گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است؟
گفتا: تو خود حجابی ورنه رخم عیان است!
گفتم که از که پرسم، جانا، نشان کویت؟
گفتا: نشان چه پرسی؟ آن کوی بینشان است!
گفتم: مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است!
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم!
گفت: آن که سوخت او را، کی ناله یا فغان است؟!
گفتم: فراق تا کی؟ گفتا که تا تو هستی!
گفتم: نَفَس همین است، گفتا: سخن همان است!
گفتم که حاجتی هست، گفتا: بخواه از ما
گفتم: غمم بیفزا، گفتا که رایگان است!
گفتم: ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد!
گفتا: نگاه دارش، غمخانةٔ تو جان است.
فیض کاشانی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شمارهٔ ۹۶.