رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۴۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عن أبانٍ، قال سُلَیمٌ: کتبَ أبوالمختار بن أبی الصعق [یزید بن قیس بن یزید] إلى عمر بن الخطاب هذه الأبیات:

أبلغ أمیرالمؤمنین رسالة    فأنت أمین الله فی المال والأمر

وأنت أمین الله فینا ومن یکن    أمیناً لرب الناس یسلم له صدری

فلا تدعن أهل الرساتیق والقرى    یخونون مال الله فی الادم و الحمر

وأرسل إلى النعمان وابن معقل    وأرسل إلى حزم وأرسل إلى بشر

وأرسل إلى الحجاج واعلم حسابه    وذاک الذی فی السوق مولى بنی بشر

ولا تنسین التابعین کلیهما    و صهر بنی غذوان فی القوم ذا وفر

وما عاصم فیها بصفر عیابة    ولا ابن غلاب من رماة بنی نصر

واستلّ ذاک المال دون ابن محرز    وقد کان منه فی الرساتیق ذا وقر

فأرسل إلیهم یخبروک و یصدقوا    أحادیث هذا المال مَن کان ذا فکر

وقاسمهم أهلی فداؤک إنهم    سیرضون إن قاسمتهم منک بالشطر

ولا تدعونی للشهادة إننی    أغیب ولکنی أرى عجب الدهر

أرى الخیل کالجدران والبیض کالدمى وخطیة فی عدة النمل والقطر

ومن ربطة مطویة فی قرابها    ومن طى أبراد مضاعفة صفر

إذ التاجر الداری جاء بفأرة    من المسک راحت فی مفارقهم تجری

ننوب إذا نابوا ونغزو إذا غزوا     فإن لهم مالا و لیس لنا وفر.

فقال ابن غلاب المصری [ابن غلاب هو خالد بن الحرث من بنی دهمان کان على بیت المال بإصبهان]:

ألا أبلغ أبا المختار إنی أتیتُه    ولم أک ذا قربى لدیه ولا صهر

وما کان عندی من تراث ورثته    ولا صدقات من سبى ولا غدر

ولکن دراک الرکض فی کل غارة    وصبری إذا ما الموت کان وری السمری

بسابغة یغشى اللبان فضولها     أکفکفها عنی بأبیض ذی وقر.

قال سُلَیمٌ: فأغرم عمر بن الخطاب تلک السنة جمیعَ عُمّالِه أنصافَ أموالِهم لشعر  أبی المختار ولم یغرم قنفذ العدوی شیئاً، وقد کان من عُمّاله ورد علیه ما أخِذَ منه وهو عشرون ألف درهم ولم یأخذ منه عُشره ولا نصفَ عشره وکان من عُمّاله الذین أغرموا أبوهریرة، وکان على البحرین، فأحصى مالَه فبلغ أربعة وعشرون ألفاً، فأغرمه اثنی عشر ألفا. قال أبان: قال سُلَیمٌ: فلقیتُ علیّاً علیه‌السلام فسألتُه عمّا صَنَعَ عُمَرُ، فقالَ: هل تدری لِمَ کَفَّ عن قنفذ ولم یُغرِمهُ شیئاً؟ قلتُ: لا. قال: لأنه هو الذی ضربَ فاطمة علیهاالسلام بالسوط حین جائت لتحول بینی وبینهم، فماتت صلوات الله علیها وإنَّ أثر السوط لفی عَضُدِهَا مِثلَ الدُّملُجِ. کتاب سُلَیم بن قیس، الأنصاری، محمد باقر، ج1، ص221- بحارالأنوار، ج30، ص120، ح152-اَسرار آل محمد علیهم‌السلام.

سُلَیم (متوفّای 76 ه. ق.) می‌گوید: عُمَربن خطّاب در آن سال از همة عُمّالش (رؤسا، فرمانداران و حُکّام) نصف اموالشان را به‌خاطر شعر ابوالمختار (بن أبی الصعق یزید بن قیس بن یزید) اجباراً گرفت، ولی از قُنفذِ عدوی هیچ نگرفت در حالی که او هم از عُمّالش بود، و آنچه از او گرفته شده بود (بیست هزار درهم) به‌او بازگرداند و حتّی یک دَهُم و نصف یک دَهُم هم نگرفت. از جملة عُمّالش که مورد غرامت قرار گرفتند ابوهریره (والی بحرین) بود، اموالش را شمرد که به‌بیست و چهار هزار رسید و دوازده هزار آن را به‌عنوان غرامت از او گرفت. أبان ابن أبی عیّاش می‌گوید: سُلَیم بن قیس هلالی گفت: علی علیه‌السلام را ملاقات کردم و دربارة این کارِ (علّتِ استثنای قُنفذ از پرداخت غرامت توسّطِ) عمر، از آن حضرت سؤال کردم. فرمود: هیچ می‌دانی چرا نسبت به‌قُنفذ خودداری کرده و از او هیچ غرامت نگرفت؟ عرض کردم: نه، فرمود: زیرا او بود که فاطمه را با تازیانه زد؛ آن هنگام که آمده بود بین من و آنها فاصله شود، فاطمه سلام الله علیها از دنیا رفت در حالی که اثر تازیانه در بازویش مانند بازوبند باقی مانده بود. ترجمة کتاب سُلیم بن قیس هلالی، اسماعیل انصاری زنجانی خوئینی، ص329.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

آیت‌الله سید محمّد علی علوی گرگانی قدس سره: مرحوم آیت‌الله میرزا مهدی پایین شهری رحمه‌الله اهل قم بود. حاج آقای والد ما رحمه الله در مورد ایشان می‌گفتند: من خدمت ایشان درس خوانده‌ام. خیلی مرد عجیبی بود. به‌او می‌گفتند: میرزا مهدی پایین شهری. بسیار مرد ملایی بود. کسی بود که میزبان مرحوم شیخ عبدالکریم حائرى رحمه‌الله شد و کسی بود که مرحوم شیخ عبدالکریم، ایشان را جلو انداخت و خودش پشت سر او نماز حدّ خواند. پس الآن می‌شود گفت که میرزا مهدی گردن ما حوزوی‌ها حقّ دارد؛ چون مؤسسِ حوزه، آقای شیخ عبدالکریم میهمان ایشان بود، همانند ایوب انصاری که میزبان پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بود. در دست میرزا مهدی، انگشتر خاصّی بود هرکس را مار و عقرب می‌زد پیش او می‌آوردند و ایشان آن انگشتر را روی محل گزیدگی می‌کشید و فوراً خوب می‌شد. خیلی در قم مشهور شده بود. سابقاً در قم خیلی عقرب بود. در زمان رضاخان با آخوند خیلی بد بودند. عمّامه‌ها را بر می‌داشتند و وضع خرابی بود و حرکتِ دولت روی مردم هم اثر گذاشته بود. راننده‌ها آخوند سوار نمی‌کردند. برای شیخ مهدی، خدا رحمتش کند، مسافرتی پیش آمد که به‌اصفهان رفت و بعد از چند روز خواست به‌قم برگردد، به‌گاراژ رفت تا سوار ماشینی شود که به‌قم بیاید. آیت‌الله شیخ مهدی پایین شهری سوار ماشین شد که یک مرتبه چشم راننده به‌ایشان افتاد، راننده گفت: شیخ، برای چه اینجا آمدی؟ برو پایین. شیخ مهدی گفت: می‌خواهم به‌قم بروم. راننده گفت: من شیخ سوار نمی‌کنم. جرأت داری پایت را در ماشین من بگذار. آیت‌الله شیخ مهدی پایین شهری چیزی نگفت و پایین رفت. سرپرست گاراژ ایشان را که دید دلش به‌حالِ شیخ پیرمرد سوخت. آمد به‌شیخ گفت: آقا، شما می‌خواهی کجا بروی؟ گفت: به‌قم. مسئول گاراژ پیش راننده رفت و به‌او گفت: شیخ را سوار کن و ببر. راننده گفت: من هرگز سوارش نمی‌کنم. سرپرست گاراژ با تندی گفت: حرف نزن، بی‌تربیت، این آقا آیت‌الله است، خجالت نمی‌کشی این حرف‌ها را می‌زنی؟ احتمالاً آقا را می‌شناخت. خلاصه به‌هر صورتی بود آقا را سوار کرد. آیت‌الله شیخ مهدی پایین شهری هم بالا رفت و روی صندلیی که روی چرخ بود نشست و حرکت کردند. وسط راه ماشین پنچر شد و از قضا چرخ پنچر شده همین چرخی بود که ایشان روی آن نشسته بود. بیچاره شیخ مهدی بد شانس دوباره بدبیاری آورد. راننده هم شروع کرد به‌فحش دادن: شیخ فلان فلان شده، برو پایین ببینم، تو پدر من را درآوردی، فلان فلان شده، برو من تو را دیگر سوار نمی‌کنم. شیخ مهدی رفت و در گوشه‌ای از بیابان رو به‌قبله نشست و مشغول ذکر شد و راننده هم مشغول پنجرگیری. در حال درآوردن چرخ بود که دست به‌آبش گرفت. وقتی گوشه‌ای رفت که قضاء حاجت کند یک مرتبه ماری پایش را گاز گرفت. دادش بالا رفت. چنان جیغ و فریاد کرد که تمام مسافرها به‌طرفش دویدند. نگاه کردند دیدند مار بزرگی پایش را گاز گرفته است. راننده هم با حالی که داشت باز شیخ را رها نکرد و گفت: هر چه هست از این شیخ است. این بلا را شیخ سر ما آورد. چند مسافر پیش شیخ آمدند و گفتند: شیخ مهدی، بیا به‌داد این بیچاره برس. گفت: چه شده است؟ گفتند: ماری پایش را نیش زده و در حال مرگ است. بلند شد و پیش راننده رفت، باز دوباره به‌شیخ گفت: من می‌دانم تمام این بلاها زیر سر تو است، تو مرا نفرین کردی. شیخ گفت: ناراحت نباش و بلافاصله انگشترش را در جایی که مار گزیده بود گذاشت. یک دفعه زهرِ مار بیرون زد و حال راننده به‌جا آمد. نقل می‌کنند همین راننده آن‌قدر مرید آقا شده بود که هر وقت به‌قم می‌آمد برای دست‌بوسی ایشان می‌رفت و می‌گفت: قربان شما بشوم که جان مرا خریدید. آیت علم و عمل، یادنامة آیت‌الله العظمی سید محمد علی علوی گرگانی، سید حسین کشفی، ص136- وصایای پیامبر اعظم صلّی الله علیه و آله به‌امیرالمؤمنین علیه‌السلام، علوی گرگانی، سیدمحمّدعلی، 1318-1400 ه.ش.، ج1، ص164.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌اللَّه (شیخ مرتضی) حائری نوشته‌اند: از پدرم (شیخ عبدالکریم حائری) نقل شده که ایشان می‌فرمود: زمانی که در کربلا اشتغال به‌تحصیل داشتم، در عالم خواب کسی مرا به‌اسم صدا زد و گفت: شب جمعه خواهی مرد. من خوابی را که دیده بودم فراموش کردم، تا آن‌که روز پنج‌شنبه نهار را در یکی از باغات کربلا با رفقا خوردیم؛ در آنجا تب کردم و غش نمودم، به‌نظر می‌رسید همان مالاریای شدید توأم با غشوه بوده است، رفقا مرا در همان حال به‌منزل می‌آورند و تحویل می‌دهند.

من که در حال غشوه (بیهوشی) بودم، متوجّه شدم که برای گرفتن جانم یک یا دو نفر کنارم قرار دارند. در دلم متوسّل به‌حضرت ابی عبداللَّه الحسین علیه و علی آبائه و أبنائه الطاهرین السلام و الصلاة شدم و عرض کردم که از مردن حرفی ندارم و بالأخره باید بروم، ولی الآن دستم خالی است. شما از خدا بخواهید که عمری به‌من بدهد تا عملی انجام دهم.

پس از این توسّل شخصی از طرف حضرت آمد و گفت: امام علیه‌السلام می‌فرمایند: من برای تأخیر (خاطرات خطی و سر دلبران ص 124.) مرگش دعا کردم و مستجاب شد؛ مأمور قبض روح برگشت و من از حالت غشوه به‌هوش آمدم.

این جریان را مرحوم آیت‌اللَّه اراکی نیز به‌سند صحیح از مرحوم حاج آقا مصطفی فرید اراکی نقل کرده، و در مجلة حوزه به‌چاپ رسیده است. در نقل مرحوم اراکی چنین آمده است:

حال احتضار دست می‌دهد، می‌بیند که سقف شکافته شد و دو نفر از سقف فرود آمدند. می‌فهمد که اینان اعوان ملک الموت هستند و برای قبض روح او آمده‌اند، پایین پا می‌نشینند تا از پا قبض روح کنند، تا آن‌جا که بعد از توسل می‌بیند باز سقف شکافته شد و یک نفر آمد و به‌آنان گفت: آقا فرمودند: تمدید شد، دست بردارید. بعد از رفتن آنها حالش یک قدری بهتر می‌شود. پارچه‌ای را که رویش انداخته بودند کنار می‌زنند، عیالش بالای سرش گریه می‌کرده، ناگهان صدایش بلند می‌شود که زنده شد، زنده شد....

مرحوم آقای اراکی بعداً فرمود: بقای او مثل حدوث او خارق‌العاده بوده است؛ من گمان می‌کنم این حوزة علمیه با توجه حضرت ابا عبداللّه علیه‌السلام است؛ زیرا ایشان گفته بود دستم خالی است، ذخیرة آخرت ندارم، امیدوارم شما تمدید نمایید تا ذخیره‌ای تهیه کنم؛ ذخیره‌اش همین اقامة حوزة علمیة قم بوده است. من (مجلة حوزه، شمارة 12، دی ماه 1364، ص 33) گمان می‌کنم این حوزة علمیه از برکت نظر ابا عبداللَّه علیه‌السلام است و کسی نمی‌تواند آن را منحل کند.

مرحوم آقای حائری چنین نتیجه گرفته است که این‌ها به‌حسب ظاهر صحنه سازی خداوند متعال است که یک مؤمنی را برای خدمت آماده نماید، آن هم با توجه به‌اولیا واستشفاء به‌آنها که انسان را از خودخواهی دور می‌کند. و ممکن است که ایشان را برای تأسیس حوزة علمیة قم آماده کردند که متجاوز از هزار سال قبل حضرت ابی عبداللَّه الصادق علیه‌السلام خبر داده است و الان بهترین حوزة علمیة جهان تشیع (مجلة حوزه، شمارة 12، دی ماه 1364، ص 33) است و متجاوز از ده هزار نفر دارد. آیینة أسرار (پیرامون حضرت مهدی علیه‌السلام و مسجد جمکران)، کریمی حسین، ص104.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حائری، فرزند آیت‌الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری می‌نویسد: مرحوم والد می‌فرمود: مرحوم فاضل اردکانی در صحن مطهّر امام حسین علیه‌السلام روی صندلی که در صحن می‌گذاشتند، می‌نشست و درس می‌فرمود. روزی یک نفر از طلبه‌ها در پای درس او- در بحثِ حجّیّتِ عقل- با ایشان اشکال کرد که عقل آیینة جهان‌نما چگونه در احکام شرعیه اعتبار ندارد؟! مرحوم فاضل سرش را پایین آورد و گفت: آیا عقلِ من و شما آیینة جهان‌نماست؟! آیینة سوراخ‌نما هم نیست! مؤسسِ حوزه، یادنامة حضرت آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری قدس سره، سید محمدکاظم شمس، عبدالهادی اشرفی و جواد آهنگر، بوستان کتاب، ص35، به‌نقل از سرِّ دلبران، ص74-75.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌الله العظمی اراکی این قضیه را در مورد استاد بزرگوارشان، مرحوم آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری نقل می‌کرد: همان اوایلی که رضا شاه تصمیم گرفت کشف حجاب کند، نقشه‌ای طرح کرد که مردم را وارد میدان کند. بلافاصله دستور داد که خانوادة سران، هرکدام شب‌ها مهمانی بگیرند و خانم‌هایشان در آن مهمانی مکشّفه شوند. عدّة زیادی هم در میدان آستانه، تقریباً نزدیک حرم، برای دیدن می‌آمدند و دور آنها را می‌گرفتند. مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری نزدیک غروب، سوار بر الاغی برای اقامة جماعت به‌حرم می‌آمد. تصادفاً، این برنامه‌ها و حرکت‌های زشت مربوط به‌کشف حجاب، مقارن با موقعی شد که نزدیک غروب بود و آقا می‌خواست برای نماز بیاید و از این جمعیّت ردّ شود. وقتی ایشان می‌آمد، سرش را پایین می‌انداخت و بسیار ناراحت می‌شد و می‌گفت: از ما که کاری برنمی‌آید. بنده وقتی به‌چهرة مبارک ایشان نگاه می‌کردم، می‌دیدم که خیلی گرفته و ناراحت می‌شدند. بالأخره ایشان با دیدن برنامة هر روزِ آنها، تصمیم گرفت نماز جماعت را ترک کند و از فردا به‌نماز جماعت نیاید، می‌گفت: چرا برای نماز بروم؟ نماز در اَنظار مردم با این کیفیت و با این وضع، فایده‌ای ندارد، من که نمی‌توانم نهی از منکر کنم، واقعاً برای من خیلی سنگین است، خیلی گران تمام می‌شود. ایشان یک مرجعِ تقلید بود. فردای آن روز هنگام غروب دیدم که آیت‌الله شیخ عبدالکریم برای نماز جماعت آماده شده‌اند و به‌طرف حرم مطهّر به‌راه افتادند، ولی این دفعه چهرة خیلی بشّاشی دارند، و نسبت به‌شب‌های قبل که می‌آمدند و ناراحت بودند، خیلی فرق داشتند. با خود گفتم: إن‌شاءالله برای آقا امر خیری پیش آمده است. بعد از این‌که نماز آقا تمام شد دنبال ایشان راه افتادم، وقتی به‌ایشان رسیدم، پرسیدم: امشب شما خیلی خوشحال و سرحال بودید؟ فرمود: بله، گفتم: چرا؟ گفت: دیشب که از نماز برگشتم، تصمیم گرفتم که دیگر از فردا شب، برای نماز جماعت نیایم، خیلی خسته بودم و با نارحتی خوابم بُرد، همین که به‌خواب رفتم، دیدم سیّدِ جلیل‌القدری وارد اتاق شد، رو به‌من کرد و گفت: شیخ عبدالکریم، این چه حرف و چه فکری است که تو کردی؟ برای چه می‌خواهی نماز را تعطیل کنی؟ تو نمازت را بخوان، آنها هر حرکتی می‌خواهند انجام بدهند، بدهند، تو چرا نمازت را می‌خواهی تعطیل کنی؟ یک دفعه به‌خود آمدم و نگاه کردم، هیچ کس نبود، با خودم گفتم: لا إله إلا الله، و فهمیدم که ذات اقدس حقّ به‌من مژده داده و خدا از این عمل من راضی است که نماز را بیایم و آن‌ها ما را ببینند و نسبت به‌آن‌ها اتمام حجت شود. آیت علم و عمل، یادنامة آیت‌الله العظمی سید محمد علی علوی گرگانی، سید حسین کشفی، ص131، به‌نقل از وصایای پیامبر اعظم صلّی الله علیه و آله به‌امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ج1، ص54-56.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

پدر آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم یزدی حائری رحمه الله؛ مؤسسِ حوزة علمیة قم، محمدجعفر نام داشته و مردی پاکدل و مسلمان باایمانی بوده است. کسب او ظاهراً کرباس فروشی و نیز گوسفند فروشی بوده است. مرحوم آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حائری فرزند آن بزرگوار (حاج شیخ عبدالکریم) می‌نویسد: پدرم می‌فرمود: برای پدرم (محمّد جعفر) از مادرم فرزندی به‌وجود نمی‌آمد و او برای فرزنددار شدن با زن‌هایی ازدواج موقّت می‌کرده است. روزی به‌منزل همسر موقّتِ خود می‌رود تا نمازِ فریضة خود را انجام دهد، آن زن برای اینکه خانه را برای شوهر خود خلوت کند، دخترِ یتیمی را که از شوهرِ متوفّای خود داشته از خانه بیرون می‌فرستد، هوا هم سرد بوده و آن دختر می‌لرزیده و می‌گفته: مادر، من در این هوای سرد به‌کجا بروم؟! مادر او را به‌عناوینی راضی می‌کرده که بیرون برود. این منظره مرحوم محمّدجعفر، جدِّ ما را بسیار ناراحت می‌کند و پس از ادای فریضه از خانة آن زن بیرون می‌آید و مدّتِ او را می‌بخشد و مَهر او را می‌پردازد و با خداوند به‌این مضمون مناجات می‌کند: خدایا، من دیگر برای پیدا کردنِ فرزند، ازدواج نمی‌کنم که احیاناً طفل یتیم به‌خاطر من آزرده گردد، تو اگر بخواهی قدرت داری که از همان همسرِ دائمِ من که تاکنون فرزند نیاورده به‌من فرزند بدهی و اگر نخواهی خود دانی، خدایا، امر موکول به‌تو است، می‌خواهی از همان همسرِ اوّل فرزند بده، می‌خواهی نده. پس از این جریان، مادرِ مرحومِ والد به‌آن مرحوم (عبدالکریم)، باردار می‌شود و خدای متعال همین یک فرزند را به‌ایشان عطا می‌کند و نه پیش از ایشان و نه بعد از ایشان، دیگر باردار نمی‌شود و از این جهت ما نه عمو داشته‌ایم و نه عمه. پایگاه اطلاع رسانی حوزه به‌نقل از «آیت‌الله مؤسّس»، ص16.

آیت‌الله العظمی اراکی در این مورد لطیفه‌ای نقل می‌فرمودند: خود آقای حاج شیخ عبدالکریم می‌فرمود: وقتی که من بچّه بودم، به‌مقتضای بچّگی بعضی حرکات از من سر می‌زد، مادرم می‌گفت: بچّه‌ای که به‌زور از خدا بگیری بهتر از این نمی‌شود! پایگاه اطلاع رسانی حوزه به‌نقل از «آیت‌الله مؤسّس»، ص17.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

1-هنگام راه رفتن قدم‌ها را مانندِ متکبّران بر زمین نمی‌کشید، بلکه با تأنّی و وقار راه می‌رفت،

2-هنگامی که به‌کنارِ خود ملتفت می‌شد تا با کسی سخن گوید مانندِ دولت‌مردان با گوشة چشم نگاه نمی‌کرد، بلکه با تمام بدن می‌گشت و سخن می‌گفت،

3-در بیشتر حالات چشمش به‌زیر و نظرش به‌سوی زمین زیاد بود،

4-در سلام کردن بر دیگران سبقت می‌گرفت،

5-پیوسته اندوهگین بود و تفکّرش دائم و هرگز از فکری و شغلی خالی نبود،

6-بدون احتیاج سخن نمی‌گفت،

7-کلمات جامعه می‌گفت که لفظش اندک و معنیش بسیار بود و از افادة مقصود قاصر نبود و ظاهر کنندة حق بود

8-نرم‌خُو بود و درشتی و غلظت در خُلق کریمش نبود،

9-کسی را کوچک نمی‌شمرد،

10-نعمت کم را بزرگ می‌دانست و هیچ نعمتی را مذمّت نمی‌فرمود، امّا خوردنی و آشامیدنی را مدح هم نمی‌فرمود،

11-از برای از دست رفتن امور دنیوی عصبانی نمی‌شد ولی برای خدا چنان به‌خشم درمی‌آمد که کسی او را نمی‌شناخت،

12-چون اشاره می‌فرمود به‌دست اشاره می‌نمود نه به‌چشم و ابرو،

13-چون شاد می‌شد دیده بر هم می‌گذاشت و بسیار اظهار فرح نمی‌کرد و اکثر خندیدن آن حضرت تبسّم بود و گاهی صدای خندة آن حضرت ظاهر می‌شد و گاهی هنگام خندیدن دندان‌های نورانیش مانند دانه‌های تگرگ ظاهر می‌شد،

14-هرکس را به‌قدر علم و فضیلت در دین امتیاز می‌داد،

15-در خور احتیاج متوجّه مردم می‌شد و آنچه به‌کار ایشان می‌آمد و موجب صلاح امّت بود برایشان بیان می‌فرمود ومکرّر می‌فرمود که حاضران آنچه از من می‌شنوند به‌غایبان برسانند،

16-می‌فرمود که به‌من برسانید حاجت کسی را که نمی‌تواند حاجت خود را به‌من برساند،

17-کسی را بر لغزش و خطای سخن مؤاخذه نمی‌فرمود،

18-اصحاب طلب کنندة علم به‌مجلس آن حضرت وارد می‌شدند، و متفرّق نمی‌شدند مگر آنکه از حلاوت علم و حکمت چشیده بودند،

19-از شرّ مردم در حذر بود امّا از ایشان کناره نمی‌گرفت و خوشرویی و خوشخویی را از ایشان دریغ نمی‌داشت،

20-جستجوی اصحاب خود می‌نمود و احوال ایشان می‌گرفت و هرگز غافل از احوال مردم نمی‌شد مبادا که غافل شوند و به‌سوی باطل میل کنند،

21-نیکان خلق را نزدیک خود جای می داد و افضل خلق نزد او کسی بود که خیرخواهی او برای مسلمانان بیشتر باشد و بزرگترین مردم نزد او کسی بود که بیشتر نسبت به‌مردم مواسات، معاونت، احسان و یاری کند،

22-در مجلسی نمی‌نشست و برنمی‌خاست مگر با یاد خدا،

23-در مجلس جای مخصوص برای خود قرار نمی‌داد و نهی می‌فرمود از این کار،

24-چون داخل مجلس می‌شد، در آخر مجلس که خالی بود می‌نشست و مردم را به این کار، امر می‌فرمود،

25-به‌هر یک از اهل مجلس خود بهره‌ای از اکرام و التفات می‌رسانید،

26-چنان معاشرت می‌فرمود که هرکس را گمان آن بود که گرامی‌ترین خلق است نزد او،

27-با هرکه می‌نشست تا او ارادة برخاستن نمی‌کرد برنمی‌خاست،

28-هرکه از او حاجتی می‌طلبید اگر مقدور بود روا می‌کرد والاّ به‌سخن نیکی و وعدة جمیلی او را راضی می‌کرد،

29-خُلق عمیمش همة خلق را فرا گرفته بود و همه کس نزد او در حقّ مساوی بود،

30-مجلس شریفش، مجلس بردباری و حیا و راستی و امانت بود و صداها در آن بلند نمی‌شد و بدِ کسی در آن گفته نمی‌‎شد و بدی از آن مجلس مذکور نمی‌شد،

31-اگر از کسی خطایی صادر می‌شد نقل نمی‌کردند،

32-همه با یکدیگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند،

33-یکدیگر را به‌تقوی و پرهیزکاری وصیّت می‌کردند و بایکدیگر در مقام تواضع و شکستگی بودند،

34-پیران را توقیر می‌کردند،

35-بر خردسالان رحم می‌کردند،

36-غریبان را رعایت می‌کردند،

37-روش آن حضرت با اهل مجلس چنان بود که پیوسته گشاده‌رو و نرم‌خو بود و کسی از همنشینی او متضرّر نمی‌شد،

38-صدا بلند نمی‌کرد،

39-فحش نمی‌داد،

40-عیب مردم را نمی‌گرفت

41-بسیار مردم را ستایش نمی‌کرد،

42-اگر چیزی واقع می‌شد که مرضیّ طبع مستقیمش نبود تغافل می‌فرمود،

43-کسی از او ناامید نبود،

44-مجادله نمی‌کرد،

45-بسیار سخن نمی‌گفت،

46-سخن هیچ کس را قطع نمی‌فرمود، مگر آن‌که باطل گوید،

47-به‌چیزی که فایده نداشت نمی‌پرداخت،

48-کسی را سرزنش نمی‌کرد،  

49-از عیب‌ها و لغزش‌های مردم جستجو نمی‌کرد و

50-بر بی‌ادبی غریبان و اعرابیان صبر می‌فرمود حتّی اصحاب آن افراد را به‌مجلس می‌آوردند تا آنان سؤ ال کنند و خود بهره‌مند شوند، جوانی نزد پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: می‌شود به‌من اجازه دهید تا زنا کنم؟ اصحاب بر وی فریاد زدند، پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: نزدیک من بیا، آن جوان جلو آمد، فرمود: دوست داری که کسی با مادر، دختر، خواهر، عمّه، خاله و فامیلت زنا کند و اجازة این کار را برای آن‌ها می‌دهی؟ عرض کرد: راضی نمی‌شوم. فرمود: همة بندگان خدا اینگونه (مانند ناموس تو) هستند. آن‌گاه دستِ مبارک را بر سینة او نهاد و گفت‌: اللّهُمّ اغْفِرْ ذنْبهُ و طهِّرْ قلْبهُ وحصِّنْ فرْجَهُ: بارالها، گناهش را بیامرز و دلش را پاک فرما و دامنش را حفظ کن. دیگر از آن پس به‌جانبِ هیچ زنِ بیگانه دیده نشد. و از سیرة ابن هشام نقل شده که گفت: در زمان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لشکر اسلام به‌کوه طیّ آمدند و فتح کردند و از آن‌جا اسیرانی به‌مدینه آوردند که در میان آن‌ها دختر حاتم طایی بود. چون پیغمبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن‌ها را دید دختر حاتم خدمتش عرض کرد: یا رسولَ اللّه، هلک الْوالد و غاب الْوافِد؛ یعنی پدرم حاتم مرده و برادرم عدیّ بن حاتم به‌شام فرار کرده، بر ما منّت گزار و ببخش ما را، خدا بر تو منّت گذارد. رُوز اوّل و دوّم حضرت به‌او جوابی نفرمود، روز سوّم که ایشان را ملاقات فرمود امیرالمؤمنین علیه‌السّلام به‌آن زن اشاره فرمود که دوباره عرض حال کن، آن زن، سخنِ گذشته را تکرار کرد، رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: منتظر هستم کاروانِ با امانتی پیدا شود تو را به‌سرزمینت بفرستم و او را عفو فرمود.

51-چون لشکری را مأمور می‌نمود فرماندهان سپاه را با لشکریان، فرا می‌خواند و این‌گونه آنان را سفارش و نصیحت می‌فرمود: بروید بهنام خدای تعالی و به‌خدا استقامت جویید و برای خدا و بر شریعت و آیین رسول خدا جهاد کنید. هان ای مردم! مکر نکنید و از غنایم، سرقت روا مدارید و کفّار را بعد از قتل، چشم و گوش و دیگر اعضا قطع نفرمایید و پیران و اطفال و زنان را نکشید و رهبانان را که در غارها و بیغوله‌ها جای دارند به‌قتل نرسانید و درختان را از بیخ نزنید مگر آن‌که مضطرّ باشید و نخلستان را مسوزانید و به‌آب غرق مکنید و درختان میوه‌دار را بر نیاورید و حَرث و زَرع را مسوزانید، شاید بدان محتاج شوید و جانورانِ حلال گوشت را نابود نکنید مگر اینکه برای خوراک لازم شود و هرگز آبِ مشرکان را با زهر، آلوده مسازید و مکر نکنید، و هرگز آن حضرت با دشمن جز این رفتار نکرد و بر دشمن شبیخون نزد،

52-از هر جهادی، جهاد با نَفس را بزرگ‌تر می‌دانست؛ چنان‌که روایت شده که وقتی لشکر آن حضرت از جهادِ با کفّار آمده بودند، حضرت فرمود: آفرین بر جماعتی که جهاد کوچک‌تر را به‌جا آوردند و بر ایشان است جهاد بزرگ‌تر. عرض کردند: جهاد بزرگ‌تر کدام است؟ فرمود: جهادِ با نَفسِ امّاره، و در روایت معتبره منقول است که از آن حضرت پرسیدند که چرا موی محاسن شما زود سفید شده است؟ فرمود که مرا پیر کرد سورة هود، واقعه، مُرسلات و عمّ یتسآئلون که در آن‌ها احوال قیامت و عذاب امّت‌های گذشته مذکور است. روایت شده که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت نه درهم و دیناری از خود باقی گذاشت و نه غلام و کنیزی و نه گوسفند و شتری، غیر از همان شترِ سواری خود، و چون به‌رحمت الهی واصل شد زرهش نزد یکی از یهودیان مدینه به‌گرو بود، برای بیست صاع جو که برای نفقة عیال خود از او قرض گرفته بود، حضرت امام رضا علیه‌السّلام فرمود: فرشته‌ای نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: پروردگارت تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: اگر می‌خواهی همة صحرای مکّه را برایت طلا می‌کنم. حضرت سر به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! می‌خواهم یک روز سیر باشم و تو را حمد کنم و یک روز گرسنه باشم و از تو درخواست کنم و فرمود: آن حضرت سه روز از نان گندم سیر نشد تا به‌رحمت الهی واصل شد. از حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السّلام منقول است که فرمود: با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در کنار خندق بودیم، ناگاه حضرت فاطمه علیهاالسّلام آمد و پاره نانی برای آن حضرت آورد و حضرت فرمود: این چیست؟ فاطمه علیهاالسّلام عرض کرد: قرص نانی برای حسن و حسین علیهماالسلام پخته بودم و این پاره را برای شما آوردم. حضرت فرمود: سه روز است که غذا داخلِ شکمِ پدرِ تو نشده است و این اوّلین غذایی است که می‌خورم.

53-ابن عبّاس گفته است: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر روی خاک می‌نشست،

54-بر روی خاک غذا میل می‌کرد،

55-گوسفند را به‌دست خود می‌بست،

56-اگر غلامی آن حضرت را برای نان جوی به خانة خود دعوت می‌کرد، قبول می‌فرمود،

57-از حضرت صادق علیه‌السّلام روایت شده که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هر روز سیصد و شصت مرتبه به‌عدد رگ‌های بدن می‌گفت: الْحمْدُ للّهِ ربِّ الْعالمین کثیراً علی کُلِّ حالٍ.

58-تا بیست و پنج مرتبه استغفار نمی‌کرد، از مجلسی برنمی‌خاست هر چند کم می‌نشست،

59-روزی هفتاد مرتبه «أسْتغْفِرُ اللّهَ» و هفتاد مرتبه «اتُوبُ اِلی اللّهِ» می‌گفت، و روایت شده که شب جمعه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قُبا ارادة افطار نمود و فرمود: آیا آشامیدنی هست که به‌آن افطار نمایم؟ اوس بن خولی انصاری کاسة شیری آورد که عسل در آن ریخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم آن را یافت از دهان برداشت و فرمود: این دو آشامیدنی است که از یکی به‌دیگری می‌توان اکتفا نمود، من هر دو را نمی‌خورم و بر مردم خودن آن را حرام نمی‌کنم، ولیکن برای خدا فروتنی می‌کنم، و هرکه برای حق تعالی فروتنی کند، خدا او را بلند می‌گرداند و هرکه تکبّر کند خدا او را پَست می‌کند و هرکه در معیشت خود میانه‌رو باشد، خدا او را روزی می‌دهد و هرکه اسراف کند، خدا او را محروم می‌فرماید، و هرکه مرگ را بسیار یاد کند خدا او را دوست می‌دارد. و به‌سند صحیح از حضرت صادق علیه‌السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در اوّل بعثت مدّتی آن قدر پشتِ سرِ هم روزه گرفت که گفتند دیگر ترک نخواهد کرد، پس مدّتی ترک روزه کرد که گفتند نخواهد گرفت، مدّتی به‌روشِ حضرت داود علیه‌السّلام یک در میان روزه می‌گرفت، پس آن را ترک کرد و در هر ماه ایام البیض آن را روزه می‌گرفت، پس آن را ترک فرمود و سنّتش بر آن قرار گرفت که در هر ماه پنجشنبة اوّل ماه و پنجشنبة آخر ماه و چهارشنبة اوّل از دهة دوّمِ ماه را روزه می‌گرفت و بر این روش بود تا به‌جوار رحمت ایزدی پیوست، و تمام ماه شعبان را روزه می‌گرفت.

60-ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است: بعضی از آداب شریفه و اخلاق کریمة حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که از اخبار متفرّقه ظاهر می‌شود آن است که آن حضرت از همه کس حکیم‌تر،

61-از همه داناتر،

62-از همه بردبارتر،

63-از همه شجاع‌تر،

64-از همه عادل‌تر،

65-از همه مهربان‌تر بود،

66-هرگز دستش به‌دست زنی نرسید که بر او حلال نباشد،

67-بخشنده‌ترین مردم بود،

68-هرگز دینار و درهمی نزد او نماند،

69-اگر از عطایش چیزی زیاد می‌آمد و شب می‌رسید قرار نمی‌گرفت تا آن را به‌مصرفش می‌رسانید و زیاده از خوراک سال خود هرگز نگاه نمی‌داشت و باقی را در راه خدا می‌داد،

70-پَست‌ترین غذاها را نگاه می‌داشت مانند جو و خرما،

71-هرچه می‌طلبیدند عطا می‌فرمود،

72-بر زمین می‌نشست،

73-بر زمین غذا می‌خورد،

74-بر زمین می‌خوابید،

75-نعلیْن و جامة خود را پینه می‌کرد،

76-درِ خانه را خود می‌گشود،

77-گوسفند را خود می‌دوشید،

78-پایِ شتر را خود می‌بست،

79-چون خادم از گردانیدن آسیا ناتوان می‌شد کمکش می‌کرد،

80-در شب آب وضو را به‌دست خود حاضر می‌کرد،

81-پیوسته سرش به‌زیر بود،

82-در حضور مردم تکیه نمی‌کرد، به خانوادة خود خدمت می‌کرد،

83-بعد از غذا انگشتان خود را می‌لیسید،

84-هرگز بادگلو نزد،

85-آزاد و بنده که آن حضرت را به‌میهمانی دعوت می‌کردند می‌پذییرفت، اگرچه برای پاچة گوسفندی بود،

86-هدیه را قبول می‌کرد اگرچه یک جرعه شیر بود،

87-تصدّق را نمی‌خورد، بر روی مردم بسیار نظر نمی‌کرد،

88-هرگز برای دنیا به‌خشم نمی‌آمد و برای خدا غضب می‌کرد،

89-گاهی از گرسنگی بر شکم سنگ می‌بست،

90-هرچه حاضر می‌کردند میل می‌کرد، و هیچ چیز را ردّ نمی فرمود،

91-بُرد یمنی و جُبّة پشم می‌پوشید و جامه‌های سطبر از پنبه و کتان می‌پوشید،

92-اکثر لباس‌های آن حضرت سفید بود،

93-بر سر عمامه می‌بست،

94-ابتدای پوشیدن لباس را از جانب راست می‌فرمود،

95-لباس فاخری داشت که مخصوص روز جمعه بود،

96-چون لباس نو می‌پوشید لباس کهنه را به‌مسکینی می‌بخشید،

97-عبایی داشت که هر جایی می‌رفت آن را دولّا می‌کرد و به‌زیر خود می‌افکند،

98-انگشتر نقره در انگشت کوچک دست راست می‌کرد،

99-خربزه را دوست می‌داشت،

100-از بوهای بد کراهت داشت،

101-وقت وضو گرفتن مسواک می‌کرد،

102-گاه بندة خود را و گاه دیگری را در عقب [مرکب] خود سوار می‌کرد،

103-بر هر چه میسّر می‌شد سوار می‌شد، گاه اسب و گاه استر و گاه الاغ،

104-با فقرا و مساکین می‌نشست،

105-با ایشان غذا می‌خورد،

106-صاحبان علم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامی می‌داشت،

107-شریف هر قوم را تألیف قلب می‌فرمود،

108-خویشان خود را احسان می‌کرد بی‌آن‌که ایشان را بر دیگران اختیار کند، مگر به‌چیزی چند که خدا به‌آن امر کرده است،

109-ادب هر کس را رعایت می‌کرد،

110-هر که عذر می‌طلبید عذر او را می‌پذیرفت، بسیار تبسّم می‌کرد، در غیر وقت نزول قرآن و موعظه

111-هرگز صدای خنده‌اش بلند نمی‌شد،

112-در خورش و پوشش بر بندگان خود زیادتی نمی‌کرد،

113-هرگز کسی را دشنام نداد،

114-هرگز زنان و خدمتکاران خود را نفرین نکرد و دشنام نداد،

115-هر آزاد و غلام و کنیز که برای حاجتی می‌آمد برمی‌خاست و با او می‌رفت،

116-درشتخو نبود،

117-در خصومت صدا بلند نمی‌کرد،

118-بد را به‌نیکی جزا می‌داد،

119-به‌هر که می‌رسید ابتدا به‌سلام می‌کرد،

120-به‌هرکه می‌رسید [بعد از سلام] ابتدا به‌مصافحه می‌نمود،

121-در هر مجلسی که می‌نشست یاد خدا می‌کرد،

122-اکثر نشستن آن حضرت رو به‌قبله بود،

123-هرکه نزد او می‌آمد او را گرامی می‌داشت و گاهی عبای مبارک خود را برای او پهن می‌کرد و ‌بالش خود را برای او می‌گذاشت،

124-رضا و غضب، او را از گفتن حقّ مانع نمی‌شد،

125-خیار را گاه با رُطب و گاه با نمک تناول می‌فرمود،

126-از میوه‌های تر، خربزه و انگور را بیشتر دوست می‌داشت،

127-اکثر خوراک آن حضرت آب و خرما یا شیر و خرما بود،

128-گوشت و ثرید (نان و آبگوشت یا نان و خورش) و کدو را بسیار دوست می‌داشت،

129-شکار نمی‌کرد، امّا گوشت شکار را می‌خورد،

130-پنیر و روغن می‌خورد،

131-از گوسفند دست و کتف را و از شوربا (آش ساده، نخود اب، آبگوشت) کدو را و از نانخورش سرکه را و از خرما عجْوه (خرمای مدینه) را و از سبزی‌ها کاسنی، باذروج (ریحان کوهی) و سبزی نرم را دوست می‌داشت،

132-شیخ طبرسی گفته است: تواضع و فروتنی آن حضرت به‌مرتبه‌ای بود که در جنگ خیبر و بنی قُریظه و بنی النّضیر بر الاغی سوار شده بود که افسارش و پوششش از لیف خرما بود،

133-بر اطفال و زنان سلام می‌کرد. روزی شخصی با آن حضرت سخن می‌گفت و می‌لرزید، فرمود: چرا از من می‌ترسی؟ من پادشاه نیستم. از انس بن مالک روایت است که گفت: من ده سال رسول خدا صلّی الله علیه و آله را خدمت کردم، پس هرگز به‌‎من اُفّ نگفت و کاری را که انجام داده بودم نفرمود چرا کردی، و کاری را که انجام نداده بودم نفرمود چرا نکردی؟ همچنین گفت: برای آن حضرت شرتبی بود که با آن افطار می‌کرد، و شربتی بود برای سحرش و بسا بود که برای افطار و سحرِ آن حضرت یک شربت بیش نبود و بسا بود آن شربت، شیری بود و بسا بود که شربت آن حضرت، نانی بود که در آب آمیخته شده بود، پس شبی شربت آن جناب را مهیّا کردم، آن بزرگوار دیر کرد، گمان کردم که بعضی از یاران، آن حضرت را دعوت کرده‌ است، پس من شربت آن حضرت را خوردم، پس یک ساعت بعد از عشا آن حضرت تشریف آورد، از بعض همراهانِ آن جناب پرسیدم که آیا پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جایی افطار کرده یا کسی آن جناب را دعوت کرده؟ گفت: نه! پس آن شب را از کثرت غم به‌مرتبه‌ای به‌روز آوردم که غیر از خدا نداند، از جهت آن‌که آن حضرت آن شربت را طلب کند و نیابد و گرسنه به‌روز آورد، و همان‌طور شد؛ آن جناب داخل صبح شد در حالتی که روزه گرفته بود و تا به‌حال از من در مورد آن شربت سؤال نکرد و یادی از آن ننمود. مطرزی در (مُغرب) گفته: انس بن مالک را برادری داشت از مادر که او را ابوعُمیْر می‌گفتند، روزی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را به‌حالت حزن و غم مشاهده کرد، پرسید: او را چه شده که محزون است؟ گفتند: «مات نُغَیرُهُ»؛ جوجه گنجشکی داشته است که مرده. حضرت به‌عنوان مزاح به‌‎او فرمود: یا أباعُمیر، ما فُعِلَ النُّغَیرُ؟ ای اباعُمیر، جوجه گنجشگ چه شد؟! روایت شده که خدمتکارانِ مدینه بعد از نماز صبح ظرف‌های آب آآخود را می‌آوردند خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که آن حضرت برای متبرّک شدن، دست مبارک خود را در آن داخل کند، و بسا بود که صبح‌های سرد بود و حضرت دست در آن‌ها داخل کرده و کراهتی اظهار نمی‌فرمود و نیز کودک صغیر را می‌آوردند خدمت آن جناب تا به‌عنوان برکت، برایش دعا کند، یا برایش نامی بگذارد، پس آن جناب برای دلخوشی خانواده‌اش کودک را در دامن می‌گرفت و بسا بود که آن کودک بر لباس آن حضرت بول می‌کرد، پس بعضی کسانی که حاضر بودند بر طفل داد می‌زدند، حضرت می‌فرمود: قطع مکنید بولش را، پس به‌او اجازه می‌داد تا بول کند! پس حضرت فارغ می‌شد از دعای برای او یا نام گذاشتن او، پس خانوادة طفل مسرور می‌شدند و فکر می‌کردند که آن حضرت متاذّی نشده است، پس چون می‌رفتند حضرت لباسِ خود را می‌شست. در خبر است که وقتی امیرالمؤمنین علیه‌السّلام با یکی از اهل ذمّه همسفر شد، آن مرد ذمّی از آن حضرت پرسید: ارادة کجا داری ای بندة خدا؟ فرمود: ارادة کوفه دارم. پس چون راه ذمّی از راه کوفه جدا شد حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السّلام راه کوفه را رها کرد و در جادّة او پا گذاشت، آن مرد ذمّی عرض کرد: آیا نگفتی که من قصد کوفه دارم؟ فرمود: چرا، عرض کرد: پس این راه کوفه نیست که با من می‌آیی، راه کوفه همان است که آن را ترک کردی، فرمود: آن را دانستم؛ گفت: پس چرا با من آمدی و حال آن‌که دانستی این راه تو نیست؟ حضرت فرمود: این به‌آن جهت است که از تمامی خوش رفتاری با رفیق آن است که در وقت جدا شدن از او، او را مقداری بدرقه کنند، پیغمبر ما، ما را این‎چنین امر فرموده است، آن مرد ذمّی گفت: پیغمبرتان شما را به‌این امر کرده است؟ فرمود: بلی، آن مردِ ذمّی گفت: پس هرکه متابعت او کرده به‌جهت این افعال کریمه و خصال حمیده است که متابعت کرده او را، و من تو را شاهد می‌گیرم بر دینِ تو، پس برگشت آن شخص ذمّی با امیرالمؤمنین علیه‌السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد. از انس منقول است که گفت: من نُه سال خدمت آن حضرت کردم، یک بار به‌من نگفت که چرا چنین کردی و هرگز کاری را بر من عیب نکرد و هرگز بوی خوشی خوش‌تر از بوی آن حضرت استشمام نکردم، و با کسی که می‌نشست زانویش بر زانوی او پیشی نمی‌گرفت. روزی اعرابی آمد و عبای مبارکش را به‌عنف کشید، به‌حدّی که در گردنِ مبارکش جای کنارِ عبا ماند، اعرابی گفت: از مال خدا به‌من بده، آن حضرت از رویِ لطف به‌سوی او توجّه فرمود و خندید و فرمود که به‌او عطایی دادند، پس حق تعالی این آیه را فرستاد: «إنّک لعلی خُلُقٍ عظیم» سوره قلم (68) آیه4. از ابن عباس منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: من تأدیب کردة خدایم و علی تأدیب کردة من است؛ حق تعالی مرا امر فرمود به‌سخاوت و نیکی و مرا نهی کرد از بخل و جفا و هیچ صفت نزد حق تعالی بدتر از بخل و بدی خُلق نیست.

134-شجاعت آن حضرت به‌مرتبه‌ای بود که حضرت اسداللّه الغالب علیه‌السّلام می‌گفت: هرگاه جنگ گرم می‌شد ما به‌آن حضرت پناه می بردیم و هیچ کس به‌دشمن نزدیک‌تر از آن حضرت نبود،

135-ابن عباس نقل کرده: چون سؤالی از آن حضرت می‌کردند (جوابش را) مکرّر می‌فرمود تا بر سائل مشتبه نشود،

136-روایت شده که آن حضرت سیر، پیاز، تره و بقل بدبو تناول نمی‌نمود،

137- هرگز طعامی را مذمّت نمی‌فرمود و اگر خوشش می‌آمد می‌خورد والاّ ترک می‌کرد،

138-در مجلس قبل از همة مردمان دست به‌غذا می‌برد و از همه دیرتر دست می‌کشید،

139-از جلوی خود میل می‌فرمود مگر خرما که دست به‌تمامت آن می‌گردانید،

140-کاسه را می‌لیسید،

141-انگشتان خود را یک یک می‌لیسید،

142-بعد از غذا دست می‌شُست و دست بر صورت می‌کشید،

143-تا ممکن بود تنها چیزی نمی‌خورد،

144-در آب آشامیدن اوّل «بسم اللّه» می‌گفت و اندکی می‌آشامید و از لب بر می‌داشت و «الحمدللّه» می‌گفت تا سه مرتبه و گاهی به‌یک نَفَس می‌آشامید و گاهی در ظرفِ چوب و گاه در ظرفِ پوست و گاه در سفال تناول می‌نمود و چون اینها نبود دست‌ها را پر از آب می‌کرد و می‌آشامید و گاه از دهان مَشک می‌آشامید،

145-سر و ریش خود را به‌سِدْر می‌شست،

146-روغن مالیدن را دوست می‌داشت،

147-ژولیده مو بودن را کراهت می‌داشت،

148-چون به‌خانه داخل می‌شد سه بار اجازه می‌گرفت،

149-نمی‌گذاشت کسی در برابر او بایستد،

150-هرگز با دو انگشت طعام نمی‌خورد و بلکه با سه انگشت و بالاتر میل می‌فرمود،

151-هیچ عطری با عَرَقِ آن حضرت برابر نبود،

152-هرگز بوی بد بر مشام آن حضرت نمی‌رسید،

153-آب دهان مبارک به‌هر چه می‌افکند برکت می‌یافت و به‌هر مریضی می‌مالید شفا می‌یافت،

154-به‌هر لغت سخن می‌گفت،

155-قادر بر نوشتن و خواندن بود با اینکه هرگز ننوشت،

156-هر مرکَبی که آن حضرت سوار می‌شد پیر نمی‌گشت،

157-بر هر سنگ و درخت که می‌گذشت او را سلام می‌دادند،

158-مگس و پشه وامثال آن بر آن حضرت نمی‌نشست،

159-مرغ از فراز سر آن حضرت پرواز نمی‌کرد،

160-هنگام عبور جای قدم مبارکش بر زمینِ نرم، نقش نمی‌شد، و گاه بر سنگ سخت می‌رفت و نشان پایش رسم می‌گشت،

161-با آن همه تواضع، مهابتی از آن حضرت در دل‌ها بود که نمی‌توانستند بر روی مبارکش نظر کنند،

162-می‌فرمود: از چند صفت دست برندارم: نشستن بر خاک، غذا خوردن با غلامان، سوار شدن بر الاغ، دوشیدن بز به‌دست خود، پوشیدن پشم و سلام کردن بر اطفال،

163-وارد شده که آن حضرت مزاح می‌کرد، امّا حرف باطل نمی‌گفت، نقل کرده‌اند: روزی آن حضرت دست کسی را گرفت و فرمود: چه کسی این بنده را می‌خرد؟ یعنی بندة خدا را. پیرهزنی از انصار به‌آن حضرت عرض کرد: از خدا برای من بهشت را درخواست کن، فرمود: زنانِ پیر داخل بهشت نمی‌شوند! آن زن گریست، حضرت خندید و فرمود: جوان و باکره می‌شوند و داخل بهشت می‌شوند. منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ج1، ص36، فصل چهارم

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ خَلَّادٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَاالْحَسَنِ علیه‌السلام، فَقُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاکَ، الرَّجُلُ یَکُونُ مَعَ الْقَوْمِ فَیَجْرِی بَیْنَهُمْ کَلَامٌ یَمْزَحُونَ وَ یَضْحَکُونَ، فَقَالَ: لَا بَأْسَ مَا لَمْ یَکُنْ، فَظَنَنْتُ أَنَّهُ عَنَى الْفُحْشَ، ثُمَّ قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله کَانَ یَأْتِیهِ الْأَعْرَابِیُّ فَیُهْدِی لَهُ الْهَدِیَّةَ ثُمَّ یَقُولُ مَکَانَهُ: أَعْطِنَا ثَمَنَ هَدِیَّتِنَا، فَیَضْحَکُ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ کَانَ إِذَا اغْتَمَّ یَقُولُ: مَا فَعَلَ الْأَعْرَابِیُّ؟ لَیْتَهُ أَتَانَا. اصول کافی، ترجمه سید هاشم رسولی، ج4، باب الدعابة و الضحک، ح1، ص485.  

معمّر بن خلّاد می‌گوید: به‌امام رضا علیه‌السلام عرض کردم: فدایت گردم، مردی در میانِ جمعی قرار می‌گیرد، و صحبتی میان آنان ردّ و بدل می‌شود، و با هم مزاح کرده و می‌خندند، (اشکالى دارد؟) امام علیه‌السلام فرمود: اشکالی ندارد، مشروط به‌این‌که در آن (حرامی) نباشد، راوی می‌گوید: من گمان کردم منظور حضرت این است که به‌شرط آن‌که در آن شوخی‌ها ناسزا نباشد، سپس امام علیه‌السلام فرمود: یکی از عرب‌های (بیابانی،) چادرنشین و بادیه‌نشین به‌محضر رسول خدا صلّی الله علیه و آله شرفیاب می‌شد و برای آن حضرت هدیه‌ای می‌آورد و تقدیم می‌کرد، و همان‌جا عرض می‌کرد: پول هدیة ما را بدهید! رسول خدا صلّی الله علیه و آله می‌خندید، و هرگاه آن حضرت غمگین می‌شد، می‌فرمود: آن عرب بیابانی چه شد؟ کاش نزد ما مى‌آمد (و ما را می‌خنداند).

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ کَانَ لَهُ عَبْدٌ أَسْوَدُ فِی سَفَرٍ فَکَانَ کُلُّ مَنْ أَعْیَا أَلْقَى عَلَیْهِ بَعْضَ مَتَاعِهِ حَتَّى حَمَلَ شَیْئاً کَثِیراً فَمَرَّ بِهِ النَّبِیُّ صلّی الله علیه و آله فَقَالَ: أَنْتَ سَفِینَةٌ فَأَعْتَقَهُ. مناقب آل أبی طالب، لابن شهر آشوب، دارالأضواء، بیروت، لبنان، ح1، ص147.

رسول خدا صلّی الله علیه و آله به‌صورت گروهی به‌مسافرت رفت، در آن سفر، غلام سیاهی داشت، آن غلام هرگاه می‌دید فردی خیلی خسته شده است، مقداری از بار او را بر دوش خود می‌گذاشت، به‌حدّی که بار زیادی بر دوش گرفت، در همین حال پیامبر صلّی الله علیه و آله از کنارش عبور کرد و فرمود: تو کِشتی هستی! و او را آزاد فرمود.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قَبَّلَ جَدُّ خَالِدٍ الْقَسْرِیِّ امْرَأَةً فَشَکَتْ إِلَى النَّبِیِّ صلّی الله علیه و آله فَأَرْسَلَ إِلَیْهِ فَاعْتَرَفَ وَ قَالَ: إِنْ شِئْتِ أَنْ تَقْتَصَّ فَلْتَقْتَصَّ، فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ أَصْحَابُهُ، فَقَالَ: أَ وَ لَا تَعُودُ؟ فَقَالَ: لَا وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ، فَتَجَاوَزَ عَنْهُ. مناقب آل أبی طالب، لابن شهر آشوب، دارالأضواء، بیروت، لبنان، ح1، ص148.

جدِّ خالدِ قسری، زنی را بوسید، زن شکایت خود را به‌نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله برد، حضرت متّهم را فراخواند، حاضر شد، و به‌گناه خود اعتراف نمود، آن‌گاه (متّهم به‌مزاح) به‌زن گفت: اگر می‌خواهی قصاص کنی، قصاص کن! رسول خدا صلّی الله علیه و آله و یارانش تبسّم کردند، حضرت فرمود: دیگر تکرار نمی‌کنی؟ عرض نکرد، به خدا قسم نه، ای رسول خدا، حضرت او را عفو فرمود.

  • مرتضی آزاد