امام باقر علیهالسلام نقل کرده است: پیامبر اکرم صلّی اللَّهُ علیه و آله قبل از بعثت در شهر طائف بر مردی وارد شد و آن مرد مَقدَمِ آن حضرت را گرامی داشت و بهخوبی از وی پذیرایی کرد. بعد از آنکه پیامبر اکرم صلّی اللَّهُ علیه و آله بهپیامبری مبعوث شد، مردم بهآن مرد طائفی گفتند: آیا این پیامبرِ جدید را میشناسی؟ گفت: نمیشناسم. گفتند: این همان یتیمِ ابوطالب است که در فلان تاریخ مهمان تو شد و از او بهخوبی پذیرایی کردی. آن شخص بهخدمت رسول خدا صلّی اللَّهُ علیه و آله رسید و خود را معرفی کرد، حضرت فرمود: خوش آمدی. نیازِ خود را بگو. عرض کرد: از شما دویست گوسفند میخواهم با چوپانهایشان. حضرت دستور داد گوسفندها را با چوپانهاِشان بهاو دادند. سپس حضرت بهاصحاب خود فرمود: چرا این مرد از من درخواستی چون درخواست پیرهزنِ بنیاسرائیلی از موسی علیهالسلام نکرد؟ اصحاب پرسیدند: قصة آن پیرهزن چیست؟ پیامبر صلّی اللَّهُ علیه و آله فرمود: خداوندِ متعال بهحضرت موسی علیهالسلام وحی کرد که جسدِ حضرت یوسف علیهالسلام را از مصر بهسرزمین مقدس (فلسطین) منتقل کند. حضرت موسی دربارة محلِ قبرِ یوسف علیهالسلام از مردم پرسید. شخصی گفت: اگر کسی بداند، فقط فلان پیرهزن است. حضرت بهدنبال وی فرستاد، پیرهزن بهحضور موسی علیهالسلام آمد. حضرت موسی علیهالسلام از او پرسید: تو جایِ قبر یوسف علیهالسلام را میدانی؟ گفت: آری. فرمود: آن را بهمن نشان بده، عرض کرد: نشان نمیدهم مگر آنکه هرچه خواستم، بپذیری. حضرت موسی علیهالسلام فرمود: بهشت را برایت تضمین میکنم. پیرهزن گفت: نه؛ شما باید هرچه من میگویم بپذیری. خداوند بهحضرت موسی علیهالسلام وحی کرد: خواستهاش را بپذیر. حضرت موسی علیهالسلام بهپیرهزن فرمود: خواستهات چیست؟ عرض کرد: میخواهم در روز رستاخیز در بهشت همنشین و همراه تو باشم. حضرت نیز پذیرفت. رسول خدا صلّی اللَّهُ علیه و آله فرمود: چه میشد اگر این مردِ طائفی هم همین درخواست را از من میکرد؟
عابدی در مدّت مدیدی مشغولِ عبادتِ خدا بود. تا اینکه جماعتی نزد او آمدند و بهاو خبر دادند که اینجا گروهی بهجای پرستش خداوند متعال درختی را معبود خود ساختهاند. عابد از شنیدن این سخن، عصبانی شد و تبرش را بر دوشش انداخت و بهطرف آن درخت رفت تا قطعش کند. در بین راه، ابلیس بهشکلِ پیرمردی، جلوی او ظاهر شد و گفت: خدا تو را بیامرزد، کجا میخواهی بروی؟! گفت: میروم تا این درخت را بِبُرّم. پیرمرد گفت: تو را چه بهاین کار؟ عبادت و رسیدگی بهخودت را رها کردی و بهدنبال کاری دیگر هستی؟ عابد گفت: این کار هم جزئی از عبادت من است. پیرمرد گفت: ولی من نمیگذرام تو آن درخت را قطع کنی، و بهمبارزه با عابد پرداخت. عابد او را بلند کرد و بر زمین انداخت و بر روی سینهاش نشست. ابلیس بهاو گفت: مرا رها کن تا با تو حرف بزنم. عابد از روی سینهاش بلند شد. ابلیس بهاو گفت: خداوندِ عزوجل، بارِ این کار را از روی دوشت برداشته و این کار را بر تو واجب نکرده است، و تو هم که آن درخت را نمیپرستی و اگر دیگران آن را میپرستند، گناه آنان بهگردن تو نیست! و خداوند متعال پیامبرانی در روی زمین دارد، و اگر بخواهد پیامبری بر میانگیزاند و بهاو دستور میدهد که درخت را قطع کند! عابد گفت: من باید آن درخت را قطع کنم. در این لحظه عابد بهابلیس گلاویز شد تا با او بجنگد و این بار نیز عابد بر او پیروز شد و او را بهزمین زد و بر روی سینهاش نشست. ابلیس گفت: من پیشنهادی دارم، آیا قبول میکنی تا دعوای بین من و تو خاتمه پیدا کند و این پیشنهاد برای تو هم بهتر و نافعتر است؟ عابد گفت: پیشنهادت چیست؟ ابلیس گفت: مرا رها کن تا برایت بگویم. عابد رهایش کرد. ابلیس بهاو گفت: تو مردی فقیر هستی که آه نداری با ناله سودا کنی، و بارِ گرانی بر روی دوش مردم هستی؛ آنان هستند که خرج تو را میدهند، و احتمالاً دوست داری که بهبرادرانت انفاق و با همسایگانت همدردی کنی و سیر باشی و از مردم بینیاز گردی؟ عابد گفت: درست است. ابلیس گفت: از این کارت دست بردار و بر عهدة من است که هر شب، دو دینار کنارِ سرت بگذارم تا صبح آنها را برداری و خرج خود و خانوادهات کنی و بهبرادرانت صدقه دهی و این کار از بریدن درختی که اگر آن را بِبُرّی، در جایش درخت دیگری کاشته میشود و بهافرادی که آن درخت را میپرستند هم قطع آن درخت هیچ ضرری نمیزند، و اگر قطعش کنی برادرن مؤمنت از بریدن آن درخت، نفعی نمیبرند، برای تو و مسلمانان مفیدتر است! عابد از سخنان ابلیس بهفکر فرو رفت و با خود گفت: پیرمرد راست گفت، من که پیامبر نیستم تا مُلزَم بهقطع این درخت باشم، و خدا هم بهمن امر نکرده که آن را قطع کنم، تا بهخاطر انجام ندادنِ این کار، نافرمان شوم و از طرفی، نقشة او، نفعش بیشتر است! لذا با او پیمان بست که من کاری بهآن درخت ندارم بهشرطی که تو هم بهقولت وفا کنی، و ابلیس هم بر انجامِ قولِ خود، قسم یاد کرد. عابد بهعبادتگاه خود برگشت و خوابید. صبح، دو دینار کنارِ بالینِ خود دید، دینارها را برداشت و روز دوّم هم همینطور. امّا از روز سوّم بهبعد، دیگر خبری از آن دو دینار نبود! عابد عصبانی شد و تبرش را بر دوشش انداخت و راهی شد. در میان راه ابلیس بهصورت همان پیرمرد، بهطرف او آمد و پرسید: بهکجا میروی؟ عابد گفت: میروم تا آن درخت را قطع کنم. ابلیس گفت: بهخدا قسم دروغ گفتی! تو توان این کار را نداری، و راهی برای تو بهسوی آن درخت نیست! عابد ابلیس را گرفت تا او را مانند دفعات قبل، بهزمین بزند. ابلیس گفت: ابداً نمیتوانی این کار را بکنی! در این لحظه ابلیس عابد را گرفت و مانند گنجشکی بهزمین زد، و جلوی پاهایش قرار گرفت، و روی سینهاش نشست. ابلیس گفت: یا دست از اینکار برمیداری و یا اینکه تو را میکشم! عابد دید اصلاً در برابر ابلیس هیچ طاقت و زوری برایش نمانده است، لذا گفت: ای پیرمرد، مرا شکست دادی، پس رهایم کن، و برایم بگو که چرا در مرتبة اوّل و دوّم من تو را شکست دادم، ولی الآن تو بر من پیروز شدی؟ ابلیس گفت: برای اینکه تو در ابتدا، برای خداوند متعال عصبانی شدی و قصدت آخرت بود، لذا خداوند مرا مغلوب تو کرد، ولی این بار برای خودت و دنیا عصبانی شدی، از اینرو من تو را شکست داده و بر زمین زدم!
آری، اگر انسان عمل خود را فقط برای خدا انجام داده و در آن اخلاص داشته باشد و صبر و استقامت را پیشه خود سازد، نیروی او دو چندان بلکه صد چندان شده و مؤیَّد بهتأییدات الهی خواهد گردید و در نتیجه بهعزّت نیز خواهد رسید، ولی اگر برای خواست و دل خود حرکت نماید، نیروی او بهتحلیل رفته و لاجرم ذلّت پیدا خواهد کرد. در ضمن، حواسمان باشد که بعضی از استدلالها، دلسوزیهای شیطانی است، پس گولش را نخوریم. از سوی دگر، حیلة همیشگی ابلیس و شیاطین، خراب کردن نیّتِ خالصانة انسان است، البتّه در این راه، از حیلهای که برای پدرمان حضرت آدم استفاده کرد نیز بهره میگیرد و آن، سوگند یاد کردن است. یادمان باشد که هرچه بیشتر بهسخنان شیطانی و ابلیسی گوش دهیم، شیاطین و ابالسة جنّی و انسی، جریتر و پُرروتر خواهند شد. در مبارزة با شیطان و ابلیس تنها باید از خداوند متعال کمک گرفت و هنگامِ تحیّر و سرگردانی، از استاد و خضر راه، مدد خواست.
عَنِ الصّادِقِ جعفرُ بنُ محمَّدٍ، عن أبیه، عن آبائه علیهمالسلام، قال: قالَ رسولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه وآله: مرَّ عیسى بنُ مریمَ علیهالسلام بقبرٍ یُعَذَّبُ صاحبُهُ، ثُمَّ مرَّ به من قابلٍ فإذا هو لیس یعذبُ، فقال: یا ربِّ، مررتُ بهذا القبر عامَ أوّلٍ، فکان صاحبُه یعذبُ، ثم مررتُ به العامَ فإذا هو لیس یعذبُ! فأوحَى اللّهُ عزوجل إلیه: یا روحَ اللّهِ، إنّه أدرکَ له ولدٌ صالحٌ، فأصلحَ طریقاً، وآوى یتیماً، فغفرتُ له بِمَا عَمِلَ ابنُهُ. قالَ: وَ قالَ عیسى بنُ مریمَ علیهالسلام لیحیى بنِ زکریّا علیهالسلام: إذا قیل فیکَ ما فیکَ، فاعلَم أنَّه ذنبٌ ذکرتَه فاستغفرِ اللّهَ منه، وإن قیلَ فیکَ ما لیسَ فیکَ، فاعلَم أنَّه حسنةٌ کُتِبَت لکَ لم تَتعَب فیهَا. امالی شیخ صدوق، مترجم آیتالله کمرهای، المجلس السّابع و السَّبعُونَ، ص512، ح8.
امام صادق از پدرش و ایشان از پدرانشان نقل کردهاند که فرمود: رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: عیسی بن مریم از کنارِ قبری گذشت، در حالی که صاحب آن قبر، عذاب میشد، سپس سالِ بعد، از کنار همان قبر گذشت، در حالی که دیگر از عذابِ صاحبِ آن قبر، خبری نبود. عرض کرد: بار پروردگارا، سالِ قبل از کنارِ این قبر گذشتم و صاحبش داشت عذاب میشد، ولی امسال از کنارِ همان قبر گذشتم و از عذاب صاحبِ قبر، خبری نبود؟ خداوند عزوجل بهاو وحی کرد: ای روح اللّه، صاحبِ این قبر، فرزندِ صالحی داشت که بالغ شد و راهی را درست کرد و یتیمی را پناه داد، پس او را بهخاطرِ کار فرزندش، آمرزیدم. و فرمود: عیسی بن مریم علیهالسلام بهیحیی بن زکریّا علیهالسلام فرمود: هرگاه در موردِ تو عیبی را بازگو کنند که در تو هست، پس بدان که گناهی مرتکب شدهای و آن را بهیاد آوردی، پس از خداوند برای آن گناهت طلب آمرزش کن، و اگر بهتو تهمت زدند و عیبی را که در تو نیست بهتو نسبت دادند، پس بدان که با این تهمت، بدون اینکه رنجی ببری، ثوابی برایت نوشته شد.
عَن أبی جعفرٍ محمّدِ ابنِ علیٍّ الباقرِ علیهالسلامُ، قالَ: قالَ موسى بنُ عمران: یا ربِّ، أوصِنی. قال: أوصیک بی. فقال: یا ربِّ، أوصنی، قال: أوصیک بی، ثلاثاً. قال: یا ربِّ، أوصنی. قال: أوصیک باُمِّکَ. قالَ: یا ربِّ، أوصنی. قال: أوصیک باُمِّکَ. قالَ: یا ربِّ، أوصنی. قال: أوصیکَ بأبیکَ. قال: فکان یُقالُ لِأجلِ ذلکَ، إنَّ للاُمِّ ثُلُثَیِ البِرِّ، وللأبِ الثّلثَ. اَمالی شیخ صدوق، مترجم آیتالله کمرهای، المجلس السّابع و السَّبعُونَ، ص511، ح5.
امام باقر علیهالسلام فرمود: موسی بن عمران علیهالسلام تا سه بار عرض کرد: پروردگارا، بهمن سفارش فرما. در هر بار خداوند در جوابش فرمود: تو را بهخودم سفارش میکنم، و بار چهارم و پنجم او را نسبت بهمادرش سفارش فرمود، و در مرتبة ششم سفارش پدرش را بهاو فرمود. امام باقر علیهالسلام فرمود: از اینجا است که همیشه گفته میشود: مادر دو سوّمِ حق نیکیِ فرزند را و پدر یک سوّم را دارا است.
و قال مالکُ بنُ ربیعة: بینما نحنُ عندَ رسولِ اللّهِ صلّى اللّهُ علیهِ و آلِه و سلّمَ إذ جاءَهُ رجلٌ مِن بَنِی سلمة، فقال: یَا رسولَ اللّهِ، هَل بَقِیَ مِن بِرِّ أبَوَیَّ شیءٌ أبرّهما بِهِ بعدَ وفاتِهما؟ قَالَ صلّى اللّهُ علیهِ و آلِه و سلَّمَ: نعم، الصلاةُ علیهما، و الإستغفارُ لهما، و إنفاذ عهدِهما، و إکرامُ صدیقِهِما، و صلةُ الرَّحِمِ الّتِی لَا تُوصل إلّا بهما. المحجّة البیضاء، الفیض الکاشانی، ج3، ص435.
مالک بن ربیعه گفت: هنگامی که ما نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه وآله بودیم مردی از قبیلة بنیسلمه آمد و گفت: ای رسول خدا، آیا بعد از فوتِ پدر و مادرم چیزی از نیکی بهآنها، باقی مانده تا انجام دهم؟ حضرت فرمود: آری، نماز خواندن برای آنها، و طلبِ آمرزش برایشان، عمل بهعهدشان، احترام بهرفقای آنها، و رفت و آمد با خویشاوندانی که بهوسیلة پدر و مادر با آنها خویشی پیدا میکنی.
امام صادق علیهالسلام فرمود: مردی خدمت رسول خدا صلّی الله علیه وآله آمد و عرض کرد: یا رسول اللّه، من مشتاق جهادم و بهآن علاقه دارم. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرمود: پس در راه خدا جهاد کن که اگر کشته شوی نزد خدا زنده خواهی بود و روزی میخوری، و اگر بمیری اجرت با خدا است، و اگر از (میدان جنگ) سالم برگردی، از گناهان بیرون شوی چون روزی که مادرت تو را زاییده است. عرض کرد: یا رسول اللّه، من پدر و مادر پیری دارم که بهگمان خود با من انس دارند و از رفتن من بهجهاد ناخرسندند. رسول خدا صلّی اللّه علیه وآله فرمود: در این صورت با پدر و مادرت باش؛ قسم بهآن کسی که جانم در دست او است یکشبانه روز انس آنان بهتو از جهادِ یکسال بهتر است.
«وکَلبهُم بَاسطً ذراعیه بالوصیدِ» سورة کهف (18) آیة 18.
و سگشان بر آستانة غار، دو دستِ خود را گشاده بود.
چون خواستند بدنِ خواجه را در کنارِ بارگاه امام کاظم علیهالسلام بهخاک بسپارند، در اطراف آن حرمِ مقدّس، مکانی را برای دفن در نظر گرفتند، و شروع کردند بهکندنِ آنجا. ناگهان سردابی مرتّب و مزیّن بهکاشی، آشکار شد. وقتی خوب بررسی کردند معلوم شد که ناصر عبّاسی [سی و چهارمین خلیفة عباسی؛ النّاصر لدین اللّه، فرزند المستضی بأمر اللّه، ۵۷۵- ۶۲۲)] آن مکان را برای دفنِ خود، در نظر گرفته و آماده ساخته بود، ولی این سعادت نصیب او نشد، و ناصر را در «رضافه» دفن کردند، و این سمتِ پاسبانیِ درگاه، بهخواجه رسید. و دلیل بر اینکه امام کاظم علیهالسلام میهمانِ خود را پذیرفته، این است که سردابِ مذکور، در روز شنبه پانزدهم جمادی الأولی، سالِ 597 بهاتمام رسیده، که این روز دقیقاً همان روزِ ولادتِ با سعادتِ خواجه نصیرالدّینِ طوسی رضوان الله تعالی علیه است، عمرِ مبارکِ خواجه هم 75 سال و هفت ماه بوده است. قصصالعلماء، محمّد بن سلیمان تنکابنی، ص492.