چوب ستم بر این سر اَنوَر مزن یزید
تیر اَلم بهجان پیمبر مزن یزید
این سر که نیست از زدنش بر تو واهمه
بودی مدام زینت آغوش فاطمه
باشد هنوز لعلِ لب او چو کَهربا
از بس کشید تشنگی این سر بهکربلا
تنها همین نه از تو بهاین سر عتاب شد
از هر سری بهاین سر بیکس عذاب شد
از ضرب سنگ کینة این قومِ پر زکین
این سر بسی ز نیزه فتاده است بر زمین
این سر که آفتاب از او کرده کسبِ نور
خولی نهاده است بهخاکستر تنور
این سرکه داده بوسه بر او سیّدِ اَنام
آویختند بر در ِدروازههای شام
این سر که دیده این همه جورِ مُعاندین
او را رواست چوب زدن در کدام دین؟!
بنما ز کردگار، تو آزرمی ای یزید
از روی جدّ او بنما شرمی ای یزید
زینب چو دید کِشت امیدش ثمر نکرد
آهش بهآن ستمگر ِدلسخت اثر نکرد
آخر بهطعنه گفت: بزن، خوب میزنی
ظالم بهبوسهگاهِ نَبیّ چوب میزنی
میرزا عبدالجواد جودی خراسانی
- ۰۳/۰۵/۲۳