رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌الله سید محمدعلی علوی گرگانی می‌گوید: مرحوم امام طلبه‌ها را خیلی زیر نظر داشت. طلبه‌ای بود که یک روز به درس می‌آمد و دو روز نمی‌آمد‌. ایشان هم او را زیر نظرش داشت. یک روز که طبق معمول دیر به درس آمد، امام یک‌مرتبه درس را قطع کرد و به طلبه گفت: از همان جا برگرد! آن قدر گفتند تا طلبه بلند شد و رفت. به او گفتند: خجالت نمی‌کشی این موقع برای درس می آیی؟! خجالت نمی کشی که یک روز می آیی و دو روز نمی‌آیی؟! مرحوم آیت‌الله بروجردی بالای منبر می‌گفت: طلبه‌ها کاری نکنید این شهریه برای شما حرام شود. آیت علم و عمل، یادنامة آیت‌الله علوی گرگانی، ص۱۳۳.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم آیت‌الله سید محمّدعلی علوی گرگانی [متولّدِ 15/5/1318ه. ش. و متوفّای 24/12/1400ه.ش.] می‌گوید: در سال‌هایی که به‌تهران می‌رفتم، روزی خیّاطِ سرِ کوچه که همیشه از مقابل مغازه‌اش ردّ می‌شدم و با او احوال‌پرسی می‌کردم، پیش من آمد و گفت: حاج آقا، من می‌خواهم مسلمان بشوم. گفتم: مگر تو چه دینی داری؟ گفت: من یهودی هستم، امّا این اخلاق شما مرا جذب کرده است و همان‌جا به‌شرف اسلام نائل شد. او فرزندی نداشت و خانة خود را وقف نمود و اکنون محلِّ صندوقِ قرض‌الحسنه و هیأتِ محترمِ وحدتِ فاطمیّه است. آیت علم و عمل، یادنامة آیت‌الله علوی گرگانی، ص77.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

ناصرالدّین انصاری قمی می‌نویسد: پدرم، مرحوم حجّت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمّدعلی انصاری، می‌نویسد: آیت‌الله حاج سیّد سجّاد علوی [پدر مرحوم آیت‌الله سید محمد علی علوی گرگانی]، که فعلاً رئیس روحانی شهرستان گرگانند، نقل کردند: اوایل جوانی در مشهد نزد ادیب نیشابوری مطوّل می‌خواندیم. روزی استاد با چهر‌ه‌ای منقبض و عبوس سرِ درس حاضر شدند. من علّتِ ناراحتی را پرسیدم، گفتند: دیشب تفتازانی، مصنّفِ مطوّل، را خواب دیدم. مرا در آغوش فشرده گفت: «من از شما ممنونم که سخنان مرا خوب فهمیدی و به‌مردم فهماندی!» از خواب که بیدار شدم دیدم من چهل سال از بهترین ایّامِ عمرم را در اطراف کلمات یک آخوندِ سنّی گذرانده‌ام و اکنون از من ممنون است. چرا نباید کاری کرده باشم که علی علیه‌السلام ممنون من باشد؟ و آن روز یک جلد غررالحکم خطّی با خودشان آورده بودند که از آن کتاب درس بگویند که عمرشان وفا نکرد. آیت علم و عمل، یادنامة آیت‌الله علوی گرگانی، ص15.        

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حکایت101- راز شهادت امام جواد علیه‌السلام

عن زُرقان صاحب ابن أبی دُؤاد و صدیقِه بشدةٍ قال: رجع ابن أبی دؤاد ذات یوم من عند المعتصم و هو مغتمٌّ، فقلتُ له فی ذلک، فقال: وددتُ الیومَ أنِّی قد مِتُّ منذ عشرین سنة، قال: قلتُ له و لم ذاک؟ قال: لِمَا کان من هذا الأسودِ أبا جعفر محمدَّ بنَ علیِّ بنِ موسى الیوم بین یدی أمیر المؤمنین المعتصمِ قال: قلتُ له: و کیف کان ذلک؟ قال: إنَّ سارقاً أقرَّ على نفسه بالسرقة و سألَ الخلیفةَ تطهیرَه بإقامةِ الحَدِّ علیه، فجمعَ لذلک الفقهاءَ فی مجلسِه و قد أحضرَ محمدَّ بن علی علیهماالسلام، فسألَنا عن القطع فی أیِّ موضع یجب أن یُقطَعَ؟  قال: فقلتُ من الکُرسوعِ، قال: و ما الحُجَّةُ فی ذلک؟ قال: قلتُ: لأنَّ الیدَ هی الأصابعُ و الکَفُّ إلى الکُرسُوعِ، لقولِ اللهِ فی التَّیَمُّمِ: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ‌» سوره مائده (5) آیه6. و اتَّفَقَ معی عَلَى ذَلِکَ قَومٌ. و قال آخروُنَ: بَل یَجِبُ القَطعُ مِنَ المرفقِ، قال: و ما الدَّلیلُ على ذلک؟ قالوا: لِأنَّ اللهَ لمَّا قال: «وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرافِقِ‌» سوره مائده (5) آیه6. فی الغَسل دلَّ ذلک على أنَّ حدَّ الیدِ هو المرفقُ، قال: فالتفتَ إلى محمدِّ بنِ علیٍّ علیهماالسلام، فقال: ما تقول فی هذا یا أبا جعفر؟ فقال: قد تکلَّم القومُ فیه یا أمیرَالمؤمنین، قال: دَعنی ممّا تکلّموا به، أیُّ شی‌ءٍ عندک؟ قال: اُعفُنی عن هذا یا أمیرالمؤمنین، قال: أقسمتُ علیک بالله لمَّا أخبرتَ بما عندک فیه، فقال: أمَا إذا أقسمتَ علیَّ بالله إنی أقولُ إنهم أخطئوا فیه السنة فإنَّ القطعَ یجبُ أن یکونَ من مفصلِ أصولِ الأصابعِ فیُترکُ الکفُّ، قال: و ما الحجةُ فی ذلک؟ قال: قولُ رسول الله صلی الله علیه و آله: «السجود على سبعة أعضاء؛ الوجه و الیدین و الرکبتین و الرجلین» فإذا قُطعت یدُه من الکرسوع أو المرفق لم یبق له یدٌ یَسجد علیها، و قال الله تبارک و تعالى: «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ‌» سوره جن (72) آیه18. یعنی به هذه الأعضاءَ السبعةَ التی یُسجَدُ علیها «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» سوره جن (72) آیه18، و ما کان لله لم یُقطَع، قال: فأعجبَ المعتصمُ ذلک و أمر بقطع یدِ السارقِ من مفصلِ الأصابعِ دونَ الکَفِّ. قال ابن أبی دؤاد: قامت قیامتی و تمنَّیتُ أنی لم أکُ حیّاً. قال زُرقان: إنَّ ابنَ أبی دؤاد قال: صرتُ إلى المعتصمِ بعد ثالثة، فقلتُ: إنَّ نصیحة أمیر المؤمنین علیَّ واجبة و أنا أکلّمه بما أعلم أنی أدخل به النارَ. قال: و ما هو؟ قلتُ: إذا جمع أمیرُالمؤمنین من مجلسه فقهاءَ رعیته و علماءهم لأمر واقع من أمور الدین، فسألهم عن الحکم فیه، فأخبروه بما عندهم من الحکم فی ذلک، و قد حضر المجلسَ أهلُ بیته و قوادُه و وزرائُه و کتّابُه، و قد تسامع الناسُ بذلک من وراء بابه، ثم یترکُ أقاویلَهم کلَّهم لقول رجل یقول شطرُ هذه الأمة بإمامته، و یَدَّعون أنه أولى منه بمقامه، ثم یَحکم بحکمه دون حکم الفقهاء. قال: فتغیَّر لونُه و انتبه لما نبَّهته له و قال: جزاکَ الله عن نصیحتک خیراً، و قال: فأمر یومَ الرابع فلاناً من کُتّاب وزرائه بأن یدعوه إلى منزله، فدعاه فأبى أن یُجیبه، و قال: قد علمتَ أنی لا أحضر مجالسکم، فقال: إنی إنما أدعوک إلى الطعام و أحبُّ أن تطأ ثیابی و تدخل منزلی فأتبرکُ بذلک، و قد أحبَّ فلانُ بنُ فلانٍ من وزراءِ الخلیفة لقائَک، فصار إلیه، فلمَّا أطعمَ منها أحسَّ السَّمَّ، فدعا بدابته، فسأله ربُّ المنزل أن یُقیمَ، قال: خروجی من دارک خیرٌ لک، فلم یزل یومَه ذلک و لیلته فی خِلفَةٍ حتى قبض صلوات الله علیه‌.‌ بحارالأنوار، ج50، ص5، ح7 و تفسیر العیّاشی، العیاشی، محمد بن مسعود، ج1، ص319، ح109 و البرهان فی تفسیر القرآن، السید هاشم البحرانی، ج2، ص454، ح12، ذیل آیه 38 سوره مائده.

«زُرقان» ، که یار و دوست بسیار صمیمی «ابن ابى دُؤاد»  بود، مى‌گوید: یک روز «ابن ابى دُؤاد» از مجلس معتصم بازگشت، در حالى که ناراحت و غمگین بود. علّت را جویا شدم. گفت: امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش مرده بودم! پرسیدم: چرا؟ گفت: به‌خاطر آنچه امروز از این شخص سیاه‌چهره؛ ابوجعفر؛ محمد بن علی بن موسی، در مجلس معتصم بر سرم آمد! گفتم: جریان چه بود! گفت: دزدى به‌سرقت خود اعتراف کرد و از خلیفه (معتصم) خواست که با اجراى کیفر الهى او را پاک سازد. خلیفه برای روشن شدنِ حکمِ قطعِ دست، همة فقها را در مجلس خود گرد آورد و «محمد بن على» (حضرت جواد) را نیز فرا خواند و از ما در موردِ قطعِ دست پرسید که از کجا باید دست دزد قطع شود؟ من گفتم: از مچ دست. گفت: دلیل آن چیست؟ گفتم: چون منظور از دست در آیة تیمّم: «و از آن خاک پاک بر صورت و دست‌هایتان بکشید»، از مچ تا سرِ انگشتانِ دست است. گروهى از فقها در این مطلب با من موافق بودند و مى گفتند: دستِ دزد باید از مچ قطع شود، ولى گروهى دیگر گفتند: لازم است از آرنج قطع شود، معتصم دلیل آن را پرسید، گفتند: منظور از دست در آیة وضو که می‌فرماید: «صورت‌ها و دست‌هایتان را تا آرنج بشویید»، از آرنج تا سرِ انگشتان است. آن‌گاه معتصم رو به‌محمد بن على (امام جواد) کرد و پرسید: نظر شما در این مسئله چیست؟ محمد بن علی گفت: ای امیرمؤمنان، این‌ها نظر دادند، معتصم گفت: مرا از آنچه آنان بر زبان آوردند رها کن، نظر تو چیست؟ امام جواد گفت: ای امیرالمؤمنین، مرا از این مطلب معاف کن، معتصم گفت: تو را به‌خدا قسم می‌دهم که نظر خود را برایم بگویی، محمد بن على گفت: حال که مرا به‌خدا قسم دادی، می‌گویم که آنان در این موضوع از سنّت پیامبر صلّی الله علیه و آله تخطّی نمودند؛ زیرا دستِ دزد باید از سرِ انگشتان تا انتهای آنها قطع گردد و کفِ دست نباید قطع شود. معتصم گفت: به‌چه دلیل؟ محمد بن علی گفت: به‌خاطر فرمایش رسول خدا صلّی الله علیه و آله: «سجده بر هفت عضو است؛ صورت، دو دست، دو زانو و دو سر انگشت بزرگ پا»، حال اگر دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، دیگر برای او دستی باقی نمی‌ماند تا با آن سجده کند، و خداوند تبارک و تعالی فرموده است: «و این‌که مساجد ویژة خداست»؛ که منظور پروردگار از مساجد، همین هفت عضوی است که در سجده باید بر زمین قرار بگیرد: «پس هیچ‌کس را با خدا نخوانید»، و آنچه از آن خداست قطع نمی‌شود. ابن ابی دؤاد می‌گوید: معتصم رأی محمد بن علی را پسندید و دستور داد دست دزد را از سرِ انگشتانِ دست تا بیخ آنها قطع کنند و کف دست را به‌حال خود رها کنند. ابن ابی دؤاد می‌گوید: قیامت من برپاشد، و آرزو کردم که من اصلاً زنده نبودم. زُرقان می‌گوید: ابن ابی دؤاد چنین گفت: بعد از سه روز رفتم نزد معتصم و به‌او گفتم: خیرخواهی امیرالمؤمنین (معتصم) بر من لازم است، و من به‌او سخنی را خواهم گفت که می‌دانم با گفتن این سخن در آتش جهنم خواهم رفت. معتصم گفت: آن نصیحت چیست؟ گفتم: وقتی که امیرالمؤمنین در مجلس خود فقها و دانشمندانِ رعیّت خود را برای وقوع امری از امور دین، جمع می‌کند، و از آنان حکم آن مسئله را می‌پرسد، و آنان طبق نظر خود حکم آن مسئله را بیان می‌کنند، و در مجلسش خانواده، فرماندهان، وزیران و کاتبینش حاضرند، و این مسئله به‌گوش مردم برسد که در این مجلس، معتصم با پذیرفتنِ نظرِ مردی که نیمی از این امّت قائل به‌امامت او هستند، و ادّعا می‌کنند که وی از معتصم برای این مقام سزاوارتر است، پاسخ‌های فقها و علمای خود را نادیده گرفت و فتوای او را که برخلاف فتاوای دیگران بود، قبول کرد! ابن ابی دؤاد می‌گوید: رنگ معتصم تغییر کرد و متوجّه آن چیزی که من می‌خواستم به‌او بفهمانم شد، و گفت: خدا به‌خاطر این نصیحتت به‌تو جزای خیر دهد. این ابی دؤاد می‌گوید: معتصم روز چهارم، فلان شخص را که از کاتبان وزیرانش بود فرا خواند تا محمد بن علی را به‌منزلش دعوت کند، و آن شخص محمد بن علی را دعوت کرد، ولی ایشان از قبول دعوتش امتناع ورزید، و گفت: تو که می‌دانی من در مجالس شما حاضر نمی‌شوم، آن شخص گفت: من تو را به‌غذا دعوت کردم و دوست دارم لباس خود را فرش تو کنم و تو قدم بر فرش من بگذاری و داخل خانة من گردی و خانه‌ام را به‌قدومت متبرک سازی و فلانی پسر فلانی از وزیران خلیفه (هم در منزلِ من) مشتاق دیدارت است. پس محمد بن علی به‌خانة وی رفت، و چون از غذاهای او میل فرمود، اثر سمّ را در خود احساس نمود، و فرمود که مرکبش را برایش بیاورند. صاحب‌خانه از ایشان خواست که بماند، فرمود: بیرون رفتن من از خانة تو برای تو بهتر است. آن حضرت آن روز و شبش در بیماری اسهال و استفراق‌ بر اثر زهر بود، تا از دنیا رفت.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حجت‌الاسلام والمسلمین مسعود عالی، استاد حوزة علمیة قم و کارشناس مسائل دینی در بیان کرامتی بزرگ از امام رضا علیه‌السلام چنین نقل می‌کند: از یکی از آقایان اهل علم شنیدم، می‌گفت: روزی روی منبر از رأفت امام رضا گفتم، که ما ایرانی‌ها زیر سایه‌اش هستیم، از منبر آمدم پایین، یک آقایی آمد به‌من گفت: حاج آقا، شما از کرم امام رضا گفتی، من از کرم امام رضا چیزی دیدم که می‌خواهم برایت بگویم: من در تهران تاجر بودم؛ تاجری بسیار موفق و وضع مالی بسیار خوبی هم داشتم، یک شرکت داشتم و کلّی پرسنل، ولی چند تا معاملة سنگین کردم، سرم را کلاه گذاشتند و ورشکسته شدم و بدهی سنگینی بالا آوردم؛ طلبکارهای من دائم به‌خانة من زنگ می‌زدند، من که جرأت نمی‌کردم بروم در را باز کنم، همسرم بعضی را جرأت می‌کرد که می‌فهمید چه کسی پشت در است، بعضی‌ها را همسرم هم جرأت نمی‌کرد برود در را برایشان باز کند. به‌چند نفر از رفقا زنگ زدم که کمکم کنید، من ورشکسته شدم، ولی اصلاً جوابم را ندادند. به‌خانمم گفتم: من می‌خواهم یک‌جایی بروم، ببینم آیا او هم جواب من را مثل دوستانم می‌دهد (و به‌من پشت می‌کند و نارفیق در می‌آید) یا به‌من جواب می‌دهد؟! خانمم پرسید: کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: می‌خواهم بروم ‌حرم امام رضا علیه‌السلام. در طول عمرم دو یا سه بار به‌زیارتش رفتم، در مجلس او هم نشستم، برایش گریه هم کردم، به‌خاطر این کارهایی که کردم آیا امام رضا جواب مرا می‌دهد یا در این وضعیت بدی که برایم پیش آمده، امام رضا هم به‌من پشت می‌کند؟! خانمم گفت: با کدام پول می‌خواهی بروی؟ پول که نداری بروی مشهد! گفتم: خانم، پول را شما یک طوری فراهم کن. گفت: چه جوری جورش کنم؟ گفتم: هر جوری که می‌توانی درستش کن. زنگ زد به‌خواهرها و برادرهایش، بالأخره پولی به‌اندازۀ رفتنم به‌مشهد تهیه شد. خودش هم خیلی دوست داشت بیاید، ولی چون پولمان کم بود نتوانست بیاید. شب، راه افتادم و سوار اتوبوس شدم، کیفم دستم بود، یک لقمه‌ای خانمم گذاشته بود به‌عنوان شام خوردم. شب توی راه بودم، صبح رسیدم مشهد و یک‌سره به‌حرم امام رضا رفتم. تا رسیدم، شروع کردم به‌درد دل و گریه کردن، شاید چند ساعت گذشت، از بس گریه کردم سرم درد گرفت و دیگر نمی‌توانستم بنشینم. ساعت را نگاه کردم، دیدم نیم ساعت، یک ربعی به‌اذان ظهر مانده است، گفتم بروم بیرون هوایی به‌سر و کلّه‌ام بخورد، وضویی بگیرم، نماز ظهر را بخوانم و بعد بروم بازار و یک لقمه نانی بخرم و ناهاری بخورم، دوباره برگردم حرم و چند ساعتی بمانم و بروم ترمینال و به‌تهران برگردم. به‌این امید رفتم سمت کفشداری، وقتی دستم را داخل جیبم کردم تا شمارة کفشداری را در بیاورم، دیدم جیبم را زدند و آن مختصر پولی که خانمم گذاشته بود را هم دزدیدند. خیلی عصبانی شدم، دویدم رفتم جلوی ضریح امام رضا، حرف نزدم، نگاه کردم و در دلم با حضرت صحبت کردم، گفتم: آقا، دیدی داخل حرمت جیب من را می‌زنند یا ندیدی؟ اگر ندیدی پس آن اِشراف امامتت کجاست که می‌گویند اِشراف داری به‌همه جا؟ و اگر دیدی، تو که می‌دانستی خانمم با چه فلاکتی آن پول را جور کرد، چه جوری اجازه دادی پول مرا بزنند؟! در دلم این‌جوری حرف زدم و اعتراض داشتم. سرم را انداختم پایین و از حرم خارج شدم، و حال وضو گرفتن و نماز خواندن را نداشتم. نمی‌دانستم چه کار بکنم و به‌چه کسی بگویم که من اهل تهران هستم، پولم را گم کردم، اگر می‌شود یک پولی به‌من بدهید! همین چیزهایی که این حرفه‌ای‌ها دمِ حرم‌ها می‌گویند. اصلاً از این چیزها بدم می‌آمد. همینطوری که داشتم راه می‌رفتم و دستم داخل جیبم بود، یک مرتبه دستم به‌یک سکّه خورد، به‌ذهنم رسید که بروم داخل یکی از این دکّه‌های تلفنِ عمومی که آن زمان (سی سال پیش) هنوز کنار پیاده‌روها از آنها بود، و همینطوری یک شماره‌ای از مشهد را بگیرم، وضعیّتم را بگویم که احتیاج به‌پول دارم، اگر طرف به‌من جواب ردّ هم داد، خجالت نمی‌کشم؛ چون او را ندیدم، فقط تلفنی با او حرف زدم. رفتم داخل تلفن عمومی و سکّه را انداختم و یک شماره گرفتم، شماره گرفت و زنگ زد و طرف گوشی را برداشت و گفت: بفرمایید! گفتم: آقا، من یک تاجر هستم، اهل تهران که ورشکسته شدم، آمدم مشهد به‌امام رضا علیه‌السلام توسّل کردم که پولم را اینجا زدند، الآن احتیاج دارم به‌یک پول برای غذا و یک پول برای بلیتِ برگشت به‌تهران. شما نه به‌خاطر من، مردانگی کن، به‌خاطر امام رضا، این پول را به‌من بده. گفت: آقا، الآن کجا ایستادی؟ آدرست کجاست؟ از کجا داری به‌من زنگ می‌زنی؟ گفتم: نمی‌دانم، گفت: من گوشی دستم است، از مردم و رهگذرها بپرس. پرسیدم، گفتند: کنارِ فلکة آب، سرِ خیابانِ خسروی نو (شهید اندرزگو). گفتم: این‌جا هستم. گفت: آقا، همان‌جا بایست، من همین الآن ماشین می‌فرستم که تا یک ربع دیگر بیاید آنجا و تو را بیاورد پیش من. کناری ایستادم. یک ربع بعد دیدم مردی با ماشینِ مدل بالایی آمد و گفت: شما بودید یک ربع پیش زنگ زدی؟ گفتم: بله، گفت: بفرمایید. فهمیدم این شخص رانندة آن آقایی است که من با او صحبت کردم. سوار شدم، مرا بُرد به‌منطقة احمدآباد مشهد. آنجا یک خانة بزرگ و خیلی شیکی بود، درِ خانه باز شد، ماشین رفت داخل. وقتی از درِ ماشین پیاده شدم، دیدم آقایی دارد از پلّه‌ها، می‌آید پایین که فهمیدم صاحبخانه او است. آمد دوید سمت من و مرا بغل کرد و گفت: من بودم که تلفنی با شما صحبت کردم، شما امروز میهمان امام رضا هستی، من چه کسی هستم؟! من نوکر شما هستم. من بُهتم زد، این شخص اصلاً مرا نمی‌شناسد و این طوری به‌من محبت می‌کند! مرا بُرد داخل، پذیرایی مفصّل، شربت و چای و میوه و یک ناهار مفصّل. در دلم گفتم: خدا به‌تو خیر بدهد، ناهارمان که جور شد، اگر مردانگی کنی و بلیت برگشت ما را تا تهران هم بدهی، دیگر محبت را در حقّ من تکمیل کرده‌ای. بعد از ناهار به‌من گفت: آقا، شما قضیّه‌ات چیست؟ گفتم: حقیقتش این است که من تاجر هستم، ورشکسته شدم، ولی سرت را درد نمی آورم، حکمتش این بود که با شما آشنا شوم، امروز آمدم میهمان شما شدم. گفت: چقدر بدهی داری؟ گفتم: دویست میلیون تومان. دویست میلیون، سی سال پیش! که در آن زمان در بعضی از شهرها با یک میلیون تومان می‌شد خانه خرید. گفت: چقدر سرمایه می‌خواهی که دوباره کارت را راه بیندازی و دو مرتبه سرِپا بشوی؟ گفتم: هفتاد، هشتاد میلیون باشد دو مرتبه می‌توانم برگردم به‌کارم. دیدم دسته چکش را درآورد، اول یک چک در وجه من نوشت و به‌من داد، نگاه کردم دیدم دویست میلیون تومان است، برق از چشمم پرید! گفت: آقا، این را نگه‌دار، دو مرتبه دیدم یک چک دیگر نوشت، به‌من داد، دیدم هشتاد میلیون تومان است. گفتم: آقا، برای چه این کارها را می‌کنی؟ من ندارم به‌شما این‌ها را بدهم. گفت: آن دویست میلیون تومان مال خودت، نمی‌خواهد برگردانی، باشه برای پرداخت بدهی‌ات، و این هشتاد میلیون تومان هم برای این‌که سرمایة کارت باشد که دوباره برگردی به‌زندگی‌ات، هر موقع کارت به‌سود دهی رسید، یواش یواش، به‌من برگردان، و تا آن موقع اگر من مُردم یا تو مُردی مدیون نیستی، خیالت راحت باشد. گفتم: آقا، برای چه این‌ها را به‌من می‌دهی؟ همان موقع یک پسر نوجوان مؤدّبی آمد و سلام کرد و یک سینی چای آورد، چای را داد و رفت. این آقا گفت: پسرم بود آمد، دو سال قبل تومور مغزی داشت، او را بردم نزد متخصّصین مشهد، گفتند: سرطان دارد، او را بردم تهران پیش فوق تخصّص‌های تهران، بهترین دکترهای تهران، گفتند: کار ما نیست، گفتم: آقا، من پولدارم، هر جای دنیا که امکان معالجة پسرم هست بگویید. گفتند: در لندن بیمارستانی هست که تجهیزات خوبی در این جهت دارد، اگر می‌توانید ببرید، شاید آنجا امکاناتشان جوری باشد که بتوانند کاری بکنند. من با پسرم رفتیم لندن، رفتیم همان بیمارستان، قرار شد سه تا آزمایش بگیرند از پسرم، که اگر این سه آزمایش مثبت میشد، آنها هم نمی‌توانستند کاری بکنند، دو تا از آن سه آزمایش مثبت درآمده بود، فقط یکی از آن سه آزمایش مانده بود، اگر این هم مثبت می‌شد دیگر تمام بود. یک نفر داخل آزمایشگاه آمد، به‌من به‌انگلیسی که من می‌فهمیدم، گفت: آقا، دعا بلدی؟ گفتم: چطور مگر؟ گفت: برو دعا کن که آزمایش سوّم منفی در بیاید، و الّا ما هم هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. رفتم داخل حیاط بیمارستان در لندن، اصلاً نمی‌دانستم با چه کسی بزنم، چه کار کنم، چه بگویم؟ یک مرتبه امام رضا بهذهنم آمد، گفتم: یا امام رضا، من نه می‌گویم شیعه‌ات بوده‌ام، و ادّعای شیعه بودنت را دارم و نه حتّی ادّعا می‌کنم که مُحِبِّ تو بوده‌ام، محبِّ درستی هم برایت نبوده‌ام، اما همسایه‌ات که بودم، تو را به‌جان جوادت قسمت می‌دهم اگر این پسرم آزمایش سوّمش منفی بشود و خوب بشود، قول شرف می‌دهم برای یکی از زائرهایت سنگ تمام بگذارم. با امام رضا داخل حیاط بیمارستان در لندن دردل دل کردم، خیلی گریه کردم، بعد حرکت کردم که بیایم به‌سمت آزمایشگاه ببینم چه شد، دیدم همان فردی که به‌من گفته بود برو دعا کن، با هیجان آمد گفت: آقا، این آزمایش سوّم منفی درآمده، و قرار شد آن دو آزمایش قبلی را تکرار کنند، آن دو آزمایش قبلی را هم تکرار کردند، آن دو تا هم منفی درآمد. به‌من گفتند: بچه‌ات را ببر. گفتم: یک قرصی، یک کپسولی، یک آمپولی یا چیز دیگری؟ گفتند: آدمِ سالم که دوا و قرص و کپسول نمی‌خواهد، بردار ببر. من دلم قُرص و محکم نبود، برگشتم ایران، دو مرتبه پیش همان دکترهایی که در مشهد پسرم را آزمایش و عکس‌برداری کرده بودند، گفتند: اصلاً این یک شخص دیگری است، هیچ ناراحتی و بیماری ندارد، الآن از آن واقعه دو سال می‌گذرد، همین پسرم که آمد چای آورد، من در این دو سال دنبال آن زائری می‌گردم که به‌امام رضا قول دادم برایش سنگ تمام بگذارم، تا دیشب، دیشب امام رضا را خواب دیدم، امام رضا به‌من فرمود: فلانی، فردا دارد از تهران یک زائر بدحال برای ما می‌آید، به‌خانمش گفته من می‌روم ببینم امام رضا هم مثل بقیه به‌من پشت می کند یا دستم را می گیرد؟! اگر می خواهی سنگ تمام بگذاری برای این زائر ما سنگ تمام بگذار. من دیشب از خواب بلند شدم، گفتم: خدایا، من که امروز نمی‌خواهم بروم حرم، زائر نمی‌بینم، دفتر کارم هم خیلی دور از حرم است، من زائر نمی‌بینم، این خواب چه بود؟ تا این‌که ظهر وقتی از دفتر کارم آمدم خانه، تلفن زنگ خورد، دیدم شما هستی که گفتی بیا مردانگی کن به‌خاطر امام رضا به‌من یک چیزی بده، جیب من را زدند، فهمیدم آن زائر حوالة امام رضا شما هستید، حالا تو را به‌جان امام رضا، اگر برایت سنگ تمام نگذاشتم بگو برایت سنگ تمام بگذارم. بلند شدم بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم: آقا، دیگر چه کار مگر می‌خواستی برای من بکنی؟ به‌راننده‌اش گفت: آقا را برسان ترمینال برایش بلیت بگیر. راننده‌اش مرا سوار کرد، وقتی آمدیم، چشمم به‌گنبد امام رضا افتاد، گفتم: الکریم، ابن الکریم، ابن الکریم! من خیال کردم دو قران پول از جیبم زدند دیگر تو مرا نمی‌بینی. به‌امام رضا بگو: آقا، ما فقط دستمان به‌دامن شما بند است. پیاده شده از روی فیلم.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

و قال له نصرانیٌّ: أنت بقر، قال: أنا باقر، قال: أنت ابن الطباخة، قال: ذاک حرفتها، قال: أنتَ ابنُ السود [اءِ: بحارالأنوار، علامه محمد باقر مجلسی، ج46، ص289.] الزنجیةِ البذیّةِ، قال: إن کنتَ صدقتَ غفر اللهُ لها، و إن کنتَ کذبتَ غفر اللهُ لک! قال: فأسلمَ النصرانیُّ. مناقب آل أبی طالب، محمد بن علی بن شهر آشوب، دار الأضواء، ج4، ص207.

مردی نصرانی به‌امام باقر علیه‌السلام گفت: تو گاوی، حضرت فرمود: من شکافندة دانشم، گفت: تو پسر زنی آشپز هستی، فرمود: این شغلش بوده است، گفت: تو پسر زن سیاه پوست، از مردم زنگبار و فحش دهنده هستی! فرمود: اگر تو راست گفتی خدا مادرم را بیامرزد، و اگر دروغ گفتی خدا تو را بیامرزد! با این تحمّلِ امام علیه‌السلام، مرد نصرانی مسلمان شد.       

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

إلى أن قال: ومما وقف له علیه أن ورقة حضرت إلیه من شخص من جملة ما فیها: یا کلب بن کلب. فکان الجواب: أما قولک (یا کذا) فلیس بصحیح، لأنَّ الکلب من ذوات الأربع، وهو نابح طویل الأظفار، وأما أنا فمنتصب القامة بادی البشرة عریض الأظفار ناطق ضاحک، فهذه الفصول والخواص غیر تلک الفصول والخواص. وأطال فی نقضِ کلما قاله. هکذا ردَّ علیه بحسن طویة وتأنٍّ غیر منزعج، ولم یقل فی الجواب کلمةً قبیحةً. الفواید الرضویة، شیخ عباس قمی، ج2، ص941.

محدِّث قمی رضوان الله علیه از محمّد بن شاکر، صاحب کتاب «فوات الوفیات» نقل می‌کند که وی ضمن معرّفی خواجه نصیرالدّین طوسی می‌گوید: یکی از چیزهای نامطلوبی که به‌او رسید این بود: ورقه‌ای از شخصی به‌دست خواجه رسید که یکی از مطالب آن ورقه خطاب بهایشان، این بود: ای سگ، ای پسر سگ! جواب ایشان در خصوص این بخش از نامه، به‌آورندة آن ورقه این بود: اما گفتارش که ای فلان، درست نیست؛ زیرا سگ از چهارپایان و پارس کننده است و ناخن‌های بلندی دارد، ولی من راست قامتم و پوستم دیده می‌شود، ناخن‌هایم پهن است، حرف می‌زنم و می‌خندم، از این‌رو این فصل‌ها و خواصّ من، غیر از آن فصول و خواصّ سگ است، و در ردّ تمام آنچه آن شخص گفته بود، به‌طور کامل، سخن‌فرسایی کرده بود. این‌گونه با پاسخی نیکو و با تأمّل، بدون پریشانی و عصبانیّت، جواب او را داده بود، و در پاسخ وی هیچ سخن زشتی بر زبان جاری نکرد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

امام خمینی قدس سره در سال 1329 به‌درخواست مرحوم آیت‌الله بروجردی به‌ملاقات شاه رفت. آن هم به‌خاطر این‌که یکی از مبلِّغین بهایی در سیزدهم اسفند 1328 در محلِّ رباط، نزدیک روستای ابرقوی یزد، یک زن مسلمان متّقی و پنج فرزند او را با تبر و چاقو تکّه تکّه کرد. وقتی قاتل و همدستان بهایی دیگرش دستگیر شدند، رژیم شاه تلاش کرد یا جریان را به‌گردن غیر بهایی‌ها بیندازد و یا پرونده را بدون مجازاتِ قاتل و پشتیبانان او مختومه نماید. آیت‌الله بروجردی متوجّه شدند که اگر در این مورد کوتاه بیایند، رژیم شاه در سرپوش گذاردن بر جنایات بهایی‌ها جریّ خواهد شد و بهایی‌ها در کشور آزادانه دست به‌چنین جنایات فجیعی خواهند زد. لذا تصمیم گرفت در این مورد قاطع و بدون مسامحه با شاه برخورد نماید. چنین شد که امام خمینی قدس سره را برای این منظور در نظر گرفت. ایشان می‌دانست که آداب تشریفات و ابهت دربار، نه تنها هیچ تاثیری روی امام قدس سره نخواهد داشت، بلکه این حاج آقا روح الله است که می‌تواند با نوع رفتار و گفتارِ کوتاه و قاطعِ خود روحیة شاه را خرد کرده و او را وادار به‌تسلیم نماید. داستان این ملاقات بسیار مفصل است و چند نفر آن را با تفاوت‌هایی در موضوعات ردّ و بدل شده، نقل کرده‌اند. از جمله آیت‌الله حائری یزدی یکی از ناقلین آن است و البته حجت‌الاسلام مسعودی خمینی با جزئیات بیشتر به‌آن پرداخته که در این مجمل جای بازگویی آن نیست. به‌هر حال در این ملاقات گفتار قاطع امام رضوان الله تعالی علیه، شاه را مجبور به‌تسلیم ساخت و دستور داد قاتل آن شش نفر محاکمه شود. پرتال امام خمینی رضوان الله علیه. در خاطرات آیت‌الله صادق خلخالی چنین آمده است: [امام خمینی رضوان الله علیه] ‏‏در زمان آقای بروجردی، قبل از سال 1328 [ه.ش.]، دو مرتبه با شاه (محمّد‏ ‏رضا) ملاقات کرده بود و در واقع پیام آقای بروجردی را به‌شاه‏ ‏منعکس کرده بودند. امام می‌فرمودند شاه از دیدن من یکّه خورد و او در‏ ‏حین صحبت بر گفته‌هایش مسلَّط نبود و این از الطاف خداوند است.‏ صحیفة دل، ج1، ص63.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

به‌گزارش خبرنگار سرویس مهدویت خبرگزاری شبستان به‌نقل از کانال تلگرامی مسجد مقدس جمکران، حجت‌الاسلام و المسلمین حسین هاشمی‌نژاد، کارشناس مذهبی اظهار کرد: میرزای نایینی، زمانی که روس‌ها از ناحیة خراسان، ایران را اشغال کردند، توسّلاتی به‌امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام داد که سرانجامِ دوستان شما چگونه خواهد شد؟ وی اضافه کرد: میرزای نایینی، شب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را در خواب زیارت کرد که حضرت کنار دیواری کج و متزلزل ایستاده‌اند و هر زمان دیوار بنا می‌کند تا [می‌خواهد] بیفتد، حضرت با انگشت اشاره می‌کنند و دیوار می‌ایستد. هاشمی‌نژاد گفت: امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به‌میرزا فرمودند: «این دیوار، کشور ایران است، این کشور کج می‌شود اما خراب نمی‌شود، ما با انگشت خود ایران را حفظ کرده‌ایم؛ زیرا ایران، کشوری شیعه و خانة جدم علی بن ابی طالب علیه‌السلام است و ما آن را حفظ می کنیم.» این کارشناس مذهبی اضافه کرد: هر زمان بلای بزرگی بنا بوده است برای ایران به‌وجود آید، دست غیبیِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از آستین خارج شد و بلا را دور کرد. خبرگزاری شبستان

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قضیّه صالح صفی متّقی حاجی علی بغدادی موجود در تاریخ تألیف این کتاب - وفّقه اللَّه - که مناسبتی با حکایت سابقه دارد و اگر نبود در این کتاب شریف، مگر این حکایت متقنة صحیحه که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکی‌ها واقع شده، هر آینه کافی بود در شرافت و نفاست آن و شرح آن چنان است: در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف رسالة جنّة المأوی بودم، عازم نجف اشرف شدم به‌جهت زیارت مبعث. وارد کاظمین شدم و خدمت جناب عالم عامل و فقیه کامل، سیّد سند و حبر معتمد آقا سیّد محمّد بن العالم الأوحد، سیّد احمد بن العالم الجلیل والموحد النبیل سیّد حیدر الکاظمینی ایّده اللَّه رسیدم و او از تلامذة خاتم المجتهدین و فخر الاسلام و المسلمین الیه ریاسة الامامیه فی العلم و العمل استاد اعظم شیخ مرتضی اعلی اللَّه تعالی مقامه است و از اتقیای علمای آن بلدة شریفه و از صلحای ائمّة جماعت صحن و حرم شریف و ملاذ طلّاب و غربا و زوّار. پدر و جدّش از علمای معروفین و تصانیف جدّش سیّد حیدر در اصول و فقه و غیره موجود است. از ایشان سؤال کردم: اگر حکایت صحیحه‌ای در این باب، دیده یا شنیده، نقل کنند. پس، این قضیّه را نقل نمود و خود، سابقاً شنیده بودم ولکن ضبط اصل و سند آن نکرده بودم. پس مستدعی شدم که آن را به‌خطّ خود بنویسد. فرمود: «مدّتی است شنیدم و می ترسم در آن زیاد و کمی شود، باید او را ملاقات کنم و بپرسم، آن‌گاه بنویسم و لکن ملاقات او و تلقّی از او صعب، چه او از زمان وقوع این قضیّه، انسش با مردم کم شده است، مسکنش بغداد و چون به‌زیارت مشرّف می‌شود به‌جایی نمی‌رود و بعد از قضای وطر [رسیدن به‌مقصود] از زیارت بر می‌گردد و گاه شود که در سال یک دفعه یا دو دفعه در عبور ملاقات می‌شود و علاوه بنایش بر کتمان است، مگر برای بعضی از خواص از کسانی که ایمن است از نشر و اذاعة آن، از خوف استهزای مخالفین مجاورین که منکرند ولایت مهدی علیه‌السلام و غیبت او را و خوفِ نسبت دادنِ عوام او را به‌فخر و تنزیه نفس.» گفتم: تا مراجعت حقیر از نجف، مستدعیم که به‌هر قسم است او را دیده و قصّه را پرسیده که حاجت، بزرگ و وقت تنگ است. سپس از ایشان مفارقت کردم و به‌قدر دو یا سه ساعت بعد، جناب ایشان برگشتند و فرمودند: «از اعجب قضایا آن که چون به‌منزل خود رفتم، بدون فاصله، کسی آمد که جنازه‌ای از بغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند که بر آن نماز کنید. چون رفتم و نماز کردم، حاجی مزبور را در مشیّعین دیدم. پس او را به‌گوشه ای بردم و بعد از امتناع به‌هر قسم بود، قضیّه را شنیدم. پس بر این نعمت سنیّه، خدای را شکر کردم. پس تمام قضیّه را نوشتند و در جنّة المأوی ثبت کردم. پس از مدتی با جمعی از علمای کرام و سادات عظام به‌زیارت کاظمین علیهماالسلام مشرّف شدیم و از آن‌جا به‌بغداد رفتیم به‌جهت زیارت نوّاب اربعه رضوان اللَّه علیهم. پس از ادای زیارت، خدمت جناب عالم عامل و سیّد فاضل، آقا سیّد حسین کاظمینی، برادر جناب آقا سیّد محمّد مذکور که ساکن است در بغداد و مدارِ امور شرعیّة شیعیان بغداد ایدهم اللَّه با ایشان است، مشرّف و مستدعی شدیم که حاجی علی مذکور را احضار نماید. پس از حضور، مستدعی شدیم که در مجلس قضیّه را نقل کند، ابا نمود. پس از اصرار، راضی شد در غیر آن مجلس، به‌جهت حضور جماعتی از اهل بغداد. پس به‌خلوتی رفتیم و نقل کرد و فی الجمله اختلافی در دو سه موضوع داشت که خود معتذّر شد که به‌سبب طول مدّت است و از سیمای او آثار صدق و صلاح به‌نحوی لایح و هویدا بود که تمام حاضرین با تمام مداقه که در امور دینیّه و دنیویّه دارند، قطع به‌صدق واقعه پیدا کردند. حاجی مذکور ایّده اللَّه نقل کرد: «در ذمّة من هشتاد تومان مال امام علیه‌السلام جمع شد. رفتم به‌نجف اشرف، بیست تومان از آن را دادم به‌جناب علم الهدی و التقی شیخ مرتضی اعلی اللَّه مقامه و بیست تومان به‌جناب شیخ محمّد حسین مجتهد کاظمینی و بیست تومان به‌جناب شیخ محمّد حسن شروق و باقی ماند در ذمّة من بیست تومان که قصد داشتم در مراجعت بدهم به‌جناب شیخ محمّد حسن کاظمینی آل یس ایّده اللَّه. چون مراجعت کردم به‌بغداد، خوش داشتم که تعجیل کنم در ادای آن‌چه باقی بود در ذمّة من. پس در روز پنج‌شنبه بود که مشرّف شدم به‌زیارت امامین همامین کاظمین علیهماالسلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شیخ سلمه اللَّه و قدری از آن بیست تومان را دادم و باقی را وعده کردم که بعد از فروش بعضی از اجناس به‌تدریج بر من حواله کنند که به‌اهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت به‌بغداد در عصر آن روز. جناب شیخ خواهش کرد بمانم، متعذر شدم که باید مُزد عملة کارخانه شعربافی که دارم بدهم؛ چون رسم چنین بود که مُزد هفته را در عصر پنج‌شنبه می‌دادم. پس برگشتم. چون ثُلثِ از راه را تقریباً طی کردم، سیّد جلیلی را دیدم که از طرف بغداد رو به‌من می‌آید، چون نزدیک شد، سلام کرد و دست‌های خود را گشود برای مصافحه و معانقه و فرمود: «أهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم و بر سر، عمّامة سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود. ایستاد و فرمود: «حاجی علی! خیر است، به‌کجا می‌روی؟» گفتم: کاظمین علیهماالسلام را زیارت کردم و برمی‌گردم به‌بغداد. فرمود: «امشب شب جمعه است، برگرد!» گفتم: یا سیّدی! متمکّن نیستم. فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان جدّ من، امیرالمؤمنین علیه‌السلام و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد؛ زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.» و این اشاره بود به‌مطلبی که در خاطر داشتم که از جانب شیخ خواهش کنم نوشته به‌من دهد که من از موالیان اهل بیت علیهم‌السلام هستم و آن را در کفن خود بگذارم. پس گفتم: تو چه می‌دانی و چگونه شهادت می‌دهی؟ فرمود: «کسی که حقّ او را به‌او می‌رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‌شناسد؟» گفتم: چه حقّ؟ فرمود: «آن‌که رساندی به‌وکیل من». گفتم: وکیل تو کیست؟ فرمود: «شیخ محمّد حسن». گفتم: وکیل تو است؟ فرمود: «وکیل من است» و به‌جناب آقا سیّد محمّد گفته بود که در خاطرم خطور کرد که این سیّد جلیل مرا به‌اسم خواند با آن‌که من او را نمی‌شناسم. پس به‌خود گفتم: شاید او مرا می‌شناسد و من او را فراموش کردم. باز در نَفس خود گفتم: این سیّد از حقّ سادات از من چیزی می‌خواهد و خوش دارم که از مال امام علیه‌السلام چیزی به‌او برسانم. پس گفتم: ای سیّد من! در نزد من از حقّ شما چیزی مانده بود؛ رجوع کردم در امر آن به‌جناب شیخ محمّد حسن، برای آن که ادا کنم حقّ شما، یعنی سادات را به‌اذن او. پس در روی من تبسّمی کرد و فرمود: «آری! رساندی بعضی از حقّ ما را به‌سوی وکلای ما در نجف اشرف.» پس گفتم: آن‌چه ادا کردم، قبول شد؟ فرمود: «آری.» در خاطرم گذشت که این سیّد بالنسبه به‌علمای اعلام می‌گوید: «وکلای ما!» و این در نظرم بزرگ آمد. پس گفتم: علما، وکلایند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت، انتهی. آن‌گاه فرمود: «برگرد و جدّم را زیارت کن!» پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. چون به‌راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما، نهرِ آبِ سفیدِ صاف جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با ثمر در یک وقت با آن‌که موسم آنها نبود بر بالای سر ما سایه انداخته‌اند. گفتم: این نهر و این درخت‌ها چیست؟ فرمود: «هرکس از موالیان ما که زیارت کند جدّ ما را و زیارت کند ما را، این‌ها با او هست.» پس گفتم: می خواهم سؤالی کنم. فرمود: «سؤال کن!» گفتم: شیخ عبدالرزاق مرحوم، مردی بود مدرّس. روزی نزد او رفتم، شنیدم که می‌گفت: کسی که در طول عمر خود، روزها را روزه باشد و شب‌ها را به‌عبادت به‌سر بَرَد و چهل حجّ و چهل عمره به‌جای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از موالیان امیرالمؤمنین علیه‌السلام نباشد، برای او چیزی نیست. فرمود: «آری، واللَّه! برای او چیزی نیست.» پس از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که او از موالیان امیرالمؤمنین علیه‌السلام است؟ فرمود: «آری! او و هر که متعلّق است به‌تو.» پس گفتم: سیّدنا! برای من مسأله‌ای است. فرمود: «بپرس!» گفتم: قرّاءِ تعزیة حسین علیه‌السلام می‌خوانند که سلیمان اعمش، آمد نزد شخصی و از زیارت سیّدالشهداء علیه‌السلام پرسید. گفت: بدعت است! پس در خواب دید هودجی [کجاوه‌ای که مخصوص سوار شدن بانوان است] را میان زمین و آسمان. سؤال کرد: کیست در آن هودج؟ گفتند: فاطمة زهرا و خدیجة کبری علیهماالسلام. گفت: به‌کجا می‌روند؟ گفتند: به‌زیارت حسین علیه‌السلام در امشب که شب جمعه است و دید رقعه‌هایی (کاعذهایی) را که از هودج می‌ریزد و در آن مکتوب است: «امانٌ مِنَ النَّارِ لِزُوَّارِ الحسینِ علیه‌السلام فی لیلة الجمعة، امانٌ مِنَ النَّارِ یَومَ القیمةِ» این حدیث صحیح است؟ فرمود: «آری، راست و تمام است.» گفتم: سیّدنا! صحیح است که می‌گویند هرکس زیارت کند حسین علیه‌السلام را در شب جمعه، پس برای او امان است؟ فرمود: «آری واللَّه!» و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریست. گفتم: سیّدنا! مسألة. فرمود: «بپرس!» گفتم: سنة هزار و دویست و شصت و نه [1269] حضرت رضا علیه‌السلام را زیارت کردیم و در درّوت [قریه‌ای است پر از بساتین و نخل، در صعید مصر] یکی از عرب‌های شروقیه را که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرف‌اند، ملاقات کردیم و او را ضیافت کردیم و از او پرسیدم: چگونه است ولایت رضا علیه‌السلام؟ گفت: بهشت است، امروز پانزده روز است که من از مال مولای خود، حضرت رضا علیه‌السلام خورده‌ام! چه حدّ دارد مُنکَر و نکیر که در قبر نزد من بیایند؟ گوشت و خون من از طعام آن حضرت روییده در مهمان‌خانة آن جناب. این صحیح است که علی بن موسی الرضا علیه‌السلام می‌آید و او را از منکَر و نکیر خلاص می‌کند؟ فرمود: «آری، واللَّه! جدِّ من ضامن است.» گفتم: سیّدنا! مسألة کوچکی است، می‌خواهم بپرسم. فرمود: «بپرس!» گفتم: زیارت من از حضرت رضا علیه‌السلام مقبول است؟ فرمود: «قبول است، إن شاءاللَّه.» گفتم: «سیّدنا! مسألة.» فرمود: «بسم اللَّه!» گفتم: حاجی محمّد حسین بزّاز باشی، پسر مرحوم حاجی احمد بزّاز باشی، زیارتش قبول است یا نه؟ و او با من در راه مشهد رضا علیه‌السلام رفیق و شریک در مخارج بود. فرمود: «عبد صالح، زیارتش قبول است.» گفتم: سیّدنا! مسألة. فرمود: «بسم اللَّه.» گفتم: فلان که از اهل بغداد و همسفر ما بود، زیارتش قبول است؟ پس ساکت شد. گفتم «سیّدنا! مسألة.» فرمود: «بسم اللَّه.» گفتم: این کلمه را شنیدی یا نه؟ زیارت او قبول است یا نه؟ جوابی نداد. حاجی مذکور نقل کرد که ایشان چند نفر بودند از اهل مترفین بغداد که در بین سفر پیوسته به‌لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص، مادرِ خود را نیز کشته بود. پس رسیدیم در راه به‌موضعی از جادّة وسیعه که در دو طرف آن بساتین و مواجه بلدة شریفة کاظمین است و موضعی از آن جادّه، که متّصل است به‌بساتین از طرف راست آن که از بغداد می‌آید و آن مال بعضی از ایتام سادات بود که حکومت به‌جور، آن را داخل در جادّه کرد و اهل تقوا و ورعِ سکنة این دو بلد، همیشه از راه رفتن در آن قطعه از زمین کناره می‌کردند. پس دیدم آن جناب را که در آن قطعه راه می‌رود. گفتم: ای سیّد من! این موضع مال بعضی از ایتام سادات است، تصرّف در آن روا نیست. فرمود: «این موضع، مال جدّ ما، امیرالمؤمنین علیه‌السلام و ذریّة او و اولاد ما است، حلال است برای موالیان ما تصرّف در آن.» در قرب آن مکان، در طرفِ راست، باغی است مال شخصی که او را حاجی میرزا هادی می‌گفتند و از متموّلین معروفین عجم بود که در بغداد ساکن بود. گفتم: سیّدنا! راست است که می‌گویند زمین باغ حاجی میرزا هادی، مال حضرت موسی بن جعفرعلیهماالسلام است؟ فرمود: «چه کار داری به‌این؟» و از جواب اعراض نمود. پس رسیدیم به‌ساقیة (جوی) آب که از شطّ دجله می‌کشند برای مزارع و بساتین آن حدود و از جادّه می‌گذرد و آن‌جا دو راه می‌شود به‌سمت بلد [شهر]، یکی راه سلطانی است و دیگری راه سادات و آن جناب میل کرد به‌راه سادات. پس گفتم: بیا از این راه؛ یعنی راه سلطانی، برویم. فرمود: «نه، از همین راه خود می‌رویم.» پس آمدیم و چند قدمی نرفتیم که خود را در صحن مقدّس در نزد کفش‌داری دیدیم و هیچ‌کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف باب المراد که از سمت شرقی و طرف پایین پاست و در درِ رواق مطهّر، مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت بکن!» گفتم: من قاری نیستم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: آری! پس فرمود: «ءَادخل یا اللَّه! السلام علیک یا رسولَ اللَّه! السلام علیک یا امیرالمؤمنین....» و هم‌چنین سلام کردند بر هر یک از ائمّه علیهم‌السلام تا در سلام رسیدند، به‌حضرت عسکری علیه‌السلام و فرمود: «السلام علیک یا أبا محمّد الحسن العسکری»، آن‌گاه فرمود: «امام زمان خود را می‌شناسی؟» گفتم: چرا نمی‌شناسم؟ فرمود: «سلام کن بر امام زمان خود»، گفتم: «السلام علیکَ یا حجّةَ اللَّه یا صاحبَ الزمان یا ابنَ الحسن»، تبسّم نمود و فرمود: «علیک‌السلام و رحمة اللَّه و برکاته». داخل در حرم مطهّر شدیم و ضریح مقدّس را چسبیدیم و بوسیدیم. به‌من فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من قاری نیستم. فرمود: «زیارت بخوانم برای تو؟» گفتم: آری، فرمود: «کدام زیارت را می‌خواهی؟» گفتم: هر زیارت که افضل است، مرا به‌آن زیارت ده. فرمود: «زیارت امین اللَّه، افضل است.» آن‌گاه مشغول شدند به خواندن و فرمود: «السّلام علیکما یا امینیِ اللَّه فی أرضه وحجّتیهِ علی عباده. الخ» چراغ‌های حرم را در این حال روشن کردند، پس شمع‌ها را دیدم روشن است ولکن حرم به‌نوری دیگر روشن و منوَّر است، مانند نور آفتاب و شمع‌ها مانند چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ ملتفت این آیات نمی‌شدم. چون از زیارت فارغ شد، از سمت پایین پا آمدند به‌پشت سر و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند: «آیا زیارت می‌کنی جدّم حسین علیه‌السلام را؟» گفتم: آری، زیارت می‌کنم، شب جمعه است. پس زیارت وارث را خواندند و مؤذّن‌ها از اذان مغرب فارغ شدند. به‌من فرمود: «نماز کن و ملحق شو به‌جماعت!» پس تشریف آورد در مسجدِ پشتِ سرِ حرم مطهّر و جماعت در آن‌جا منعقد بود و خود در طرف راست امام جماعت، به‌انفراد ایستادند، محاذی او و من داخل شدم در صف اوّل و برایم مکانی پیدا شد. چون فارغ شدم، او را ندیدم. از مسجد بیرون آمدم و در حرم تفحّص کردم، او را ندیدم و قصد داشتم او را ملاقات کنم و چند قرانی به‌او بدهم و شب، او را نگاه‌ دارم که مهمان باشد. آن‌گاه به‌خاطرم آمد که این سیّد کی بود؟ آیات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقیاد من امر او را در مراجعت با آن شغلِ مهمّ که در بغداد داشتم و خواندن مرا به‌اسم با آن‌که او را ندیده بودم و گفتن او: «موالیان ما» و این‌که «من شهادت می دهم» و «دیدن نهر جاری و درختان میوهدار در غیر موسم» و غیر از این‌ها از آن چه گذشت که سبب شد برای یقین من به‌این که او حضرت مهدی علیه‌السلام است. خصوص در فقرة «اذن دخول» و پرسیدن از من، بعد از سلام بر حضرت عسکری علیه‌السلام که «امام زمان خود را می‌شناسی؟» چون گفتم: می‌شناسم، فرمود: سلام کن! چون سلام کردم، تبسّم کرد و جواب داد. پس آمدم در نزد کفش‌دار و از حال جنابش سؤال کردم. گفت: «بیرون رفت»، و پرسید: «این سیّد، رفیق تو بود؟» گفتم: بلی، پس آمدم به‌خانة مهماندار خود و شب را به‌سر بردم. چون صبح شد، رفتم به‌نزد جناب شیخ محمّد حسن و آن‌چه دیده بودم نقل کردم. پس دست خود را بر دهانِ خود گذاشت و نهی نمود از اظهار این قصّه و افشای این سرّ. فرمود: «خداوند تو را موفّق کند»، پس آن را مخفی می‌داشتم و به احدی اظهار ننمودم تا آن‌که یک ماه از این قضیّه گذشت. روزی در حرم مطهّر بودم، سیّدِ جلیلی را دیدم که آمد نزدیک من و پرسید: «چه دیدی؟» اشاره کرد به‌قصّة آن روز. گفتم: چیزی ندیدم. باز اعاده کرد آن کلام را. به شدّت انکار کردم. پس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.

مؤلّف گوید: حاجی علی مذکور، پسر حاجی قاسم بغدادی است و از تجّار و عامی است. از هرکس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به‌خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوءِ اهلِ عصر، مدح کردند و خود در مشاهده و مکالمه با او آثار این اوصاف را در او مشاهده نمودم و پیوسته در اثنای کلام تأسّف می‌خورد از نشناختن آن جناب به‌نحوی که معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبّت در آن. «هنیئاً له». نجم الثاقب، حسین طبرسی نوری، حکایت سی و یکم، ص484، با تصحیح و ویراستاری.

  • مرتضی آزاد