رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عَنِ النُّعْمَانِ بْنِ بَشِیرٍ قَالَ: کُنْتُ مُزَامِلًا لِجَابِرِ بْنِ یَزِیدَ الْجُعْفِیِّ فَلَمَّا أَنْ کُنَّا بِالْمَدِینَةِ دَخَلَ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ علیه‌السلام فَوَدَّعَهُ وَ خَرَجَ مِنْ عِنْدِهِ وَ هُوَ مَسْرُورٌ حَتَّى وَرَدْنَا الْأُخَیْرِجَةَ أَوَّلَ مَنْزِلٍ نَعْدِلُ مِنْ فَیْدَ إِلَى الْمَدِینَةِ یَوْمَ جُمُعَةٍ فَصَلَّیْنَا الزَّوَالَ فَلَمَّا نَهَضَ بِنَا الْبَعِیرُ إِذَا أَنَا بِرَجُلٍ طُوَالٍ آدَمَ مَعَهُ کِتَابٌ فَنَاوَلَهُ جَابِراً فَتَنَاوَلَهُ فَقَبَّلَهُ وَ وَضَعَهُ عَلَى عَیْنَیْهِ وَ إِذَا هُوَ مِنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ إِلَى جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ وَ عَلَیْهِ طِینٌ أَسْوَدُ رَطْبٌ فَقَالَ لَهُ مَتَى عَهْدُکَ بِسَیِّدِی فَقَالَ السَّاعَةَ فَقَالَ لَهُ قَبْلَ الصَّلَاةِ أَوْ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَقَالَ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَفَکَّ الْخَاتَمَ وَ أَقْبَلَ یَقْرَؤُهُ وَ یَقْبِضُ وَجْهَهُ حَتَّى أَتَى عَلَى آخِرِهِ ثُمَّ أَمْسَکَ الْکِتَابَ فَمَا رَأَیْتُهُ ضَاحِکاً وَ لَا مَسْرُوراً حَتَّى وَافَى الْکُوفَةَ فَلَمَّا وَافَیْنَا الْکُوفَةَ لَیْلًا بِتُّ لَیْلَتِی فَلَمَّا أَصْبَحْتُ أَتَیْتُهُ إِعْظَاماً لَهُ فَوَجَدْتُهُ قَدْ خَرَجَ عَلَیَّ وَ فِی عُنُقِهِ کِعَابٌ قَدْ عَلَّقَهَا وَ قَدْ رَکِبَ قَصَبَةً وَ هُوَ یَقُولُ أَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ أَمِیراً غَیْرَ مَأْمُورٍ وَ أَبْیَاتاً مِنْ نَحْوِ هَذَا فَنَظَرَ فِی وَجْهِی وَ نَظَرْتُ فِی وَجْهِهِ فَلَمْ یَقُلْ لِی شَیْئاً وَ لَمْ أَقُلْ لَهُ وَ أَقْبَلْتُ أَبْکِی لِمَا رَأَیْتُهُ وَ اجْتَمَعَ عَلَیَّ وَ عَلَیْهِ الصِّبْیَانُ وَ النَّاسُ وَ جَاءَ حَتَّى دَخَلَ الرَّحَبَةَ وَ أَقْبَلَ یَدُورُ مَعَ الصِّبْیَانِ وَ النَّاسُ یَقُولُونَ جُنَّ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ جُنَّ فَوَ اللَّهِ مَا مَضَتِ الْأَیَّامُ حَتَّى وَرَدَ کِتَابُ هِشَامِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِکِ إِلَى وَالِیهِ أَنِ انْظُرْ رَجُلًا یُقَالُ لَهُ- جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَیَّ بِرَأْسِهِ فَالْتَفَتَ إِلَى جُلَسَائِهِ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ قَالُوا أَصْلَحَکَ اللَّهُ کَانَ رَجُلًا لَهُ عِلْمٌ وَ فَضْلٌ وَ حَدِیثٌ وَ حَجَّ فَجُنَّ وَ هُوَ ذَا فِی الرَّحَبَةِ مَعَ الصِّبْیَانِ عَلَى الْقَصَبِ یَلْعَبُ مَعَهُمْ قَالَ فَأَشْرَفَ عَلَیْهِ فَإِذَا هُوَ مَعَ الصِّبْیَانِ یَلْعَبُ عَلَى الْقَصَبِ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی عَافَانِی مِنْ قَتْلِهِ قَالَ وَ لَمْ تَمْضِ الْأَیَّامُ حَتَّى دَخَلَ مَنْصُورُ بْنُ جُمْهُورٍ الْکُوفَةَ وَ صَنَعَ مَا کَانَ یَقُولُ جَابِرٌ. اصول کافی، ترجمة مرحوم سید جواد مصطفوی، ج2، بابُ أنَّ الجِنَّ یأتیهم فیسألونهم عن معالم دینهم و یتوجَّهون فی أمورهم، ص245، ح7.

نعمان بن بشیر می‌گوید: با جابر بن یزید جُعفى هم کجاوه (کالسکه) بودم، چون به‌مدینه رسیدیم، جابر خدمت امام باقر علیه‌السلام رسید و از او خداحافظى کرد و شادمان از نزدش بیرون شد، تا روز جمعه به‌چاه «اُخَیرَجه» رسیدیم و آنجا نخستین منزلی است که از فید به‌سوى مدینه برمی‌گردیم، چون نماز ظهر را گزاردیم و شترِ ما حرکت کرد، مرد بلند قامتِ گندم‌گونى پیدا شد که نامه‌اى داشت و آن را به‌جابر داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیده گذاشت، در آن نوشته شده بود: از جانب محمد بن على به‌سوى جابر بن یزید، و بر آن نامه مهر سیاه و ترى بود. جابر [که هنوز نامه را نخوانده بود] به‌او گفت: کى نزد آقایم بودى؟ گفت: هم اکنون، جابر گفت: پیش از نماز یا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز، جابر مُهر را برداشت و شروع به‌خواندن کرد و چهره‌اش را درهم می‌کشید تا به‌آخر نامه رسید، سپس نامه را نگهداشت و تا به‌کوفه رسید او را خندان و شادان ندیدم. شبانگاه به‌کوفه رسیدیم، من خوابیدم، چون صبح شد، به‌خاطر احترام و بزرگداشت او نزدش رفتم، دیدمش بیرون شده به‌جانب من مى‌آید. و گلوبندى از قاب استخوان به‌گردنش آویخته و بر نى سوار شده، می‌گوید: منصور بن جمهور را فرماندهى می‌بینم که فرمانبر نیست، و أشعارى از این قبیل میخواند. او به‌من نگریست و من به‌او می‌نگریستم، نه او چیزى به‌من گفت و نه من به‌او چیزی گفتم، من از وضعى که از او دیدم شروع به‌گریستن نمودم، کودکان و مردم اطرافِ ما جمع شدند، و او آمد تا وارد رحبه شد و با کودکان میچرخید مردم میگفتند: دیوانه شد جابر بن یزید، دیوانه شد. بخدا سوگند که چند روز بیش نگذشت که از جانب هشام بن عبد الملک نامه‌ئى بوالیش رسید که مردى را که نامش جابر بن یزید جعفى است پیدا کن و گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست، والى متوجه اهل مجلس شد و گفت: جابر بن یزید جعفى کیست؟ گفتند: خدا ترا اصلاح کند. مردى بود دانشمند و فاضل و محدث که حج گزارد و دیوانه شد، و اکنون در میدان پهناور «رحبه» بر نى سوار مى‌شود و با کودکان بازى می‌کند، والى آمد و از بلندى نگریست، او را دید بر نى سوار است و با بچه‌ها بازى مى‌کند، گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او برکنار داشت، روزگارى نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه جابر می‌گفت عملى شد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

در زمان قاجاریه، حکومت عثمانی بزرگ‌ترین حکومت اسلامی در جهان به‌شمار می‌رفت که پایتخت آن، استانبول ترکیه بود. در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران، مسجد کوچکی وجود داشت، امام جماعت آن مسجد می‌گفت: شخص روضه‌خوانی را دیدم که هر روز صبح به‌مسجد می‌آمد و روضة حضرت زهرا علیهاالسلام را می‌خواند و به‌خلیفة دوّم ناسزا می‌گفت و این در حالی بود که افراد سفارت و تبعة آن که سنّی بودند برای نماز به‌آن مسجد می‌آمدند. روزی به‌او گفتم: تو به‌چه دلیل هر روز همین روضه را می‌خوانی و همان ناسزار را تکرار می‌کنی؟ مگر روضة دیگری بلد نیستی؟! او در پاسخ گفت: بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به‌من می‌دهد و می‌گوید: همین روضه را با این کیفیت بخوان. سپس مشخصات و نشانی بانی را گفت. فهمیدم که بانی، یک کاسب مغازه‌دار است. جریان را به‌او گفتم. او گفت: شخصی روزی دو تومان به‌من می‌دهد تا در آن مسجد چنین روضه‌ای خوانده شود. پنج ریال به‌آن روضه خوان می‌دهم و پانزده ریال را خودم برمی‌دارم. باز جریان را پیگیری کردم. سرانجام معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان، روزی 25 تومان برای این روضه‌خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران و حکومت عثمانی) داده می‌شود که پس از طیِّ مراحل و دست به‌دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می‌ماند! باید متوجّه بود که دشمنان، این چنین سوء استفاده نکنند و ما ناخودآگاه از مزدوران آنها نشویم و آب به‌آسیاب دشمن نریزیم. هزار و یک حکایت اخلاقی، محمدحسین محمدی، ج1، ص130، حکایت161. می‌گویند: دست‌های نامرئیِ خارجی در یکی از نقاط هند که شیعه و سنّی زندگی می‌کردند، این مسئله را مطرح کردند که آیا ذوالجناح (اسب) امام حسین علیه‌السلام نر بود یا ماده؟! منبری‌ها و سخنرانان مدت‌ها دربارة این موضوع، بحث و ایجاد اختلاف می‌کردند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

آیت‌الله سید محمّد علی علوی گرگانی قدس سره: مرحوم آیت‌الله میرزا مهدی پایین شهری رحمه‌الله اهل قم بود. حاج آقای والد ما رحمه الله در مورد ایشان می‌گفتند: من خدمت ایشان درس خوانده‌ام. خیلی مرد عجیبی بود. به‌او می‌گفتند: میرزا مهدی پایین شهری. بسیار مرد ملایی بود. کسی بود که میزبان مرحوم شیخ عبدالکریم حائرى رحمه‌الله شد و کسی بود که مرحوم شیخ عبدالکریم، ایشان را جلو انداخت و خودش پشت سر او نماز حدّ خواند. پس الآن می‌شود گفت که میرزا مهدی گردن ما حوزوی‌ها حقّ دارد؛ چون مؤسسِ حوزه، آقای شیخ عبدالکریم میهمان ایشان بود، همانند ایوب انصاری که میزبان پیغمبر خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بود. در دست میرزا مهدی، انگشتر خاصّی بود هرکس را مار و عقرب می‌زد پیش او می‌آوردند و ایشان آن انگشتر را روی محل گزیدگی می‌کشید و فوراً خوب می‌شد. خیلی در قم مشهور شده بود. سابقاً در قم خیلی عقرب بود. در زمان رضاخان با آخوند خیلی بد بودند. عمّامه‌ها را بر می‌داشتند و وضع خرابی بود و حرکتِ دولت روی مردم هم اثر گذاشته بود. راننده‌ها آخوند سوار نمی‌کردند. برای شیخ مهدی، خدا رحمتش کند، مسافرتی پیش آمد که به‌اصفهان رفت و بعد از چند روز خواست به‌قم برگردد، به‌گاراژ رفت تا سوار ماشینی شود که به‌قم بیاید. آیت‌الله شیخ مهدی پایین شهری سوار ماشین شد که یک مرتبه چشم راننده به‌ایشان افتاد، راننده گفت: شیخ، برای چه اینجا آمدی؟ برو پایین. شیخ مهدی گفت: می‌خواهم به‌قم بروم. راننده گفت: من شیخ سوار نمی‌کنم. جرأت داری پایت را در ماشین من بگذار. آیت‌الله شیخ مهدی پایین شهری چیزی نگفت و پایین رفت. سرپرست گاراژ ایشان را که دید دلش به‌حالِ شیخ پیرمرد سوخت. آمد به‌شیخ گفت: آقا، شما می‌خواهی کجا بروی؟ گفت: به‌قم. مسئول گاراژ پیش راننده رفت و به‌او گفت: شیخ را سوار کن و ببر. راننده گفت: من هرگز سوارش نمی‌کنم. سرپرست گاراژ با تندی گفت: حرف نزن، بی‌تربیت، این آقا آیت‌الله است، خجالت نمی‌کشی این حرف‌ها را می‌زنی؟ احتمالاً آقا را می‌شناخت. خلاصه به‌هر صورتی بود آقا را سوار کرد. آیت‌الله شیخ مهدی پایین شهری هم بالا رفت و روی صندلیی که روی چرخ بود نشست و حرکت کردند. وسط راه ماشین پنچر شد و از قضا چرخ پنچر شده همین چرخی بود که ایشان روی آن نشسته بود. بیچاره شیخ مهدی بد شانس دوباره بدبیاری آورد. راننده هم شروع کرد به‌فحش دادن: شیخ فلان فلان شده، برو پایین ببینم، تو پدر من را درآوردی، فلان فلان شده، برو من تو را دیگر سوار نمی‌کنم. شیخ مهدی رفت و در گوشه‌ای از بیابان رو به‌قبله نشست و مشغول ذکر شد و راننده هم مشغول پنجرگیری. در حال درآوردن چرخ بود که دست به‌آبش گرفت. وقتی گوشه‌ای رفت که قضاء حاجت کند یک مرتبه ماری پایش را گاز گرفت. دادش بالا رفت. چنان جیغ و فریاد کرد که تمام مسافرها به‌طرفش دویدند. نگاه کردند دیدند مار بزرگی پایش را گاز گرفته است. راننده هم با حالی که داشت باز شیخ را رها نکرد و گفت: هر چه هست از این شیخ است. این بلا را شیخ سر ما آورد. چند مسافر پیش شیخ آمدند و گفتند: شیخ مهدی، بیا به‌داد این بیچاره برس. گفت: چه شده است؟ گفتند: ماری پایش را نیش زده و در حال مرگ است. بلند شد و پیش راننده رفت، باز دوباره به‌شیخ گفت: من می‌دانم تمام این بلاها زیر سر تو است، تو مرا نفرین کردی. شیخ گفت: ناراحت نباش و بلافاصله انگشترش را در جایی که مار گزیده بود گذاشت. یک دفعه زهرِ مار بیرون زد و حال راننده به‌جا آمد. نقل می‌کنند همین راننده آن‌قدر مرید آقا شده بود که هر وقت به‌قم می‌آمد برای دست‌بوسی ایشان می‌رفت و می‌گفت: قربان شما بشوم که جان مرا خریدید. آیت علم و عمل، یادنامة آیت‌الله العظمی سید محمد علی علوی گرگانی، سید حسین کشفی، ص136- وصایای پیامبر اعظم صلّی الله علیه و آله به‌امیرالمؤمنین علیه‌السلام، علوی گرگانی، سیدمحمّدعلی، 1318-1400 ه.ش.، ج1، ص164.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌اللَّه (شیخ مرتضی) حائری نوشته‌اند: از پدرم (شیخ عبدالکریم حائری) نقل شده که ایشان می‌فرمود: زمانی که در کربلا اشتغال به‌تحصیل داشتم، در عالم خواب کسی مرا به‌اسم صدا زد و گفت: شب جمعه خواهی مرد. من خوابی را که دیده بودم فراموش کردم، تا آن‌که روز پنج‌شنبه نهار را در یکی از باغات کربلا با رفقا خوردیم؛ در آنجا تب کردم و غش نمودم، به‌نظر می‌رسید همان مالاریای شدید توأم با غشوه بوده است، رفقا مرا در همان حال به‌منزل می‌آورند و تحویل می‌دهند.

من که در حال غشوه (بیهوشی) بودم، متوجّه شدم که برای گرفتن جانم یک یا دو نفر کنارم قرار دارند. در دلم متوسّل به‌حضرت ابی عبداللَّه الحسین علیه و علی آبائه و أبنائه الطاهرین السلام و الصلاة شدم و عرض کردم که از مردن حرفی ندارم و بالأخره باید بروم، ولی الآن دستم خالی است. شما از خدا بخواهید که عمری به‌من بدهد تا عملی انجام دهم.

پس از این توسّل شخصی از طرف حضرت آمد و گفت: امام علیه‌السلام می‌فرمایند: من برای تأخیر (خاطرات خطی و سر دلبران ص 124.) مرگش دعا کردم و مستجاب شد؛ مأمور قبض روح برگشت و من از حالت غشوه به‌هوش آمدم.

این جریان را مرحوم آیت‌اللَّه اراکی نیز به‌سند صحیح از مرحوم حاج آقا مصطفی فرید اراکی نقل کرده، و در مجلة حوزه به‌چاپ رسیده است. در نقل مرحوم اراکی چنین آمده است:

حال احتضار دست می‌دهد، می‌بیند که سقف شکافته شد و دو نفر از سقف فرود آمدند. می‌فهمد که اینان اعوان ملک الموت هستند و برای قبض روح او آمده‌اند، پایین پا می‌نشینند تا از پا قبض روح کنند، تا آن‌جا که بعد از توسل می‌بیند باز سقف شکافته شد و یک نفر آمد و به‌آنان گفت: آقا فرمودند: تمدید شد، دست بردارید. بعد از رفتن آنها حالش یک قدری بهتر می‌شود. پارچه‌ای را که رویش انداخته بودند کنار می‌زنند، عیالش بالای سرش گریه می‌کرده، ناگهان صدایش بلند می‌شود که زنده شد، زنده شد....

مرحوم آقای اراکی بعداً فرمود: بقای او مثل حدوث او خارق‌العاده بوده است؛ من گمان می‌کنم این حوزة علمیه با توجه حضرت ابا عبداللّه علیه‌السلام است؛ زیرا ایشان گفته بود دستم خالی است، ذخیرة آخرت ندارم، امیدوارم شما تمدید نمایید تا ذخیره‌ای تهیه کنم؛ ذخیره‌اش همین اقامة حوزة علمیة قم بوده است. من (مجلة حوزه، شمارة 12، دی ماه 1364، ص 33) گمان می‌کنم این حوزة علمیه از برکت نظر ابا عبداللَّه علیه‌السلام است و کسی نمی‌تواند آن را منحل کند.

مرحوم آقای حائری چنین نتیجه گرفته است که این‌ها به‌حسب ظاهر صحنه سازی خداوند متعال است که یک مؤمنی را برای خدمت آماده نماید، آن هم با توجه به‌اولیا واستشفاء به‌آنها که انسان را از خودخواهی دور می‌کند. و ممکن است که ایشان را برای تأسیس حوزة علمیة قم آماده کردند که متجاوز از هزار سال قبل حضرت ابی عبداللَّه الصادق علیه‌السلام خبر داده است و الان بهترین حوزة علمیة جهان تشیع (مجلة حوزه، شمارة 12، دی ماه 1364، ص 33) است و متجاوز از ده هزار نفر دارد. آیینة أسرار (پیرامون حضرت مهدی علیه‌السلام و مسجد جمکران)، کریمی حسین، ص104.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حائری، فرزند آیت‌الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری می‌نویسد: مرحوم والد می‌فرمود: مرحوم فاضل اردکانی در صحن مطهّر امام حسین علیه‌السلام روی صندلی که در صحن می‌گذاشتند، می‌نشست و درس می‌فرمود. روزی یک نفر از طلبه‌ها در پای درس او- در بحثِ حجّیّتِ عقل- با ایشان اشکال کرد که عقل آیینة جهان‌نما چگونه در احکام شرعیه اعتبار ندارد؟! مرحوم فاضل سرش را پایین آورد و گفت: آیا عقلِ من و شما آیینة جهان‌نماست؟! آیینة سوراخ‌نما هم نیست! مؤسسِ حوزه، یادنامة حضرت آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری قدس سره، سید محمدکاظم شمس، عبدالهادی اشرفی و جواد آهنگر، بوستان کتاب، ص35، به‌نقل از سرِّ دلبران، ص74-75.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌الله العظمی اراکی این قضیه را در مورد استاد بزرگوارشان، مرحوم آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری نقل می‌کرد: همان اوایلی که رضا شاه تصمیم گرفت کشف حجاب کند، نقشه‌ای طرح کرد که مردم را وارد میدان کند. بلافاصله دستور داد که خانوادة سران، هرکدام شب‌ها مهمانی بگیرند و خانم‌هایشان در آن مهمانی مکشّفه شوند. عدّة زیادی هم در میدان آستانه، تقریباً نزدیک حرم، برای دیدن می‌آمدند و دور آنها را می‌گرفتند. مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری نزدیک غروب، سوار بر الاغی برای اقامة جماعت به‌حرم می‌آمد. تصادفاً، این برنامه‌ها و حرکت‌های زشت مربوط به‌کشف حجاب، مقارن با موقعی شد که نزدیک غروب بود و آقا می‌خواست برای نماز بیاید و از این جمعیّت ردّ شود. وقتی ایشان می‌آمد، سرش را پایین می‌انداخت و بسیار ناراحت می‌شد و می‌گفت: از ما که کاری برنمی‌آید. بنده وقتی به‌چهرة مبارک ایشان نگاه می‌کردم، می‌دیدم که خیلی گرفته و ناراحت می‌شدند. بالأخره ایشان با دیدن برنامة هر روزِ آنها، تصمیم گرفت نماز جماعت را ترک کند و از فردا به‌نماز جماعت نیاید، می‌گفت: چرا برای نماز بروم؟ نماز در اَنظار مردم با این کیفیت و با این وضع، فایده‌ای ندارد، من که نمی‌توانم نهی از منکر کنم، واقعاً برای من خیلی سنگین است، خیلی گران تمام می‌شود. ایشان یک مرجعِ تقلید بود. فردای آن روز هنگام غروب دیدم که آیت‌الله شیخ عبدالکریم برای نماز جماعت آماده شده‌اند و به‌طرف حرم مطهّر به‌راه افتادند، ولی این دفعه چهرة خیلی بشّاشی دارند، و نسبت به‌شب‌های قبل که می‌آمدند و ناراحت بودند، خیلی فرق داشتند. با خود گفتم: إن‌شاءالله برای آقا امر خیری پیش آمده است. بعد از این‌که نماز آقا تمام شد دنبال ایشان راه افتادم، وقتی به‌ایشان رسیدم، پرسیدم: امشب شما خیلی خوشحال و سرحال بودید؟ فرمود: بله، گفتم: چرا؟ گفت: دیشب که از نماز برگشتم، تصمیم گرفتم که دیگر از فردا شب، برای نماز جماعت نیایم، خیلی خسته بودم و با نارحتی خوابم بُرد، همین که به‌خواب رفتم، دیدم سیّدِ جلیل‌القدری وارد اتاق شد، رو به‌من کرد و گفت: شیخ عبدالکریم، این چه حرف و چه فکری است که تو کردی؟ برای چه می‌خواهی نماز را تعطیل کنی؟ تو نمازت را بخوان، آنها هر حرکتی می‌خواهند انجام بدهند، بدهند، تو چرا نمازت را می‌خواهی تعطیل کنی؟ یک دفعه به‌خود آمدم و نگاه کردم، هیچ کس نبود، با خودم گفتم: لا إله إلا الله، و فهمیدم که ذات اقدس حقّ به‌من مژده داده و خدا از این عمل من راضی است که نماز را بیایم و آن‌ها ما را ببینند و نسبت به‌آن‌ها اتمام حجت شود. آیت علم و عمل، یادنامة آیت‌الله العظمی سید محمد علی علوی گرگانی، سید حسین کشفی، ص131، به‌نقل از وصایای پیامبر اعظم صلّی الله علیه و آله به‌امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ج1، ص54-56.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

پدر آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم یزدی حائری رحمه الله؛ مؤسسِ حوزة علمیة قم، محمدجعفر نام داشته و مردی پاکدل و مسلمان باایمانی بوده است. کسب او ظاهراً کرباس فروشی و نیز گوسفند فروشی بوده است. مرحوم آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حائری فرزند آن بزرگوار (حاج شیخ عبدالکریم) می‌نویسد: پدرم می‌فرمود: برای پدرم (محمّد جعفر) از مادرم فرزندی به‌وجود نمی‌آمد و او برای فرزنددار شدن با زن‌هایی ازدواج موقّت می‌کرده است. روزی به‌منزل همسر موقّتِ خود می‌رود تا نمازِ فریضة خود را انجام دهد، آن زن برای اینکه خانه را برای شوهر خود خلوت کند، دخترِ یتیمی را که از شوهرِ متوفّای خود داشته از خانه بیرون می‌فرستد، هوا هم سرد بوده و آن دختر می‌لرزیده و می‌گفته: مادر، من در این هوای سرد به‌کجا بروم؟! مادر او را به‌عناوینی راضی می‌کرده که بیرون برود. این منظره مرحوم محمّدجعفر، جدِّ ما را بسیار ناراحت می‌کند و پس از ادای فریضه از خانة آن زن بیرون می‌آید و مدّتِ او را می‌بخشد و مَهر او را می‌پردازد و با خداوند به‌این مضمون مناجات می‌کند: خدایا، من دیگر برای پیدا کردنِ فرزند، ازدواج نمی‌کنم که احیاناً طفل یتیم به‌خاطر من آزرده گردد، تو اگر بخواهی قدرت داری که از همان همسرِ دائمِ من که تاکنون فرزند نیاورده به‌من فرزند بدهی و اگر نخواهی خود دانی، خدایا، امر موکول به‌تو است، می‌خواهی از همان همسرِ اوّل فرزند بده، می‌خواهی نده. پس از این جریان، مادرِ مرحومِ والد به‌آن مرحوم (عبدالکریم)، باردار می‌شود و خدای متعال همین یک فرزند را به‌ایشان عطا می‌کند و نه پیش از ایشان و نه بعد از ایشان، دیگر باردار نمی‌شود و از این جهت ما نه عمو داشته‌ایم و نه عمه. پایگاه اطلاع رسانی حوزه به‌نقل از «آیت‌الله مؤسّس»، ص16.

آیت‌الله العظمی اراکی در این مورد لطیفه‌ای نقل می‌فرمودند: خود آقای حاج شیخ عبدالکریم می‌فرمود: وقتی که من بچّه بودم، به‌مقتضای بچّگی بعضی حرکات از من سر می‌زد، مادرم می‌گفت: بچّه‌ای که به‌زور از خدا بگیری بهتر از این نمی‌شود! پایگاه اطلاع رسانی حوزه به‌نقل از «آیت‌الله مؤسّس»، ص17.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ خَلَّادٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَاالْحَسَنِ علیه‌السلام، فَقُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاکَ، الرَّجُلُ یَکُونُ مَعَ الْقَوْمِ فَیَجْرِی بَیْنَهُمْ کَلَامٌ یَمْزَحُونَ وَ یَضْحَکُونَ، فَقَالَ: لَا بَأْسَ مَا لَمْ یَکُنْ، فَظَنَنْتُ أَنَّهُ عَنَى الْفُحْشَ، ثُمَّ قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله کَانَ یَأْتِیهِ الْأَعْرَابِیُّ فَیُهْدِی لَهُ الْهَدِیَّةَ ثُمَّ یَقُولُ مَکَانَهُ: أَعْطِنَا ثَمَنَ هَدِیَّتِنَا، فَیَضْحَکُ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ کَانَ إِذَا اغْتَمَّ یَقُولُ: مَا فَعَلَ الْأَعْرَابِیُّ؟ لَیْتَهُ أَتَانَا. اصول کافی، ترجمه سید هاشم رسولی، ج4، باب الدعابة و الضحک، ح1، ص485.  

معمّر بن خلّاد می‌گوید: به‌امام رضا علیه‌السلام عرض کردم: فدایت گردم، مردی در میانِ جمعی قرار می‌گیرد، و صحبتی میان آنان ردّ و بدل می‌شود، و با هم مزاح کرده و می‌خندند، (اشکالى دارد؟) امام علیه‌السلام فرمود: اشکالی ندارد، مشروط به‌این‌که در آن (حرامی) نباشد، راوی می‌گوید: من گمان کردم منظور حضرت این است که به‌شرط آن‌که در آن شوخی‌ها ناسزا نباشد، سپس امام علیه‌السلام فرمود: یکی از عرب‌های (بیابانی،) چادرنشین و بادیه‌نشین به‌محضر رسول خدا صلّی الله علیه و آله شرفیاب می‌شد و برای آن حضرت هدیه‌ای می‌آورد و تقدیم می‌کرد، و همان‌جا عرض می‌کرد: پول هدیة ما را بدهید! رسول خدا صلّی الله علیه و آله می‌خندید، و هرگاه آن حضرت غمگین می‌شد، می‌فرمود: آن عرب بیابانی چه شد؟ کاش نزد ما مى‌آمد (و ما را می‌خنداند).

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ کَانَ لَهُ عَبْدٌ أَسْوَدُ فِی سَفَرٍ فَکَانَ کُلُّ مَنْ أَعْیَا أَلْقَى عَلَیْهِ بَعْضَ مَتَاعِهِ حَتَّى حَمَلَ شَیْئاً کَثِیراً فَمَرَّ بِهِ النَّبِیُّ صلّی الله علیه و آله فَقَالَ: أَنْتَ سَفِینَةٌ فَأَعْتَقَهُ. مناقب آل أبی طالب، لابن شهر آشوب، دارالأضواء، بیروت، لبنان، ح1، ص147.

رسول خدا صلّی الله علیه و آله به‌صورت گروهی به‌مسافرت رفت، در آن سفر، غلام سیاهی داشت، آن غلام هرگاه می‌دید فردی خیلی خسته شده است، مقداری از بار او را بر دوش خود می‌گذاشت، به‌حدّی که بار زیادی بر دوش گرفت، در همین حال پیامبر صلّی الله علیه و آله از کنارش عبور کرد و فرمود: تو کِشتی هستی! و او را آزاد فرمود.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قَبَّلَ جَدُّ خَالِدٍ الْقَسْرِیِّ امْرَأَةً فَشَکَتْ إِلَى النَّبِیِّ صلّی الله علیه و آله فَأَرْسَلَ إِلَیْهِ فَاعْتَرَفَ وَ قَالَ: إِنْ شِئْتِ أَنْ تَقْتَصَّ فَلْتَقْتَصَّ، فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ أَصْحَابُهُ، فَقَالَ: أَ وَ لَا تَعُودُ؟ فَقَالَ: لَا وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ، فَتَجَاوَزَ عَنْهُ. مناقب آل أبی طالب، لابن شهر آشوب، دارالأضواء، بیروت، لبنان، ح1، ص148.

جدِّ خالدِ قسری، زنی را بوسید، زن شکایت خود را به‌نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله برد، حضرت متّهم را فراخواند، حاضر شد، و به‌گناه خود اعتراف نمود، آن‌گاه (متّهم به‌مزاح) به‌زن گفت: اگر می‌خواهی قصاص کنی، قصاص کن! رسول خدا صلّی الله علیه و آله و یارانش تبسّم کردند، حضرت فرمود: دیگر تکرار نمی‌کنی؟ عرض نکرد، به خدا قسم نه، ای رسول خدا، حضرت او را عفو فرمود.

  • مرتضی آزاد