میرزاحبیب اللّه رشتی، از شاگردان عالم و زاهد شیخ انصاری بود. روزی بر منبرِ درس گفت: شیخ استاد، علمش را بهمن و ریاست و سیاستش را بهمیرزای شیرازی داد، ولی زهدش را با خود برد. یکی از شاگردان از پای منبر بهاو گفت: جناب استاد! شما نیز بسیار زاهدید. میرزا حبیب اللّه با اینکه خود انسان وارستهای بود، پاسخ داد: ما و شما معنای واقعی زهد را نفهمیدهایم. بهیاد دارم در سفری که در خدمت شیخ بهزیارت کربلا میرفتیم، در میانة راه، توشه و غذای سفرِ ما تمام شد. از یک روستا، ظرفِ ماستی آوردند تا شیخ آن را بخرد و با نانش میل کند. شیخ، بهای ظرف ماست را از فروشنده پرسید. وی جواب داد: چهار پول (هر چهل پول برابر با یک ریال بوده است)، در حالی که ارزش چنان ماستی در آن زمان، بیش از دو پول نبود. شیخ بهآن شخص گفت: چون اینجا صحرا است و ما هم بهماست تو نیازمندیم، من ماست را بهبهای سه پول از تو میخرم، ولی ماست فروش نپذیرفت. شیخ، ماست را نخرید و نان خشک خود را در آب خیس کرد و خورد. ما سببِ این عمل را از شیخ پرسیدیم. گفت: نفسِ من، حقّ بیش از یک پول را بر من ندارد. دریای فقاهت، سیدعبدالرّضا موسوی، ص35، بهنقل از استادالفقها، ص164.