کوفه بر من چه ملال انگیز است
کوچههایش همه ماتم خیز است
در و دیوار سخن می گوید
سخن از غربت من می گوید
ای خدا این دل شب من چه کنم
یک تن و این همه دشمن چه کنم
میزبان رفته به خواب و مهمان
به سر کوچه شده سرگردان
اهل کوفه همــه پیمان شکنند
خود نمک خوار و نمکدان شکنند
صبح بــــا من همـــگی پیوستند
شب در خــــــــــــانه برویم بستند
صبح بودند همگی یار مرا
شب به جان دشمن خونخوار مرا
صبح من شـمع و هـــمه پروانه
شب بیگانـــه تر از بیگانه
صبح بر دامن من چنــگ زدند
شام از بام مـرا سنگ زدند
صبح بر من همگی فوج سپاه
شب چو باید به زنی برد پناه
طوعه، امشب تو مرا خــانه بده
مرغ پــر بسته ام و لانه بده
طوعه، امشب تو بیا مردی کن
با دل فاطمه هم دردی کن