در نجف رسم بود، آقایانی که برای تحصیل بهآنجا میرفتند، در ایّام زیارتی، توفیق داشتند که از نجف بهکربلا بروند. حتی طلّابی که از نظرِ مالی ضعیف بودند، سعی میکردند که در این ایّام بهکربلا بروند. من یادم هست که مرحوم امام خمینی رحمة الله علیه نیز از نجف بهکربلا میرفتند. از جملة این بزرگواران، مرحوم شیخ مرتضی انصاری رحمة الله علیه بودند. مرحوم سیّد میر محمّد بهبهانی با دو واسطه از شاگردان شیخ انصاری نقل میکند که یکی از شاگردان ایشان گفت: شبی بهکربلا آمدم و احتیاج بهحمّام پیدا کردم. هوا بارندگی بود و کوچهها پُر از آب و گِل، و تاریکی هم همه جا را فرا گرفته بود. فانوسی تهیّه کردم و بهسوی حمّام رفتم. در راه، شَبَحی را دیدم و حدس زدم که شیخ مرتضی انصاری است. تندتر رفتم. دیدم، آری شیخ است. از وی قدری فاصله گرفتم تا ببینم شیخ در این موقعِ شب، کجا میرود؟ اوّل فکر کردم بهحرم خواهد رفت، لکن دیدم شیخ از محدودة کربلا خارج شد، تا بهخرابهای رسید، و بهقرائت «زیارت جامعة کبیره» مشغول شد، و صدای نالة شیخ بلند بود. وقتی دیدم مشغول است و بهاو حالی دست داده، از راهی که آمده بودم، بازگشتم و بهحمّام رفتم، سپس بهحرم حضرت ابی عیدالله الحسین علیهالسلام مشرّف شدم و آنگاه بهنجف برگشتم. روز شنبه، در درسِ شیخ حاضر شدم. بعد از اتمام درس، بهایشان عرض کردم: اگر اجازه دهید چند جمله صحبت خصوصی با شما دارم. اجازه دادند و من جریان آن شب را بهشیخ گفتم و از ایشان خواستم مرا نیز آگاه کند. تا این را گفتم، رنگ از صورتِ شیخ پرید و با حالت انکار فرمودند: شاید چشمانتان خطا رفته است. وقتی بهطور قاطع گفتم که خودِ شما بودید و شما را بهصاحب این قبر، مولا علی علیهالسلام، بگو قصه چیست؟ فرمودند: خواهشم این است که تا زنده هستم بهکسی این جریان را نگویی، و من بهایشان قول دادم. آنگاه فرمود: گاهگاهی که در حلّ مسائل، دچارِ مشکل میشوم و احکام برای من پیچیده و سخت میشود، چارهای ندارم جز اینکه از امام زمان عجّل الله تعالی فرجَه استمداد بطلبم، زمانی که بهزیارت میآیم، میروم در آن خرابه که اگر شما بروید هرچه جستجو کنید، آن را پیدا نخواهید کرد، اوّل «زیارت جامعه» میخوانم، بعد اجازه میخواهم که آیا اجازه میدهید این مسائل را عنوان کنم؟ وقتی خواندم، اگر آقا اجازه دادند، داخلِ خرابه میروم و آقا جواب میدهند. پندهای رسول اعظم صلّی الله علیه وآله بهاباذر غفاری (انوار اخلاقی)، مرحوم آیتالله سیّد محمّد علوی گرگانی، ص60.