از برخی از بزرگانِ افاضل شنیده شد که مرحوم شهید ثالث؛ ملامحمّدتقی بن محمّد برغانی قزوینی، میفرمود: مرحومِ شیخ جعفرِ کاشفالغطاء، واردِ قزوین شد، و در منزلِ برادرم (برادرِ شهید ثالث)؛ حاج ملا محمّدصالحِ برغانیِ قزوینی، منزل کرد. آن مکان، مشتمل بود بر بوستان. هرکدام در جایی خوابیدند و من هم در گوشة آن باغ خوابیدم. چون قدری از شب گذشت، دیدم که شیخ جعفر، مرا صدا میزند که برخیز و نمازِ شب بخوان. عرض کردم: باشد، برمیخیزم. شیخ از کنار من گذشت و من بار دیگر خوابیدم. ناگهان دیدم که حالم عوض شد و چیزی چون دل درد، بر من عارض شد. از شدّتِ درد، بیدار شدم. فهمیدم که دگرگونی حالم، بهخاطر صدایی بود که بهگوشم رسید و از شنیدن آن صدا بسیار اندوهگین شدم. دنبال آن صدا رفتم. وقتی بهنزدیک آن صدا رسیدم، دیدم که جنابِ شیخ، با نهایتِ تضرّع، زاری، گریه و بیقراری، مشغولِ مناجات و گریه است. صدای ایشان، چنان تأثیری در من کرد که از آن شب تا بهحال، که بیست و پنج سال است، از آن وضع، هرشب برمیخیزم و بهمناجات قاضیالحاجات اشتغال دارم. قصصالعلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی، ص240.