رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

 

گویند روزی‌ هارون‌ الرّشید به‌خاصّان‌ و ندیمان‌ خود گفت‌:‌ دوست‌ دارم‌ شخصی‌ که‌ خدمت‌ رسول‌ اکرم‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ مشرّف‌ شده‌ و از آن‌حضرت‌ حدیثی‌ شنیده‌ است‌ زیارت‌ کنم‌ تا بلاواسطه‌ از آن‌حضرت‌ آن‌ حدیث‌ را برای‌ من‌ نقل‌ کند. چون‌ خلافت‌ هارون‌ در سال یک‌صد و هفتاد از هجرت‌ واقع‌ شد و معلوم‌ است‌ که‌ با این‌ مدّت‌ طولانی‌ یا کسی‌ از زمان‌ پیغمبر باقی‌ نمانده‌، یا اگر باقی‌ مانده‌ باشد بسیار کمیاب خواهد شد. ملازمان‌ هارون‌ در صدد پیدا کردن‌ چنین‌ شخصی‌ بر آمدند و در اطراف‌ و اکناف‌ تفحّص‌ نمودند، هیچ‌کس‌ را نیافتند به‌جز پیرمرد فرتوتی‌ که‌ قوای‌ طبیعی‌ خود را از دست‌ داده‌ و از حال‌ رفته‌ و فتور و ضعف،‌ کانون‌ و بنیاد هستی‌ او را درهم‌ شکسته‌ بود و جز نَفَس‌ و یک‌ مشت‌ استخوانی‌ باقی‌ نمانده‌ بود.

او را در زنبیلی‌ گذارده‌ و با نهایت‌ درجۀ مراقبت‌ و احتیاط‌ به‌دربار هارون‌ وارد کردند و یک‌سره‌ به‌ نزد او بردند. هارون‌ بسیار مسرور و شاد گشت‌ که‌ به‌منظور خود رسیده‌ و کسی‌ که‌ رسول‌ خدا را زیارت‌ کرده‌ است‌ و از او سخنی‌ شنیده‌، دیده‌ است‌.

گفت‌: ای‌ پیرمرد! خودت‌ پیغمبر اکرم‌ را دیده‌ای‌؟ گفت: بلی‌.

هارون‌ گفت‌: کی‌ دیده‌ای‌؟ گفت: در سنّ طفولیّت‌ بودم‌، روزی‌ پدرم‌ دست‌ مرا گرفت‌ و به‌خدمت‌ رسول‌ الله‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ و سلّم‌ آورد، و من‌ دیگر خدمت‌ آن‌حضرت‌ نرسیدم‌ تا از دنیا رحلت‌ فرمود.

هارون‌ گفت‌: بگو ببینم‌ در آن‌روز از رسول‌ الله‌ سخنی‌ شنیدی‌ یا نه‌؟ گفت: بلی‌، آن‌روز از رسول‌ خدا این‌ سخن‌ را شنیدم‌ که‌ می‌فرمود:

یَشِیبُ ابْنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ [در کتاب‌ «أربعین‌« جامی‌ طبع‌ آستان‌ قدس‌ رضوی‌، ص‌ 22، بدین‌ لفظ‌ آورده‌ است‌‌: یَشیبُ ابْنُ آدَمَ وَ یَشِبُّ فِیهِ خَصْلَتانِ: الْحِرصُ وَ طولُ الامَلِ. و در مجموعۀ ورّام‌ ابن‌ أبی‌ فراس‌ به‌نام‌ «تنبیه‌ الخَواطر و نُزهة‌ النَّواظر» طبع‌ سنگی‌، ص‌ 204 گوید: وَ قالَ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: یَهْرَمُ ابْنُ آدَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اثْنَتانِ (خَصْلَتانِ ـ خ‌. ل‌) الْحِرْصُ وَ طولُ الامَلِ.

و در «خصال‌« صدوق‌، طبع‌ اسلامیّه‌ (سنۀ 1389 ) ج‌ 1، باب‌ الاثنین‌، ص‌ 73، با یک‌ سند از أنس‌ آورده‌ است‌ که‌: إنَّ النَّبیَّ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ [وَ سلَّمَ] قالَ: یَهْلِکُ ـ أوْ قالَ: یَهْرَمُ - ابْنُ ءَادَمَ وَ یَبْقَی‌ مِنْهُ اثْنَتانِ: الْحِرْصُ وَ الامَلُ.

و با سند دیگر نیز از أنس‌ از رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ [وسلّم‌ ] آورده‌ است‌ که‌: یَهْرَمُ ابْنُ آدَمَ وَ یَشِبُّ مِنْهُ اثْنانِ: الْحِرْصُ عَلَی‌ الْمالِ وَ الْحِرْصُ عَلَی‌ الْعُمْرِ. و این‌ دو روایت‌ اخیر را محدّث‌ نوری‌ در کتاب‌ «مستدرک‌ وسائل‌ الشّیعة‌« از طبع‌ سنگی‌، ج‌ 2، ص‌ 335 از «خصال‌« صدوق‌ با اسناد متّصل‌ خود ذکر نموده‌ است‌.].

«فرزند آدم‌ پیر می‌شود و هرچه‌ به‌سوی‌ پیری‌ می‌رود به‌موازات‌ آن‌، دو صفت‌ در او جوان‌ می‌گردد: یکی‌ حرص‌ و دیگری‌ آرزوی‌دراز.»

هارون‌ بسیار شادمان‌ و خوشحال‌ شد که‌ روایتی‌ را فقط‌ با یک‌ واسطه‌ از زبان‌ رسول‌ خدا شنیده‌ است‌؛ دستور داد یک‌ کیسۀ زر به‌عنوان‌ عطا و جائزه‌ به‌پیر عفرتوت دادند و او را بیرون‌ بردند.

همین‌که‌ خواستند او را از صحن‌ دربار به‌‌بیرون‌ ببرند، پیرمرد نالۀ ضعیف‌ خود را بلند کرد که‌ مرا به‌نزد هارون‌ برگردانید که‌ با او سخنی‌ دارم‌. گفتند: نمی‌شود. گفت‌: چاره‌ای‌ نیست‌، باید سؤالی‌ از هارون‌ بپرسم‌ و سپس‌ خارج‌ شوم‌!

زنبیل‌ حامل‌ پیرمرد را دوباره‌ به‌‌نزد هارون‌ آوردند. هارون‌ گفت‌: چه‌ خبر است‌؟ پیرمرد گفت: سؤالی‌ دارم‌. هارون‌ گفت‌: بگو. پیرمرد گفت‌: حضرت‌ سلطان‌! بفرمایید این‌ عطایی‌ که‌ امروز به‌من‌ عنایت‌ کردید فقط‌ عطای‌ امسال‌ است‌ یا هرساله‌ عنایت‌ خواهید فرمود؟!

هارون‌الرّشید صدای‌ خنده‌اش‌ بلند شد و از روی‌ تعجّب‌ گفت‌:

صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ آدَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ!

«راست‌ فرمود رسول‌ خدا که‌ هرچه‌ فرزند آدم‌ رو به‌پیری‌ و فرسودگی‌ رود دو صفت‌ حرص‌ و آرزوی‌ دراز در او جوان‌ می‌گردد!»

این‌ پیرمرد رمق‌ ندارد و من‌ گمان‌ نمی‌بردم‌ که‌ تا درِ دربار زنده‌ بماند، حال‌ می‌گوید: آیا این‌ عطا اختصاص‌ به‌این‌ سال‌ دارد یا هرساله‌ خواهد بود. حرص‌ ازدیاد اموال‌ و آرزوی‌ دراز‌ او را بدین‌سرحدّ آورده‌ که‌ بازهم‌ برای‌ خود عمری‌ پیش‌بینی‌ می‌کند و در صدد اخذ عطای‌ دیگری‌ است‌. معاد شناسی، علامه آیت‌الله سید محمد حسین حسینی طهرانی، ج1، ص21، با ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم‌ شیخ‌ محمّد حکیم‌ هیدجی‌ [هیدج از توابع زنجان، تولد: ۱۲۷۰ ه.ق. وفات: ۱۳۱۴ه‍.ش.] از علمای‌ طهران‌ بود که‌ تا آخر عمر حجره‌ای‌ در مدرسة‌ منیریّه‌ متّصل‌ به‌‌قبر امامزاده‌ سیّدناصرالدّین‌ داشت‌، و فعلاً آن‌ مدرسه‌ به‌‌واسطۀ توسعة‌ خیابان‌ خراب‌ شده‌ است‌.

مردی‌ حکیم‌ و عارف‌ و منزّه‌ از رویّۀ اهل‌ غرور، و مراقب‌ بوده‌، ضمیری‌ صاف‌ و دلی‌ روشن‌ و فکری‌ عالی‌ داشته‌ است‌.

حکیم‌ هیدجی‌ تا آخر عمر به‌‌تدریس‌ اشتغال‌ داشت‌. هر کس‌ از طلاّب‌ علوم‌ دینیّه‌ هر درسی‌ می‌خواست‌ او می‌گفت‌؛ «شرح‌ منظومة‌« سبزواری‌، «أسفار» ملاّ صدرا، «شفا»، «إشارات‌» و حتّی‌ دروس‌ مقدّماتی‌ عربیّت‌ مانند «جامع‌المقدّمات‌» را می‌فرمود. هیچ‌ دریغ‌ نداشت‌ و برای‌ دروس‌ دینیّه‌ همه‌ را می‌پذیرفت‌.

عالم‌ متّقی‌ آقای‌ آخوند ملاّ علی‌ همدانی‌ که‌ فعلاً از علمای‌ برجستۀ همدان‌ هستند، شاگرد مرحوم‌ هیدجی‌ بوده‌ و حکمت‌ را نزد او تلمّذ نموده‌اند. مرحوم‌ هیدجی‌ منکر مرگ‌ اختیاری‌ بوده‌ است‌ و خَلع‌ و لُبس‌ اختیاری‌ را محال‌ می‌دانسته‌، و این‌ درجه‌ و کمال‌ را برای‌ مردم‌ ممتنع‌ می‌پنداشته‌ است‌، و در بحث‌ با شاگردان‌ خود جدّاً انکار می‌نموده‌ و ردّ می‌کرده‌ است‌.

یک‌ شب‌ در حجرۀ خود بعد از به‌جا آوردن‌ فریضۀ عشاء رو به‌‌قبله‌ مشغول‌ تعقیب‌ بوده‌ است‌ که‌ ناگهان‌ پیرمردی‌ دهاتی‌ وارد شده‌، سلام‌ کرد و عصایش‌ را در گوشه‌ای‌ نهاد و گفت‌: جناب‌ آخوند! تو چکار داری‌ به‌این‌ کارها؟ هیدجی‌ گفت‌: چه‌ کارها؟ پیرمرد گفت‌: مرگ‌ اختیاری‌ و انکار آن‌؛ این‌ حرف‌ها به‌شما چه‌ مربوط‌ است‌؟

هیدجی‌ گفت‌: این‌ وظیفۀ ماست‌، بحث‌ و نقد و تحلیل‌ کار ما است‌. درس‌ می‌دهیم‌، مطالعات‌ داریم‌، روی‌ این‌ کارها زحمت‌ کشیده‌ایم‌؛ سر خود نمی‌گوییم‌!

پیرمرد گفت‌: مرگ‌ اختیاری‌ را قبول‌ نداری‌؟! هیدجی‌ گفت‌: نه‌.

پیرمرد در مقابل‌ دیدگان‌ او پای‌ خود را به‌قبله‌ کشیده‌ و به‌پشت‌ خوابید و گفت‌: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» و از دنیا رحلت‌ کرد، و گویی‌ هزار سال‌ است‌ که‌ مرده‌ است‌.

حکیم‌ هیدجی‌ مضطرب‌ شد. خدایا، این‌ بلا بود که‌ امشب‌ بر ما وارد شد؟ حکومت‌ ما را چه‌ می‌کند؟ می‌گویند مردی‌ را در حجره‌ بردید، غریب‌ بود و او را کشتید و سمّ دادید یا خفه‌ کردید.

بی‌خودانه‌ [بی‌اختیار] دویدم‌ و طلاّب‌ را خبر کردم‌، آنها به‌حجره‌ آمدند و همه‌ متحیّر و از این‌ حادثه‌ نگران‌ شدند. بالاخره‌ بنا شد خادم‌ مدرسه‌ تابوتی‌ بیاورد و شبانه‌ او را به‌فضای‌ شبستان‌ مدرسه‌ ببرند تا فردا برای‌ تجهیزات‌ او و استشهادات‌ آماده‌ شویم‌، که‌ ناگاه‌ پیرمرد از جا برخاست‌ و نشست‌ و گفت‌: «بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَانِ الرَّحِیمِ»، و سپس‌ رو به‌هیدجی‌ کرده‌ و لبخندی‌ زد و گفت‌: حالا باور کردی‌؟ هیدجی‌ گفت‌: آری‌ باور کردم‌، به‌خدا باور کردم‌؛ امّا تو امشب‌ پدر مرا درآوردی‌، جان‌ مرا گرفتی‌!

پیرمرد گفت‌: آقاجان‌! تنها به‌درس‌ خواندن‌ نیست‌؛ عبادت‌ نیمه‌ شب‌ هم‌ لازم‌ دارد، تعبّد هم‌ می‌خواهد، چه‌ می‌خواهد، چه‌ می‌خواهد... فقط‌ تنها بخوانید و بنویسید و بگویید و بس‌، مطلب‌ به‌این‌ تمام‌ می‌شود؟!

از همان‌ شب‌ حکیم‌ هیدجی‌ رویّۀ خود را تغییر می‌دهد، نیمی‌ از ساعات‌ خود را برای‌ مطالعه‌ کردن‌ و نوشتن‌ و تدریس‌ کردن‌ قرار می‌دهد و نیمی‌ را برای‌ تفکّر و ذکر و عبادت‌ خدای‌ جلّ و عزّ. شب‌ها از بستر خواب‌ پهلو تهی‌ می‌کند و خلاصۀ امر به‌‌جایی‌ می‌رسد که‌ باید برسد. دلش‌ به‌‌نور خدا منوّر و سِرّش‌ از غیر او منزّه‌، و در هرحال‌ انس‌ و الفت‌ با خدای‌ خود داشته‌ است‌، و از دیوان‌ شعر فارسی‌ و ترکی‌ او می‌توان‌ حالات‌ او را دریافت‌. حاشیه‌ای‌ بر شرح‌ منظومۀ سبزواری‌ دارد که‌ بسیار مفید است‌.

در آخر دیوانش‌ وصیّت‌نامۀ او را طبع‌ نموده‌اند. بسیار شیرین‌ و جالب‌ است‌. پس‌ از حمد خدا و شهادت‌ و تقسیم‌ اثاثیّه‌ و کتاب‌های‌ خود می‌گوید: «از رفقا تقاضا دارم‌ وقتی‌ مُردم‌ عمامۀ مرا روی‌ عماری‌ نگذارند، های‌ و هوی‌ لازم‌ نیست‌، و برای‌ مجلس‌ ختم‌ من‌ موی‌ دماغ‌ کسی‌ نشوند؛ زیرا‌ عمر من‌ ختم‌ شده‌‌ و عملم‌ خاتمه‌ یافته‌ است‌. دوستان‌ من‌ خوش‌ باشند؛ زیرا من‌ از زندان‌ طبیعت‌ خلاص‌ و به‌سوی‌ مطلوب‌ خود می‌روم‌ و عمر جاودان‌ می‌یابم‌. و اگر دوستان‌ از مفارقت‌ ناراحتند إن‌ شاء الله‌ خواهند آمد و همدیگر را در آنجا زیارت‌ می‌کنیم‌. دوست‌ داشتم‌ پولی‌ داشتم‌ و به‌رفقا می‌دادم‌ که‌ در شب‌ رحلت‌ من‌ مجلس‌ سوری‌ تهیّه‌ کرده‌ و سروری‌ فراهم‌ آورند؛ زیرا‌ آن‌ شب‌، شب‌ وصال‌ من‌ است‌.

مرحوم‌ رفیق‌ شفیق‌ آقای‌ سیّد مهدی‌ رحمة‌ الله‌ علیه‌ به‌‌من‌ وعدۀ میهمانی‌ و ضیافت‌ داده‌ إن‌ شاء الله‌ به‌‌وعدۀ خود وفا خواهد نمود.»

تمام‌ طلاّب‌ مدرسۀ منیریّه‌ می‌گفته‌اند‌: مرحوم‌ هیدجی‌ هنگام‌ شب‌ همۀ طلاّب‌ را جمع‌ کرد و نصیحت‌ و اندرز می‌داد و به‌اخلاق‌ دعوت‌، و بسیار شوخی‌ و خنده‌ می‌کرد، و ما در تعجّب‌ بودیم‌ که‌ این‌ مرد که‌ شب‌ها پیوسته‌ در عبادت‌ بود، چرا امشب‌ این‌ قدر مزاح‌ می‌کند و به‌عبارات‌ نصیحت،‌ ما را مشغول‌ می‌دارد؟! و ابداً از حقیقت‌ امر خبر نداشتیم.‌

هیدجی‌ نماز صبح‌ خود را در اوّل‌ فجر صادق‌ خواند و سپس‌ در حجرۀ خود آرمید. پس‌ از ساعتی‌ حجره‌ را باز کردند، دیدند رو به‌قبله‌ خوابیده‌ و رحلت‌ نموده‌ است‌. رحمة‌الله‌ علیه‌.

معاد شناسی، علامه آیت‌الله سید محمد حسین حسینی طهرانی، ج1، ص99، با ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

علامه آیت‌الله سید محمد حسین حسینی طهرانی می‌فرماید: دوستی‌ داشتم‌ از اهل‌ شیراز به‌نام‌ حاج‌ مؤمن [کربلایی محمد حسن شاهچراغیان، فرزند شیرمحمد، مشهور به‌حاج مؤمن شیرازی، عارف وسالک الی الله، اهل شیراز، متوفای فروردین 1345ه.ش. برابربا ذی الحجة 1385 ه. ق. درشیراز، آرامگاه: قبرستان قدیم شیراز، معروف به‌صفه تربت، شاه داعی الله.] که‌ قریب‌ پانزده‌ سال‌ است‌ به‌‌رحمت‌ ایزدی‌ واصل‌ شده‌ است‌. بسیار مرد صافی‌ ضمیر و روشن‌دل‌ و با ایمان‌ و تقوی‌ بود، و این‌ حقیر با او عقد اخوّت‌ بسته‌ بودم‌ و از دعاهای‌ او و استشفاع‌ از او امیدها دارم‌.

می‌گفت‌: خدمت‌ حضرت‌ حجّة‌ بن‌ الحسن‌ العسکریّ عجّل‌ الله‌ فرجَه‌ الشّریف‌ مکرّر رسیده‌ام‌، و بسیاری‌ از مطالب‌ را نقل‌  و از بعضی‌ هم‌ إبا می‌کرد.

از جمله‌ می‌گفت‌: یکی‌ از ائمّۀ جماعت‌ شیراز روزی‌ به‌‌من‌ گفت‌: بیا با هم‌ برویم‌ به‌زیارت‌ حضرت‌ علیّ بن‌ موسی‌ الرّضا علیه‌السّلام‌، و یک‌ ماشین‌ دربست‌ اجاره‌ کرد و چند نفر از تجّار در معیّت‌ او بودند. حرکت‌ کرده به‌ شهر قم‌ رسیدیم‌ و در آنجا یکی‌ دو شب‌ برای‌ زیارت‌ حضرت‌ معصومه‌ علیهاالسّلام‌ توقّف‌ کردیم‌، و برای‌ من‌ حالات‌ عجیبی‌ پیدا می‌شد و ادراک‌ بسیاری‌ از حقائق‌ را می‌نمودم‌. یک‌ روز عصر در صحن‌ مطهّر آن‌ حضرت‌ به‌یک‌ شخص‌ بزرگی‌ برخورد کردم‌ و وعده‌هایی‌ به‌من‌ داد.

حرکت‌ کردیم‌ به‌طرف‌ طهران‌ و سپس‌ به‌طرف‌ مشهد مقدّس‌. از نیشابور که‌ گذشتیم‌ دیدیم‌ یک‌ مردی‌ به‌صورت‌ عامی‌ در کنار جادّه‌ به‌طرف‌ مشهد می‌رود و با او یک‌ کوله‌پشتی‌ بود که‌ با خود داشت‌. اهل‌ ماشین‌ گفتند: این‌ مرد را سوار کنیم‌، ثواب‌ دارد، ماشین‌ هم‌ جا داشت‌.

ماشین‌ توقّف‌ کرده‌ چند نفر پیاده‌ شدند و از جملۀ آنان‌ من‌ بودم‌، و آن‌ مرد را به‌درون‌ ماشین‌ دعوت‌ کردیم‌. قبول‌ نمی‌کرد، تا بالأخره‌ پس‌ از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود به‌شرط‌ آن‌که‌ کنارِ‌ من‌ بنشیند و هرچه‌ بگوید من‌ مخالفت‌ نکنم‌.

سوار شد و کنارِ من‌ نشست‌، و در تمام‌ راه‌ برای‌ من‌ صحبت‌ می‌کرد و از بسیاری‌ از وقایع‌ خبر می‌داد و حالات‌ مرا یکایک‌ تا آخر عمر گفت‌، و من‌ از اندرزهای‌ او بسیار لذّت‌ می‌بردم‌ و برخورد به‌چنین‌ شخصی‌ را از مواهب‌ عَلیّۀ پروردگار و ضیافت‌ حضرت‌ رضا علیه‌السّلام‌ دانستم‌. تا کم‌کم‌ رسیدیم‌ به‌قدمگاه‌ و به‌مکانی‌ که‌ شاگرد شوفرها از مسافرین‌ «گنبدنما» می‌گرفتند.

همه‌ پیاده‌ شدیم‌. موقع‌ غذا بود، من‌ خواستم‌ بروم‌ و با رفقای‌ خود که‌ از شیراز آمده‌ایم‌ و تا به‌حال‌ سر یک‌ سفره‌ بودیم‌ غذا بخورم‌. گفت‌: آنجا مرو! بیا با هم‌ غذا بخوریم‌. من‌ خجالت‌ کشیدم‌ که‌ دست‌ از رفقای‌ شیرازی‌ که‌ تا به‌حال‌ مرتّباً با آنها غذا می‌خوردیم‌ بردارم‌ و این‌باره‌ ترک‌ رفاقت‌ نمایم‌، ولی‌ چون‌ ملتزم‌ شده‌ بودم‌ که‌ از حرف‌های‌ او سرپیچی‌ نکنم،‌ لذا به‌ناچار موافقت‌ نموده‌، با آن‌ مرد در گوشه‌ای‌ رفتیم‌ و نشستیم‌.

از خورجینِ‌ خود دستمالی‌ بیرون‌ آورد، باز کرده‌ گویا نان‌ تازه‌ در آن‌ بود با کشمش‌ سبز که‌ در آن‌ دستمال‌ بود، شروع‌ به‌خوردن‌ کردیم‌ و سیر شدیم‌؛ بسیار لذّت‌بخش‌ و گوارا بود.

در این‌حال‌ گفت‌: حالا اگر می‌خواهی‌ به‌رفقای‌ خود سری‌ بزنی‌ و تفقّدی‌ بنمایی‌ عیب‌ ندارد. من‌ برخاستم‌ و به‌سراغ‌ آنها رفتم‌ و دیدم‌ در کاسه‌ای‌ که‌ مشترکاً از آن‌ می‌خورند خون‌ است‌ و کثافات‌، و اینها لقمه‌ بر می‌دارند و می‌خورند و دست‌ و دهان‌ آنها نیز آلوده‌ شده‌ و خود اصلاً نمی‌دانند چه‌ می‌کنند؛ و با چه‌مزه‌ای‌ غذا می‌خورند. هیچ‌ نگفتم‌، چون‌ مأمور به‌سکوت‌ در همۀ احوال‌ بودم‌.

به‌نزد آن‌ مرد بازگشتم‌. گفت‌: بنشین‌، دیدی‌ رفقایت‌ چه‌ می‌خوردند؟! تو هم‌ از شیراز تا اینجا غذایت‌ از همین‌ چیزها بود و نمی‌دانستی‌؛ غذای‌ حرام‌ و مشتبه‌ چنین‌ است‌، از غذاهای‌ قهوه‌خانه‌ها نخور؛ غذای‌ بازار کراهت‌ دارد.

گفتم‌: إن‌ شاءالله‌ تعالی‌، پناه‌ می‌برم‌ به‌خدا.

گفت‌: حاج‌ مؤمن‌! وقت‌ مرگ‌ من‌ رسیده‌، من‌ از این‌ تپّه‌ می‌روم‌ بالا و آنجا می‌میرم‌. این‌ دستمال‌ بسته‌ را بگیر، در آن‌ پول‌ است‌، صرف‌ غسل‌ و کفن‌ و دفن‌ من‌ کن‌. و هرجا را که‌ آقای‌ سیّد هاشم‌ صلاح‌ بداند همان‌جا دفن‌ کنید. (آقای‌ سیّد هاشم‌ همان‌ امام‌ جماعت‌ شیرازی‌ بود که‌ در معیّت‌ او به‌مشهد آمده‌ بودند.)

گفتم‌: ای‌ وای‌! تو می‌خواهی‌ بمیری‌؟! گفت‌: ساکت‌ باش‌! من‌ می‌میرم‌ و این‌ را به‌کسی‌ نگو.

سپس‌ رو به‌مرقد مطهّر حضرت‌ ایستاد و سلام‌ عرض‌ کرد و گریۀ بسیار کرد و گفت‌: تا اینجا به‌پابوس‌ آمدم‌ ولی‌ سعادت‌ بیش‌ از این‌ نبود که‌ به‌کنار مرقد مطهّرت‌ مشرّف‌ شوم‌.

از تپّه‌ بالا رفت‌ و من‌ حیرت‌ زده‌ و مدهوش‌ بودم‌، گویی‌ زنجیرِ فکر و اختیار از کفم‌ بیرون‌ رفته‌ بود.

به‌بالای‌ تپّه‌ رفتم‌، دیدم‌ به‌پشت‌ خوابیده‌ و پا رو به‌ قبله،‌ دراز کرده‌ و با لبخند، جان‌ داده‌ است‌؛ گویی‌ هزار سال‌ است‌ که‌ مرده‌ است‌!

از تپّه‌ پایین‌ آمدم‌ و به‌سراغ‌ حضرت‌ آقا سیّد هاشم‌ و سائر رفقا رفتم‌ و داستان‌ را گفتم‌. خیلی‌ تأسّف‌ خوردند و از من‌ مؤاخذه‌ کردند چرا به‌ما نگفتی‌ و از این‌ وقایع‌ ما را مطّلع‌ نکردی‌؟

گفتم‌: خودش‌ دستور داده‌ بود، و اگر می‌دانستم‌ که‌ بعد از مردنش‌ نیز راضی‌ نیست‌، حالا هم‌ نمی‌گفتم‌.

رانندۀ ماشین‌ و شاگرد و حضرت‌ آقا و سایر همراهان،‌ همه‌تأسّف‌ خوردند، و همه‌ با هم‌ به‌بالای‌ تپّه‌ آمدیم‌ و جنازۀ او را پایین‌ آورده‌ و در داخل‌ ماشین‌ قرار دادیم‌ و به‌سمت‌ مشهد رهسپار شدیم‌. حضرت‌ آقا می‌فرمود: حقّاً این‌ مرد یکی‌ از اولیای‌ خدا بود که‌ خدا شَرَفِ‌ صحبتش‌ را نصیب‌ تو کرد، و باید جنازه‌اش‌ به‌احترام‌ دفن‌ شود.

وارد مشهد مقدّس‌ شدیم‌. حضرت‌ آقا یک‌سره‌ به‌نزد یکی‌ از علمای‌ آن‌جا رفت‌ و او را از این‌ واقعه‌ مطّلع‌ کرد. او با جماعت‌ بسیاری‌ آمدند برای‌ تجهیز و تکفین‌؛ غسل‌ داده‌ و کفن‌ نموده‌ و بر او نماز خواندند و در گوشه‌ای‌ از صحن‌ مطهّر دفن‌ کردند، و من‌ مخارج‌ را از دستمال‌ می‌دادم‌. چون‌ از دفن‌ فارغ‌ شدیم‌، پول‌ دستمال‌ نیز تمام‌ شد، نه‌یک‌ شاهی‌ کم‌ و نه‌زیاد، و مجموعِ‌ پولِ‌ آن‌ دستمال‌ دوازده‌ تومان‌ بود! معاد شناسی، علامه آیت‌الله سید محمد حسین حسینی طهرانی، ج1، ص95، با ویراستاری.

شهید آیت‌الله دستغیب، در مورد حاج مؤمن شیرازی می‌نویسد: صاحب مقام یقین مرحوم عباسعلی مشهور به‌»حاج مؤمن» را که دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده و تقریباً مدت سی‌سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در شهر و سفر نصیب بنده بود و دو سال است که به‌رحمت ایزدی پیوسته است، داستان‌هایی است. رحمت خدا به‌روان پاکش. سپس در صفحة 74 اثر ارزشمندِ خود، داستان‌های شگفت، به‌بیان ملاقات حاج مؤمن شیرازی با مرد خدا در مسیر مشهد، می‌پردازد. داستان‌های شگفت، آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب، تاریخ انتشار: تیرماه 1362، چاپ از: افست پاپا، ناشر: انتشارات رهنما، ص73، با اندکی ویراستاری.    

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

شیخ ابراهیم صاحب الزمانی

شهید آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب، سومین شهید محراب می‌نویسد: از عالمِ عامل و فاضلِ کامل جناب حاج شیخ محمد رازی، مؤلفِ کتاب آثارالحجة و غیره، شنیدم که فرمود: از جناب سیدالعلماء، مرحوم حاج آقا یحیی (امام جماعت مسجد حاج سید عزیزالله در تهران) و از جمعی دیگر از اهل علم شنیدم که از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به‌صاحب‌الزمانی نقل کردند که فرموده: روز تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه‌السلام (11 ذیقعده) قصیده‌ای در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و به‌قصد ملاقات نایب‌التولیة، از خانه بیرون آمدم تا قصیده‌ام را برای او بخوانم. چون عبورم از صحن مقدس افتاد، با خود گفتم: نادان، سلطان این‌جاست! کجا می‌روی؟ چرا قصیده‌ات را برای خودشان نمی‌خوانی؟!

پس، از قصد خود پشیمان و توبه کردم و به‌حرم مطهر مشرف شدم و قصیده‌ام را مقابل ضریح مقدس خواندم. آن‌گاه عرض کردم: ای مولای من! از جهت معیشت در فشارم، امروز هم عید است، اگر صِله‌ای (إنعامی) عنایت فرمایید به‌جاست. ناگاه از سمتِ راست کسی ده تومان در دستِ من گذاشت، گرفتم و عرض کردم: یا مولای! کم است، فوراً از سمت چپ کسی ده تومانِ دیگر در دستم گذاشت، باز عرض کردم: کم است، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادتی کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند. (البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهی بوده است.)

چون مبلغِ شصت تومان را کافی دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم. پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم. در کفشداری، عالمِ ربّانی، مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی را دیدم که می‌خواهد به‌حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود: حاج شیخ! خوب زرنگ شده‌ای، به‌حضرت رضا علیه‌السلام نزدیک شده و روی هم ریخته‌اید، تو شعر می‌گویی و آن حضرت به‌تو صله می‌دهد! بگو چه مبلغی صِلِه دادند؟

گفتم: شصت تومان. فرمود: حاضری شصت تومان را بدهی و دو برابر آن را بگیری؟ قبول کردم. شصت تومان را دادم و ایشان یک‌صد و بیست تومان به‌من مرحمت فرمود. بعداً پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند چیز دیگری بود. خدمت شیخ برگشتم و هرچه اصرار کردم، ایشان معامله را فسخ نفرمود! داستان‌های شگفت، آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب، ص29، با اندکی ویراستاری.  

  • مرتضی آزاد