هنگامی که یعقوب بهاتّفاق خانواده و فرزندانش در مصر بر یوسف وارد گردید، یوسف بر روی تخت خود نشسته و تاج پادشاهی را بر سر خویش نهاده بود. او میخواست که پدرش او را در این حالت ببیند و شادمان گردد.
با ورود پدر بهبارگاه، یوسف برای پدر از جای خویش برنخاست، اما آنان همگی بهشکرانة این موفّقیّتِ بزرگ از ناحیة پروردگار در برابر او، بهسجده افتادند.
در قرآن میخوانیم: پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را بهآغوش کشید و گفت: وارد مصر شوید که بهخواست خدا در امان خواهید بود. یوسف علیهالسلام پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همة آنها در برابر او بهسجده افتادند و یوسف گفت: ای پدر، این تعبیر خوابی است که قبلاً دیده بودم و اینک پروردگارم آن را راست گردانید، و بهمن احسان کرد که مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بادیة (کنعان بهاینجا) آورد پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم را برهم زد. سورة یوسف (12) آیات 99 و 100.
در این هنگام جبرئیل بر یوسف نازل شد و بهاو گفت: ای یوسف! دستت را بیرون بیاور. یوسف دستش را بیرون آورد، ناگهان از میان انگشتانش نوری خارج گردید. یوسف پرسید: ای جبرئیل! این نور چه بود؟ جبرئیل پاسخ داد: این نورِ نبوّت بود که خداوند آن را از نسل تو برداشت؛ زیرا تو در برابر پدرت از جا برنخاستی.
پس خداوند نورِ یوسف را از بین برد و از نسل او نبوّت را محو کرد و آن را در فرزندان برادر یوسف؛ «لاوی» قرار داد؛ زیرا او کسی بود که چون برادران یوسف تصمیم بهقتل وی گرفتند، گفت: یوسف را نکشید! بلکه او را در گودال ته (نهانخانة) چاه، بیندازید. سورة یوسف (12) آیة10. خداوند نیز بدین وسیله پاداش او را داد. بحارالأنوار، ج12، صص250و251.
- ۰۳/۰۳/۲۶