عَنْ ضَوْءِ بْنِ عَلِیٍّ الْعِجْلِیِّ عَنْ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ فَارِسَ سَمَّاهُ قَالَ: أَتَیْتُ سَامَرَّاءَ وَ لَزِمْتُ بَابَ أَبِی مُحَمَّدٍ علیهالسلام فَدَعَانِی فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمْتُ فَقَالَ مَا الَّذِی أَقْدَمَکَ قَالَ قُلْتُ رَغْبَةٌ فِی خِدْمَتِکَ قَالَ فَقَالَ لِی فَالْزَمِ الْبَابَ قَالَ فَکُنْتُ فِی الدَّارِ مَعَ الْخَدَمِ ثُمَّ صِرْتُ أَشْتَرِی لَهُمُ الْحَوَائِجَ مِنَ السُّوقِ وَ کُنْتُ أَدْخُلُ عَلَیْهِمْ مِنْ غَیْرِ إِذْنٍ إِذَا کَانَ فِی الدَّارِ رِجَالٌ قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ یَوْماً وَ هُوَ فِی دَارِ الرِّجَالِ فَسَمِعْتُ حَرَکَةً فِی الْبَیْتِ فَنَادَانِی مَکَانَکَ لَا تَبْرَحْ فَلَمْ أَجْسُرْ أَنْ أَدْخُلَ وَ لَا أَخْرُجَ فَخَرَجَتْ عَلَیَّ جَارِیَةٌ مَعَهَا شَیْءٌ مُغَطًّى ثُمَّ نَادَانِیَ ادْخُلْ فَدَخَلْتُ وَ نَادَى الْجَارِیَةَ فَرَجَعَتْ إِلَیْهِ فَقَالَ لَهَا اکْشِفِی عَمَّا مَعَکِ فَکَشَفَتْ عَنْ غُلَامٍ أَبْیَضَ حَسَنِ الْوَجْهِ وَ کَشَفَ عَنْ بَطْنِهِ فَإِذَا شَعْرٌ نَابِتٌ مِنْ لَبَّتِهِ إِلَى سُرَّتِهِ أَخْضَرُ لَیْسَ بِأَسْوَدَ فَقَالَ هَذَا صَاحِبُکُمْ ثُمَّ أَمَرَهَا فَحَمَلَتْهُ فَمَا رَأَیْتُهُ بَعْدَ ذَلِکَ حَتَّى مَضَى أَبُو مُحَمَّدٍ علیهالسلام. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص329، بَابُ الْإِشَارَةِ وَ النَّصِّ إِلَى صَاحِبِ الدَّارِ علیهالسلام، ح6.
از ضوء بن على نقل شده و او از مردى از اهل فارس که نامش را برده نقل میکند که بهسامرا آمدم و بهدرِ خانة امام حسن عسکرى علیهالسلام چسبیدم، حضرت مرا طلبید، وارد شدم و سلام کردم، فرمود: براى چه آمدهاى؟ عرض کردم: چون مشاق خدمت کردن بهشما بودم، فرمود: پس دربان ما باش، من همراه خادمان در خانة حضرت بودم، گاهى میرفتم هر چه احتیاج داشتند از بازار میخریدم و زمانى که مردها در خانه بودند، بدون اجازه وارد میشدم. روزى که حضرت در اتاق مردها بود، بر ایشان وارد شدم، ناگاه در اتاق حرکت و صدایى شنیدم، سپس بهمن فریاد زد: بایست، از جای خود حرکت مکن! من نه جرأت داشتم وارد شوم و نه قادر بودم بیرون روم، سپس کنیزکى که چیز سرپوشیدهاى همراه داشت، از نزد من گذشت، آنگاه حضرت مرا صدا زد که وارد شو، من وارد شدم و و ایشان کنیز را هم صدا زد، کنیز نزد حضرت بازگشت، امام علیهالسلام بهکنیز فرمود: از آنچه همراه دارى، روپوش بردار. کنیز از روى کودکى سفید و نیکو روى پرده برداشت، و خودِ حضرت روى شکم کودک را باز کرد، دیدم موى سبزى که بهسیاهى آمیخته نبود، از زیر گلو تا نافش روئیده است، پس فرمود: این است صاحب شما و بهکنیز امر فرمود که او را ببرد، سپس من آن کودک را ندیدم، تا امام حسن علیهالسلام بهشهادت رسید.