زمانی، شیخ جعفرِ کاشفالغطاء وارد اصفهان شد و مدّتی در آنجا اقامت کرد. هنگامی که میخواست از آنجا برود، از منزل بیرون آمد و سوار بر مرکب شد. در این وقت، سیّدی آمد و از شیخ چنین سؤال کرد: فقیرم و مبلغ یکصد تومان، مخارجِ ضروری دارم و از شما آن را میخواهم. شیخ فرمود: دیر آمدی، در حالِ حاضر، دارم میروم. سیّد، بیش از حدّ اصرار کرد. حاکمِ اصفهان در آن زمان، امین الدّوله، بود. شیخ بهآن سیّد گفت: برو بهامینالدّوله بگو: شیخ گفته صدتومان بهمن بدهید. سیّد گفت: شاید ندهد، و تو هم که میروی! شیخ گفت: من سوارِ بر مرکب، در همینجا هستم تا تو برگردی. شیخ، سواره ایستاد. سیّد نزد امینالدّوله رفت و پیغامِ شیخ را رسانید. امینالدّوله گفت: شیخ کجا است؟ گفت: سواره ایستاده تا من برگردم. امینالدّوله بههمراهانش گفت: سریعاً صدتومان پولِ نقد بیاورید. همراهان، یک کیسه پولِ نقد آوردند. خواستند آن را بشمارند؛ زیرا وجه زیادتر از صدتومان بود. امینالدّوله گفت: نشمارید؛ زیرا میترسم طول بکشد و شیخ شخصاً بهاینجا بیاید و ضرر زیادی بهما بزند! آن کیسه را بهسیّد دادند. سیّد آن را نزد شیخ آورد. شیخ، هنوز ایستاده بود. دستور داد پولهای کیسه را بشمرند. پولهای داخلِ کیسه، دویستتومان بود. صدتومان بهسیّد داد. سیّد درخواستِ صدتومانِ دیگر کرد. شیخ فرمود: تو صدتومان بیشتر از ما نخواستی، بیشتر از آن بهتو نمیدهم! آنگاه فرمود: فقرای شهر را باخبر کنید. شیخ همانجا آن قدر ایستاد تا فقرا را باخبر کردند و آنان گِرد آمدند و آن صدتومانِ دیگر را میان آنان تقسیم کردند. سپس، مرکب را بهحرکت درآورده و بهراه افتادند. قصصالعلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی، ص239.