رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زَیْدُ بْنُ أَسْلَمَ‌ أَنَّهُ قَالَ لِامْرَأَةٍ وَ ذَکَرَتْ زَوْجَهَا أَ هَذَا الَّذِی فِی عَیْنَیْهِ بَیَاضٌ فَقَالَتْ لَهُ مَا بِعَیْنَیْهِ بَیَاضٌ وَ حَکَتْ لِزَوْجِهَا فَقَالَ أَ مَا تَرَیْنَ بَیَاضُ عَیْنَیَّ أَکْثَرُ مِنْ سَوَادِهَا. مناقب آل أبی طالب، لابن شهرآشوب، ج1، ص148.

زید بن اسلم نقل می‌کند: زنی به‌محضر رسول خدا صلّی الله علیه و آله شرفیاب شد و از شوهرش برای آن حضرت سخن به‌میان آورد، حضرت فرمود: آیا این همان کسی است که در دو چشمانش سفیدی است؟ زن گفت: در دو چشمانش سفیدی نیست! آن زن ماجرا را برای شوهرش بازگو کرد، شوهرش گفت: مگر نمی‌بینی، سفیدی دو چشمم از سیاهی آن بیشتر است؟!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

ومن کتاب شرف النبی صلّى‌الله‌علیه‌وآله، رُوِىَ عَنِ النَّبِیِّ صلَّى‌الله‌علیه‌وآله أنَّه أمَرَ أصحابَهُ بذبح شاة فی سفر، فقال رجلٌ من القوم: علیَّ ذبحُها، وقال الآخر: علیَّ سلخها، وقال الآخر: علیَّ قطعها، وقال الآخر: علیَّ طبخها، فقال رسولُ الله صلَّى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم: علیَّ أن ألقط لکم الحطبَ، فقالوا: یا رسولَ الله لا تتعبنَّ، بآبائنا وأمهاتنا، أنت، نحن نکفیک، قال صلّى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم: عرفتُ أنکم تکفّونی ولکن اللهَ عزَّ وجلَّ یکره من عبده إذا کان مع أصحابه أن ینفرد من بینهم، فقامَ صلّى‌الله‌علیه‌وآله یلقط الحطبَ لهم. مکارم الأخلاق، رضی الدین طبرسی، ص251.

از کتاب «شرف النبی صلّی الله علیه و آله» نقل شده است که پیامبر صلّی الله علیه و آله با یارانش به‌سفری رفته بود، و در آن سفر به‌یارانش فرمود که گوسفندی را سر ببرّند، یکی از اصحاب عرض کرد: بریدن سرش با من، دیگری گفت: پوست کندنش بامن، سوّمی گفت: تکّه کردنش بامن، نفر چهارم گفت: پختنش با من، رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: من هم برایتان هیزم جمع می‌کنم، عرض کردند: ای رسول خدا، پدران و مادرانمان به‌فدایت، خودت را به‌زحمت نینداز، ما این کار را هم انجام می‌دهیم، حضرت فرمود: فهمیدم که شما کار مرا انجام می‌دهید، ولی خداوند متعال دوست ندارد که وقتی بنده‌اش با یاران خود است، خود را از آنها جدا کرده و دست به‌هیچ کاری نزند، پس حضرت برخاست و مشغول جمع‌آوری هیزم برایشان شد.    

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حجت‌الاسلام والمسلمین عالی: خدا رحمت کند مرحوم آیت‌الله آقای [سید احمد] فِهری را، آدم بزرگواری بودند. خدمات زیادی داشتند. آقازادة آقای بهجت نقل می‌کردند: حدود پانزده، بیست سال پیش آقای فِهری خانة ما آمد. آن موقع تقریباً هشتاد سالش بود. حرف‌هایی به‌پدرم گفتند که اشک پدرم را درآورد. بعد به‌ایشان گفت که آقا، اگر الآن بگویید سراغتان بیایم که مثلاً دست من را بگیرید، دیگر برای من فایده ندارد. من دیگر پیر شده‌ام. حدود هشتاد سالم است. هرچه می‌خواستم بشوم شده‌ام. اما الآن مهمانتان هستم. از خانه‌تان نمی‌روم تا یکی از عنایاتی که اهل‌بیت به‌شما کرده است را به‌من بگویید. آقای بهجت که منقلب بود گفت: چیزی به‌تو می‌گویم. ایشان [آیت‌الله بهجت] فرمود: من مشهد که رفتم خدمت امام رضا علیه‌السلام رسیدم. امام رضا ده چیز به‌من داد. من یکی از آن ده چیز را به‌تو می‌گویم. امام رضا علیه‌السلام به‌من فرمود: «فلانی! مگر امکان دارد کسی به‌ما اهل‌بیت پناه بیاورد، [ما] به‌او پناه ندهیم؟!» مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی بهجت قدس سره-خاطرة مشابه در «این بهشت آن بهشت»، ص68.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم حاج رضا انصاریان مداح مخلص اهل بیت در مصاحبه با صدا و سیمای جمهوری اسلامی، شخصاً این ماجرا را نقل می‌کند، او می‌گوید: دلتان می‌خواهد این را پخش کنید و می‌خواهید هم پخش نکنید، هیچ مهمّ نیست، نمی‌دانم هم که بگویم یا نگویم؟ آغاز همه چیز من در آن فصل بود، حالا خود حضرت شاهدند که هیچ بنایی ندارم؛ چون نیازی به‌کسی و چیزی ندارم، الحمدلله. در همان سال‌های اوّلی که من مشهد بودم و یکی دو سه جا خواندم، با دو سه تا از آقایانِ تجّارِ زعفرانِ مشهد آشنایی داشتم، آدم‌های بسیار خوبی هستند، محبِّ اهل بیتند، یک شبِ ولادتِ حضرت فاطمه سلام الله علیها، یکی از این آقایان به‌من گفتند که فلانی، ما شب تولّد بی بی یک جلسه‌ای در منزلمان داریم، شما هم می‌آیید؟ ما هم گفتیم: بله. من هم رفتم، جلسة خیلی پر نوری بود، کمِ کمش 200 -300 تا فقط سیّد دعوت می‌کردند، بقیّه‌اش هم مثل ماها بودند، سه چهار تا از آقایانِ مداح‌ها خواندند و بعد من شعری را از آقای مؤیّد، خدا حفظشان کند، خواندم و آمدم پایین، شام خوردیم، بعد من به‌شوخی به‌این آقای دوستمان گفتم که فلانی، من دارم می‌روم، پاکت ما را بده می‌خواهیم برویم! او هم با زبان شیرین مشهدی، با هم شوخی داشتیم، گفت: برو یره، اگر می‌خواستم پول بدهم تو را نمی گفتم! خیلی زیبا بود! برو چه کسی پاکت می‌دهد؟ آن شب هم شب سردی بود، برف آمده بود، من هم آمدم سر کوچه، آقایی ما را پیاده کرد و توی برف‌ها آمدم و رسیدم به‌خانه، همان وسطِ آن سرما به‌بی‌بی گفتم: بی‌بی جان، ما به‌برکت شما و فرزند دلبندتان، حضرت رضا این مجلس را رفتیم، خواندیم، اداره کردیم، این جوری شد، شما دست ما را بگیرید، ما این‌جا پناهندة به‌فرزند شما شدیم، آمدم خانه، همسرم خواب بود، من هم خوابیدم، اصلش همین است، خدایا، تو شاهدی، که من هیچ قصدی از این حرف ندارم، برای اوّلین بارم است که دارم می‌گویم، حالا چرا؟ نمی‌دانم. در عالم خواب دیدم که از بست بالا در حال مشرّف شدن هستم، پایم را گذاشتم داخل صحن انقلاب (اسماعیل طلایی) یک وقت دیدم آقا از ایوان طلا دارند می‌آیند بیرون، من چه بگویم برای مردم و عاشقان حضرت رضا؟ هر قدمی که بر می‌داشتند نور به‌آسمان‌ها می‌رفت، این‌که می‌گویند آقا پارة تن پیغمبرند، مثل پیغمبر راه می‌رفتند، اگر پیغمبر این جوری راه می‌رفته که سبحان الله، اگر این جوری با وقار قدم می‌زده که سبحان الله. من هم دویدم که گفتم: شلوغ نشود بروم آقا را ببینم، رفتم و دستم را گذاشتم و گفتم: السلام علیک یابن رسول الله، این لب‌ها که باز شد، مثل این‌که نمکِ آفرینش داخلِ آن لب‌ها بود، اصلاً آن کلام، آن حرف را چه کسی می‌تواند تصویر کند و بگوید که چه جوری آقا جواب سلام مرا دادند؟ بدون هیچ حرفی فرمودند: تو پاکت می‌خواستی؟ دیشبی که ما آن مزاح را کرده بودیم، گفتم: بله، یابن رسول الله، فرمودند: دامنت را بگیر، دامن پیراهنم را همین‌طوری گرفتم، با دو تا دستشان سکّه می‌ریختند داخل دامنم، فرمودند: هر چه می‌خواهی من، حالا من چه جور از خواب بیدار شدم، تمام بدنم می‌لرزید، و خانم گفتند: چکارت شده؟ گفتم: هیچ چیزی نیست، نَفَسَم در سینه‌ام حبس شده، نمی‌توانم حرف بزنم، بلند شدم، دویدم از همان کوچه پس کوچه‌ها، بازارچة حاج آقا جان، آن‌هایی که می‌دانند کجاست، از آنجا هم به‌سمت حرم، همان قسمت ایستادم و صحن را بوسیدم و گفتم: آقا، من غلط کردم، یابن رسول الله، شوخیِ آن (درخواست پاکت) هم، مثل این‌که خیلی بد است که انسان به‌این کار جنبة مادّی بدهد، درست است که مردم آن قدر لطف دارند و این همه هدایا می‌دهند، مثل این‌که آقا، شما خیلی نارحت شدید، من غلط کردم، شما ببخشید یابن رسول الله. آغازِ زندگیِ من و آغاز خواندنی که مردم این‌قدر به‌برکت حضرت رضا چیزی می‌گویند، مال آن وقت است که این را تا حالا نقل نکرده‌ام. پیاده شده بر اساس ویدئو.             

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

داستان بسیار جالب در مورد اعتراف ناپلئون بناپارت در مورد قرآن کریم: روزی ناپلئون در این فکر بود که چطور می‌شود بر کشورهای اسلامی تسلّط یافت و مسلمانان را تحت سیطرة فرانسه درآورد. برای این کار با یک مترجم عرب زبان، به‌مصر رفت تا تحقیق کند. اوّل با مترجمش، به‌یکی از کتابخانه‌های معروف رفت. به‌مترجمش گفت: یکی از مهم‌ترین کتاب‌های این‌ها را برایم بخوان. مترجم، قرآن را برداشت و باز کرد و آیه را خواند: إِنَّ هذَا القُرآنَ یَهدِی لِلَّتِی هِیَ أَقوَمُ. سورة إسراء (17) آیة 9: بی‌تردید این قرآن، به‌آیینی که استوارتر است، هدایت می‌کند و راه می‌نماید. ناپلئون، از کتابخانه بیرون آمد و به‌این آیه فکر کرد. فردا دو مرتبه به‌کتابخانه آمد. از مترجم خواست از همان کتاب برایش بخواند. مترجم قرآن را باز کرد و آیاتی چند از آن را تلاوت کرد. روز سوّم، به‌کتابخانه برگشت و مترجم چند آیه از قرآن را برایش خواند. ناپلئون پرسید: این کتاب چه جایگاهی، در بین ملّت مسلمان دارد و چقدر به‌آن اهمیت می‌دهند؟ مترجم جواب داد: مسلمانان معتقدند که این قرآن است و از آسمان به‌پیامبرِ آن‌ها نازل گردیده و تا قیامت کتابِ هدایتِ آنان است. ناپلئون دو جمله گفت؛ یکی به‌نفع مسلمین و یکی به‌ضرر آنان. آن‌که به‌نفع مسلمانان از دهان این سیاستمدار بیرون آمد، این بود: من از این کتاب استفاده کردم و این‌طور احساس نمودم که اگر مسلمین از دستورات جامع این کتاب استفاده کنند ذلّت نخواهند دید. و جملة دوّم این بود: تا زمانی که این قرآن در بین مسلمین حکومت کند و در پرتو عالیة این برنامة جامع، زندگی کنند، تسلیم ما نخواهند شد، مگر ما بین آنها و قرآن جدایی بیفکنیم. سایت راسخون (https://rasekhoon.net/article/show-59242.aspx) به‌نقل از همای سعادت، ج1، ص70. با استفاده از فرمایشات استاد جرجانی در 1402/6/23 ظهر رحلت و شهادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت امام مجتبی علیه‌السلام در مسجد جواد الائمه علیهم‌السلام. 

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مَا رُوِیَ عَنْ عَلِیِّ بْنِ جَرِیرٍ قَالَ:‌ کُنْتُ عِنْدَ أَبِی جَعْفَرِ بْنِ الرِّضَا علیهماالسلام جَالِساً وَ قَدْ ذَهَبَتْ شَاةٌ لِمَوْلَاةٍ لَهُ، فَأَخَذُوا بَعْضَ الْجِیرَانِ یَجُرُّونَهُمْ إِلَیْهِ وَ یَقُولُونَ أَنْتُمْ سَرَقْتُمُ الشَّاةَ، فَقَالَ أَبُوجَعْفَرٍ علیه‌السلام: وَیْلَکُمْ خَلُّوا عَنْ جِیرَانِنَا، فَلَمْ یَسْرِقُوا شَاتَکُمْ، الشَّاةُ فِی دَارِ فُلَانٍ، فَاذْهَبُوا فَأَخْرِجُوهَا مِنْ دَارِهِ، فَخَرَجُوا فَوَجَدُوهَا فِی دَارِهِ، وَ أَخَذُوا الرَّجُلَ وَ ضَرَبُوهُ وَ خَرَقُوا ثِیَابَهُ، وَ هُوَ یَحْلِفُ أَنَّهُ لَمْ یَسْرِقْ هَذِهِ الشَّاةَ، إِلَى أَنْ صَارُوا إِلَى أَبِی جَعْفَرٍ علیه‌السلام فَقَالَ: وَیْحَکُمْ‌! ظَلَمْتُمْ هَذَا الرَّجُلَ فَإِنَّ الشَّاةَ دَخَلَتْ دَارَهُ وَ هُوَ لَا یَعْلَمُ بِهَا، فَدَعَاهُ فَوَهَبَ‌ لَهُ شَیْئاً بَدَلَ مَا خُرِقَ مِنْ ثِیَابِهِ وَ ضَرْبِهِ‌. بحارالأنوار، ج50، 26-باب معجزاته علیه‌السلام، ص47، ح22، به‌نقل از الخرائج و الجرائح، الراوندی، قطب الدین، ج1، ص376، فی معجزات الإمام محمد بن علی التقی، ح4.

از علی بن جریر نقل شده است که گفت: محضر امام جواد علیه‌السلام نشسته بودم، در حالی که یکی از گوسفندانِ یکی از کنیزانِ آن حضرت از خانه بیرون رفته بود، و رفته بودند بعضی از همسایگان را گرفته بودند و کشان کشان نزد آن حضرت می‌آوردند، و به‌آنان می‌گفتند: شما گوسفند را دزدیدید! امام جواد علیه‌السلام فرمود: وای بر شما، همسایگانمان را رها کنید، آنان گوسفند شما ندزدیده‌اند، گوسفند در خانة فلانی است، بروید و گوسفند را از خانه‌اش بیاورید، رفتند و گوسفند را در خانة همان کس پیدا کردند، و صاحب خانه را گرفتند و زدند و لباسش را پاره کردند، در حالی که آن شخص قسم می‌خورد که من این گوسفند را سرقت نکرده‌ام، تا این‌که نزد امام جواد علیه‌السلام آمدند، حضرت فرمود: وای بر شما، به‌این مرد ظلم کردید؛ زیرا گوسفند، خود به‌خانة این مرد رفته و او از این موضوع خبر نداشته است، حضرت آن مرد را فراخواند و در مقابلِ پارگی لباسش و ضرب و شتمی که شده بود، چیزی به‌او بخشید.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قال علیه‌السلام: دَخلَ رجلٌ على محمدِ بنِ علیِّ بنِ موسى الرضا علیهم‌السلام وهو مسرورٌ، فقال: ما لی أراکَ مسروراً؟ قال: یابنَ رسولِ الله، سمعتُ أباک یقول: أحقُّ یومٍ بأن یَسُرَّ العبدُ فیهِ یومٌ یرزقُه اللهُ صدقاتٍ ومبراتٍ وسدِّ خلاتٍ من إخوانٍ له مؤمنین، وإنَّه قصدنی الیومَ عشرةٌ من إخوانی [المؤمنین] الفقراءِ، لهم عِیالات، قصدونی من بلد کذا وکذا، فأعطیتُ کلَّ واحدٍ منهم، فلهذا سروری. فقال محمدُ بن علی علیهماالسلام: لعمری إنک حقیقٌ بأن تَسُرَّ إن لم تکن أحبطتَه أو لم تُحبِطهُ فیما بعدُ. فقال الرجلُ: وکیف أحبطتُه وأنا مِن شیعتِکم الخُلَّصِ؟ قال: هاه! قد أبطلتَ بِرَّک بإخوانک وصدقاتِک. قال: وکیف ذاک یابنَ رسولِ الله؟ قال له محمد بن علی علیهماالسلام: اقرأ قولَ الله عزوجل: «یا أیها الذین آمنوا لا تُبطلوا صدقاتِکم بالمنِّ والأذَى» سوره بقره (2) آیه264. قال الرجلُ: یابنَ رسولِ الله، ما مننتُ على القومِ الذین تصدَّقتُ علیهم ولا آذیتُهم! قال له محمدُ بن علی علیهماالسلام: إنَّ اللهَ عزوجل إنما قال: «لا تُبطلوا صدقاتِکم بالمنِّ والأذى» ولَم یَقُل لاتُبطِلوُا بالمنِّ على مَن تتصدقون علیه، [وبالأذى لِمَن تَتَصَدَّقُونَ علیه] وهو کُلُّ أذى، أفَتَرَى أذاکَ للقومِ الذین تصدقتَ علیهم أعظمُ، أم أذاک لحفظتِک وملائکةِ اللهِ المقرَّبینَ حوالیکَ، أم أذاک لنا؟ فقال الرجلُ: بل هذا یابنَ رسولِ الله. فقال: فقد آذیتَنی وآذیتَهم وأبطلتَ صدقتَک. قال: لماذا؟ قال: لقولِک «وکیف أحبطتُه وأنا من شیعتِکم الخُلَّصِ»، ویحک، أتدری مَن شیعتنا الخلصُ؟ [قال: لا. قال: شیعتنا الخلّص] حزقیلُ المؤمنُ، مؤمنُ آل فرعونَ، وصاحبُ یس الَّذی قال الله تعالی [فیه]: «وجاء من أقصَی المدینةِ رجلٌ یَسعى» سوره یس (36) آیه 20. وسلمانُ وأبوذرٍّ والمقدادُ وعمّارُ، أ سوَّیتَ نفسَک بهؤلاء؟ أما آذیت بهذا الملائکةَ، وآذیتنا؟ فقال الرَّجلُ: أستغفرُ اللهَ وأتوبُ إلیه، فکیفَ أقولُ؟ قال: قل: أنا مِن مَوالیکم ومُحبِّیکم، ومُعادی أعدائِکم، ومَوالی أولیائِکم. فقالَ: کذلکَ أقولُ، وکذلک أنا یابنَ رسولِ اللهِ، وقد تُبتُ مِنَ القولِ الذی أنکرتَه، وأنکرتهُ الملائکةُ، فما أنکرتُم ذلکَ إلَّا لِإنکارِ اللهِ عزَّوجلَّ. فقال محمد بن علی بن موسى الرضا علیهم‌السلام: الآن قد عادت إلیک مثوباتُ صدقاتِک وزال عَنهَا الإحبَاطُ. التفسیر المنسوب للإمام الحسن العسکری علیه‌السلام، ص287، ح160.   

امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمود: مردی در حالی که خوشحال بود، بر امام جواد علیه‌السلام وارد شد، حضرت فرمود: چرا خوشحالی؟ عرض کرد: ای پسر رسول خدا، از پدرت شنیدم که می‌فرمود: شایسته‌ترین روز برای خوشحالی، روزی است که در آن روز خداوند به‌او صدقات، خیرات (و نیکی‌ها و بخشش‌ها) و رفع حاجات از برادران مؤمن خود را روزی می‌کند، و امروز ده نفر از برادران مؤمن و فقیرِ عائله‌مندِ من، از فلان شهر و فلان شهر، نزد من آمدند و به‌هرکدامش چیزی بخشیدم، و خوشحالی من برای این است. امام جواد علیه‌السلام فرمود: به‌جان خودم قسم، سزاوار است که خوشحال باشی، مشروط بر این‌که تا به‌حال آن عملت را باطل نکرده باشی، یا بعد از این آن را از بین نبری، مرد گفت: چگونه آن را باطل کنم در حالی که من از شیعیانِ خالصِ شما هستم؟ فرمود: آهان! نیکی‌ات را به‌برادرانت و صدقاتت را باطل کردی! عرض کرد: چگونه، ای پسر رسول خدا؟ فرمود: این آیة شریفه را بخوان: «ای مؤمنان، صدقات خود را با منّت و آزار باطل نکنید». عرض کرد: ای پسر رسول خدا، من بر کسانی که به‌آنان صدقه دادم منّت نگذاشتم و اذیّتشان نکردم. حضرت فرمود: خداوند متعال فرموده است: «صدقاتتان را با منّت گذاشتن و اذیت کردن باطل نکنید»، و نفرموده است که صدقاتتان را با منّت گذاشتن بر کسی که به‌او صدقه می‌دهید و با اذیّت کردنِ کسی که به‌او صدقه می‌دهید باطل نکنید، و این اذیّت کردن شامل هر نوع اذیّتی می‌شود، آیا به‌نظر تو اگر اشخاصی را که به‌آنان صدقه دادی اذیّت کنی، بزرگتر است یا فرشتگانی که از تو محافظت می‌کنند و فرشتگان مقرّب خداوند را که اطراف تو هستند یا اذیّت کردن ما (بزرگ‌تر است)؟ مرد عرض کرد: بلکه اذیّت کردن شما و حافظان و فرشتگان مقرَّب الهی بزرگ‌تر است. فرمود: هم مرا و هم آنان را اذیّت و صدقاتت را باطل کردی. عرض کرد: چرا؟ فرمود: برای این سخنت: «چگونه صدقاتم را باطل کردم، در حالی که من از شیعیان خالص شما هستم؟»، وای برتو! آیا می‌دانی شیعیانِ خالصِ ما چه کسانی هستند؟ عرض کرد: نه، فرمود: شیعیانِ خالصِ ما، حزقیل مؤمن، همان مؤمن آل فرعون و صاحب یس است که خداوند متعال در شأن او فرموده است: «مردی شتابان از دورترین نقاط شهر (انطاکیه) فرا رسید»، و سلمان، ابوذر، مقداد و عمّار (از شیعیان ما هستند)، آیا خود را با این افراد برابر دانستی؟ آیا با این کار ما و فرشتگان را اذیّت نکردی؟ مرد گفت: از خداوند طلب آمرزش کرده و به‌سویش باز می‌گردم، حالا چه بگویم؟ فرمود: بگو: من از پیروان و دوستانِ شما و دشمنانِ دشمنان و دوستانِ دوستانِ شما هستم، عرض کرد: این‌گونه که شما فرمودید می‌گویم، و من این‌گونه هستم ای پسر رسول خدا، و از آن سخنی که شما و فرشتگان نمی‌پسندید توبه کردم، پس شما آن را ناشایست نمی‌دانید مگر به‌خاطر این‌که خداوند عزّوجلّ آن را ناشایست می‌داند. امام جواد علیه‌السلام فرمود: اکنون ثواب‌های صدقاتت به‌تو برگشت و باطل شدن از اعمالت برطرف شد.  

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ هَاشِمٍ قَالَ حَدَّثَنِی أَبِی قَالَ: لَمَّا مَاتَ أَبُوالْحَسَنِ الرِّضَا علیه‌السلام حَجَجْنَا فَدَخَلْنَا عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ علیه‌السلام وَ قَدْ حَضَرَ خَلْقٌ مِنَ الشِّیعَةِ وَ مِنْ کُلِّ بَلَدٍ لِیَنْظُرُوا إِلَى أَبِی جَعْفَرٍ علیه‌السلام فَدَخَلَ عَمُّهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُوسَى وَ کَانَ شَیْخاً کَبِیراً نَبِیلًا عَلَیْهِ ثِیَابٌ خَشِنَةٌ وَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ سَجَّادَةٌ فَجَلَسَ وَ خَرَجَ أَبُو جَعْفَرٍ علیه‌السلام مِنَ الْحُجْرَةِ وَ عَلَیْهِ قَمِیصُ قَصَبٍ وَ رِدَاءُ قَصَبٍ وَ نَعْلٌ جددٌ بَیْضَاءُ فَقَامَ عَبْدُ اللَّهِ فَاسْتَقْبَلَهُ وَ قَبَّلَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ قَامَ الشِّیعَةُ وَ قَعَدَ أَبُو جَعْفَرٍ علیه‌السلام عَلَى کُرْسِیٍّ وَ نَظَرَ النَّاسُ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ وَ قَدْ تَحَیَّرُوا لِصِغَرِ سِنِّهِ فَابْتَدَرَ رَجُلٌ مِنَ الْقَوْمِ فَقَالَ لِعَمِّهِ: أَصْلَحَکَ اللَّهُ، مَا تَقُولُ فِی رَجُلٍ أَتَى بَهِیمَةً؟ فَقَالَ: تُقْطَعُ یَمِینُهُ وَ یُضْرَبُ الْحَدَّ، فَغَضِبَ أَبُوجَعْفَرٍ علیه‌السلام ثُمَّ نَظَرَ إِلَیْهِ فَقَالَ: یَا عَمِّ، اتَّقِ اللَّهَ، اتَّقِ اللَّهَ، إِنَّهُ لَعَظِیمٌ أَنْ تَقِفَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَیَقُولَ لَکَ لِمَ أَفْتَیْتَ النَّاسَ بِمَا لَا تَعْلَمُ، فَقَالَ لَهُ عَمُّهُ: أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ یَا سَیِّدِی أَ لَیْسَ قَالَ هَذَا أَبُوکَ علیه‌السلام؟ فَقَالَ أَبُوجَعْفَرٍ علیه‌السلام: إِنَّمَا سُئِلَ أَبِی عَنْ رَجُلٍ نَبَشَ قَبْرَ امْرَأَةٍ فَنَکَحَهَا فَقَالَ أَبِی: تُقْطَعُ یَمِینُهُ لِلنَّبْشِ وَ یُضْرَبُ حَدَّ الزِّنَا فَإِنَّ حُرْمَةَ الْمَیِّتَةِ کَحُرْمَةِ الْحَیَّةِ، فَقَالَ: صَدَقْتَ یَا سَیِّدِی وَ أَنَا أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ، فَتَعَجَّبَ النَّاسُ وَ قَالُوا: یَا سَیِّدَنَا أَتَأْذَنُ لَنَا أَنْ نَسْأَلَکَ؟ قَالَ: نَعَمْ، فَسَأَلُوهُ فِی مَجْلِسٍ عَنْ ثَلَاثِینَ أَلْفَ مَسْأَلَةٍ فَأَجَابَهُمْ فِیهَا وَ لَهُ تِسْعُ سِنِینَ‌. الإختصاص للمفید، ص102.

علیّ بن ابراهیم بن هاشم می‌گوید: پدرم ابراهیم بن هاشم گفت: بعد از شهادت امام رضا علیه‌السلام حجّ به‌جا آوردیم، سپس به‌محضر امام جواد علیه‌السلام شرفیاب شدیم، در منزل آن حضرت جمعی از شیعیان از شهرهای مختلف حضور داشتند، تا حضرت را ملاقات کنند، پس عموی آن حضرت، عبدالله بن موسی که پیرمردی بزرگ و زیرک و هوشیار بود و لباس‌هایی زبر و خشن بر تن کرده بود و اثر سجده بر پیشانیش آشکار بود، وارد شد و نشست، و از میان اتاق امام جواد علیه‌السلام بیرون آمد و لباس و عبایی از پارچة ظریفی که از کتان بافته می‌شد بر تن، و کفش‌های نوی سفیدی بر پا داشت، در این هنگام عبدالله برخاست و به‌استقبال ایشان رفت و میان دو چشم آن حضرت را بوسید و شیعیان از جا برخاستند و امام جواد علیه‌السلام برروی صندلی نشست، و مردم به‌هم نگاه می‌کردند و از کمی سنّ آن حضرت سرگشته و حیران بودند، یک نفر از مردم زودتر از همه از عموی آن حضرت پرسید: خدا تو را اصلاح و به‌راه راست هدایت کند، نظرت در مورد کسی که با چهارپایی جمع شده است، چیست؟ پاسخ داد: دست راستش قطع و بر او حدّ جاری می‌شود، امام علیه‌السلام از این جواب عصبانی شد و به‌عبدالله بن موسی نگاه کرد و فرمود: عمو جان، خدا را در نظر بگیر، خدا را در نظر بگیر، و این مطلبِ بزرگی است که روز قیامت در محضر خداوند عزّوجلّ بایستی و او از تو بپرسد: چرا به‌مردم ندانسته فتوایی دادی؟ عمویش گفت: ای آقای من، از خدا طلب آمرزش می‌کنم، آیا پدرت علیه‌السلام همین‌گونه نفرموده است؟ امام جواد علیه‌السلام فرمود: از پدرم در مورد مردی که قبر زنی را نبش و با او زنا کرده است، سؤال شد، پدرم فرمود: دست راستش برای نبش قبر بریده و حدّ زنا بر او جاری می‌شود؛ زیرا مرده مانند زنده حُرمت دارد، گفت: ای آقای من، راست گفتی، و من از خداوند طلب آمرزش می‌کنم، مردم تعجّب کردند، و چنین گفتند: ای آقای ما، آیا به‌ما اجازه می‌دهید که از شما سؤال کنیم؟ فرمود: آری، پس، از آن حضرت، در یک مجلس، سی هزار مسأله پرسیدند و حضرت جوابشان را داد، در حالی که تنها نُه سال از سنّ شریفش گذشته بود!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

هنگامى که ابواسحاق، ابراهیم بن هلال حرّانى، صاحب کمالات و فضایل و ماهر در ادبیات عرب و کتابت و انشاء و شعر که استاد سیّد رضی، جمع آوری‌کنندة نهج البلاغه و از «صابئین»؛ یعنی فرقه‌اى که پیرو حضرت یحیى و ستاره‌پرست بودند از دنیا رفت، سید رضى در قصیده‌اى بس عالى و غم‌انگیز و اسف‌بار براى او مرثیه گفت. بیت اوّل آن که به‌صورت ضرب‌المثل آمده چنین است:

أرأیتَ مَن حَمَلُوا عَلَى الأعوادِ    أعلمتَ کیف خبا ضیاءُ النادى؟

یعنى: به‌من بگویید: چه کسى را بر این چوب‌ها (تابوت) حمل مى‌کنند؟ آیا مى‌دانید چگونه چراغ محفل ما خاموش شد؟

این در حالی است که سیّد رضى هنگام وفات ابواسحق صابى 20 ساله یا 21 ساله بوده است و سیّدِ مرتضى هم مرثیه‌اى براى ابواسحق صابى گفت و در دیوانش موجود است و با این مطلع آغاز مى‌شود:

ما کان یومک یا أباإسحق    إلا و داعى للمنى و فراق

یعنى: اى ابواسحق، روزى که تو از دنیا رفتى گویى روزى است که من زندگى را وداع گفتم و رفتم.

گروهى سید رضی را سرزنش کردند که شخصى مانند شریف رضى، از دودمان پیغمبر، براى کسى چون ابواسحاق صابى کافر مرثیه مى‌گوید و از فقدان او مى‌نالد، ولى سیّد رضى گفت: من فضل و کمال او را ستودم نه بدنش را. عجیب‌تر این‌که هر وقت سید رضى از کنار مقابر «شونیزه» واقع در غرب بغداد نزدیک کاظمین که ابواسحاق در آنجا مدفون بود، عبور مى‌کرد، و به‌مدفن وى مى‌رسید پیاده مى‌شد و تا زمانی که از برابر مدفن او نمى‌گذشت سوار نمى‌شد. سیّد رضی، در سال 393 ه‍. ق. عبورش بر مقابر «شونیزه» افتاد و قبر ابواسحاق را دید، از نو قطعه‌اى در سوگ او گفت که مطلعش این است:

لولا یَذُمُّ الرَّکبُ عندک موقفى   حیَّیتُ قبرَک یا أباإسحق

یعنى: اگر کاروانیان توقف مرا در نزد تو نکوهش نمى‌کردند، اى ابااسحاق! با صداى بلند بر قبرت سلام مى‌کردم. با استفاده از مردان علم در میدان عمل، سیّد نعمت الله حسینی، ج2، ص127.  

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حجت‌الاسلام شیخ فیض الله دارایی می‌گفت: شیخ مهدی امامی مازندرانی در جلسة تفسیر قرآن فرمود: در یکی از سفرهایم به‌کربلا که پیاده رفته بودم به‌منزل یکی از خادمان حرم ساکن شدم روزی از ایشان تقاضای تربت کردم و ایشان مقداری از تربتی که از اجدادشان داشتند و برای استشفاء از آن استفاده می‌کردند را به‌من داد. من نیز مبلغ 10 تومان که هزینة یک سال زندگی بود به‌او هدیه کردم. در سالی که در نجف تحصیل می‌کردم، به‌همراه یکی از محترمین عازم سفر حج شدیم و به‌بصره و از آنجا به‌مقصد جدّه سوار کشتی شدیم. یکی از شب‌ها دریا متلاطم شد. ناخدای کشتی گفت که اختیار کشتی از دستش خارج شده است. همه نگران و نالان شدند. من به‌یاد تربت سیدالشهداء افتادم. ذرّه‌ای از آن را به‌آب دریا زدم، در این‌جا اشک از چشمان شیخ خارج شد و مهدی امامی مازندرانی گفت: به‌خدا قسم در همان لحظه، دریا آرام شد، ناخدا که آرامش دریا را احساس کرد، به‌من رو نمود و گفت: این نَفَسِ مسیحایی از چه کسی و کجاست که چنین طوفان سرکشی را فرو خواباند؟ من‌که می‌ترسیدم تربت را بگیرند، چیزی نگفتم. جرعه‌ای از اقیانوس، قلی زاده، ص202.

  • مرتضی آزاد