن این شَه مرا برتر از ماهی بود تا مَه مرا
تو بهسوی جام میکردی نگاه لیک من از جان بهسوی قولِ شاه
بنده آن بهتر که بر فرمان رود جام چه بوَد چون سخن در جان رود؟
- ۰۳/۰۱/۰۸