رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۲۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حکایت101- راز شهادت امام جواد علیه‌السلام

عن زُرقان صاحب ابن أبی دُؤاد و صدیقِه بشدةٍ قال: رجع ابن أبی دؤاد ذات یوم من عند المعتصم و هو مغتمٌّ، فقلتُ له فی ذلک، فقال: وددتُ الیومَ أنِّی قد مِتُّ منذ عشرین سنة، قال: قلتُ له و لم ذاک؟ قال: لِمَا کان من هذا الأسودِ أبا جعفر محمدَّ بنَ علیِّ بنِ موسى الیوم بین یدی أمیر المؤمنین المعتصمِ قال: قلتُ له: و کیف کان ذلک؟ قال: إنَّ سارقاً أقرَّ على نفسه بالسرقة و سألَ الخلیفةَ تطهیرَه بإقامةِ الحَدِّ علیه، فجمعَ لذلک الفقهاءَ فی مجلسِه و قد أحضرَ محمدَّ بن علی علیهماالسلام، فسألَنا عن القطع فی أیِّ موضع یجب أن یُقطَعَ؟  قال: فقلتُ من الکُرسوعِ، قال: و ما الحُجَّةُ فی ذلک؟ قال: قلتُ: لأنَّ الیدَ هی الأصابعُ و الکَفُّ إلى الکُرسُوعِ، لقولِ اللهِ فی التَّیَمُّمِ: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ‌» سوره مائده (5) آیه6. و اتَّفَقَ معی عَلَى ذَلِکَ قَومٌ. و قال آخروُنَ: بَل یَجِبُ القَطعُ مِنَ المرفقِ، قال: و ما الدَّلیلُ على ذلک؟ قالوا: لِأنَّ اللهَ لمَّا قال: «وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرافِقِ‌» سوره مائده (5) آیه6. فی الغَسل دلَّ ذلک على أنَّ حدَّ الیدِ هو المرفقُ، قال: فالتفتَ إلى محمدِّ بنِ علیٍّ علیهماالسلام، فقال: ما تقول فی هذا یا أبا جعفر؟ فقال: قد تکلَّم القومُ فیه یا أمیرَالمؤمنین، قال: دَعنی ممّا تکلّموا به، أیُّ شی‌ءٍ عندک؟ قال: اُعفُنی عن هذا یا أمیرالمؤمنین، قال: أقسمتُ علیک بالله لمَّا أخبرتَ بما عندک فیه، فقال: أمَا إذا أقسمتَ علیَّ بالله إنی أقولُ إنهم أخطئوا فیه السنة فإنَّ القطعَ یجبُ أن یکونَ من مفصلِ أصولِ الأصابعِ فیُترکُ الکفُّ، قال: و ما الحجةُ فی ذلک؟ قال: قولُ رسول الله صلی الله علیه و آله: «السجود على سبعة أعضاء؛ الوجه و الیدین و الرکبتین و الرجلین» فإذا قُطعت یدُه من الکرسوع أو المرفق لم یبق له یدٌ یَسجد علیها، و قال الله تبارک و تعالى: «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ‌» سوره جن (72) آیه18. یعنی به هذه الأعضاءَ السبعةَ التی یُسجَدُ علیها «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» سوره جن (72) آیه18، و ما کان لله لم یُقطَع، قال: فأعجبَ المعتصمُ ذلک و أمر بقطع یدِ السارقِ من مفصلِ الأصابعِ دونَ الکَفِّ. قال ابن أبی دؤاد: قامت قیامتی و تمنَّیتُ أنی لم أکُ حیّاً. قال زُرقان: إنَّ ابنَ أبی دؤاد قال: صرتُ إلى المعتصمِ بعد ثالثة، فقلتُ: إنَّ نصیحة أمیر المؤمنین علیَّ واجبة و أنا أکلّمه بما أعلم أنی أدخل به النارَ. قال: و ما هو؟ قلتُ: إذا جمع أمیرُالمؤمنین من مجلسه فقهاءَ رعیته و علماءهم لأمر واقع من أمور الدین، فسألهم عن الحکم فیه، فأخبروه بما عندهم من الحکم فی ذلک، و قد حضر المجلسَ أهلُ بیته و قوادُه و وزرائُه و کتّابُه، و قد تسامع الناسُ بذلک من وراء بابه، ثم یترکُ أقاویلَهم کلَّهم لقول رجل یقول شطرُ هذه الأمة بإمامته، و یَدَّعون أنه أولى منه بمقامه، ثم یَحکم بحکمه دون حکم الفقهاء. قال: فتغیَّر لونُه و انتبه لما نبَّهته له و قال: جزاکَ الله عن نصیحتک خیراً، و قال: فأمر یومَ الرابع فلاناً من کُتّاب وزرائه بأن یدعوه إلى منزله، فدعاه فأبى أن یُجیبه، و قال: قد علمتَ أنی لا أحضر مجالسکم، فقال: إنی إنما أدعوک إلى الطعام و أحبُّ أن تطأ ثیابی و تدخل منزلی فأتبرکُ بذلک، و قد أحبَّ فلانُ بنُ فلانٍ من وزراءِ الخلیفة لقائَک، فصار إلیه، فلمَّا أطعمَ منها أحسَّ السَّمَّ، فدعا بدابته، فسأله ربُّ المنزل أن یُقیمَ، قال: خروجی من دارک خیرٌ لک، فلم یزل یومَه ذلک و لیلته فی خِلفَةٍ حتى قبض صلوات الله علیه‌.‌ بحارالأنوار، ج50، ص5، ح7 و تفسیر العیّاشی، العیاشی، محمد بن مسعود، ج1، ص319، ح109 و البرهان فی تفسیر القرآن، السید هاشم البحرانی، ج2، ص454، ح12، ذیل آیه 38 سوره مائده.

«زُرقان» ، که یار و دوست بسیار صمیمی «ابن ابى دُؤاد»  بود، مى‌گوید: یک روز «ابن ابى دُؤاد» از مجلس معتصم بازگشت، در حالى که ناراحت و غمگین بود. علّت را جویا شدم. گفت: امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش مرده بودم! پرسیدم: چرا؟ گفت: به‌خاطر آنچه امروز از این شخص سیاه‌چهره؛ ابوجعفر؛ محمد بن علی بن موسی، در مجلس معتصم بر سرم آمد! گفتم: جریان چه بود! گفت: دزدى به‌سرقت خود اعتراف کرد و از خلیفه (معتصم) خواست که با اجراى کیفر الهى او را پاک سازد. خلیفه برای روشن شدنِ حکمِ قطعِ دست، همة فقها را در مجلس خود گرد آورد و «محمد بن على» (حضرت جواد) را نیز فرا خواند و از ما در موردِ قطعِ دست پرسید که از کجا باید دست دزد قطع شود؟ من گفتم: از مچ دست. گفت: دلیل آن چیست؟ گفتم: چون منظور از دست در آیة تیمّم: «و از آن خاک پاک بر صورت و دست‌هایتان بکشید»، از مچ تا سرِ انگشتانِ دست است. گروهى از فقها در این مطلب با من موافق بودند و مى گفتند: دستِ دزد باید از مچ قطع شود، ولى گروهى دیگر گفتند: لازم است از آرنج قطع شود، معتصم دلیل آن را پرسید، گفتند: منظور از دست در آیة وضو که می‌فرماید: «صورت‌ها و دست‌هایتان را تا آرنج بشویید»، از آرنج تا سرِ انگشتان است. آن‌گاه معتصم رو به‌محمد بن على (امام جواد) کرد و پرسید: نظر شما در این مسئله چیست؟ محمد بن علی گفت: ای امیرمؤمنان، این‌ها نظر دادند، معتصم گفت: مرا از آنچه آنان بر زبان آوردند رها کن، نظر تو چیست؟ امام جواد گفت: ای امیرالمؤمنین، مرا از این مطلب معاف کن، معتصم گفت: تو را به‌خدا قسم می‌دهم که نظر خود را برایم بگویی، محمد بن على گفت: حال که مرا به‌خدا قسم دادی، می‌گویم که آنان در این موضوع از سنّت پیامبر صلّی الله علیه و آله تخطّی نمودند؛ زیرا دستِ دزد باید از سرِ انگشتان تا انتهای آنها قطع گردد و کفِ دست نباید قطع شود. معتصم گفت: به‌چه دلیل؟ محمد بن علی گفت: به‌خاطر فرمایش رسول خدا صلّی الله علیه و آله: «سجده بر هفت عضو است؛ صورت، دو دست، دو زانو و دو سر انگشت بزرگ پا»، حال اگر دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، دیگر برای او دستی باقی نمی‌ماند تا با آن سجده کند، و خداوند تبارک و تعالی فرموده است: «و این‌که مساجد ویژة خداست»؛ که منظور پروردگار از مساجد، همین هفت عضوی است که در سجده باید بر زمین قرار بگیرد: «پس هیچ‌کس را با خدا نخوانید»، و آنچه از آن خداست قطع نمی‌شود. ابن ابی دؤاد می‌گوید: معتصم رأی محمد بن علی را پسندید و دستور داد دست دزد را از سرِ انگشتانِ دست تا بیخ آنها قطع کنند و کف دست را به‌حال خود رها کنند. ابن ابی دؤاد می‌گوید: قیامت من برپاشد، و آرزو کردم که من اصلاً زنده نبودم. زُرقان می‌گوید: ابن ابی دؤاد چنین گفت: بعد از سه روز رفتم نزد معتصم و به‌او گفتم: خیرخواهی امیرالمؤمنین (معتصم) بر من لازم است، و من به‌او سخنی را خواهم گفت که می‌دانم با گفتن این سخن در آتش جهنم خواهم رفت. معتصم گفت: آن نصیحت چیست؟ گفتم: وقتی که امیرالمؤمنین در مجلس خود فقها و دانشمندانِ رعیّت خود را برای وقوع امری از امور دین، جمع می‌کند، و از آنان حکم آن مسئله را می‌پرسد، و آنان طبق نظر خود حکم آن مسئله را بیان می‌کنند، و در مجلسش خانواده، فرماندهان، وزیران و کاتبینش حاضرند، و این مسئله به‌گوش مردم برسد که در این مجلس، معتصم با پذیرفتنِ نظرِ مردی که نیمی از این امّت قائل به‌امامت او هستند، و ادّعا می‌کنند که وی از معتصم برای این مقام سزاوارتر است، پاسخ‌های فقها و علمای خود را نادیده گرفت و فتوای او را که برخلاف فتاوای دیگران بود، قبول کرد! ابن ابی دؤاد می‌گوید: رنگ معتصم تغییر کرد و متوجّه آن چیزی که من می‌خواستم به‌او بفهمانم شد، و گفت: خدا به‌خاطر این نصیحتت به‌تو جزای خیر دهد. این ابی دؤاد می‌گوید: معتصم روز چهارم، فلان شخص را که از کاتبان وزیرانش بود فرا خواند تا محمد بن علی را به‌منزلش دعوت کند، و آن شخص محمد بن علی را دعوت کرد، ولی ایشان از قبول دعوتش امتناع ورزید، و گفت: تو که می‌دانی من در مجالس شما حاضر نمی‌شوم، آن شخص گفت: من تو را به‌غذا دعوت کردم و دوست دارم لباس خود را فرش تو کنم و تو قدم بر فرش من بگذاری و داخل خانة من گردی و خانه‌ام را به‌قدومت متبرک سازی و فلانی پسر فلانی از وزیران خلیفه (هم در منزلِ من) مشتاق دیدارت است. پس محمد بن علی به‌خانة وی رفت، و چون از غذاهای او میل فرمود، اثر سمّ را در خود احساس نمود، و فرمود که مرکبش را برایش بیاورند. صاحب‌خانه از ایشان خواست که بماند، فرمود: بیرون رفتن من از خانة تو برای تو بهتر است. آن حضرت آن روز و شبش در بیماری اسهال و استفراق‌ بر اثر زهر بود، تا از دنیا رفت.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وقال [الجواد] علیه‌السلام: العفافُ زینةُ الفقر، والشکرُ زینةُ الغَناء، والصبر زینة البلاء، والتواضع زینة الحسب، والفصاحة زینة الکلام، والعدل زینة الإیمان، والسکینة زینة العبادة، والحفظ زینة الروایة، وخفض الجناح زینة العلم، وحسن الأدب زینة العقل، وبسط الوجه زینة الحلم، والإیثار زینة الزهد، وبذل المجهود زینة النفس، وکثرة البکاء زینة الخوف، والتقلّل زینة القناعة، وترک المنّ زینة المعروف، والخشوع زینة الصلاة، وترک ما لا یعنی زینة الورع. موسوعة الإمام الجواد علیه‌السلام، اللجنة العلمیة فی مؤسسة ولی العصر علیه‌السلام للدراسات الإسلامیّة، ج2، ص371. کشف الغمة، الإربلی، ج3، ص491. با استفاده از فرمایشات استاد جرجانی، در تاریخ26/3/1402 مسجد جوادالأئمه علیهم‌السلام، و تاریخ 27/3/1402 جلسه منزل شیخ‌الاسلامی.

امام جواد علیه‌السلام فرمود: زینتِ ناداری، عزت نفس است، و زینتِ ثروتمندی، به‌جا مصرف کردن است، و زینتِ گرفتاری، بردباری است، و زینتِ بزرگ بودن از نظرِ فامیل، فروتنی است، و زینتِ سخن، زدودن آن است از ناهنجاریهاى گفتار است، و زینتِ ایمان، عادل بودن و دوری از ستم است، و زینتِ عبادت، آرامش و طمأنینه و تأنّی است، و زینتِ نقل قول کردن، به‌خاطر سپردن و عمل کردن است، زینتِ دانش، نرمخویی و خضوع و خشوع و دوری از غرور علمی است، و زینتِ عقل، با ادب بودن است، و زینتِ سعة صدر، گشاده‌رویی و عبوس نبودن است، و زینتِ زهد و دل نبستن به‌دنیا، دیگران را بر خود ترجیح دادن است، و زینتِ نفس، به‌کار بردن تمام توانایى خود است، و زینتِ ترسِ از خدا، گریة زیاد است، و زینتِ قناعت، به‌اندک بسنده کردن است، و زینتِ انجامِ کارِ خوب، منّت نگذاشتن است، و زینتِ نماز، خاشع بودن است، و زینتِ دوری از گناه و معصیت، ترکِ کارها و چیزهای بی‌فایده است.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن ابنِ عباس قال: قال معاذُبنُ جبلٍ: یا رسولَ الله، ما التوبةُ النصوحُ؟ قال: أن یتوبَ التائبُ ثم لایرجعُ فی ذنبٍ کما لایعودُ اللَّبنُ إلی الضرعِ. مجمع‌البیان فی تفسیر القرآن، الشیخ أبوعلی الفضل بن الحسن الطبرسی، ج5، ص318.

ابن عباس می‌گوید: معاذ بن جبل عرض کرد: یا رسول الله، توبة نصوح چیست؟ فرمود: توبه‌ای است که توبه‌کننده انجام می‌دهد و دیگر به‌گناه برنمی‌گردد، همان‌گونه که شیر به‌پستان برنمی‌گردد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قَالَ دَاوُدُ بْنُ سُلَیْمَانَ الْغَازِی الْقَزْوِینِیُّ: حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ مُوسَى الرِّضَا، قَالَ: حَدَّثَنَا أَبِی مُوسَى، عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، عَنْ أَبِیهِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ، عَنْ أَبِیهِ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، عَنْ أَبِیهِ الْحُسَیْنِ، عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ عَلَیْهِمُ‌السَّلَامُ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: یَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: یَا ابْنَ آدَمَ مَا تُنْصِفُنِی، أَتَحَبَّبُ إِلَیْکَ بِالنِّعَمِ، وَ تَتَمَقَّتُ إِلَیَّ بِالْمَعَاصِی، خَیْرِی إِلَیْکَ مُنْزَلٌ، وَ شَرُّکَ إِلَیَّ صَاعِدٌ، وَ لَا یَزَالُ مَلَکٌ کَرِیمُ یَعْرُجُ إِلَیَّ عَنْکَ فِی کُلِّ یَوْمٍ وَ لَیْلَةٍ بِعَمَلٍ قَبِیحٍ، یَا ابْنَ آدَمَ‌ لَوْ سَمِعْتَ وَصْفَکَ مِنْ غَیْرِکَ وَ أَنْتَ لَا تَدْرِی مَنِ الْمَوْصُوفُ إِذَنْ لَسَارَعْتَ إِلَى مَقْتِهِ‌. کتاب الأمالی، للمفید، مجلس22، ح7، ص827. با استفاده از منبر استاد جرجانی در منزل خودشان در تاریخ 24/3/1402.

از داوود بن سلیمان رزمندة قزوینی نقل شده است که گفت: امام رضا  از پدران بزرگوارش علیهم‌السلام برای ما نقل کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که خداوند تبارک وتعالی فرمود: ای پسر آدم، تو با من از در انصاف وارد نشدی؛ من با نعمت‌هایی که به‌تو دادم با تو طرح دوستی ریختم، ولی تو با نافرمانی‌ها با من از در دشمنی وارد شدی، خوبی‌هایم بر تو نازل می‌شود، و بدی‌های تو به‌سوی من بالا می‌آید، و پیوسته فرشته‌ای صادق هر صبح و شام، به‌سوی من بالا می‌آید و از این‌که تو کار زشتی انجام دادی بر من خبر می‌آورد، ای پسر آدم، اگر توصیف خودت را از دیگری بشنوی و ندانی که دارد راجع به‌چه کسی صحبت می‌کند، تو در دشمنی با آن فرد موردِ نظر، سرعت می‌گرفتی!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قالَ رسولُ اللهِ صلّى اللّهُ عَلَیهِ و آلِه وَ سَلَّمَ: ما مِن یومٍ طلع فجرُه و لا لیلةٍ غاب شفقُها إلّا و ملکان یتجاوبانِ بأربعةِ أصواتٍ یقول أحدهما: یا لیتَ هذا الخلق لم یُخلَقُوا، و یقول الآخرُ: یا لیتَهم إذ خُلقوا علموا لما ذا خُلقوا، فیقول الآخرُ: و یا لیتهم إذ لم یَعلموا لما ذا خُلقوا عملوا بما عَلِمُوا، فیقول الآخر: و یا لیتَهُم إذ لم یَعمَلُوا بما عَلِمُوا تابوا ممّا عَمِلُوا. المحجة البیضاء، الفیض الکاشانی، ج7، ص93.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هیچ روزی نیست که صبح صادقش طلوع کند و هیچ شبی نیست که سرخى نور خورشیدش پنهان شود، مگر آن‌که دو فرشته به‌چهار صدا با یکدیگر گفتگو کرده و به‌هم پاسخ می‌دهند: یکی از آن‌ها می‌گوید: ای کاش این مخلوقات آفریده نمی‌شدند، و دیگری می‌گوید: ای کاش حال که خلق شدند، می‌دانستند که برای چه آفریده شده‌اند، و دیگری می‌گوید: و ای کاش اگر ندانستند برای چه آفریده شده‌اند، به‌آنچه می‌دانستند عمل می‌کردند، و چهارمی می‌گوید: ای کاش حالا که به‌آنچه دانستند عمل نکردند، لا اقل از اعمال بد خود توبه می‌کردند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حجت‌الاسلام والمسلمین مسعود عالی، استاد حوزة علمیة قم و کارشناس مسائل دینی در بیان کرامتی بزرگ از امام رضا علیه‌السلام چنین نقل می‌کند: از یکی از آقایان اهل علم شنیدم، می‌گفت: روزی روی منبر از رأفت امام رضا گفتم، که ما ایرانی‌ها زیر سایه‌اش هستیم، از منبر آمدم پایین، یک آقایی آمد به‌من گفت: حاج آقا، شما از کرم امام رضا گفتی، من از کرم امام رضا چیزی دیدم که می‌خواهم برایت بگویم: من در تهران تاجر بودم؛ تاجری بسیار موفق و وضع مالی بسیار خوبی هم داشتم، یک شرکت داشتم و کلّی پرسنل، ولی چند تا معاملة سنگین کردم، سرم را کلاه گذاشتند و ورشکسته شدم و بدهی سنگینی بالا آوردم؛ طلبکارهای من دائم به‌خانة من زنگ می‌زدند، من که جرأت نمی‌کردم بروم در را باز کنم، همسرم بعضی را جرأت می‌کرد که می‌فهمید چه کسی پشت در است، بعضی‌ها را همسرم هم جرأت نمی‌کرد برود در را برایشان باز کند. به‌چند نفر از رفقا زنگ زدم که کمکم کنید، من ورشکسته شدم، ولی اصلاً جوابم را ندادند. به‌خانمم گفتم: من می‌خواهم یک‌جایی بروم، ببینم آیا او هم جواب من را مثل دوستانم می‌دهد (و به‌من پشت می‌کند و نارفیق در می‌آید) یا به‌من جواب می‌دهد؟! خانمم پرسید: کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: می‌خواهم بروم ‌حرم امام رضا علیه‌السلام. در طول عمرم دو یا سه بار به‌زیارتش رفتم، در مجلس او هم نشستم، برایش گریه هم کردم، به‌خاطر این کارهایی که کردم آیا امام رضا جواب مرا می‌دهد یا در این وضعیت بدی که برایم پیش آمده، امام رضا هم به‌من پشت می‌کند؟! خانمم گفت: با کدام پول می‌خواهی بروی؟ پول که نداری بروی مشهد! گفتم: خانم، پول را شما یک طوری فراهم کن. گفت: چه جوری جورش کنم؟ گفتم: هر جوری که می‌توانی درستش کن. زنگ زد به‌خواهرها و برادرهایش، بالأخره پولی به‌اندازۀ رفتنم به‌مشهد تهیه شد. خودش هم خیلی دوست داشت بیاید، ولی چون پولمان کم بود نتوانست بیاید. شب، راه افتادم و سوار اتوبوس شدم، کیفم دستم بود، یک لقمه‌ای خانمم گذاشته بود به‌عنوان شام خوردم. شب توی راه بودم، صبح رسیدم مشهد و یک‌سره به‌حرم امام رضا رفتم. تا رسیدم، شروع کردم به‌درد دل و گریه کردن، شاید چند ساعت گذشت، از بس گریه کردم سرم درد گرفت و دیگر نمی‌توانستم بنشینم. ساعت را نگاه کردم، دیدم نیم ساعت، یک ربعی به‌اذان ظهر مانده است، گفتم بروم بیرون هوایی به‌سر و کلّه‌ام بخورد، وضویی بگیرم، نماز ظهر را بخوانم و بعد بروم بازار و یک لقمه نانی بخرم و ناهاری بخورم، دوباره برگردم حرم و چند ساعتی بمانم و بروم ترمینال و به‌تهران برگردم. به‌این امید رفتم سمت کفشداری، وقتی دستم را داخل جیبم کردم تا شمارة کفشداری را در بیاورم، دیدم جیبم را زدند و آن مختصر پولی که خانمم گذاشته بود را هم دزدیدند. خیلی عصبانی شدم، دویدم رفتم جلوی ضریح امام رضا، حرف نزدم، نگاه کردم و در دلم با حضرت صحبت کردم، گفتم: آقا، دیدی داخل حرمت جیب من را می‌زنند یا ندیدی؟ اگر ندیدی پس آن اِشراف امامتت کجاست که می‌گویند اِشراف داری به‌همه جا؟ و اگر دیدی، تو که می‌دانستی خانمم با چه فلاکتی آن پول را جور کرد، چه جوری اجازه دادی پول مرا بزنند؟! در دلم این‌جوری حرف زدم و اعتراض داشتم. سرم را انداختم پایین و از حرم خارج شدم، و حال وضو گرفتن و نماز خواندن را نداشتم. نمی‌دانستم چه کار بکنم و به‌چه کسی بگویم که من اهل تهران هستم، پولم را گم کردم، اگر می‌شود یک پولی به‌من بدهید! همین چیزهایی که این حرفه‌ای‌ها دمِ حرم‌ها می‌گویند. اصلاً از این چیزها بدم می‌آمد. همینطوری که داشتم راه می‌رفتم و دستم داخل جیبم بود، یک مرتبه دستم به‌یک سکّه خورد، به‌ذهنم رسید که بروم داخل یکی از این دکّه‌های تلفنِ عمومی که آن زمان (سی سال پیش) هنوز کنار پیاده‌روها از آنها بود، و همینطوری یک شماره‌ای از مشهد را بگیرم، وضعیّتم را بگویم که احتیاج به‌پول دارم، اگر طرف به‌من جواب ردّ هم داد، خجالت نمی‌کشم؛ چون او را ندیدم، فقط تلفنی با او حرف زدم. رفتم داخل تلفن عمومی و سکّه را انداختم و یک شماره گرفتم، شماره گرفت و زنگ زد و طرف گوشی را برداشت و گفت: بفرمایید! گفتم: آقا، من یک تاجر هستم، اهل تهران که ورشکسته شدم، آمدم مشهد به‌امام رضا علیه‌السلام توسّل کردم که پولم را اینجا زدند، الآن احتیاج دارم به‌یک پول برای غذا و یک پول برای بلیتِ برگشت به‌تهران. شما نه به‌خاطر من، مردانگی کن، به‌خاطر امام رضا، این پول را به‌من بده. گفت: آقا، الآن کجا ایستادی؟ آدرست کجاست؟ از کجا داری به‌من زنگ می‌زنی؟ گفتم: نمی‌دانم، گفت: من گوشی دستم است، از مردم و رهگذرها بپرس. پرسیدم، گفتند: کنارِ فلکة آب، سرِ خیابانِ خسروی نو (شهید اندرزگو). گفتم: این‌جا هستم. گفت: آقا، همان‌جا بایست، من همین الآن ماشین می‌فرستم که تا یک ربع دیگر بیاید آنجا و تو را بیاورد پیش من. کناری ایستادم. یک ربع بعد دیدم مردی با ماشینِ مدل بالایی آمد و گفت: شما بودید یک ربع پیش زنگ زدی؟ گفتم: بله، گفت: بفرمایید. فهمیدم این شخص رانندة آن آقایی است که من با او صحبت کردم. سوار شدم، مرا بُرد به‌منطقة احمدآباد مشهد. آنجا یک خانة بزرگ و خیلی شیکی بود، درِ خانه باز شد، ماشین رفت داخل. وقتی از درِ ماشین پیاده شدم، دیدم آقایی دارد از پلّه‌ها، می‌آید پایین که فهمیدم صاحبخانه او است. آمد دوید سمت من و مرا بغل کرد و گفت: من بودم که تلفنی با شما صحبت کردم، شما امروز میهمان امام رضا هستی، من چه کسی هستم؟! من نوکر شما هستم. من بُهتم زد، این شخص اصلاً مرا نمی‌شناسد و این طوری به‌من محبت می‌کند! مرا بُرد داخل، پذیرایی مفصّل، شربت و چای و میوه و یک ناهار مفصّل. در دلم گفتم: خدا به‌تو خیر بدهد، ناهارمان که جور شد، اگر مردانگی کنی و بلیت برگشت ما را تا تهران هم بدهی، دیگر محبت را در حقّ من تکمیل کرده‌ای. بعد از ناهار به‌من گفت: آقا، شما قضیّه‌ات چیست؟ گفتم: حقیقتش این است که من تاجر هستم، ورشکسته شدم، ولی سرت را درد نمی آورم، حکمتش این بود که با شما آشنا شوم، امروز آمدم میهمان شما شدم. گفت: چقدر بدهی داری؟ گفتم: دویست میلیون تومان. دویست میلیون، سی سال پیش! که در آن زمان در بعضی از شهرها با یک میلیون تومان می‌شد خانه خرید. گفت: چقدر سرمایه می‌خواهی که دوباره کارت را راه بیندازی و دو مرتبه سرِپا بشوی؟ گفتم: هفتاد، هشتاد میلیون باشد دو مرتبه می‌توانم برگردم به‌کارم. دیدم دسته چکش را درآورد، اول یک چک در وجه من نوشت و به‌من داد، نگاه کردم دیدم دویست میلیون تومان است، برق از چشمم پرید! گفت: آقا، این را نگه‌دار، دو مرتبه دیدم یک چک دیگر نوشت، به‌من داد، دیدم هشتاد میلیون تومان است. گفتم: آقا، برای چه این کارها را می‌کنی؟ من ندارم به‌شما این‌ها را بدهم. گفت: آن دویست میلیون تومان مال خودت، نمی‌خواهد برگردانی، باشه برای پرداخت بدهی‌ات، و این هشتاد میلیون تومان هم برای این‌که سرمایة کارت باشد که دوباره برگردی به‌زندگی‌ات، هر موقع کارت به‌سود دهی رسید، یواش یواش، به‌من برگردان، و تا آن موقع اگر من مُردم یا تو مُردی مدیون نیستی، خیالت راحت باشد. گفتم: آقا، برای چه این‌ها را به‌من می‌دهی؟ همان موقع یک پسر نوجوان مؤدّبی آمد و سلام کرد و یک سینی چای آورد، چای را داد و رفت. این آقا گفت: پسرم بود آمد، دو سال قبل تومور مغزی داشت، او را بردم نزد متخصّصین مشهد، گفتند: سرطان دارد، او را بردم تهران پیش فوق تخصّص‌های تهران، بهترین دکترهای تهران، گفتند: کار ما نیست، گفتم: آقا، من پولدارم، هر جای دنیا که امکان معالجة پسرم هست بگویید. گفتند: در لندن بیمارستانی هست که تجهیزات خوبی در این جهت دارد، اگر می‌توانید ببرید، شاید آنجا امکاناتشان جوری باشد که بتوانند کاری بکنند. من با پسرم رفتیم لندن، رفتیم همان بیمارستان، قرار شد سه تا آزمایش بگیرند از پسرم، که اگر این سه آزمایش مثبت میشد، آنها هم نمی‌توانستند کاری بکنند، دو تا از آن سه آزمایش مثبت درآمده بود، فقط یکی از آن سه آزمایش مانده بود، اگر این هم مثبت می‌شد دیگر تمام بود. یک نفر داخل آزمایشگاه آمد، به‌من به‌انگلیسی که من می‌فهمیدم، گفت: آقا، دعا بلدی؟ گفتم: چطور مگر؟ گفت: برو دعا کن که آزمایش سوّم منفی در بیاید، و الّا ما هم هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. رفتم داخل حیاط بیمارستان در لندن، اصلاً نمی‌دانستم با چه کسی بزنم، چه کار کنم، چه بگویم؟ یک مرتبه امام رضا بهذهنم آمد، گفتم: یا امام رضا، من نه می‌گویم شیعه‌ات بوده‌ام، و ادّعای شیعه بودنت را دارم و نه حتّی ادّعا می‌کنم که مُحِبِّ تو بوده‌ام، محبِّ درستی هم برایت نبوده‌ام، اما همسایه‌ات که بودم، تو را به‌جان جوادت قسمت می‌دهم اگر این پسرم آزمایش سوّمش منفی بشود و خوب بشود، قول شرف می‌دهم برای یکی از زائرهایت سنگ تمام بگذارم. با امام رضا داخل حیاط بیمارستان در لندن دردل دل کردم، خیلی گریه کردم، بعد حرکت کردم که بیایم به‌سمت آزمایشگاه ببینم چه شد، دیدم همان فردی که به‌من گفته بود برو دعا کن، با هیجان آمد گفت: آقا، این آزمایش سوّم منفی درآمده، و قرار شد آن دو آزمایش قبلی را تکرار کنند، آن دو آزمایش قبلی را هم تکرار کردند، آن دو تا هم منفی درآمد. به‌من گفتند: بچه‌ات را ببر. گفتم: یک قرصی، یک کپسولی، یک آمپولی یا چیز دیگری؟ گفتند: آدمِ سالم که دوا و قرص و کپسول نمی‌خواهد، بردار ببر. من دلم قُرص و محکم نبود، برگشتم ایران، دو مرتبه پیش همان دکترهایی که در مشهد پسرم را آزمایش و عکس‌برداری کرده بودند، گفتند: اصلاً این یک شخص دیگری است، هیچ ناراحتی و بیماری ندارد، الآن از آن واقعه دو سال می‌گذرد، همین پسرم که آمد چای آورد، من در این دو سال دنبال آن زائری می‌گردم که به‌امام رضا قول دادم برایش سنگ تمام بگذارم، تا دیشب، دیشب امام رضا را خواب دیدم، امام رضا به‌من فرمود: فلانی، فردا دارد از تهران یک زائر بدحال برای ما می‌آید، به‌خانمش گفته من می‌روم ببینم امام رضا هم مثل بقیه به‌من پشت می کند یا دستم را می گیرد؟! اگر می خواهی سنگ تمام بگذاری برای این زائر ما سنگ تمام بگذار. من دیشب از خواب بلند شدم، گفتم: خدایا، من که امروز نمی‌خواهم بروم حرم، زائر نمی‌بینم، دفتر کارم هم خیلی دور از حرم است، من زائر نمی‌بینم، این خواب چه بود؟ تا این‌که ظهر وقتی از دفتر کارم آمدم خانه، تلفن زنگ خورد، دیدم شما هستی که گفتی بیا مردانگی کن به‌خاطر امام رضا به‌من یک چیزی بده، جیب من را زدند، فهمیدم آن زائر حوالة امام رضا شما هستید، حالا تو را به‌جان امام رضا، اگر برایت سنگ تمام نگذاشتم بگو برایت سنگ تمام بگذارم. بلند شدم بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم: آقا، دیگر چه کار مگر می‌خواستی برای من بکنی؟ به‌راننده‌اش گفت: آقا را برسان ترمینال برایش بلیت بگیر. راننده‌اش مرا سوار کرد، وقتی آمدیم، چشمم به‌گنبد امام رضا افتاد، گفتم: الکریم، ابن الکریم، ابن الکریم! من خیال کردم دو قران پول از جیبم زدند دیگر تو مرا نمی‌بینی. به‌امام رضا بگو: آقا، ما فقط دستمان به‌دامن شما بند است. پیاده شده از روی فیلم.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

و قال له نصرانیٌّ: أنت بقر، قال: أنا باقر، قال: أنت ابن الطباخة، قال: ذاک حرفتها، قال: أنتَ ابنُ السود [اءِ: بحارالأنوار، علامه محمد باقر مجلسی، ج46، ص289.] الزنجیةِ البذیّةِ، قال: إن کنتَ صدقتَ غفر اللهُ لها، و إن کنتَ کذبتَ غفر اللهُ لک! قال: فأسلمَ النصرانیُّ. مناقب آل أبی طالب، محمد بن علی بن شهر آشوب، دار الأضواء، ج4، ص207.

مردی نصرانی به‌امام باقر علیه‌السلام گفت: تو گاوی، حضرت فرمود: من شکافندة دانشم، گفت: تو پسر زنی آشپز هستی، فرمود: این شغلش بوده است، گفت: تو پسر زن سیاه پوست، از مردم زنگبار و فحش دهنده هستی! فرمود: اگر تو راست گفتی خدا مادرم را بیامرزد، و اگر دروغ گفتی خدا تو را بیامرزد! با این تحمّلِ امام علیه‌السلام، مرد نصرانی مسلمان شد.       

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

إلى أن قال: ومما وقف له علیه أن ورقة حضرت إلیه من شخص من جملة ما فیها: یا کلب بن کلب. فکان الجواب: أما قولک (یا کذا) فلیس بصحیح، لأنَّ الکلب من ذوات الأربع، وهو نابح طویل الأظفار، وأما أنا فمنتصب القامة بادی البشرة عریض الأظفار ناطق ضاحک، فهذه الفصول والخواص غیر تلک الفصول والخواص. وأطال فی نقضِ کلما قاله. هکذا ردَّ علیه بحسن طویة وتأنٍّ غیر منزعج، ولم یقل فی الجواب کلمةً قبیحةً. الفواید الرضویة، شیخ عباس قمی، ج2، ص941.

محدِّث قمی رضوان الله علیه از محمّد بن شاکر، صاحب کتاب «فوات الوفیات» نقل می‌کند که وی ضمن معرّفی خواجه نصیرالدّین طوسی می‌گوید: یکی از چیزهای نامطلوبی که به‌او رسید این بود: ورقه‌ای از شخصی به‌دست خواجه رسید که یکی از مطالب آن ورقه خطاب بهایشان، این بود: ای سگ، ای پسر سگ! جواب ایشان در خصوص این بخش از نامه، به‌آورندة آن ورقه این بود: اما گفتارش که ای فلان، درست نیست؛ زیرا سگ از چهارپایان و پارس کننده است و ناخن‌های بلندی دارد، ولی من راست قامتم و پوستم دیده می‌شود، ناخن‌هایم پهن است، حرف می‌زنم و می‌خندم، از این‌رو این فصل‌ها و خواصّ من، غیر از آن فصول و خواصّ سگ است، و در ردّ تمام آنچه آن شخص گفته بود، به‌طور کامل، سخن‌فرسایی کرده بود. این‌گونه با پاسخی نیکو و با تأمّل، بدون پریشانی و عصبانیّت، جواب او را داده بود، و در پاسخ وی هیچ سخن زشتی بر زبان جاری نکرد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن عبداللهِ بن جندب، قال: کتبتُ إلی أبى الحسن الرضا علیه‌السلام أسأل عن تفسیر هذه الآیة «اللهُ نور السموات و الارضِ... و الله بکل شئ علیم». سوره نور (24) آیه35. فکتبَ إلیَّ الجوابَ: أمَّا بعد فإنّ محمّداً کان أمینَ اللهِ فى خلقِه، فلمّا قُبضَ النَّبىُّ کنّا أهلُ البیتِ ورثتَه، فنحن اُمناءُ الله فى أرضه، عندنا علمُ المنایا و البَلایا و أنسابُ العرب و مولدُ الإسلام، و ما من فئةٍ تضلّ مائةٌ به و تهدى مائةٌ به إلّا و نحن نعرف سائقَها و قائدَها و ناعقَها، و إنّا لنعرف الرّجلَ إذا رأیناه بحقیقةِ الإیمانِ و حقیقةِ النِّفاقِ و إنَّ شیعتَنا لمکتوبونَ بأسمائِهم و أسماءِ آبائِهم، أخَذَ اللهُ علینا و علیهم المیثاقَ، یوردون موردَنا، ویدخلون مدخَلنا، لیس علی ملّةِ الإسلامِ غیرُنا و غیرُهم إلی یومِ القیامةِ، نحن آخذون بحجزةِ نبیِّنا، و نبیُّنا آخذٌ بحجزةِ ربِّنا، و الحجزةُ النور، و شیعتُنا آخذون بحجزَتنا، من فارقَنا هلک، و من تبعنا نجا، و المفارق لنا و الجاحد لولایتنا کافرٌ، و متَّبعنا و تابعُ أولیائِنا مؤمنٌ، لایحبُّنا کافر، و لا یبغِضنا مؤمنٌ، و مَن مات و هو یحبُّنا کان حقّاً علی اللهِ أن یبعثه معنا، نحن نورٌ لمن تبعنا، و هدیً لمَن اهتدى بنا، و مَن لم یکن منّا فلیسَ من الإسلامُ فى شى‏ءٍ، و بنا فتح اللهُ الدینَ و بنا یختمه، و بنا أطعمَکم اللهُ عشبَ الأرضِ، و بنا أنزل اللهُ قَطر السماء، و بنا آمنکم اللهُ من الغرق فى بحرکم و من الخسفِ فى برّکم، و بنا نفعکم اللهُ فى حیاتکم، و فى قبورِکم، و فى محشرِکم، و عند الصّراطِ، و عند المیزانِ، و عند دخولِکُمُ الجنانَ. تفسیر القمی، علی بن ابراهیم القمی، مطعبة النجف، ج2، ص104.

از عبدالله بن جندب نقل شده که گفت: نامه‌ای به‌امام رضا علیه‌السلام نوشتم و در آن در مور تفسیر آیة 35 سوره نور سؤال کردم. حضرت در جواب نامة من مرقوم فرمود: اَمّا بعد، پس همانا محمّد امین خدا در میان مخلوقاتش بود، پس چون پیامبر از دنیا رفت ما خاندانش وارثان او شدیم، پس ما امینان خدا در زمینش هستیم، در نزد ما علم مرگ‌ها، و بلاها و تبار عرب و زادگاه اسلام است، و هیچ گروهی نیست که به‌واسطة آن گروه صد نفر گمراه گردند و به‌وسیلة او صد نفر هدایت گردند، مگر آن‌که ما جلودارش را و رهبرش را و دعوت کنندة آن را می‌شناسیم، و همانا ما هرگاه مردی را می‌بینیم او را با حقیقت ایمان و حقیقت نفاق می‌شناسیم، و همانا شیعیان ما بر اساس اسماء خودشان و اسماء پدرانشان نوشته شده هستند، خدا برای ما از آنان پیمان گرفته، هرجا ما وارد شویم آنها هم وارد می‌شوند، و هرجا ما داخل شویم آنها هم داخل می‌شوند، تا روز قیامت غیر از ما و غیر از شیعیان ما، بر آیین اسلام هیچ کس نیست، ما دامان [نور] پیامبرمان را می‌گیریم، و پیامبرمان هم دامن [نور] پروردگارمان را می‌گیرد، و منظور از دامان، نور است، و شیعیان ما هم دامان [نور] ما را می‌گیرند، هرکه از ما جدا شود [و از ما خاندان پیروی نکند] هلاک شده و هرکس از ما پیروی کند، نجات یافته است و کسی که از ما جدا شود و ولایت ما را انکار کند، کافر است، و هرکه از ما تبعیت کند و و از دوستان ما پیروی کند مؤمن است، هیچ کافری ما را دوست ندارد، و هیچ مؤمنی با ما دشمن نیست، و هرکس بمیرد در حالی که ما را دوست می‌دارد، حقّی است بر گردن خدا که او را با ما برانگیزاند، ما برای پیروانمان نوریم، و برای کسانی که به‌وسیلة ما هدایت یابند راهنما هستیم، و هرکس از ما نباشد به‌هیچ وجه داخل در اسلام نیست، و به‌وسیلة ما خداوند دین را شروع کرد و به‌وسیلة ما آن را پایان می‌دهد، و به‌وسیلة ما خداوند شما را از گیاهان روی زمین اطعام می‌کند، و به‌وسیلة ما خدا باران آسمان را نازل می‌کند، و به‌وسیلة ما خداوند شما را از غرق شدن در دریایتان و فرو رفتن در بیابانتان، ایمن دارد، و به‌وسیلة ما خداوند در زندگیتان، و در قبورتان، و در محشرتان، و هنگام عبور از صراط، و هنگام میزان اعمال، و هنگام داخل شدنتان به‌بهشت، نفع می‌دهد.  

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

امام خمینی قدس سره در سال 1329 به‌درخواست مرحوم آیت‌الله بروجردی به‌ملاقات شاه رفت. آن هم به‌خاطر این‌که یکی از مبلِّغین بهایی در سیزدهم اسفند 1328 در محلِّ رباط، نزدیک روستای ابرقوی یزد، یک زن مسلمان متّقی و پنج فرزند او را با تبر و چاقو تکّه تکّه کرد. وقتی قاتل و همدستان بهایی دیگرش دستگیر شدند، رژیم شاه تلاش کرد یا جریان را به‌گردن غیر بهایی‌ها بیندازد و یا پرونده را بدون مجازاتِ قاتل و پشتیبانان او مختومه نماید. آیت‌الله بروجردی متوجّه شدند که اگر در این مورد کوتاه بیایند، رژیم شاه در سرپوش گذاردن بر جنایات بهایی‌ها جریّ خواهد شد و بهایی‌ها در کشور آزادانه دست به‌چنین جنایات فجیعی خواهند زد. لذا تصمیم گرفت در این مورد قاطع و بدون مسامحه با شاه برخورد نماید. چنین شد که امام خمینی قدس سره را برای این منظور در نظر گرفت. ایشان می‌دانست که آداب تشریفات و ابهت دربار، نه تنها هیچ تاثیری روی امام قدس سره نخواهد داشت، بلکه این حاج آقا روح الله است که می‌تواند با نوع رفتار و گفتارِ کوتاه و قاطعِ خود روحیة شاه را خرد کرده و او را وادار به‌تسلیم نماید. داستان این ملاقات بسیار مفصل است و چند نفر آن را با تفاوت‌هایی در موضوعات ردّ و بدل شده، نقل کرده‌اند. از جمله آیت‌الله حائری یزدی یکی از ناقلین آن است و البته حجت‌الاسلام مسعودی خمینی با جزئیات بیشتر به‌آن پرداخته که در این مجمل جای بازگویی آن نیست. به‌هر حال در این ملاقات گفتار قاطع امام رضوان الله تعالی علیه، شاه را مجبور به‌تسلیم ساخت و دستور داد قاتل آن شش نفر محاکمه شود. پرتال امام خمینی رضوان الله علیه. در خاطرات آیت‌الله صادق خلخالی چنین آمده است: [امام خمینی رضوان الله علیه] ‏‏در زمان آقای بروجردی، قبل از سال 1328 [ه.ش.]، دو مرتبه با شاه (محمّد‏ ‏رضا) ملاقات کرده بود و در واقع پیام آقای بروجردی را به‌شاه‏ ‏منعکس کرده بودند. امام می‌فرمودند شاه از دیدن من یکّه خورد و او در‏ ‏حین صحبت بر گفته‌هایش مسلَّط نبود و این از الطاف خداوند است.‏ صحیفة دل، ج1، ص63.

  • مرتضی آزاد