در احوالات امام حسن علیهالسلام آمده که روزى مردى از شام که تحت تأثیر تبلیغات بنىامیه قرار گرفته بود، در کوچههاى مدینه بهحضرت رسید، و بدون تأمل، شروع بهدشنام دادن و ناسزا گفتن بهحضرت کرد، [قابل توجه است که شام در زمان خلافت عمر فتح شد، نخستین کسى که حکومت شام را در اسلام به او دادند، یزید بن ابوسفیان بود، دو سال حکومت کرد، و مرد و پس از آن برادرش معاویة بن ابىسفیان متصدى حکومت این استان پرنعمت شد؛ بیست سال حکومت شام را او عهدهدار بود، و حتى در زمان عمر که زود به زود عزل و نصبها صورت مىگرفت، او بر جاى خود ثابت بود، پس از بیست سال به فکر افتاد که خلافت کلّ مسلمین را بدست گیرد و پس از خونریزىهاى زیاد بالاخره به آرزوى خود رسیده و بیست سال دیگر خلیفه بود، به این جهات مردم شام از اولین روزى که چشم به جهان اسلام گشوده بودند، زیر دست امویان بودند، و عداوت و خصومت امویان با هاشمیان بر کسى پوشیده نیست، بنابراین مردم شام نام اسلام را با دشمنى على علیهالسلام با هم قبول کردند و گویا دشمنى آلعلى علیهالسلام از ارکان دین آنها بود و این بود که خلق و خوى شامیان اینگونه معروف شد.] حضرت سکوت کرده، تا خوب عقدههایش خالى شد، سپس فرمودند: «من فکر مىکنم تو در این شهر غریب باشى، و امر بر تو مشتبه شده؛ اگر منزل ندارى، منزل ما متعلق به تو است، اگر بدهکارى من قبول مىکنم که بدهى تو را بدهم، اگر گرسنهاى تو را سیر مىکنم». چنان حضرت با او برخورد کردند که اصلاً در فکرش خطور نمىکرد. چنان مجذوب شد که گفت: یابن رسول الله، اگر قبل از این ملاقات بهمن مىگفتند، بدترین افراد زیر این آسمان کیست، تو را و پدرت را معرفى مىکردم، ولى الآن بهعنوان نیکترین افراد معرفى مىکنم، چنان فریفتة اخلاق آن حضرت شد که تا در مدینه بود، در منزل حضرت و سر سفرة آن حضرت بود. این داستان را مىتوانید در کتابهاى: «الکامل لِلمُبرّد، جلد 1، صفحه 235 و بحارالانوار و آداب النفس عارف حکیم سید محمد عیناثى، جلد 2، صفحه 71، مطالعه کنید و ما خلاصه و مضمون آن را نقل کردیم، شبیه این داستان را محدث قمى در کتاب نفثة المصدور، صفحه 4 و آیت الله مطهرى، در جلد 1، داستان راستان آوردهاند.
با بداندیش هم نکوئى کن دهنِ سگ بهلقمه دوخته به