زمانی، فتحعلی شاه بهجهت امری، از جناب شیخ جعفر کاشفالغطاء دلگیر و عصبانی شد. تا زمانی که شیخ، وارد تهران شد. پادشاه بهامینالدوله گفت: من بهدیدنِ شیخ نمیروم، و دستور داد که او را بهخانة پادشاهی راه ندهند. روزی شیخ، برای دیدن پادشاه وارد دارالإماره شد. غلامان، دربانان، محافظین و نگهبانان، بهاستقبال شیخ رفتند و دستِ مبارکش را بوسیدند. پادشاه دید که شیخ وارد سرای سلطانی شد، تعجّب کرد که چگونه دربانان او را راه دادند؟! فوراً بهامین الدوله گفت: هنگامی که وارد مجلس شد، او را احترام نمیکنیم و تحویلش نمیگیریم. زمانی که شیخ داشت از پلّههای قصر، بالا میآمد، با صدای بلند «یا الله» گفت. سلطان، بیاختیار از جای برخاست و با عجله بهاستقبالِ شیخ رفت و دست او را گرفت و از پلّه بالا آورد، و نشستند. بعد از اتمامِ جلسه، امینالدّوله بهسلطان گفت: شما فرمودید که برای شیخ، تواضع نکنید، چگونه قضیّه بهعکس نتیجه داد؟ سلطان گفت: چون صدای «یا اللهِ» شیخ بلند شد، دیدم ماری بزرگ، مقابلم قرار دارد و میخواهد روی سینهام بپَرَد و اذیّتم کند، لذا بیاختیار از جای خود برخاستم و دستِ شیخ را گرفتم. مار بعد از این ناپدید شد. قصصالعلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی، ص238.