هنگامی که نزدیک بیست هزار تومان نزد شیخ آورده بودند و او بهتقسیم آن مشغول بود، شخصی آمد و چهار تومان طلب خود را از شیخ میخواست و میگفت: برای شما مقداری گندم آورده بودم و مبلغ آن هنوز پرداخت نشده و طول کشیده است. شیخ فرمود: چند روز دیگر مهلت بدهید. آن مرد پذیرفت و رفت. پرسیدند: یا شیخ! این مقدار سرمایه در دست شما است، چرا طلبِ مردِ کاسب را ندادید و از او مهلت خواستید؟ فرمود: اینها مالِ فقیران است و ربطی بهمن ندارد و از مالِ خود چیزی ندارم. میخواهم این فرش را بفروشم و ادایِ دین کنم. دریای فقاهت، سیّدعبدالرّضا موسوی، ص40، بهنقل از زندگانی و شخصیّتِ شیخِ انصاری، ص 114.