رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ قَالَ: إِنَّ أَبِی نَظَرَ إِلَى رَجُلٍ وَ مَعَهُ ابْنُهُ یَمْشِی وَ الْإبْنُ مُتَّکِئٌ عَلَى ذِرَاعِ الْأَبِ، قَالَ: فَمَا کَلَّمَهُ أَبِی عَلَیْهِ‌السَّلَامُ مَقْتاً لَهُ حَتَّى فَارَقَ الدُّنْیَا. اصول کافی، ترجمة سیّد هاشم رسولی، ج4، ص50، باب العقوق، ح8.

امام باقر علیه‌السلام فرمود: پدرم (امام سجاد علیه‌السلام) مردی را دید که با پسرش مشغول قدم زدن است، در حالی که پسر به‌شانة پدرش تکیه کرده بود، پدرم از شدت عصبّانیت تا پایان عمر، با آن پسر صحبت نکرد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

در احوالات امام حسن علیه‌السلام آمده که روزى مردى از شام که تحت تأثیر تبلیغات بنى‌امیه قرار گرفته بود، در کوچه‌هاى مدینه به‌حضرت رسید، و بدون تأمل، شروع به‌دشنام دادن و ناسزا گفتن به‌حضرت کرد، [قابل توجه است که شام در زمان خلافت عمر فتح شد، نخستین کسى که حکومت شام را در اسلام به او دادند، یزید بن ابوسفیان بود، دو سال حکومت کرد، و مرد و پس از آن برادرش معاویة بن ابى‌سفیان متصدى حکومت این استان پرنعمت شد؛ بیست سال حکومت شام را او عهده‌دار بود، و حتى در زمان عمر که زود به زود عزل و نصب‌ها صورت مى‌گرفت، او بر جاى خود ثابت بود، پس از بیست سال به فکر افتاد که خلافت کلّ مسلمین را بدست گیرد و پس از خونریزى‌هاى زیاد بالاخره به آرزوى خود رسیده و بیست سال دیگر خلیفه بود، به این جهات مردم شام از اولین روزى که چشم به جهان اسلام گشوده بودند، زیر دست امویان بودند، و عداوت و خصومت امویان با هاشمیان بر کسى پوشیده نیست، بنابراین مردم شام نام اسلام را با دشمنى على علیه‌السلام با هم قبول کردند و گویا دشمنى آل‌على علیه‌السلام از ارکان دین آنها بود و این بود که خلق و خوى شامیان اینگونه معروف شد.] حضرت سکوت کرده، تا خوب عقده‌هایش خالى شد، سپس فرمودند: «من فکر مى‌کنم تو در این شهر غریب باشى، و امر بر تو مشتبه شده؛ اگر منزل ندارى، منزل ما متعلق به تو است، اگر بدهکارى من قبول مى‌کنم که بدهى تو را بدهم، اگر گرسنه‌اى تو را سیر مى‌کنم». چنان حضرت با او برخورد کردند که اصلاً در فکرش خطور نمى‌کرد. چنان مجذوب شد که گفت: یابن رسول الله، اگر قبل از این ملاقات به‌من مى‌گفتند، بدترین افراد زیر این آسمان کیست، تو را و پدرت را معرفى مى‌کردم، ولى الآن به‌عنوان نیک‌ترین افراد معرفى مى‌کنم، چنان فریفتة اخلاق آن حضرت شد که تا در مدینه بود، در منزل حضرت و سر سفرة آن حضرت بود. این داستان را مى‌توانید در کتاب‌هاى: «الکامل لِلمُبرّد، جلد 1، صفحه 235 و بحارالانوار و آداب النفس عارف حکیم سید محمد عیناثى، جلد 2، صفحه 71، مطالعه کنید و ما خلاصه و مضمون آن را نقل کردیم، شبیه این داستان را محدث قمى در کتاب نفثة المصدور، صفحه 4 و آیت الله مطهرى، در جلد 1، داستان راستان آورده‌اند.

با بداندیش هم نکوئى کن      دهنِ سگ به‌لقمه دوخته به

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قَالَ قَالَ عَلِیٌّ علیه‌السلامُ:‌ اسْتَأْذَنَ أَعْمَى عَلَى فَاطِمَةَ علیهاالسلامُ فَحَجَبَتْهُ فَقَالَ‌ رَسُولُ اللَّه صلّی الله علیه و آله: لِمَ حَجَبْتِهِ وَ هُوَ لَا یَرَاکِ؟ فَقَالَتْ علیهاالسلامُ: إِنْ لَمْ یَکُنْ یَرَانِی فَأَنَا أَرَاهُ وَ هُوَ یَشَمُّ الرِّیحَ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: أَشْهَدُ أَنَّکِ بَضْعَةٌ مِنِّی. بحارالأنوار، ج43، ح16، ص91، به‌نقل از النوادر، ط دار الکتاب، الراوندی، السّیّد فضل الله، ج1، ص13.

امیرالمؤمنین علیه‌السلام مى‌فرماید: مردِ نابینایى اجازه گرفت تا به‌محضر حضرت زهرا سلام الله علیها برسد و بعد از اجازه، به‌خانة آن حضرت آمد و زهرا علیهاالسلام خود را از او پوشاند. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به‌ایشان فرمود: چرا از آن نابینا خود را پوشاندی در حالى که او تو را نمى‌بیند؟ فاطمه علیهاالسلام در جواب عرض کرد: اگر او مرا نمى‌بیند من که او را مى‌بینم و او بو را استشمام مى‌کند! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: شهادت مى‌دهم که تو پارة تن من هستى.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنِ النُّعْمَانِ بْنِ بَشِیرٍ قَالَ: کُنْتُ مُزَامِلًا لِجَابِرِ بْنِ یَزِیدَ الْجُعْفِیِّ فَلَمَّا أَنْ کُنَّا بِالْمَدِینَةِ دَخَلَ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ علیه‌السلام فَوَدَّعَهُ وَ خَرَجَ مِنْ عِنْدِهِ وَ هُوَ مَسْرُورٌ حَتَّى وَرَدْنَا الْأُخَیْرِجَةَ أَوَّلَ مَنْزِلٍ نَعْدِلُ مِنْ فَیْدَ إِلَى الْمَدِینَةِ یَوْمَ جُمُعَةٍ فَصَلَّیْنَا الزَّوَالَ فَلَمَّا نَهَضَ بِنَا الْبَعِیرُ إِذَا أَنَا بِرَجُلٍ طُوَالٍ آدَمَ مَعَهُ کِتَابٌ فَنَاوَلَهُ جَابِراً فَتَنَاوَلَهُ فَقَبَّلَهُ وَ وَضَعَهُ عَلَى عَیْنَیْهِ وَ إِذَا هُوَ مِنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ إِلَى جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ وَ عَلَیْهِ طِینٌ أَسْوَدُ رَطْبٌ فَقَالَ لَهُ مَتَى عَهْدُکَ بِسَیِّدِی فَقَالَ السَّاعَةَ فَقَالَ لَهُ قَبْلَ الصَّلَاةِ أَوْ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَقَالَ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَفَکَّ الْخَاتَمَ وَ أَقْبَلَ یَقْرَؤُهُ وَ یَقْبِضُ وَجْهَهُ حَتَّى أَتَى عَلَى آخِرِهِ ثُمَّ أَمْسَکَ الْکِتَابَ فَمَا رَأَیْتُهُ ضَاحِکاً وَ لَا مَسْرُوراً حَتَّى وَافَى الْکُوفَةَ فَلَمَّا وَافَیْنَا الْکُوفَةَ لَیْلًا بِتُّ لَیْلَتِی فَلَمَّا أَصْبَحْتُ أَتَیْتُهُ إِعْظَاماً لَهُ فَوَجَدْتُهُ قَدْ خَرَجَ عَلَیَّ وَ فِی عُنُقِهِ کِعَابٌ قَدْ عَلَّقَهَا وَ قَدْ رَکِبَ قَصَبَةً وَ هُوَ یَقُولُ أَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ أَمِیراً غَیْرَ مَأْمُورٍ وَ أَبْیَاتاً مِنْ نَحْوِ هَذَا فَنَظَرَ فِی وَجْهِی وَ نَظَرْتُ فِی وَجْهِهِ فَلَمْ یَقُلْ لِی شَیْئاً وَ لَمْ أَقُلْ لَهُ وَ أَقْبَلْتُ أَبْکِی لِمَا رَأَیْتُهُ وَ اجْتَمَعَ عَلَیَّ وَ عَلَیْهِ الصِّبْیَانُ وَ النَّاسُ وَ جَاءَ حَتَّى دَخَلَ الرَّحَبَةَ وَ أَقْبَلَ یَدُورُ مَعَ الصِّبْیَانِ وَ النَّاسُ یَقُولُونَ جُنَّ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ جُنَّ فَوَ اللَّهِ مَا مَضَتِ الْأَیَّامُ حَتَّى وَرَدَ کِتَابُ هِشَامِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِکِ إِلَى وَالِیهِ أَنِ انْظُرْ رَجُلًا یُقَالُ لَهُ- جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَیَّ بِرَأْسِهِ فَالْتَفَتَ إِلَى جُلَسَائِهِ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ قَالُوا أَصْلَحَکَ اللَّهُ کَانَ رَجُلًا لَهُ عِلْمٌ وَ فَضْلٌ وَ حَدِیثٌ وَ حَجَّ فَجُنَّ وَ هُوَ ذَا فِی الرَّحَبَةِ مَعَ الصِّبْیَانِ عَلَى الْقَصَبِ یَلْعَبُ مَعَهُمْ قَالَ فَأَشْرَفَ عَلَیْهِ فَإِذَا هُوَ مَعَ الصِّبْیَانِ یَلْعَبُ عَلَى الْقَصَبِ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی عَافَانِی مِنْ قَتْلِهِ قَالَ وَ لَمْ تَمْضِ الْأَیَّامُ حَتَّى دَخَلَ مَنْصُورُ بْنُ جُمْهُورٍ الْکُوفَةَ وَ صَنَعَ مَا کَانَ یَقُولُ جَابِرٌ. اصول کافی، ترجمة مرحوم سید جواد مصطفوی، ج2، بابُ أنَّ الجِنَّ یأتیهم فیسألونهم عن معالم دینهم و یتوجَّهون فی أمورهم، ص245، ح7.

نعمان بن بشیر می‌گوید: با جابر بن یزید جُعفى هم کجاوه (کالسکه) بودم، چون به‌مدینه رسیدیم، جابر خدمت امام باقر علیه‌السلام رسید و از او خداحافظى کرد و شادمان از نزدش بیرون شد، تا روز جمعه به‌چاه «اُخَیرَجه» رسیدیم و آنجا نخستین منزلی است که از فید به‌سوى مدینه برمی‌گردیم، چون نماز ظهر را گزاردیم و شترِ ما حرکت کرد، مرد بلند قامتِ گندم‌گونى پیدا شد که نامه‌اى داشت و آن را به‌جابر داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیده گذاشت، در آن نوشته شده بود: از جانب محمد بن على به‌سوى جابر بن یزید، و بر آن نامه مهر سیاه و ترى بود. جابر [که هنوز نامه را نخوانده بود] به‌او گفت: کى نزد آقایم بودى؟ گفت: هم اکنون، جابر گفت: پیش از نماز یا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز، جابر مُهر را برداشت و شروع به‌خواندن کرد و چهره‌اش را درهم می‌کشید تا به‌آخر نامه رسید، سپس نامه را نگهداشت و تا به‌کوفه رسید او را خندان و شادان ندیدم. شبانگاه به‌کوفه رسیدیم، من خوابیدم، چون صبح شد، به‌خاطر احترام و بزرگداشت او نزدش رفتم، دیدمش بیرون شده به‌جانب من مى‌آید. و گلوبندى از قاب استخوان به‌گردنش آویخته و بر نى سوار شده، می‌گوید: منصور بن جمهور را فرماندهى می‌بینم که فرمانبر نیست، و أشعارى از این قبیل میخواند. او به‌من نگریست و من به‌او می‌نگریستم، نه او چیزى به‌من گفت و نه من به‌او چیزی گفتم، من از وضعى که از او دیدم شروع به‌گریستن نمودم، کودکان و مردم اطرافِ ما جمع شدند، و او آمد تا وارد رحبه شد و با کودکان میچرخید مردم میگفتند: دیوانه شد جابر بن یزید، دیوانه شد. بخدا سوگند که چند روز بیش نگذشت که از جانب هشام بن عبد الملک نامه‌ئى بوالیش رسید که مردى را که نامش جابر بن یزید جعفى است پیدا کن و گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست، والى متوجه اهل مجلس شد و گفت: جابر بن یزید جعفى کیست؟ گفتند: خدا ترا اصلاح کند. مردى بود دانشمند و فاضل و محدث که حج گزارد و دیوانه شد، و اکنون در میدان پهناور «رحبه» بر نى سوار مى‌شود و با کودکان بازى می‌کند، والى آمد و از بلندى نگریست، او را دید بر نى سوار است و با بچه‌ها بازى مى‌کند، گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او برکنار داشت، روزگارى نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه جابر می‌گفت عملى شد.

  • مرتضی آزاد