آوردهاند که مردی از خواصّ شهر روزی بهسلامِ افلاطون آمد و بنشست و از هر نوع سخن میگفت. در میانة سخن گفت: امروز فلان مرد تو را بسیار ثنا میگفت و همی گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است؛ هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو بُرد و سخت دلتنگ شد. آن مرد گفت: ای حکیم، از من تو را چه رنج آید که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه، مرا از تو رنجی نرسید، ولیکن مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او را خوش آمده و مرا بدان ستوده است. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص25.
- ۰۳/۰۵/۱۶