یکی از بازرگانانِ موردِ اعتمادِ تهران میگفت: روزی در خدمت آیتالله سیّد احمد خوانساری بودم و هیچکس دیگر آنجا نبود، آقا ناگاه فرمود: فردی درِ خانه است و خواستهای دارد. عرض کردم: أقا کسی زنگ نزد. فرمود: چرا، کسی هست! این پاکت را بهاو بدهید تا برود. پاکت را گرفتم و جلوی در آمدم، شخص محترمی را دیدم که آنجا قدم میرند. او را صدا کردم و گفتم: شما زنگ زدید؟ گفت: خیر. پرسیدم کاری دارید؟ گفت: آری؛ همسرم بیمار است و برای پذیرش و بستری کردن او، هشت هزار تومان کسری دارم و از همهجا ناامید، همسرم را در بیمارستان نهاده و آمدهام، امّا نمیدانم بهچه کسی بگویم؟! تا سرانجام با خود اندیشیدم که خدمت آیتالله خوانساری برسم، امّا چون تاکنون اینجا نیامده و وجوهی بهاینجا ندادهام، متحیّر بودم که زنگ بزنم یانه؟ که شما در را باز کردید! پاکتِ آقا را بهاو دادم. او همانجا آن را باز کرد، و پولها را شمرد. درست هشت هزار تومان بود!!! کرامات الصّالحین، محمّدشریف رازی، ص309، ش7.