حکایت101- راز شهادت امام جواد علیهالسلام
عن زُرقان صاحب ابن أبی دُؤاد و صدیقِه بشدةٍ قال: رجع ابن أبی دؤاد ذات یوم من عند المعتصم و هو مغتمٌّ، فقلتُ له فی ذلک، فقال: وددتُ الیومَ أنِّی قد مِتُّ منذ عشرین سنة، قال: قلتُ له و لم ذاک؟ قال: لِمَا کان من هذا الأسودِ أبا جعفر محمدَّ بنَ علیِّ بنِ موسى الیوم بین یدی أمیر المؤمنین المعتصمِ قال: قلتُ له: و کیف کان ذلک؟ قال: إنَّ سارقاً أقرَّ على نفسه بالسرقة و سألَ الخلیفةَ تطهیرَه بإقامةِ الحَدِّ علیه، فجمعَ لذلک الفقهاءَ فی مجلسِه و قد أحضرَ محمدَّ بن علی علیهماالسلام، فسألَنا عن القطع فی أیِّ موضع یجب أن یُقطَعَ؟ قال: فقلتُ من الکُرسوعِ، قال: و ما الحُجَّةُ فی ذلک؟ قال: قلتُ: لأنَّ الیدَ هی الأصابعُ و الکَفُّ إلى الکُرسُوعِ، لقولِ اللهِ فی التَّیَمُّمِ: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ» سوره مائده (5) آیه6. و اتَّفَقَ معی عَلَى ذَلِکَ قَومٌ. و قال آخروُنَ: بَل یَجِبُ القَطعُ مِنَ المرفقِ، قال: و ما الدَّلیلُ على ذلک؟ قالوا: لِأنَّ اللهَ لمَّا قال: «وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرافِقِ» سوره مائده (5) آیه6. فی الغَسل دلَّ ذلک على أنَّ حدَّ الیدِ هو المرفقُ، قال: فالتفتَ إلى محمدِّ بنِ علیٍّ علیهماالسلام، فقال: ما تقول فی هذا یا أبا جعفر؟ فقال: قد تکلَّم القومُ فیه یا أمیرَالمؤمنین، قال: دَعنی ممّا تکلّموا به، أیُّ شیءٍ عندک؟ قال: اُعفُنی عن هذا یا أمیرالمؤمنین، قال: أقسمتُ علیک بالله لمَّا أخبرتَ بما عندک فیه، فقال: أمَا إذا أقسمتَ علیَّ بالله إنی أقولُ إنهم أخطئوا فیه السنة فإنَّ القطعَ یجبُ أن یکونَ من مفصلِ أصولِ الأصابعِ فیُترکُ الکفُّ، قال: و ما الحجةُ فی ذلک؟ قال: قولُ رسول الله صلی الله علیه و آله: «السجود على سبعة أعضاء؛ الوجه و الیدین و الرکبتین و الرجلین» فإذا قُطعت یدُه من الکرسوع أو المرفق لم یبق له یدٌ یَسجد علیها، و قال الله تبارک و تعالى: «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ» سوره جن (72) آیه18. یعنی به هذه الأعضاءَ السبعةَ التی یُسجَدُ علیها «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» سوره جن (72) آیه18، و ما کان لله لم یُقطَع، قال: فأعجبَ المعتصمُ ذلک و أمر بقطع یدِ السارقِ من مفصلِ الأصابعِ دونَ الکَفِّ. قال ابن أبی دؤاد: قامت قیامتی و تمنَّیتُ أنی لم أکُ حیّاً. قال زُرقان: إنَّ ابنَ أبی دؤاد قال: صرتُ إلى المعتصمِ بعد ثالثة، فقلتُ: إنَّ نصیحة أمیر المؤمنین علیَّ واجبة و أنا أکلّمه بما أعلم أنی أدخل به النارَ. قال: و ما هو؟ قلتُ: إذا جمع أمیرُالمؤمنین من مجلسه فقهاءَ رعیته و علماءهم لأمر واقع من أمور الدین، فسألهم عن الحکم فیه، فأخبروه بما عندهم من الحکم فی ذلک، و قد حضر المجلسَ أهلُ بیته و قوادُه و وزرائُه و کتّابُه، و قد تسامع الناسُ بذلک من وراء بابه، ثم یترکُ أقاویلَهم کلَّهم لقول رجل یقول شطرُ هذه الأمة بإمامته، و یَدَّعون أنه أولى منه بمقامه، ثم یَحکم بحکمه دون حکم الفقهاء. قال: فتغیَّر لونُه و انتبه لما نبَّهته له و قال: جزاکَ الله عن نصیحتک خیراً، و قال: فأمر یومَ الرابع فلاناً من کُتّاب وزرائه بأن یدعوه إلى منزله، فدعاه فأبى أن یُجیبه، و قال: قد علمتَ أنی لا أحضر مجالسکم، فقال: إنی إنما أدعوک إلى الطعام و أحبُّ أن تطأ ثیابی و تدخل منزلی فأتبرکُ بذلک، و قد أحبَّ فلانُ بنُ فلانٍ من وزراءِ الخلیفة لقائَک، فصار إلیه، فلمَّا أطعمَ منها أحسَّ السَّمَّ، فدعا بدابته، فسأله ربُّ المنزل أن یُقیمَ، قال: خروجی من دارک خیرٌ لک، فلم یزل یومَه ذلک و لیلته فی خِلفَةٍ حتى قبض صلوات الله علیه. بحارالأنوار، ج50، ص5، ح7 و تفسیر العیّاشی، العیاشی، محمد بن مسعود، ج1، ص319، ح109 و البرهان فی تفسیر القرآن، السید هاشم البحرانی، ج2، ص454، ح12، ذیل آیه 38 سوره مائده.
«زُرقان» ، که یار و دوست بسیار صمیمی «ابن ابى دُؤاد» بود، مىگوید: یک روز «ابن ابى دُؤاد» از مجلس معتصم بازگشت، در حالى که ناراحت و غمگین بود. علّت را جویا شدم. گفت: امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش مرده بودم! پرسیدم: چرا؟ گفت: بهخاطر آنچه امروز از این شخص سیاهچهره؛ ابوجعفر؛ محمد بن علی بن موسی، در مجلس معتصم بر سرم آمد! گفتم: جریان چه بود! گفت: دزدى بهسرقت خود اعتراف کرد و از خلیفه (معتصم) خواست که با اجراى کیفر الهى او را پاک سازد. خلیفه برای روشن شدنِ حکمِ قطعِ دست، همة فقها را در مجلس خود گرد آورد و «محمد بن على» (حضرت جواد) را نیز فرا خواند و از ما در موردِ قطعِ دست پرسید که از کجا باید دست دزد قطع شود؟ من گفتم: از مچ دست. گفت: دلیل آن چیست؟ گفتم: چون منظور از دست در آیة تیمّم: «و از آن خاک پاک بر صورت و دستهایتان بکشید»، از مچ تا سرِ انگشتانِ دست است. گروهى از فقها در این مطلب با من موافق بودند و مى گفتند: دستِ دزد باید از مچ قطع شود، ولى گروهى دیگر گفتند: لازم است از آرنج قطع شود، معتصم دلیل آن را پرسید، گفتند: منظور از دست در آیة وضو که میفرماید: «صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید»، از آرنج تا سرِ انگشتان است. آنگاه معتصم رو بهمحمد بن على (امام جواد) کرد و پرسید: نظر شما در این مسئله چیست؟ محمد بن علی گفت: ای امیرمؤمنان، اینها نظر دادند، معتصم گفت: مرا از آنچه آنان بر زبان آوردند رها کن، نظر تو چیست؟ امام جواد گفت: ای امیرالمؤمنین، مرا از این مطلب معاف کن، معتصم گفت: تو را بهخدا قسم میدهم که نظر خود را برایم بگویی، محمد بن على گفت: حال که مرا بهخدا قسم دادی، میگویم که آنان در این موضوع از سنّت پیامبر صلّی الله علیه و آله تخطّی نمودند؛ زیرا دستِ دزد باید از سرِ انگشتان تا انتهای آنها قطع گردد و کفِ دست نباید قطع شود. معتصم گفت: بهچه دلیل؟ محمد بن علی گفت: بهخاطر فرمایش رسول خدا صلّی الله علیه و آله: «سجده بر هفت عضو است؛ صورت، دو دست، دو زانو و دو سر انگشت بزرگ پا»، حال اگر دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، دیگر برای او دستی باقی نمیماند تا با آن سجده کند، و خداوند تبارک و تعالی فرموده است: «و اینکه مساجد ویژة خداست»؛ که منظور پروردگار از مساجد، همین هفت عضوی است که در سجده باید بر زمین قرار بگیرد: «پس هیچکس را با خدا نخوانید»، و آنچه از آن خداست قطع نمیشود. ابن ابی دؤاد میگوید: معتصم رأی محمد بن علی را پسندید و دستور داد دست دزد را از سرِ انگشتانِ دست تا بیخ آنها قطع کنند و کف دست را بهحال خود رها کنند. ابن ابی دؤاد میگوید: قیامت من برپاشد، و آرزو کردم که من اصلاً زنده نبودم. زُرقان میگوید: ابن ابی دؤاد چنین گفت: بعد از سه روز رفتم نزد معتصم و بهاو گفتم: خیرخواهی امیرالمؤمنین (معتصم) بر من لازم است، و من بهاو سخنی را خواهم گفت که میدانم با گفتن این سخن در آتش جهنم خواهم رفت. معتصم گفت: آن نصیحت چیست؟ گفتم: وقتی که امیرالمؤمنین در مجلس خود فقها و دانشمندانِ رعیّت خود را برای وقوع امری از امور دین، جمع میکند، و از آنان حکم آن مسئله را میپرسد، و آنان طبق نظر خود حکم آن مسئله را بیان میکنند، و در مجلسش خانواده، فرماندهان، وزیران و کاتبینش حاضرند، و این مسئله بهگوش مردم برسد که در این مجلس، معتصم با پذیرفتنِ نظرِ مردی که نیمی از این امّت قائل بهامامت او هستند، و ادّعا میکنند که وی از معتصم برای این مقام سزاوارتر است، پاسخهای فقها و علمای خود را نادیده گرفت و فتوای او را که برخلاف فتاوای دیگران بود، قبول کرد! ابن ابی دؤاد میگوید: رنگ معتصم تغییر کرد و متوجّه آن چیزی که من میخواستم بهاو بفهمانم شد، و گفت: خدا بهخاطر این نصیحتت بهتو جزای خیر دهد. این ابی دؤاد میگوید: معتصم روز چهارم، فلان شخص را که از کاتبان وزیرانش بود فرا خواند تا محمد بن علی را بهمنزلش دعوت کند، و آن شخص محمد بن علی را دعوت کرد، ولی ایشان از قبول دعوتش امتناع ورزید، و گفت: تو که میدانی من در مجالس شما حاضر نمیشوم، آن شخص گفت: من تو را بهغذا دعوت کردم و دوست دارم لباس خود را فرش تو کنم و تو قدم بر فرش من بگذاری و داخل خانة من گردی و خانهام را بهقدومت متبرک سازی و فلانی پسر فلانی از وزیران خلیفه (هم در منزلِ من) مشتاق دیدارت است. پس محمد بن علی بهخانة وی رفت، و چون از غذاهای او میل فرمود، اثر سمّ را در خود احساس نمود، و فرمود که مرکبش را برایش بیاورند. صاحبخانه از ایشان خواست که بماند، فرمود: بیرون رفتن من از خانة تو برای تو بهتر است. آن حضرت آن روز و شبش در بیماری اسهال و استفراق بر اثر زهر بود، تا از دنیا رفت.