رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

و فی الإسرائیلیّات أنّ عابداً کانَ یَعبدُ اللّهَ دهراً طویلاً، فجاءه قومٌ فقالوا: إنّ هاهنا قوماً یعبدون شجرةً مِن دونِ اللّهِ تعالى، فغضب لذلک، فأخذ فأسَه على عاتقه و قصدَ الشجرةَ لِیَقطَعَهَا، فاستقبله إبلیس فی صورةِ شیخٍ، فقال: أین تریدُ رحمکَ اللّهُ؟! قال: أریدُ أن أقطعَ هذه الشجرةَ، قال: و ما أنتَ و ذاک؟ ترکتَ عبادتَک و اشتغالَک بنفسِک و تفرّغتَ لغیرِ ذلکَ؟ فقال: إنّ هذا مِن عبادتی! قالَ: فإنّی لا أترُکُکَ أن تَقطَعَها، فقاتَله، فأخذه العابدُ و طرحَه عَلَى الأرضِ وَ قَعَدَ عَلَى صَدرِهِ، فقال له إبلیس: أطلقنی حتّى أکلِّمَکَ، فقام عنه، فقال له إبلیسُ: یا هذا، إنَّ اللّهَ عزّ و جلّ قد أسقطَ عنک هذا و لم یُفرضهُ علیک و ما تَعبُدُها أنتَ و ما علیکَ مِن غیرِک، و للَّهِ تعالى أنبیاءُ فی الأرضِ و لو شاءَ لبََعَثَهُم إلى أهلِها و أمَرَهُم بِقَطعِهَا! قال العابدُ: لا بدَّ لی مِن قَطعِها، فنابذه للقتال، فغلبه العابدُ و صَرعه و قَعد على صدره، فعجز إبلیسُ، فقال: هل لک فی أمرٍ فَصَل بینی و بینک و هو خیرٌ لک و أنفع؟ قالَ: و ما هو؟ قالَ: أطلِقنی حتّى أقولَ لکَ، فأطلَقَهُ، فقال له إبلیسُ: أنتَ رجلٌ فقیرٌ لا شی‌ءَ لک، إنّما أنتَ کلٌّ على النّاس یعولونک، و لعلّک تُحِبّ أن تَتَفَضَّلَ على إخوانِک وَ تُواسِی جیرانَک وَ تَشبَعُ وَ تَستَغنِی عَنِ النَّاسِ؟ قال: نعم، قال: فارجِع عَن هذا الأمرِ وَ لَکَ عَلَیَّ أن أجعلَ عندِ رأسِک فِی کُلِّ لیلةٍ دینارینِ إذا أصبحتَ أخذتَهما فأنفقتَهما على نفسِک وَ عِیالِک وَ تَصَدَّقتَ عَلَى إخوانِک فیکونُ ذلک أنفعَ لکَ و للمسلمینَ مِن قطعِ هذهِ الشَّجرةِ الّتی تُغرَسُ مکانَها و لا یضرُّهُم قطعُها شیئاً و لا یَنفَعُ إخوانَک المؤمنینَ قطعُک إیّاها، فتفکّرَ العابدُ فی ما قال! و قال: صدقَ الشیخُ! لستُ بِنَبِیٍّ فَیَلزِمَنی قطعُ هذه الشجرةِ و لا أمرنی اللّهُ أن أقطَعَهَا فأکونَ عاصیاً بترکِها و مَا ذَکَرَهُ أکثرُ منفعةً فَعَاهَدَهُ عَلَى الوَفَاءِ بِذَلِکَ وَ حَلَفَ لَهُ! فرجعَ العَابِدُ إلَى مُتَعَبَّدِهِ فبَاتَ، فلمّا أصبَحَ رَأى دینارَینِ عِندَ رأسِه، فأخذهما و کذلک مِنَ الغَدِ، ثُمَّ أصبَحَ الیومَ الثّالثَ وَ ما بَعدَهُ، فَلَم یَجِد شیئاً، فَغَضِبَ وَ أخَذَ فَأسَهُ عَلَى عاتِقه، فاستقبَله إبلیسُ فی صورةِ الشَّیخِ، فقال له: إلى أینَ؟ فقال: أقطعُ تلکَ الشَّجَرَةَ! فقال: کَذِبتَ وَ اللّه! مَا أنتَ بقادرٍ على ذلکَ و لا سبیلَ لَکَ إلیهَا، فتناولَه العابدُ لیأخذه کما فَعل أوّلَ مَرّةٍ، فقال: هیهات! فأخذهُ إبلیسُ وَ صرعَهُ، فإذا هو کالعصفورِ بین رجلیهِ و قعد إبلیسُ على صدره، فقالَ: لَتَنتَهِیَنَّ عَن هذا الأمرِ أو لأقتُلَنَّک! فنظرَ العابدُ فإذا لا طاقةَ له به! فقال: یا هذا، غلبتَنی فخَلِّ عَنّی و أخبِرنی کیف غلبتُک أوّلاً و غلبتَنی الآنَ؟ فقال: لأنّکَ غَضِبتَ للَّهِ تعالى أوّلَ مرّةٍ و کانت نیّتُک الآخرةَ فسخّرنی اللّهُ لک، و هذه الکرّةُ غَضِبتَ لنَفسِک وَ للدُّنیا فَصَرَعتُکَ! المحجة البیضاء، الفیض الکاشانی، ج 8 ، ص 127.

عابدی در مدّت مدیدی مشغولِ عبادتِ خدا بود. تا این‌که جماعتی نزد او آمدند و به‌او خبر دادند که این‌جا گروهی به‌جای پرستش خداوند متعال درختی را معبود خود ساخته‌اند. عابد از شنیدن این سخن، عصبانی شد و تبرش را بر دوشش انداخت و به‌طرف آن درخت رفت تا قطعش کند. در بین راه، ابلیس به‌شکلِ پیرمردی، جلوی او ظاهر شد و گفت: خدا تو را بیامرزد، کجا می‌خواهی بروی؟! گفت: می‌روم تا این درخت را بِبُرّم. پیرمرد گفت: تو را چه به‌این کار؟ عبادت و رسیدگی به‌خودت را رها کردی و به‌دنبال کاری دیگر هستی؟ عابد گفت: این کار هم جزئی از عبادت من است. پیرمرد گفت: ولی من نمی‌گذرام تو آن درخت را قطع کنی، و به‌مبارزه با عابد پرداخت. عابد او را بلند کرد و بر زمین انداخت و بر روی سینه‌اش نشست. ابلیس به‌او گفت: مرا رها کن تا با تو حرف بزنم. عابد از روی سینه‌اش بلند شد. ابلیس به‌او گفت: خداوندِ عزوجل، بارِ این کار را از روی دوشت برداشته و این کار را بر تو واجب نکرده است، و تو هم که آن درخت را نمی‌پرستی و اگر دیگران آن را می‌پرستند، گناه آنان به‌گردن تو نیست! و خداوند متعال پیامبرانی در روی زمین دارد، و اگر بخواهد پیامبری بر می‌انگیزاند و به‌او دستور می‌دهد که درخت را قطع کند! عابد گفت: من باید آن درخت را قطع کنم. در این لحظه عابد به‌ابلیس گلاویز شد تا با او بجنگد و این بار نیز عابد بر او پیروز شد و او را به‌زمین زد و بر روی سینه‌اش نشست. ابلیس گفت: من پیشنهادی دارم، آیا قبول می‌کنی تا دعوای بین من و تو خاتمه پیدا کند و این پیشنهاد برای تو هم بهتر و نافع‌تر است؟ عابد گفت: پیشنهادت چیست؟ ابلیس گفت: مرا رها کن تا برایت بگویم. عابد رهایش کرد. ابلیس به‌او گفت: تو مردی فقیر هستی که آه نداری با ناله سودا کنی، و بارِ گرانی بر روی دوش مردم هستی؛ آنان هستند که خرج تو را می‌دهند، و احتمالاً دوست داری که به‌برادرانت انفاق و با همسایگانت همدردی کنی و سیر باشی و از مردم بی‌نیاز گردی؟ عابد گفت: درست است. ابلیس گفت: از این کارت دست بردار و بر عهدة من است که هر شب، دو دینار کنارِ سرت بگذارم تا صبح آنها را برداری و خرج خود و خانواده‌ات کنی و به‌برادرانت صدقه دهی و این کار از بریدن درختی که اگر آن را بِبُرّی، در جایش درخت دیگری کاشته می‌شود و به‌افرادی که آن درخت را می‌پرستند هم قطع آن درخت هیچ ضرری نمی‌زند، و اگر قطعش کنی برادرن مؤمنت از بریدن آن درخت، نفعی نمی‌برند، برای تو و مسلمانان مفیدتر است! عابد از سخنان ابلیس به‌فکر فرو رفت و با خود گفت: پیرمرد راست گفت، من که پیامبر نیستم تا مُلزَم به‌قطع این درخت باشم، و خدا هم به‌من امر نکرده که آن را قطع کنم، تا به‌خاطر انجام ندادنِ این کار، نافرمان شوم و از طرفی، نقشة او، نفعش بیشتر است! لذا با او پیمان بست که من کاری به‌آن درخت ندارم به‌شرطی که تو هم به‌قولت وفا کنی، و ابلیس هم بر انجامِ قولِ خود، قسم یاد کرد. عابد به‌عبادتگاه خود برگشت و خوابید. صبح، دو دینار کنارِ بالینِ خود دید، دینارها را برداشت و روز دوّم هم همین‌طور. امّا از روز سوّم به‌بعد، دیگر خبری از آن دو دینار نبود! عابد عصبانی شد و تبرش را بر دوشش انداخت و راهی شد. در میان راه ابلیس به‌صورت همان پیرمرد، به‌طرف او آمد و پرسید: به‌کجا می‌روی؟ عابد گفت: می‌روم تا آن درخت را قطع کنم. ابلیس گفت: به‌خدا قسم دروغ گفتی! تو توان این کار را نداری، و راهی برای تو به‌سوی آن درخت نیست! عابد ابلیس را گرفت تا او را مانند دفعات قبل، به‌زمین بزند. ابلیس گفت: ابداً نمی‌توانی این کار را بکنی! در این لحظه ابلیس عابد را گرفت و مانند گنجشکی به‌زمین زد، و جلوی پاهایش قرار گرفت، و روی سینه‌اش نشست. ابلیس گفت: یا دست از این‌کار برمی‌داری و یا این‌که تو را می‌کشم! عابد دید اصلاً در برابر ابلیس هیچ طاقت و زوری برایش نمانده است، لذا گفت: ای پیرمرد، مرا شکست دادی، پس رهایم کن، و برایم بگو که چرا در مرتبة اوّل و دوّم من تو را شکست دادم، ولی الآن تو بر من پیروز شدی؟ ابلیس گفت: برای این‌که تو در ابتدا، برای خداوند متعال عصبانی شدی و قصدت آخرت بود، لذا خداوند مرا مغلوب تو کرد، ولی این بار برای خودت و دنیا عصبانی شدی، از این‌رو من تو را شکست داده و بر زمین زدم!          

آری، اگر انسان عمل خود را فقط  برای خدا انجام داده و در آن اخلاص داشته باشد و صبر و استقامت را پیشه خود سازد، نیروی او دو چندان بلکه صد چندان شده و مؤیَّد به‌تأییدات الهی خواهد گردید و در نتیجه به‌عزّت نیز خواهد رسید، ولی اگر برای خواست و دل خود حرکت نماید، نیروی او به‌تحلیل رفته و لاجرم ذلّت پیدا خواهد کرد. در ضمن، حواسمان باشد که بعضی از استدلال‌ها، دلسوزی‌های شیطانی است، پس گولش را نخوریم. از سوی دگر، حیلة همیشگی ابلیس و شیاطین، خراب کردن نیّتِ خالصانة انسان است، البتّه در این راه، از حیله‌ای که برای پدرمان حضرت آدم استفاده کرد نیز بهره می‌گیرد و آن، سوگند یاد کردن است. یادمان باشد که هرچه بیشتر به‌سخنان شیطانی و ابلیسی گوش دهیم، شیاطین و ابالسة جنّی و انسی، جری‌تر و پُرروتر خواهند شد. در مبارزة با شیطان و ابلیس تنها باید از خداوند متعال کمک گرفت و هنگامِ تحیّر و سرگردانی، از استاد و خضر راه، مدد خواست.

  • ۰۳/۰۸/۱۱
  • مرتضی آزاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی