زمانی، شیخ جعفرِ کاشفالغطاء، واردِ قزوین شد و بهمنزلِ حاج ملاعبدالوهّاب رفت. کسبة کاروانسرای شاه، درخواست کردند که جنابِ شیخ، بهدیدنِ تُجّار برود. حاج ملاعبدالوهّاب، شیخ را برد تا بهدیدنِ آنان برود. شیخ، با یاران و علمای محترم و متدیّن، حرکت کردند. چون بهبازار رسیدند، تجّارِ کاروانسرای شاه، بهاستقبال شیخ شتافتند. چون شیخ بهدرِ کاروانسرا رسید، میانِ تُجّار، در سبقتِ شیخ بهحجرههای تُجّار، نزاع شد، و هرکدام میخواست شیخ اوّل بهمنزلِ او برود. حاج ملا عبدالوهّاب، درگیری تُجّار را بهعرض شیخ رسانید. شیخ، در همانجا نشست و گفت: هرکه بیشتر پولِ نقد بدهد، شیخ، ابتدا بهمنزل او میرود. بعضی از تُجّار، ظرفی پر از درهم و دینار کرده و بهخدمت آن بزرگوار آوردند. شیخ، اوّل فقرا را خواست و آن وجه را میان آنان تقسیم کرد، وسپس بهمنزل ایشان رفت و آنان را دیدار نمود. قصصالعلماء، محمّد بن سلیمان تنکابنی، ص241.