مردی، خدمتِ شیخ جعفرِ کاشفالغطاء رسید تا مسألهای را که بدان نیاز داشت، بپرسد. ناگهان غذای شیخ را آوردند. دید غذای زیادی است و در آنجا شخصِ دیگری جز شیخ نیست. با خود خیال کرد که اینجا هم، طبقِ مجلس بزرگان و اشراف است که غذا بسیار میآورند، ولی همة آن را نمیخورند، بلکه هرچه را دوست داشته باشند، میخورند، و بقیه را همراهان صرف میکنند. شیخ، شروع بهخوردن کرد و همة آن غذا را میل کرد. آن مرد تعجّب کرد و با خود فکر کرد با این غذایی که این مرد خورده، اکنون بخارهایش بهدماغش میرسد و دانسته و نداستهاش یکی میشود، و در چنین زمانی، سؤال کردن بیجا و بیفایده است. آن مرد برخاست که برود، شیخ فرمود: بنشین و بگو برای چه کاری آمدهای؟ گفت: کاری نداشتم. پس از اصرارِ بسیار (توسّطِ شیخ)، آن مرد، حاجتِ خویش را ابراز و اظهار کرد و گفت: چون شما زیاد میل فرمودید، از فکرِ سؤال، صرفِنظر کردم. شیخ فرمود: سؤالت را بگو. آن مرد مطرح کرد. شیخ، جواب آن مسئلهها را بهطورِ کامل با فروع، بیان، و سپس فرمود: حضرتِ خلاقِ عالَم، در علم مرا یگانة روزگار ساخته، و همیشه بهلذائذ روحانیّه، بهرهمند میباشم، و در خوردن نیز اشتهای فراوان بهمن بخشید، لذا دائماً بهلذّتِ نعمتهای او متنعّم هستم، و چنان شهوتی بهمن مرحمت فرموده که هر شب باید مجامعت کنم، و چنان قوة بندگی و اطاعتی بهمن لطف فرموده که همیشه از نصفِ شب تا صبح، بهراز و نیازِ حضرت بینیاز مشغول هستم، و تو را نه آن فهم و ادراک است، که غذای روحانی است، و نه آن اشتها بهخوردنیها که غذای جسمانی است، و نه آن قوة شهویه که از مباشرت لذّت بری، و نه آن نیروی شبخیزی که بهعبادت برخیزی،؛ پس نه لذّتِ دنیا بردهای و نه لذّتِ آخرت، و از هر دو بیبهرهای. قصصالعلماء، محمّد بن سلیمان تنکابنی، ص241.