رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رَوَى الثَّعلبی فی تفسیره عن أبی ذرٍ الغفاری قال، و ذَکر فی أوّل الحدیث من طریقنا أنّ عبد الله بن عباس کان على شفیر زمزم وهو یقول: سمعتُ النبی صلّى الله علیه وآله یقول ـ وهو یکرّر الأحادیث ـ إذ أقبل رجلٌ معتمٌّ بعمامةٍ وقد غَطّى أکثرَ وجهِه بها، وکان ابنُ عباس لا یقول: «قال رسول الله صلّى الله علیه وآله» إلاّ قال ذلک الرجلُ: «قال رسول الله صلّى الله علیه وآله».  فقال له ابنُ عباس: باللهِ علیک من أنت؟! فکشف العمامةَ عن وجهه وقال: أیّها الناس مَن عَرَفَنی فقد عَرَفَنی، ومَن لم یَعرِفنِی فأنا جندب بن جنادة أبو ذر الغفاری، سمعتُ رسولَ الله صلّى الله علیه وآله بهاتین وإلاّ صُمّتا ـ یعنی اُذنیه ـ ورأیتُه بهاتین ـ یعنی عینیه ـ وإلاّ عمیتا یقول: «علیّ قائد البررة، علیّ قاتل الکفرة،  منصورٌ من نَصَرَه، مخذولٌ من خَذَلَه، ملعونٌ من جَحَدَ ولایتَه». أما إنّی صلّیتُ مع رسول الله صلّى الله علیه وآله صلاةَ الظُّهر، فسأل سائلٌ فی المسجد فلم یُعطه أحدٌ شیئاً، فرفع السائلُ یدَه إلى السماء وقال: اللّهمّ اشهد إنّی سألتُ فی مسجد رسول الله فلم یُعطنی أحدٌ شیئاً. وکان أمیر المؤمنین علیه‌السلام راکعاً، فأومى إلیه بخنصره الیمنى ـ وکان یَتختّمُ فیها ـ فأقبل السائلُ حتّى أخذَ الخاتم من خنصره، والنبیُّ صلّى الله علیه وآله یُشاهد، فلمّا فرغ من صلاتِه رفع رأسَه إلى السماءِ وقال: «اللّهمّ إنّ موسى سألک فقال: ربّ اشرح لی صدری، ویسّر لی أمری، واحلل عقدةً من لسانی، یفقهوا قولی، واجعل لی وزیراً من أهلی، هارون أخی، اُشدد به أزری، وأشرکه فی أمری. سوره طه (20) آیات 25-32. اللّهمّ فأنزلتَ علیه قرآناً ناطقاً: «سنشدّ عضدَک بأخیک ونجعل لکما سلطاناً فلا یصلون إلیکما بآیاتنا» سوره قصص (28) آیه35. اللّهمّ فأنا محمَّدٌ نبیُّک وصفیُّک، اللّهمّ فاشرح لی صدری، ویسّر لی أمری، واجعل لی وزیراً من أهلی، علیّاً أخی، اُشدد به ظهری. قال: فما استتمّ رسولُ الله صلّى الله علیه وآله حتّى نزل جبرئیلُ علیه‌السلام مِن عند الله تعالى وقال: یا محمَّد، إقرأ، قال: وما أقرأ؟ قال: إقرأ «إنّما ولیُّکم اللهُ ورسولُه والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاةَ ویؤتون الزکاةَ وهم راکعون» سوره مائده (5) آیه55. ارشاد القلوب، للدیلمی، ص220 به‌نقل از تفسیر الثعلبی (الکشف والبیان)، الثعلبی، ج4، ص80. با استفاده از فرمایشات استاد جرجانی در تاریخ 29/5/1402 در مسجد جوادالأئمه علیهم‌السلام و منزل آقای کریمی.

ثعلبی در تفسیر خودش روایتی را از ابوذر غفاری نقل می‌کند، و قبل از نقل روایت ابوذر، از طریق شیعه ذکر می‌کند که عبد الله بن عباس کنار زمزم بود در حالی که می‌گفت: از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که می‌فرمود: - و احادیث را تکرار می‌کرد ناگهان مردی با عمّامه‌ای بر سر، در حالی که بیشتر صورتش را با آن پوشانده بود، نزدیک شد، و همین که ابن عباس می‌گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله چنین فرمود، آن مرد می‌گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:، ابن عباس به‌او گفت: تو را به‌خدا تو کیستی؟ آن مرد عمّامه را از روی صورتش کنار زد و گفت: ای مردم، هرکس مرا می‌شناسد که می‌شناسد، و هرکس مرا نمی‌شناسد پس من جندب بن جناده ابوذر غفاری هستم، با این دو گوشم از رسول خدا شنیدم و اگر نشنیده‌ام دو گوشم کَر باد، و با این دو چشمم دیدم و اگر ندیده‌ام دو چشمم کور باد، که فرمود: علی رهبر نیکوکاران است، علی کُشندة کافران است، هرکس او را یاری کند، یاری شده است، هرکس او را خوار نماید، خوار شده است، هرکس ولایتش را انکار نماید ملعون است، آگاه باشید من با رسول خدا صلّی الله علیه و آله نماز ظهر را به‌جای آوردم، پس سائلی در مسجد عرض حاجت نمود، ولی هیچ کس به‌او چیزی نداد، سائل دستش را به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، شاهد باش، من در مسجد رسول خدا از مردم کمک خواستم، ولی هیچ‌کس به‌من چیزی نداد، و امیرالمؤمنین علیه‌السلام در حال رکوع بود، پس آن حضرت به‌انگشت کوچک دست راستش اشاره کرد - و معمولاً انگشر را به‌آن انگشت می‌کرد- سائل نزدیک شد، تا این‌که انگشتر را انگشت کوچک علی بیرون آورد، و پیامبر صلّی الله علیه و آله مشاهده می‌کرد، پس از آن‌که پیامبر از نمازش فارغ شد، سرش را به‌جانبِ آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا، همانا موسی از تو درخواست کرد و گفت: پروردگارا، سینه‌ام را وسعت بخش، و کارم را برایم آسان ساز، و گِرِه از زبانم بگشای، تا سخنم را دریابند، و برای من دستیاری از کسانم قرار بده، هارون برادرم را، پشتِ من را بدو محکم کن، و او را در کارم شریک ساز، بارالها، پس تو بر او کتابی را که خوانده می‌شود و سخن می‌گوید، [بدین عبارت] نازل کردی: به‌زودی بازویت را به‌وسیلة برادرت محکم خواهیم کرد و برای شما دو [نفر]، سلطه‌ای قرار خواهیم داد که با [وجودِ] آیات ما به‌شما دست نخواهد یافت. بارالها، پس من محمّد پیامبر و خالص شدة تو هستم، پروردگارا، پس سینه‌ام را وسعت بخش، و کارم را برایم آسان گردان، و برای من دستیاری از کسانم قرار بده، علی برادرم را، پُشتم را به‌او محکم کن. ابوذر می‌گوید: پس هنوز پیامبر سخنش را به‌پایان نرسانده بود که جبرئیل علیه‌السلام از جانبِ خداوند متعال فرود آمد و گفت: ای محمد، بخوان، فرمود: چه چیزی را بخوانم؟ گفت: بخوان: سرپرست شما تنها خدا و رسول او و کسانی که ایمان آورده‌اند هستند، همان مؤمنانی که نماز را برپا می‌دارند و در حال رکوع زکات می‌دهند.       

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

خرج [امیرالمؤمنین علیه‌السلام] ذات لیلة من مسجد الکوفة متوجّهاً إلى داره قد مضى ربعٌ من اللیل ومعه کمیل بن زیاد - وکان من خیار شیعته ومحبّیه - فوصل فی الطریق إلى باب رجلٍ یتلو القرآنَ فی ذلک الوقت، ویقرأ قوله تعالى: «أمّن هو قانتُ آناء اللیل ساجداً وقائماً یحذر الآخرة ویرجو رحمة ربّه قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لا یعلمون إنّما یتذکّر اُولوا الألباب». سوره زمر (39) آیه 9. بصوت شجیّ حزین. فاستحسن کمیلُ ذلک فی باطنه، وأعجبه حالُ الرجل من غیر أن یقولَ شیئاً، فالتفتَ إلیه صلوات الله علیه وقال: یا کمیلُ لا یعجبک طنطنةُ الرجلِ إنَّه من أهل النار، سأنبّئک فیما بعد. فتحیّرَ کمیلُ لمکاشفته له على ما فی باطنه، ولشهادته لدخول النار مع کونه فی هذا الأمر وتلک الحالة الحسنة ظاهراً فی ذلک الوقت، فسکتَ کمیلٌ متعجباً متفکّراً فی هذا الأمر، ومضى مدّةَ متطاولة إلى أن آل حالُ الخوارج إلى ما آل، وقاتلهم أمیرُالمؤمنین علیه‌السلام، وکانوا یَحفظون القرآنَ کما اُنزل. فالتفت أمیرُالمؤمنین علیه‌السلام إلى کمیل بن زیاد وهو واقف بین یدیه والسیف فی یده یَقطر دماً، ورؤوس اُولئک الکفرةِ الفجرةِ محلّقةٌ على الأرض، فوضع رأسَ السیف على رأسٍ من تلک الرؤوس وقال: یا کمیلُ «أمّن هو قانت آناء اللیل» أی هو ذلک الشخصُ الذی کان یقرأ فی تلک اللیلة فأعجبک حالُه، فقبّل کمیلٌ قدمیه واستغفر اللهَ، فصلّى الله على مجهول القدر. إرشادالقلوب، للدیلمی، ص226.

شبی، هنگامی که یک چهارم آن گذشته بود، امیرالمؤمنین علیه‌السلام از مسجد کوفه به‌سمت منزلش بیرون آمد، در حالی که کمیل بن زیاد که یکی از بهترین شیعیان و دوستان آن حضرت بود، ایشان را همراهی می‌کرد، در راه به‌خانة مردی رسید که در آن وقت شب، مشغول تلاوت قرآن بود و داشت با صدای اندوهناک و محزون، این آیة شریفه را تلاوت می‌کرد: [آیا چنین کسی بهتر است] یا آن کسی که در طول شب در سجده و قیام اطاعت می‌کند، [در حالی که] از آخرت می‌ترسد و رحمت پروردگارش را امید دارد؟ بگو: آیا کسانی که می‌دانند و کسانی که نمی‌دانند یکسانند؟ تنها خردمندان متذکّر می‌شوند. کمیل در دل خود از این تلاوت زیبا خوشش آمد و از حال آن مرد شگفت‌زده شد، امّا چیزی بر زبان جاری نکرد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام متوجّه او شد و فرمود: ای کمیل، کرّ و فرّ و سر و صدای این مرد تو را شگفت‌زده نکند، در آینده راز این سخن را برایت خواهم گفت! کمیل از پرده‌برداری امیرالمؤمنین از مکنون قلبی خود و از این که در عین حالی که او را در چنین حالت خوبی دیده است، باز ایشان شهادت به‌جهنمی بودن او داده است، تعجّب کرد. کمیل با تعجّب و متفکّرانه چیزی نگفت. زمان دور و درازی گذشت تا این‌که حال خوارج آن‌گونه که می‌دانید شد و امیرالمؤمنین علیه‌السلام به‌جنگ با آنان برخاست، آنان قرآن را همان‌گونه که نازل شده بود حفظ کرده بودند، [در آن جنگ] امیرالمؤمنین علیه‌السلام در حالی که روبروی کمیل ایستاده بود و از شمشیری که در دست داشت، خون می‌چکید و سرهای آن کافران و فاسقان به‌روی زمین افتاده بود، نوک شمشیر خود را بر یکی از آن سرها قرار داد و نگاهی به‌کمیل کرد و فرمود: یا آن کسی که در طول شب اطاعت می‌کند؟ کنایه از این‌که این سر متعلِّق به‌همان کسی است که در آن شب از تلاوت قرآنش شگفت‌زده شدی! کمیل پاهای حضرت را بوسید و از خدا طلب آمرزش کرد.    

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

میرزا علی محدث‌زاده، فرزند ارشد مرحوم شیخ عباس قمی، متولّد سال 1338 ه. ق. (1298 ه. ش.) در قم و متوفای شامگاه دوازدهم محرم الحرام سال 1396 ه. ق. (24 دی ماه 1354 ه. ش.) در سن 58 سالگی بر اساس سالِ قمری، می‌فرماید: یک‌سال دچار بیماری حنجره و گرفتگی صدا شدم و دیگر نمی‌توانستم به‌منبر رفته و سخنرانی کنم. به‌فکر معالجه افتادم و به‌پزشک متخصصی مراجعه کردم. پزشک که مرا معاینه کرد، معلوم شد که تعدادی از تارهای صوتی از کار افتاده‌اند و درمان این بیماری، بسیار سخت است. آن پزشک نسخه‌ای برایم پیچید و به‌من دستور استراحت مطلق داد؛ استراحتی که از کوه کندن سخت‌تر بود؛ چرا که در این استراحت جدای از این‌که اصلاً نباید منبر بروم، با زن و فرزندم هم نباید صحبت کنم و هرچه بخواهم بگویم، باید بنویسم. با هر سختی و مشقّتی که بود، با این مقرّرات جدید، کنار آمدم و صبر کردم، اما این نسخه آرام آرام کلافه‌ام کرد و امانم را برید. در چنین موقعیت‌هایی معمولاً انسان‌ها به‌اضطرار و التماس می‌افتند و یادشان می‌آید که قدرت بالاتری هم هست. این‌جاست که انسان از هر راه و چارة بشری ناامید می‌شود و به‌یاد اهل بیت علیهم‌السلام می‌افتد. من نیز دست توسل به‌سوی امام حسین علیه‌السلام دراز کردم. روزی پس از خواندن نماز ظهر و عصر، حالت توسّلی فراهم شد؛ به‌شدت گریستم و به‌آقا عرض کردم: ای پسر پیامبر خدا، دیگر نمیتوانم بر این بیماری صبر کنم، از این گذشته من منبریام و مردم از من انتظار دارند که برای آن‌ها به‌منبر روم، من از ابتدای عمرم تاکنون به‌منبر رفتهام و از خادمان و غلامان شمایم، حالا چه شده که به‌خاطر این بیماری باید از این پُستِ حسّاس برکنار شوم؟ آقا، ماه مبارک رمضان نزدیک است، دعوت‌ها را چه کنم؟ آقا عنایتی بفرمایید. بعد از این توسل، مطابق معمول کم کم خوابیدم. در عالم خواب، خودم را در اتاق بزرگی دیدم که قسمتی از آن روشن و قسمتی دیگر تاریک بود. دیدم که امام حسین علیه‌السلام در قسمت روشن اتاق نشستهاند. خیلی خوشحال شدم و هرچه در بیداری به‌ایشان عرض کرده بودم دوباره گفتم و اصرار داشتم که ماه رمضان نزدیک است و از سوی مساجد بسیاری دعوت شدم، امّا الآن با این حنجره چطور سخنرانی کنم؟ دکتر مرا از صحبت کردن با زن و فرزندانم هم منع کرده است. این حرف‌ها را با گریه و تضرّع و زاری به‌امام علیه‌السلام عرض کردم. آن حضرت به‌من اشاره کردند و فرمودند: به‌آن آقایی که دم در نشسته، بگو چند جمله از مصیبت دخترم را بخواند و شما گریه کنید، إن‌شاء‌الله خوب خواهید شد. من به‌درِ اتاق نگاه کردم، دیدم شوهر خواهرم آقای حاج مصطفی طباطبایی قمی که یکی از دانشمندان و خطیبان و از ائمة جماعت تهران است، نشسته است. من فرمایش حضرت امام حسین علیه‌السلام را به‌عرض او رساندم. او اوّل خواست از خواندن مصیبت خودداری کند که امام حسین علیه‌السلام به‌او فرمودند: روضة دخترم را بخوان. او مشغول ذکر مصیبت حضرت رقیه سلام الله علیها شد و من گریه کردم و اشک ریختم، امّا متأسفانه بچههایم مرا از خواب بیدار کردند و من ناراحت شدم که چرا از آن مجلس پر از فیض و معنویت محروم ماندم. همان روز یا روز بعد از آن، به‌همان پزشکِ متخصِّص مراجعه کردم. خوشبختانه بعد از معاینه مشخص شد که اثری از آن بیماری نیست. آن پزشکِ متخصِّص شگفت‌زده شد و با تعجُّب پرسید: چه خوردی که این‌قدر زود نتیجه داد؟ من توسُّل و خوابم را به‌او شرح دادم. دکتر در حالی که خودکارش در دستش بود و ایستاده بود، به‌سخنانِ من گوش داد. بعد از شرح ماجرا، قلم از دستش افتاد و با یک حالت معنوی که در اثر شنیدن نام آقا امام حسین علیه‌السلام به‌او دست داده بود، پشتِ میزِ طبابت نشست. اشک بر رخسارش جاری گشت. او مقداری گریه کرد، سپس گفت: آقا، این ناراحتی شما علاجی جز توسُّل و عنایت و امدادِ غیبی نداشت. پیکر آن مرحوم پس از تشییع و اقامة نماز توسّطِ مرحومِ حضرت آیت‌الله حاج سید احمد خوانساری در تهران، به‌قم انتقال یافت و در قبرستان شیخان قم به‌خاک سپرده شد. خبرگزاری فارس

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

ابوالحسن جمال‌الدین على فرزند عبد العزیز پسر ابى محمد خلعى (یا خلیعى) موصلى حلّى شاعر و سرایندة گرانمایة خاندان رسالت علیهم‌السّلام که دربارة اهل بیت عصمت و طهارت اشعار بسیاری سروده و این ذوات مقدسه را ستایش نموده و حقِّ مطلب را اداء کرده و در تمام اشعار موجود او، جز مدح و ستایش و سوگوارى آنها وجود ندارد.

او از پدر و مادر ناصبى به‌دنیا آمد و مادرش نذر کرد که اگر خدا به‌او پسرى‏ روزى نماید او را بفرستد براى راه‌برى (راهزنی) بر زائران امام سبط پیامبر حسین علیه‌السلام و کشتن آنها. پس چون او به‌دنیا آمد و به‌حدِّ رشد رسید او را براى اداء نذرش فرستاد و چون او به‌نواحى مسیّب که در نزدیکى کربلاء است رسید در کمین آمدن زوّار نشست، پس خواب بر او غلبه کرد و قافله و کاروان زوّار گذشت، پس بر او گرد و غبار زوّار رسید. پس در خواب دید که قیامت برپا شده و فرمان آمده که او را به‌آتش اندازند و لکن آتش او را براى آن غبار پاکى که بر او رسیده نمى‏سوزاند! پس از خواب بیدار شد، در حالی که از آن قصد بدش برگشته و همان‌جا توبه کرد و محبّت و ولایت خاندان پاک پیامبر صلّی الله علیه و آله را به‌دل گرفت و به‌کربلا و حایر شریف حسینى فرود آمد.

و در کتاب «دار‌السلام» نقل شده که میان او و ابن حمّاد شاعر، مفاخرتى جارى شده و هر کدام خیال می‌کردند که مدیحة او دربارة امیرالمؤمنین على علیه‌السلام بهتر از مدیحة دیگری است. پس هر یک قصیده‌‏اى به‌نظم آورده و در ضریح مقدس علوى انداخت تا این‌که امام علیه‌السلام دربارة اشعار آنها قضاوت فرماید. پس قصیدة خلیعى بیرون آمد در حالی که بر آن با آب طلا نوشته شده بود: «أحسنتَ» و بر قصیدة ابن حماد مانند آن با آب نقره نوشته بود، پس ابن حماد ناراحت شد و خطاب به‌امیر المؤمنین علیه‌السلام نمود که من دوست قدیمى شما هستم و این تازه در زمرة دوستان شما وارد شده! سپس حضرت امیر المؤمنین علیه‌السلام را در خواب دید که به‌او می‌فرمود: به‌راستی که تو از ما هستى و او تازه به‌ما رسیده و ولایت ما را پذیرفته پس بر ما لازم است که او را رعایت کنیم. الغدیر فى الکتاب و السنة و الادب، ج‏۶، ص۲۳ ترجمه متن از کتاب « ترجمه الغدیر، ج‏۱۱، ص ۲۱» با کمی دخل و تصرف.

إذا شئتَ النَّجاةَ فَزُرْ حُسیناً    لِکَی تَلْقَى الإلهَ قَریرَ عَینِ

فإنَّ النارَ لَیْسَ تَمَسُّ جِسْماً    عَلیهِ غُبارُ زوّارِ الحُسینِ

هرگاه خواهان نجات از آتش جهنم بودی، حسین علیه‌السلام را زیارت کن

تا خداوند را با چشمی روشن ملاقات کنی

زیرا آتش جهنم با بدنی که بر آن گرد و خاک زائران حسین علیه‌السلام باشد هرگز تماس پیدا نمی‌کند

روضة جناب مسلم

در کوفه غریبم من و کاشانه ندارم

گویی بروم خانه، ولی خانه ندارم

بهر پسر فاطمه چون نامه نوشتم

غیر از غم آن خسرو فرزانه ندارم

جز کشته شدن در ره حق هیچ تمنا

از مردم از حق شده بیگانه ندارم

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

أنَّ رجلاً أتى النبیَّ صلّی الله علیه و آله و طلبَ منه أن یأمره بأنفعِ الأعمال، فقال له رسول اللّه صلی الله علیه و آله: اصدق و لا تکذب و اعمل من المعاصی ما شئت، فاستعجبَ الرَّجلُ من هذا القول و قبله، فلمّا رجع قال: النبی صلی الله علیه و آله لم ینه الا عن الکذب فأنا آتی فلانة و کانت امرأة جمیلة، فلمّا مضى الى بیتها لیزنیَ بها تفکر فی نفسه و قال: إذا خرجتُ من عندها و لقینی أحد و سألنی این کنتَ و ما کنت تعمل؟ فإن صدّقته فی القول صار أمری عظیماً و ان کذبت فقد نُهیِتُ عنه، فرجع الى منزله ثم طلب أن یفعل ذنباً آخر و فکّر مثلَ هذا فأقلع عن جمیعِ المعاصی. الأنوار النعمانیة، الجزائری، السید نعمة الله، ج3، ص41.

در روایت آمده است که مردی به‌محضر پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و از ایشان درخواست کرد که او را به‌سودمندترین اعمال دستور دهد، رسول خدا صلی الله علیه و آله به‌او فرمود: راست بگو و دروغ نگو و هرگناهی دلت خواست انجام بده! مرد از این سخن تعجّب کرد و آن را پذیرفت. وقتی از محضر پیامبر صلی الله علیه و آله برگشت، گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله تنها مرا از دروغ نهی فرموده است، پس من می‌روم نزد فلان زن، که زنی زیبا بود، [برای عمل منافی عفت]. همین‌که به‌طرف خانة آن زن رفت، تا با او زنا کند، با خودش فکر کرد و گفت: اگر از نزد آن زن برگردم و یک نفر مرا ببیند و از من بپرسد که کجا بودی و چه‌کار می‌کردی؟ اگر راستش را برای او بگویم که آبرویم می‌رود، و اگر به‌او دروغ بگویم که من از آن نهی شده‌ام [و به‌پیامبر صلّی الله علیه و آله قول داده‌ام که راست بگویم و دروغ نگویم]، پس به‌منزلش برگشت، بعد تصمیم گرفت گناه دیگری انجام دهد، باز همین سؤال و جواب را به‌خاطر آورد، و از تمام گناهان صرف‌نظر کرد.   

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ مِنْهَا: أَنَّ أَبَا هَاشِمٍ الْجَعْفَرِیَّ قَالَ:‌ ظَهَرَتْ فِی أَیَّامِ الْمُتَوَکِّلِ امْرَأَةٌ تَدَّعِی‌ أَنَّهَا زَیْنَبُ بِنْتُ فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله. فَقَالَ لَهَا الْمُتَوَکِّلُ: أَنْتِ امْرَأَةٌ شَابَّةٌ وَ قَدْ مَضَى مِنْ وَقْتِ وَفَاةِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله مَا مَضَى مِنَ السِّنِینَ. فَقَالَتْ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله مَسَحَ عَلَى رَأْسِی وَ سَأَلَ اللَّهَ أَنْ یَرُدَّ عَلَیَّ شَبَابِی فِی کُلِّ أَرْبَعِینَ سَنَةً وَ لَمْ أَظْهَرْ لِلنَّاسِ إِلَى هَذِهِ الْغَایَةِ فَلَحِقَتْنِی الْحَاجَةُ فَصِرْتُ إِلَیْهِمْ. فَدَعَا الْمُتَوَکِّلُ مَشَایِخَ آلِ أَبِی طَالِبٍ وَ وُلْدَ الْعَبَّاسِ وَ قُرَیْشٍ فَعَرَّفَهُمْ حَالَهَا فَرَوَى جَمَاعَةٌ وَفَاةَ زَیْنَبَ بِنْتِ فَاطِمَةَ علیهاالسلام فِی سَنَةِ کَذَا، فَقَالَ لَهَا: مَا تَقُولِینَ فِی هَذِهِ الرِّوَایَةِ؟ فَقَالَتْ کَذِبٌ وَ زُورٌ فَإِنَّ أَمْرِی کَانَ مَسْتُوراً عَنِ النَّاسِ فَلَمْ یُعْرَفْ لِی حَیَاةٌ وَ لَا مَوْتٌ. فَقَالَ لَهُمُ الْمُتَوَکِّلُ: هَلْ عِنْدَکُمْ حُجَّةٌ عَلَى هَذِهِ الْمَرْأَةِ غَیْرَ هَذِهِ الرِّوَایَةِ؟ قَالُوا لَا، قَالَ: أَنَا بَرِی‌ءٌ مِنَ الْعَبَّاسِ إِنْ لَا أُنْزِلَهَا عَمَّا ادَّعَتْ إِلَّا بِحُجَّةٍ تَلْزَمُهَا. قَالُوا: فَأَحْضِرْ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا علیهم‌السلام فَلَعَلَّ عِنْدَهُ شَیْئاً مِنَ الْحُجَّةِ غَیْرَ مَا عِنْدَنَا. فَبَعَثَ إِلَیْهِ، فَحَضَرَ، فَأَخْبَرَهُ بِخَبَرِ الْمَرْأَةِ، فَقَالَ: کَذَبَتْ فَإِنَّ زَیْنَبَ تُوُفِّیَتْ فِی سَنَةِ کَذَا فِی شَهْرِ کَذَا فِی یَوْمِ کَذَا، قَالَ: فَإِنَّ هَؤُلَاءِ قَدْ رَوَوْا مِثْلَ هَذِهِ الرِّوَایَةِ وَ قَدْ حَلَفْتُ أَنْ‌ لَا أُنْزِلَهَا عَمَّا ادَّعَتْ إِلَّا بِحُجَّةٍ تَلْزَمُهَا. قَالَ: وَ لَا عَلَیْکَ فَهَاهُنَا حُجَّةٌ تَلْزَمُهَا وَ تَلْزَمُ غَیْرَهَا. قَالَ: وَ مَا هِیَ؟ قَالَ: لُحُومُ وُلْدِ فَاطِمَةَ مُحَرَّمَةٌ عَلَى السِّبَاعِ فَأَنْزِلْهَا إِلَى السِّبَاعِ فَإِنْ کَانَتْ مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ فَلَا تَضُرُّهَا السِّبَاعُ. فَقَالَ لَهَا: مَا تَقُولِینَ؟ قَالَتْ: إِنَّهُ یُرِیدُ قَتْلِی، قَالَ: فَهَاهُنَا جَمَاعَةٌ مِنْ وُلْدِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ علیهماالسلام فَأَنْزِلْ مَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ. قَالَ: فَوَ اللَّهِ لَقَدْ تَغَیَّرَتْ وُجُوهُ الْجَمِیعِ، فَقَالَ بَعْضُ الْمُتَعَصِّبِینَ‌: هُوَ یُحِیلُ عَلَى غَیْرِهِ، لِمَ لَا یَکُونُ هُوَ؟ فَمَالَ الْمُتَوَکِّلُ إِلَى ذَلِکَ رَجَاءَ أَنْ یَذْهَبَ مِنْ غَیْرِ أَنْ یَکُونَ لَهُ فِی أَمْرِهِ صُنْعٌ. فَقَالَ: یَا أَبَا الْحَسَنِ، لِمَ لَا یَکُونُ أَنْتَ ذَلِکَ؟ قَالَ: ذَاکَ إِلَیْکَ، قَالَ: فَافْعَلْ، قَالَ‌: أَفْعَلُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، فَأُتِیَ بِسُلَّمٍ وَ فُتِحَ عَنِ السِّبَاعِ وَ کَانَتْ سِتَّةٌ مِنَ الْأُسُدِ، فَنَزَلَ الْإِمَامُ أَبُو الْحَسَنِ علیه‌السلام إِلَیْهَا، فَلَمَّا دَخَلَ وَ جَلَسَ صَارَتِ الْأُسُودُ إِلَیْهِ وَ رَمَتْ بِأَنْفُسِهَا بَیْنَ یَدَیْهِ وَ مَدَّتْ بِأَیْدِیهَا وَ وَضَعَتْ رُءُوسَهَا بَیْنَ یَدَیْهِ. فَجَعَلَ یَمْسَحُ عَلَى رَأْسِ کُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا بِیَدِهِ ثُمَّ یُشِیرُ لَهُ‌ بِیَدِهِ إِلَى الِاعْتِزَالِ فَیَعْتَزِلُ نَاحِیَةً حَتَّى اعْتَزَلَتْ کُلُّهَا وَ قَامَتْ‌ بِإِزَائِهِ. فَقَالَ لَهُ الْوَزِیرُ: مَا کَانَ هَذَا صَوَاباً فَبَادِرْ بِإِخْرَاجِهِ مِنْ هُنَاکَ قَبْلَ أَنْ یَنْتَشِرَ خَبَرُهُ، فَقَالَ لَهُ: أَبَا الْحَسَنِ، مَا أَرَدْنَا بِکَ سُوءاً وَ إِنَّمَا أَرَدْنَا أَنْ نَکُونَ عَلَى یَقِینٍ مِمَّا قُلْتَ فَأُحِبُّ أَنْ تَصْعَدَ، فَقَامَ وَ صَارَ إِلَى السُّلَّمِ وَ هِیَ حَوْلَهُ تَتَمَسَّحُ بِثِیَابِهِ. فَلَمَّا وَضَعَ رِجْلَهُ عَلَى أَوَّلِ دَرَجَةٍ الْتَفَتَ إِلَیْهَا وَ أَشَارَ بِیَدِهِ أَنْ تَرْجِعَ فَرَجَعَتْ وَ صَعِدَ. فَقَالَ: کُلُّ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ فَلْیَجْلِسْ فِی ذَلِکَ الْمَجْلِسِ. فَقَالَ لَهَا الْمُتَوَکِّلُ: انْزِلِی. قَالَتْ: اللَّهَ اللَّهَ، ادَّعَیْتُ الْبَاطِلَ وَ أَنَا بِنْتُ فُلَانٍ حَمَلَنِی الضُّرُّ عَلَى مَا قُلْتُ. فَقَالَ الْمُتَوَکِّلُ: أَلْقُوهَا إِلَى السِّبَاعِ فَبَعَثَتْ وَالِدَتُهُ وَ اسْتَوْهَبَتْهَا مِنْهُ وَ أَحْسَنَتْ إِلَیْهَا. الخرائج و الجرائح، قطب الدین الراوندی، مؤسسة النور للمطبوعات، بیروت-لبنان، ج1، ص404، ح11.

یکی از معجزات امام هادی علیه‌السلام این است که ابوهاشم جعفری می‌گوید: در زمان خلافت متوکل عباسی زنی پیدا شد که ادّعا می‌کرد که او زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله است. متوکّل به‌او گفت: تو زن جوانی هستی، و از زمان رحلت رسول خدا صلّی الله علیه و آله چندین سال‌ گذشته است. گفت: رسول خدا صلّی الله علیه و آله دست بر سرم کشید و از خدا خواست که در هر چهل سال، جوانی‌ام را بر من برگرداند و تا این زمان خود را به‌کسی نشان نداده‌ام، اکنون محتاج شدم، و خود را بر آنها آشکار کردم. متوکّل بزرگان آل ابی طالب و فرزندان عباس و قریش را فراخواند و ماجرا را برایشان گفت، گروهی گفتند: زینب دختر فاطمه سلام الله علیها در فلان سال فوت کرده است، متوکل به‌زن گفت: طبق این نقل چه می‌گویی؟ گفت: سخنی دروغ و تهمت است؛ زیرا ماجرایِ من از مردم پنهان بوده است، و کسی از زندگی و مرگ من خبر ندارد. متوکّل به‌آن بزرگان گفت: آیا شما دلیل دیگری غیر از این نقل قول در خصوصِ مرگِ زینب دختر فاطمه زهرا سلام الله علیها، برای این زن، دارید؟ گفتند: نه، متوکّل گفت: من از عبّاس بیزارم اگر این زن را با دلیلی محکم از ادّعای خود برنگردانم. بزرگان گفتند: پس علیّ بن محمّد بن رضا (امام هادی) علیهم‌السلام را بیاور، شاید در نزد او دلیلِ دیگری غیر از آنچه در نزد ما است باشد. فرستاد دنبال امام هادی علیه‌السلام. حضرت تشریف آوردند. ماجرای آن زن را برای حضرت بازگو کرد، حضرت فرمود: دروغ گفته است؛ زیرا زینب در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، فوت کرده است. متوکّل گفت: این بزرگان هم همین نقل را بیان کردند، و من قسم خوردم که ادّعای او را باطل نکنم مگر با دلیلی محکم. حضرت فرمود: ناراحت نباش؛ زیرا در نزد من دلیلی است که هم او و هم غیرِ او را مجاب می‌کند. متوکّل گفت: آن دلیل چیست؟ فرمود: گوشت‌های فرزندان فاطمه برای حیوانات درنده حرام است، او را نزد درندگان بینداز، اگر او از فرزندان فاطمه باشد درندگان با او کاری ندارند. متوکّل به‌آن زن گفت: چه می‌گویی؟ گفت: او می‌خواهد مرا بکشد! حضرت فرمود: اینجا گروهی از فرزندان حسن و حسین علیهماالسلام هستند، هرکدامشان را که خواستی بینداز جلوی آن درندگان. ابوهاشم جعفری می‌گوید: به‌خدا قسم رنگ از چهرة همه پرید. برخی از متعصّبان و کینه‌جویان گفتند: علیّ بن محمّد به‌دیگران‌ حواله می‌دهد، چرا خودش نزد آن درندگان نمی‌رود؟ متوکّل از این نظر خوشش آمد؛ چون امید داشت که با این حیله بدون اقدامی دیگر، از دست امام هادی علیه‌السلام راحت شود. گفت: ای ابوالحسن، چرا آن شخصی که می‌خواهد نزد درندگان برود خودت نباشی؟ فرمود: این به‌تو برمی‌گردد و هرچه تو صلاح بدانی. متوکّل گفت: پس برو. فرمود: إن شاءالله خواهم رفت. برای حضرت نردبانی آوردند و درِ گودالی که در آن شش شیر وجود داشت، را باز کردند. امام هادی علیه‌السلام از نردبان پایین رفت، همین‌که داخل شد و نشست، شیرها به‌طرف حضرت آمدند و خود را جلوی حضرت انداختند و دست‌هایشان را دراز کردند و سرهایشان را جلوی حضرت انداختند، و حضرت شروع کرد به‌دست کشیدن روی سر هر یک از آنها و بعد با دست به‌او اشاره می‌فرمود که به‌گوشه‌ای برود و خود حضرت هم به‌گوشه‌ای رفت، تا این‌که همة آنها به‌جایی که امام اشاره فرموده بود رفتند و در برابر آن حضرت ایستادند، وزیر به‌معتصم گفت: این کار، خوب نیست، قبل از آن‌که خبرش منتشر شود، دستور بده او را از مکان شیران بیرون بیاورند. معتصم به‌حضرت عرض کرد: ای ابوالحسن، ما قصد بدی نسبت به‌تو نداشتیم، فقط می‌خواستیم نسبت به‌آنچه گفتی یقین پیدا کنیم، و حالا دوست دارم بیایی بالا، حضرت از جا برخاست و به‌طرف نردبان رفت، در حالی که شیران دور او بودند و دست خود را به‌لباسش می‌کشیدند. همین که حضرت پای خود را بر روی اوّلین پله قرار داد، به‌آن شیران توجّه کرد و با دستش اشاره کرد که برگردند و آنان بازگشتند و حضرت از نردبان به‌بالا آمد، و فرمود: هرکسی که فکر می‌کند از فرزندان فاطمه است، پس برود در آن‌جایی که من نشستم بنشیند. متوکّل به‌آن زن گفت: برو پایین نزد شیران. گفت: خدا را در نظر بگیرید، خدا را در نظر بگیرید، ادّعای ناحقّی کردم، و من دختر فلان شخص هستم، فشارهای اقتصادی مرا وادار کرد که آن سخن را بگویم. متوکّل گفت: او را نزد درندگان بیندازید، مادر متوکّل شخصی را فرستاد و از متوکّل درخواست کرد که آن زن را به‌وی هدیه کند، و بعد از آن‌که متوکّل زینب دروغگو را به‌وی بخشید، به‌او نیکی کرد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ سَیَابَةَ قَالَ: لَمَّا هَلَکَ أَبِی سَیَابَةُ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ إِخْوَانِهِ إِلَیَّ فَضَرَبَ الْبَابَ عَلَیَّ فَخَرَجْتُ إِلَیْهِ فَعَزَّانِی وَ قَالَ لِی: هَلْ تَرَکَ أَبُوکَ شَیْئاً؟ فَقُلْتُ لَهُ: لَا، فَدَفَعَ إِلَیَّ کِیساً فِیهِ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ قَالَ لِی: أَحْسِنْ حِفْظَهَا وَ کُلْ فَضْلَهَا. فَدَخَلْتُ إِلَى أُمِّی وَ أَنَا فَرِحٌ فَأَخْبَرْتُهَا، فَلَمَّا کَانَ بِالْعَشِیِّ أَتَیْتُ صَدِیقاً کَانَ لِأَبِی فَاشْتَرَى لِی بَضَائِعَ سَابِرِیٍّ وَ جَلَسْتُ فِی حَانُوتٍ فَرَزَقَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ فِیهَا خَیْراً کَثِیراً وَ حَضَرَ الْحَجُّ، فَوَقَعَ فِی قَلْبِی فَجِئْتُ إِلَى أُمِّی وَ قُلْتُ لَهَا: إِنَّهَا قَدْ وَقَعَ فِی قَلْبِی أَنْ أَخْرُجَ إِلَى مَکَّةَ، فَقَالَتْ لِی: فَرُدَّ دَرَاهِمَ فُلَانٍ عَلَیْهِ فَهَاتِهَا، وَ جِئْتُ بِهَا إِلَیْهِ فَدَفَعْتُهَا إِلَیْهِ فَکَأَنِّی وَهَبْتُهَا لَهُ، فَقَالَ: لَعَلَّکَ اسْتَقْلَلْتَهَا فَأَزِیدَکَ؟ قُلْتُ: لَا، وَ لَکِنْ قَدْ وَقَعَ فِی قَلْبِیَ الْحَجُّ فَأَحْبَبْتُ أَنْ یَکُونَ شَیْئُکَ عِنْدَکَ. ثُمَّ خَرَجْتُ فَقَضَیْتُ نُسُکِی، ثُمَّ رَجَعْتُ إِلَى الْمَدِینَةِ فَدَخَلْتُ مَعَ النَّاسِ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام وَ کَانَ یَأْذَنُ إِذْناً عَامّاً فَجَلَسْتُ فِی مَوَاخِیرِ النَّاسِ وَ کُنْتُ حَدَثاً فَأَخَذَ النَّاسُ یَسْأَلُونَهُ وَ یُجِیبُهُمْ فَلَمَّا خَفَّ النَّاسُ عَنْهُ أَشَارَ إِلَیَّ فَدَنَوْتُ إِلَیْهِ فَقَالَ لِی: أَ لَکَ حَاجَةٌ؟ فَقُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاکَ، أَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ سَیَابَةَ، فَقَالَ لِی: مَا فَعَلَ أَبُوکَ؟ فَقُلْتُ: هَلَکَ، قَالَ: فَتَوَجَّعَ وَ تَرَحَّمَ، قَالَ: ثُمَّ قَالَ لِی: أَ فَتَرَکَ شَیْئاً؟ قُلْتُ: لَا، قَالَ: فَمِنْ أَیْنَ حَجَجْتَ؟ قَالَ: فَابْتَدَأْتُ فَحَدَّثْتُهُ بِقِصَّةِ الرَّجُلِ، قَالَ: فَمَا تَرَکَنِی أَفْرُغُ مِنْهَا حَتَّى قَالَ لِی: فَمَا فَعَلْتَ فِی الْأَلْفِ؟ قَالَ: قُلْتُ: رَدَدْتُهَا عَلَى صَاحِبِهَا، قَالَ: فَقَالَ لِی: قَدْ أَحْسَنْتَ، وَ قَالَ لِی: أَ لَا أُوصِیکَ؟ قُلْتُ: بَلَى، جُعِلْتُ فِدَاکَ، فَقَالَ: عَلَیْکَ بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَکُ النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکَذَا وَ جَمَعَ بَیْنَ أَصَابِعِهِ قَالَ: فَحَفِظْتُ ذَلِکَ عَنْهُ، فَزَکَّیْتُ ثَلَاثَمِائَةِ أَلْفِ دِرْهَمٍ. فروع الکافی، للکلینی، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت-لبنان، ص661، 78-باب أداء الأمانة، ح9.

از عبدالرحمن بن سیابة نقل شده است که گفت: هنگامی که پدرم، سیابة، از دنیا رفت، مردی از برادرانش به‌در خانة من آمد و در زد و من در را برایش باز کردم و بیرون رفتم، او مرا تسلیت و دلداری داد و گفت: آیا پدرت از خود مالی بر جای گذاشته است؟ گفتم: نه، کیسه‌ای را به‌من داد که داخلش هزار درهم بود، و گفت: خوب نگاهش دار و سودش از آنِ خودت باشد. با خوشحالی نزد مادرم رفتم و ماجرا را برایش بازگو کردم. شب، نزدِ یکی از دوستان پدرم رفتم و او برایم قدری لباسِ نازکِ مرغوب، خرید و در دکانی نشستم، خداوند متعال در آن لباس‌ها خیر و برکت و سودِ زیادی مرحمت فرمود، و موسم حجّ فرا رسد، به‌دلم افتاد که به‌حجّ بروم، نزد مادرم رفتم و به‌او گفتم: به‌دلم افتاده است که به‌مکّه بروم، مادرم گفت: درهم‌های فلانی را به‌او برگردان و بدهی خود را به‌او بده، هزار درم را برداشتم و نزد آن شخص بردم و به‌وی دادم، گویا من آنها را به‌وی بخشیده‌ام، گفت: شاید این‌ها را کم می‌دانی، می‌خواهی بیشترش کنم؟ گفتم: نه، ولی به‌دلم افتاد که به‌حجّ بروم، لذا دوست داشتم که پولت نزدِ خودت باشد. بعد هم عازم حجّ شدم و مناسکم را به‌جا آوردم، سپس برگشتم به‌مدینه، و به‌همراه مردم به‌محضر امام صادق علیه‌السلام شرفیاب شدم، حضرت به‌همه اجازة ورود داده بود، من در انتهای مردم نشستم، جوان بودم، مردم شروع به‌پرسیدن از آن حضرت نمودند و آن حضرت هم جوابشان را می‌داد، وقتی قدری دورِ آن حضرت خلوت شد، به‌من اشاره فرمود، به نزدیکش رفتم، به‌من فرمود: آیا حاجتی داری؟ عرض کردم: فدایت شوم، من عبدالرحمن بن سیابة هستم، فرمود: پدرت چطور است؟ عرض کردم: به‌رحمت خدا رفت. دردمند و ناراحت شد، و برایش طلب آمرزش نمود، سپس به‌من فرمود: آیا مالی باقی گذاشته است؟ عرض کردم: خیر، فرمود: پس با چه پولی به‌حجّ رفتی؟ من داستان هزار درهم که آن برادر دینی به‌من قرض داده بود را برایش بازگو کردم، هنوز تمام داستان را برایش نقل نکرده بودم، فرمود: هزار درهم را چه کردی؟ عرض کردم: به‌صاحبش برگرداندم، فرمود: واقعاً کار خوبی کردی، و بعد فرمود: آیا تو را به‌کاری سفارش کنم؟ عرض کردم: بله، فدایت شوم، فرمود: بر تو باد به‌راستگویی و امانتداری، که در این صورت با مرم در اموالشان این‌گونه (و حضرت انگشتان یکی از دستانش را درونِ انگشتانِ دستِ دیگر کرد،) شریک خواهی شد. عبدالرحمن بن سیابة می‌گوید: این سخنان حضرت آویزة گوشم بود، تا این‌که متمّول شدم و بر من زکات واجب شد و زکاتی که پرداختم سیصد هزار درهم بود.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِی بَصِیرٍ، قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام یَقُولُ‌: أَرْسَلَ عُثْمَانُ إِلَى أَبِی ذَرٍّ مَوْلَیَیْنِ لَهُ وَ مَعَهُمَا مِائَتَا دِینَارٍ، فَقَالَ لَهُمَا: انْطَلِقَا بِهِمَا إِلَى أَبِی ذَرٍّ فَقُولَا لَهُ: إنَّ عُثْمَانَ‌ یُقْرِئُکَ السَّلَامَ وَ هُوَ یَقُولُ لَکَ: هَذِهِ مِائَتَا دِینَارٍ فَاسْتَعِنْ بِهَا عَلَى مَا نَابَکَ‌، فَقَالَ أَبُوذَرٍّ: هَلْ أَعْطَى أَحَداً مِنَ الْمُسْلِمِینَ مِثْلَ مَا أَعْطَانِی؟ قَالا: لَا. قَالَ: فَإِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ مِنَ الْمُسْلِمِینَ یَسَعُنِی مَا یَسَعُ الْمُسْلِمِینَ‌. قَالا لَهُ: إِنَّهُ یَقُولُ: هَذَا مِنْ صُلْبِ مَالِی وَ بِاللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ مَا خَالَطَهَا حَرَامٌ وَ لَا بَعَثَ بِهَا إِلَیْکَ إِلَّا مِنْ حَلَالٍ. فَقَالَ: لَا حَاجَةَ لِی فِیهَا وَ قَدْ أَصْبَحْتُ یَوْمِی هَذَا وَ أَنَا مِنْ أَغْنَى النَّاسِ. فَقَالا لَهُ: عَافَاکَ اللَّهُ وَ أَصْلَحَکَ! مَا نَرَى فِی بَیْتِکَ‌ قَلِیلًا وَ لَا کَثِیراً مِمَّا یُسْتَمْتَعُ بِهِ. فَقَالَ: بَلَى تَحْتَ هَذِهِ الْأُکَافِ ‌الَّتِی تَرَوْنَ رَغِیفَا شَعِیرٍ قَدْ أُتِیَ عَلَیْهِمَا أَیَّامٌ فَمَا أَصْنَعُ بِهَذِهِ الدَّنَانِیرِ، و  لَا وَ اللَّهِ حَتَّى یَعْلَمَ اللَّهُ أَنِّی لَا أَقْدِرُ عَلَى قَلِیلٍ وَ لَا کَثِیرٍ، وَ قَدْ أَصْبَحْتُ غَنِیّاً بِوَلَایَةِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیه‌السلام وَ عِتْرَتِهِ الْهَادِینَ الْمَهْدِیِّینَ الرَّاضِینَ الْمَرْضِیِّینَ الَّذِینَ‌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ‌، وَ کَذَلِکَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله یَقُولُ، فَإِنَّهُ‌ لَقَبِیحٌ بِالشَّیْخِ أَنْ یَکُونَ کَذَّاباً، فَرَدَّاهَا عَلَیْهِ وَ أَعْلَمَاهُ أَنَّهُ لَا حَاجَةَ لِی فِیهَا وَ لَا فِیمَا عِنْدَهُ، حَتَّى أَلْقَى اللَّهَ رَبِّی فَیَکُونَ هُوَ الْحَاکِمُ فِیمَا بَیْنِی وَ بَیْنَهُ. رجال الکشی، ابوعمرو محمد بن عمر بن عبدالعزیز الکشی، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت لبنان، ص27.‌

از ابوبصیر نقل شده است که گفت: از امام صادق علیه‌السلام شنیدم که می‌فرمود: عثمان به‌سوی ابوذر دو غلام خود را با دویست دینار راهی کرد و به‌آن دو گفت: این پول‌ها را برای ابوذر ببرید و به‌او بگویید: عثمان برایت سلام می‌رساند و به‌تو می‌گوید: این پول‌ها دویست دینار است، با این پول‌ها برای گرفتاری‌هایت یاری بجوی. ابوذر گفت: آیا به‌یکی دیگر از مسلمانان مانند آنچه به‌من داده، بخشیده است؟ گفتند: نه، گفت: من مردی از مسلمانان هستم، هرچه به‌بقیه تعلق گرفت به‌من هم تعلق می‌گیرد. غلامان گفتند: عثمان می‌گوید: این پول‌ها از خالصِ مال خودم است، و به‌خدایی که خدایی جز او نیست، هیچ مالِ حرامی با آن مخلوط نشده و نفرستاده برایت مگر از مال حلال. ابوذر گفت: من هیچ نیازی به‌این پول‌ها ندارم، و امروز صبح کردم در حالی که از ثروتمندترین مردمم. دو غلام به‌او گفتند: خدا به‌تو سلامتی بدهد، و تو را اصلاح کند، ما در خانه‌ات چیزی نه کم و نه زیاد از آنچه به‌آن بهره ببری نمی‌بینیم. گفت: چرا، زیر این پالانی که می‌بینید دو گرده نانِ جو هست که چند روز بر آنها گذشته است، پس من می‌خواهم با این دویست دینار چکار کنم؟! نه به‌خدا، تا این‌که خدا بداند که من قادر بر کم و زیاد نیستم، و من با ولایت علی بن ابی طالب علیه‌السلام و عترت هادی و مهدی و راضی و مرضی او که هدایت به‌سوی حق و داوری به‌حق می‌کنند، ثروتمند شدم، و از رسول خدا صلی الله علیه و آله این‌گونه شنیدم که می‌فرمود؛ زیرا برای پیرمرد زشت است که دروغگو باشد، پس این دویست درهم را برگردانید به‌سوی عثمان، و او را آگاه کنید که نیازی برای من به‌آنها و آنچه در نزد او است، نیست، تا این‌که پروردگارم را ملاقات کنم، پس او حاکم میان من و او باشد.      

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: جَاءَتْ زَیْنَبُ الْعَطَّارَةُ الْحَوْلَاءُ إِلَى نِسَاءِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله، فَجَاءَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله فَإِذَا هِیَ عِنْدَهُمْ، فَقَالَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله: إِذَا أَتَیْتِنَا طَابَتْ بُیُوتُنَا، فَقَالَتْ: بُیُوتُکَ بِرِیحِکَ أَطْیَبُ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ لَهَا رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله إِذَا بِعْتِ فَأَحْسِنِی وَ لَا تَغُشِّی فَإِنَّهُ أَتْقَى لِلَّهِ وَ أَبْقَى لِلْمَالِ. فروع الکافی، للکلینی، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت، بَابُ آدَابِ التِّجَارَةِ، ص670، ح5.   

امام صادق علیه‌السلام فرمود: زینب عطرفروشِ لوچ‌چشم [کُلاج] نزد همسران پیامبر صلی الله علیه و آله آمد. پیامبر صلّی الله علیه و آله وارد شد و او را نزد همسران خود دید. فرمود: تو هرگاه نزد ما می‌آیی، خانه‌هایمان خوشبو می‌شود. زینب گفت: ای پیامبر خدا، خانه‌هایت به‌بوی تو خوشبوتر است. پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله به‌او فرمود: هرگاه [عطر] می‌فروشی، جنس خوب بفروش و از غلّ و غش [در معامله] بپرهیز؛ زیرا این‌کار به‌تقوا نزدیک‌تر است و دارایی را ماندگارتر می‌کند (ثروتت برکت می‌کند).

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام یَقُولُ‌ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله صَلَّى بِالنَّاسِ الصُّبْحَ فَنَظَرَ إِلَى شَابٍّ فِی الْمَسْجِدِ وَ هُوَ یَخْفِقُ وَ یَهْوِی‌ بِرَأْسِهِ مُصْفَرّاً لَوْنُهُ قَدْ نَحِفَ جِسْمُهُ وَ غَارَتْ عَیْنَاهُ فِی رَأْسِهِ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله کَیْفَ أَصْبَحْتَ یَا فُلَانُ؟ قَالَ: أَصْبَحْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مُوقِناً فَعَجِبَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله مِنْ قَوْلِهِ‌ وَ قَالَ إِنَّ لِکُلِّ یَقِینٍ حَقِیقَةً فَمَا حَقِیقَةُ یَقِینِکَ؟ فَقَالَ: إِنَّ یَقِینِی یَا رَسُولَ اللَّهِ هُوَ الَّذِی أَحْزَنَنِی وَ أَسْهَرَ لَیْلِی وَ أَظْمَأَ هَوَاجِرِی فَعَزَفَتْ نَفْسِی عَنِ الدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا حَتَّى کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ رَبِّی وَ قَدْ نُصِبَ لِلْحِسَابِ وَ حُشِرَ الْخَلَائِقُ لِذَلِکَ وَ أَنَا فِیهِمْ وَ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ الْجَنَّةِ یَتَنَعَّمُونَ فِی الْجَنَّةِ وَ یَتَعَارَفُونَ وَ عَلَى الْأَرَائِکِ مُتَّکِئُونَ وَ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ النَّارِ وَ هُمْ فِیهَا مُعَذَّبُونَ مُصْطَرِخُونَ وَ کَأَنِّی الْآنَ أَسْمَعُ زَفِیرَ النَّارِ یَدُورُ فِی مَسَامِعِی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله لِأَصْحَابِهِ: هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ بِالْإِیمَانِ ثُمَّ قَالَ لَهُ: الْزَمْ مَا أَنْتَ عَلَیْهِ فَقَالَ الشَّابُّ: ادْعُ اللَّهَ لِی یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ أُرْزَقَ الشَّهَادَةَ مَعَکَ فَدَعَا لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَلَمْ یَلْبَثْ أَنْ خَرَجَ فِی بَعْضِ غَزَوَاتِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَاسْتُشْهِدَ بَعْدَ تِسْعَةِ نَفَرٍ وَ کَانَ هُوَ الْعَاشِرَ. اصول کافی، ثقة الإسلام کلینی، ترجمه سید جواد مصطفوی، ج3، ص89، بابُ حقیقة الإیمان و الیقین، ح2.

اسحاق بن عمار می‌گوید: از امام صادق علیه‌السلام شنیدم که می‌فرمود: رسول خدا صلی الله علیه وآله نماز صبح را به‌جماعت خواند، آن‌گاه جوانی را در مسجد دید که بر اثر خواب‌آلودگی و کم‌خوابی چُرت می‎زد و سرش می‌افتاد، رنگش زرد و بدنش لاغر و چشمانش به‌گودی افتاده بود. حضرت به‌او فرمود: فلانی، چگونه صبح کردی؟! عرض کرد: با یقین! رسول خدا صلّی الله علیه و آله از سخن او شگفت‌زده شد و فرمود: برای هر یقینی حقیقتی است، حال حقیقت یقین تو چیست؟ عرض کرد: ای رسول خدا، یقین من، مرا محزون نموده و خواب را از من ربوده است و شب‌ها بیدار می‌مانم و و مرا وادار کرده روزها را روزه بگیرم و از دنیا و هرچه در آن است چشم پوشیدم، به‌قدری که انگار عرش پروردگارم را می‌بینم که برای حساب‌رسی نصب شده و همة مخلوقات برای آن محشور شده‌اند، و من در میان آنان هستم، و گویا به‌بهشتیان نگاه می‌کنم که در بهشت متنعّم‌اند و همدیگر را می‌شناسند، و بر تخت‌ها تکیه کرده‌اند، و گویا نگاه می‌کنم به‌جهنّمیان، که در جهنّم عذاب می‌شوند و فریاد می‌زنند و ناله می‌کنند، و گویا الآن صدای خروش آتش را می‌شنوم که در گوش‌هایم می‌چرخد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به‌یارانش فرمود: این بنده‌ای است که خداوند دلش را به‌نور ایمان منوّر فرموده است، سپس به‌او فرمود: بر این حال، ثابت باش. جوان عرض کرد: ای رسول خدا، برایم از خدا بخواه که شهادت در رکابت روزیم شود. رسول خدا صلّی الله علیه و آله برایش دعا فرمود. دیری نپایید که برای یکی از غزوات پیامبر صلّی الله علیه و آله بیرون رفت و بعد از نُه نفر به‌شهادت رسید و او، دهمین شهید بود.

  • مرتضی آزاد