روزی حضرت امام حسین علیهالسلام با چند نفر از یاران خود، بهسفر حج میرفتند. اتفاقاً شترانی که توشه بر روی آنها بود جلو رفتند و ایشان گرسنه بودند. ناگهان خیمة کهنهای دیدند که زنی در آن نشسته بود. بهطرف آن چادر رفتند. پیرزن از ایشان استقبال و بهآنان احترام کرد و گوسفندی داشت، کاسهای برد و از آن گوسفند شیر دوشید و نزد ایشان آورد و گفت: این گوسفند را ذبح و برای خود غذایی آماده کنید. ایشان طبق سخن او عمل کردند و هنگام خداحافظی، بهاو گفتند: ما از قریشیم، چون بهمدینه بازگشتیم پیش ما بیا تا پاسخ احسان تو را بدهیم. بعد از آنکه آنها رفتند شوهرش آمد و گوسفند را ندید. از حالش جویا شد، پیرزن ماوقع را توضیح داد. شوهرش او را سرزنش کرد که تو یک گوسفند داشتی آن را هم بهخورد افرادی دادی که آنها را نمیشناسی! زن گفت: احسان وقتی ارزش دارد که بهکسی غذا بدهی که او را نمیشناسی. چند روز بعد، آنان از شدّت فقر و احتیاج بهمدینه رفتند. روزی پیرزن بهکوچهای رفته بود، ناگهان چشم امام حسین علیهالسلام بهاو افتاد و او را شناخت، فرمود: ای مادر، مرا میشناسی؟ گفت: نه، بهخدا قسم! فرمود: من همانم که آن روز مرا میهمان کردی، و همان لحظه دستور داد که هزار گوسفند و هزار درهم بهاو دادند. او را نزد امام حسن علیهالسلام فرستاد. آن حضرت از او پرسید: برادرم امام حسین بهتو چه داد؟ عرض کرد: هزار گوسفند و هزار درهم. آن بزرگوار هم همان هدایا را بهاو مرحت فرمود، و او را نزد پسر عموی خود، عبدالله جعفر فرستاد. او هم همان مقدار بهاو لطف کرد. عنوان الکلام، فشارکی، ص5.