در مسجد جمعة شهر بعلبک (از شهرهای شام) بودم. یک روز چند کلمه بهعنوان پند و اندرز برای جماعتی که در آنجا بودند، میگفتم، ولی آن جماعت را پژمردهدل و دلمُرده و بیبصیرت یافتم که آنچنان در امور مادی فرو رفته بودند که در وجود آنها راهی بهجهان معنویّت نبود. دیدم که سخنم در آنها بیفایده است و آتشِ سوزِ دلم، هیزمِ ترِ آنها را نمیسوزاند. تربیت و پرورش آدم نماهای حیوان صفت و آینهگردانی در کوی کورهای بیبصیرت، برایم، دشوار شد، ولی همچنان بهسخن ادامه میدادم و درِ معنویّت باز بود. سخن از این آیه بهمیان آمد که خداوند میفرماید:
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ. سورة ق (50) آیة 16.
و ما از رگ گردن، بهانسان نزدیکتریم.
دوست نزدیکتر از من بهمن است وین عجبتر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که دوست در کنار من و من مهجورم؟!
من همچنان سرمست از بادة گفتار بودم و ته ماندة ساغری در دست و قسمتهای آخرِ سخن را با مجلسیان میپیمودم، که ناگهان عابری از کنار مجلس ما عبور میکرد، ته ماندة سخنم را شنید و تحت تأثیر قرار گرفت، بهطوری که نعرهای از دل برکشید و آنچنان خروشید که دیگران را تحت تأثیر قرار داد. آنها با او همنوا شدند و بهجوش و خروش افتادند.
«ای سبحان الله! دوُرانِ باخبر، در حضور، و نزدیکانِ بیبصر، دور!»
فهم سخن چون نکند مستمع قُوّتِ طبع، از متکلم مجوی
فُسحتِ میدانِ ارادت بیار تا بزند مردِ سخنگوی گوی!
حکایتهای گلستان سعدی، محمّد محمّدی اشتهاردی، ص55، ش52، با اندکی ویراستاری.
- ۰۳/۰۵/۲۸