رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یکی دیگر از اشعار معروف حبیب‌الله چایچیان، شعری در مدح امام رضا علیه‌السلام است که بارها و بارها در قالب‌های مختلف از رسانة ملی در خیابان‌های مشهد و یا آهنگ پیشواز تلفن همراه، آن را شنیده‌ایم. آن سروده، شعر معروف «آمدم ای شاه پناهم بده/ خط امانی ز گناهم بده» است؛ شعری که «حسان» در مدح امام رضا علیه‌السلام سرود و توسط مرحوم کریم‌خانی به‌زیبایی اجرا شد. حبیب الله چایچیان در خصوص ماجرای سرودن این شعر گفته است: اشعارم عنایتی است که از سوی ائمة اطهار علیهم‌السلام به‌من می‌شود. به‌طور مثال، شعر «ای شاه پناه بده» که دربارة امام رضا علیه‌السلام است، زمانی به‌من الهام شد که با مادرم به‌مشهد رفته بودیم. مادرم همیشه ارادت ویژه‌ای به‌چهارده معصوم علیهم‌السلام داشت. مادر دوبار پشت سر هم و در فاصلة زمانی نزدیک به‌هم سکته کرد. دکتر به‌من گفت: فردی که اینگونه سکته کند، کمتر زنده خواهد ماند. آن موقع به‌مادرم گفتم که چه آرزویی داری؟ او گفت: آرزوی من این است که یک بار دیگر حضرت رضا علیه‌السلام را زیارت کنم. با اینکه راه رفتن برایش دشوار بود و حال خوبی نداشت، دو بازویش را گرفتم تا بتواند یواش یواش حرکت کند و به‌مشهد رفتیم. حرم مثل همیشه خیلی شلوغ بود. وارد شدن به‌حرم مشکل و برای مادرم غیرممکن بود. گفتم: مادرجان! از همین‌جا سلام بدهی زیارت است. گفت: ما قدیمی‌ها تا ضریح را نبوسیم به‌دلمان نمی‌چسبد. گفتم: دلچسبی‌اش به‌این است که حضرت جواب بدهند. بازوی مادر را گرفته بودم و همین‌طور به‌سمت ضریح حرکت می‌کردیم که در همین حال این شعر را سرودم: آمدم ای شاه، پناهم بده - خطِّ امانی ز گناهم بده - ای حَرمَت ملجأ درماندگان - دور مران از در و راهم بده - ای گل بی‌خار گلستان عشق - قرب مکانی چو گیاهم بده - لایق وصل تو که من نیستم -اِذن به‌یک لحظه نگاهم بده. وقتی شعر به «تخلُّص» رسید، دیدم مادرم با آن ازدحام که آدم سالم نمی‌توانست برود، خودش را به‌ضریح رساند و ضریح را بوسید. من هم ضریح را بوسیدم و این شعر در حقیقت، زبان حال مادرم در آخرین لحظات عمرش است. خبرگزاری فارس

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ مَأْمُونٍ الرَّقِّیِّ قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ سَیِّدِیَ الصَّادِقِ علیه‌السلام إِذْ دَخَلَ سَهْلُ بْنُ حَسَنٍ الْخُرَاسَانِیُّ فَسَلَّمَ عَلَیْهِ ثُمَّ جَلَسَ فَقَالَ لَهُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَکُمُ الرَّأْفَةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ أَنْتُمْ أَهْلُ بَیْتِ الْإِمَامَةِ مَا الَّذِی یَمْنَعُکَ أَنْ یَکُونَ لَکَ حَقٌّ تَقْعُدُ عَنْهُ وَ أَنْتَ تَجِدُ مِنْ شِیعَتِکَ مِائَةَ أَلْفٍ یَضْرِبُونَ بَیْنَ یَدَیْکَ بِالسَّیْفِ فَقَالَ لَهُ علیه‌السلام اجْلِسْ یَا خُرَاسَانِیُّ رَعَى اللَّهُ حَقَّکَ ثُمَّ قَالَ یَا حَنَفِیَّةُ اسْجُرِی التَّنُّورَ فَسَجَرَتْهُ حَتَّى صَارَ کَالْجَمْرَةِ وَ ابْیَضَّ عُلْوُهُ ثُمَّ قَالَ یَا خُرَاسَانِیٌّ قُمْ فَاجْلِسْ فِی التَّنُّورِ فَقَالَ الْخُرَاسَانِیُّ یَا سَیِّدِی یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَا تُعَذِّبْنِی بِالنَّارِ أَقِلْنِی أَقَالَکَ اللَّهُ قَالَ قَدْ أَقَلْتُکَ فَبَیْنَمَا نَحْنُ کَذَلِکَ إِذْ أَقْبَلَ هَارُونٌ الْمَکِّیُّ وَ نَعْلُهُ فِی سَبَّابَتِهِ فَقَالَ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ فَقَالَ لَهُ الصَّادِقُ علیه‌السلام أَلْقِ النَّعْلَ مِنْ یَدِکَ وَ اجْلِسْ فِی التَّنُّورِ قَالَ فَأَلْقَى النَّعْلَ مِنْ سَبَّابَتِهِ ثُمَّ جَلَسَ فِی التَّنُّورِ وَ أَقْبَلَ الْإِمَامُ یُحَدِّثُ الْخُرَاسَانِیَّ حَدِیثَ خُرَاسَانَ حَتَّى کَأَنَّهُ شَاهِدٌ لَهَا ثُمَّ قَالَ قُمْ یَا خُرَاسَانِیُّ وَ انْظُرْ مَا فِی التَّنُّورِ قَالَ فَقُمْتُ إِلَیْهِ فَرَأَیْتُهُ مُتَرَبِّعاً فَخَرَجَ إِلَیْنَا وَ سَلَّمَ عَلَیْنَا فَقَالَ لَهُ الْإِمَامُ علیه‌السلام کَمْ تَجِدُ بِخُرَاسَانَ مِثْلَ هَذَا فَقُلْتُ وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِداً فَقَالَ علیه‌السلام لَا وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِداً أَمَا إِنَّا لَا نَخْرُجُ فِی زَمَانٍ لَا نَجِدُ فِیهِ خَمْسَةً مُعَاضِدِینَ لَنَا نَحْنُ أَعْلَمُ بِالْوَقْتِ. مناقب آل أبی طالب، ابن شهر آشوب، ج4، ص237.

مأمون رقّی می‌گوید: در محضر آقایم، امام صادق علیه‌السلام بودم که سهل بن حسن خراسانى وارد شد و بر ایشان سلام کرد و نشست. سپس گفت: ای پسر رسول خدا، شما رئوف و مهربان هستید، و شما خاندان امامت هستید، چه چیزی نمی‌گذارد که تو حقِّ مسلَّمِ خودت را بگیری، در حالی که از شیعیانت صد هزار نفر پیدا می‌کنی که حاضرند در رکابت شمشیر بزنند؟! حضرت فرمود: خراسانى، بنشین، خدا اجرت بدهد! سپس به‌کنیز خود فرمود: حنفیة، تنور را روشن کن! حنفیه تنور را روشن کرد، تا مانند یک گُلِ آتش شد و بالای شعله‌ها سفید گردید. سپس فرمود: ای خراسانی، برخیز و بنشین در تنور. خراسانى عرض کرد: ای آقای من، ای پسر رسول خدا، مرا با آتش عذاب نکن، از جرم من در گذر، خدا از تو بگذرد. امام علیه‌السلام فرمود: از تو گذشتم. مأمون رقی می‌گوید: در همین بین، ناگهان هارون مکّى، در حالی‌که کفشش داخل انگشت سبّابه‌اش بود، به‌طرف ما آمد و عرض کرد: السلام علیک یا ابن رسول اللَّه. امام صادق علیه‌السلام [پس از جواب سلام او] فرمود: کفشهایت را از دستت بینداز و بنشین داخل تنور! هارون مکّی، کفش‌هایش را از داخلِ انگشتِ سبّابه‌اش انداخت و سپس در داخل تنور نشست. امام رو کرد به‌مرد خراسانی و با او در مورد خراسان مشغول گفتگو شد، به‌گونه‌ای که گویا ایشان در حال مشاهدة خراسان است. سپس فرمود: خراسانى، برخیز و به‌داخل تنور بنگر. خراسانی می‌گوید: به‌جانب تنور رفتم، دیدم هارون مکّی چهار زانو در تنور نشسته است، بعد از تنور خارج شد، و به‌ما سلام کرد. امام علیه‌السلام به‌مرد خراسانی فرمود: در خراسان مانند هارون مکّی چند نفر می‌یابی؟ خراسانی گفت: به‌خدا قسم! حتی یک نفر را هم پیدا نمی‌کنم. امام علیه‌السلام فرمود: نه به‌خدا قسم، حتی یک نفر را هم پیدا نمی‌کنی، آگاه باش، همانا ما در زمانى که در آن زمان، پنج نفر یاور نمی‌یابیم، قیام نخواهیم کرد، ما خودمان وقت قیام را بهتر می‌شناسیم.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

بینا إبراهیم خلیل الرحمن علیه‌السلام فی جبل بیت المقدس یطلب مرعىً لغنمه، إذ سمع صوتاً، فإذا هو برجل قائم یصلی طولُه اثنا عشرَ شبراً، فقال له: یا عبد الله لمن تصلی؟ قال: لإله السماء. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: هل بقی أحد من قومک غیرک؟ قال: لا. قال: فمن أین تأکل؟ قال: أجتنی من هذا الشجر فی الصیف وآکله فی الشتاء. قال له: فأین منزلک؟ قال: فأومأ بیده إلى جبل. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: هل لک أن تذهب بی معک فأبیت عندک اللیلة؟ فقال: إنَّ قدامی ماءٌ لا یخاض. قال: کیف تصنع؟ قال: أمشی علیه. قال: فاذهب بی معک، فلعلَّ اللهَ أن یرزقنی ما رزقک. قال: فأخذ العابد بیده، فمضیا جمیعا حتى انتهیا إلى الماء، فمشى ومشى إبراهیم علیه‌السلام معه حتى انتهیا إلى منزله، فقال له إبراهیم علیه‌السلام: أیُّ الأیامِ أعظمُ؟ فقال له العابدُ: یومُ الدِّینِ، یوم یدان الناسُ بعضُهم من بعض. قال: فهل لک أن ترفع یدک وأرفع یدی، فتدعو اللهَ عز وجل أن یؤمننا من شرِّ ذلک الیوم؟ فقال: وما تصنع بدعوتی؟ فوالله إن لی لدعوةً منذ ثلاثین سنة ما اُجِبتُ فیها بشئ. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: أولا أخبرک لأیِّ شئ احتبست دعوتُک؟ قال: بلى. قال له: إنَّ الله عز وجل إذا أحب عبدا احتبس دعوتَه لیناجیه ویسأله ویطلب إلیه، وإذا أبغض عبداً عجل له دعوته، أو ألقى فی قلبه الیأسَ منها. ثم قال له: وما کانت دعوتُک؟ قال: مرَّ بی غنمٌ ومعه غلام له ذؤابة، فقلت: یا غلام، لمن هذا الغنم؟ فقال: لإبراهیم خلیل الرحمن. فقلت: اللهم إن کان لک فی الارضِ خلیلٌ فأرنیه. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: فقد استجاب الله لک، أنا إبراهیم خلیل الرحمن، فعانقه، فلما بعثَ اللهُ محمداً صلى الله علیه وآله جاءتِ المصافحةُ. اَمالی صدوق، ترجمه کمره‌ای، المجلس التاسع والأربعون، ص296، ح11.

در هنگامی که ابراهیم خلیل الرحمن علیه‌السلام در کوه بیت المقدس به‌دنبال چراگاهی برای گوسفندانش بود، ناگهان مردی را دید با قدی دوازده وجب که ایستاده بود و نماز می‌خواند. از او پرسید: بندة خدا، برای چه کسی نماز می‌خوانی؟ گفت: برای پروردگار آسمان. ابراهیم علیه‌السلام از او پرسید: آیا از فامیلت غیر از تو، شخص دیگری باقی مانده است؟ گفت: خیر. فرمود: پس از کجا عذا می‌خوری؟ گفت: در تابستان از این درخت می‌چینم و آنها را در زمستان می‌خورم. گفت: منزلت کجاست؟ با دستش به‌کوهی اشاره کرد. ابراهیم علیه‌السلام به‌او فرمود: می‌شود مرا هم با خودت ببری تا امشب پیش تو بمانم؟ گفت: من از میان آبی می‌روم که عمیق است. حضرت پرسید: تو چه می‌کنی [و چگونه از این آب عمیق به‌خانه‌ات می‌روی]؟ گفت: بر روی آب راه می‌روم! فرمود: مرا هم با خودت ببر، شاید خداوند آنچه را روزی تو کرده به‌من هم عطاکند. عابد دست حضرت ابراهیم را گرفت و هر دو با هم حرکت کردند تا رسیدند به‌آب، و عابد بر روی آب راه رفت و ابراهیم علیه‌السلام هم با او بر روی آب راه رفت، تا رسیدند به‌منزل عابد. ابراهیم علیه‌السلام به‌او فرمود: چه روزی از همة روزها بزرگتر است؟ عابد عرض کرد: روز قیامت، همان روزی که بعضی از مردم به‌خاطر برخی دیگر پاداش داده می‌شوند، فرمود: می‌توانی دستت را بلند کنی و من هم دستم را بلند کنم و تو از خدای عز وجل بخواهی که خداوند ما را از شرِّ آن روز در امان بدارد؟ گفت: دعای من به‌چه دردِ تو می‌خورد؟ به‌خدا قسم، سی [سه] سال است که یک دعا کرده‌ام و هیچ جوابی نگرفته‌ام. ابراهیم علیه‌السلام فرمود: آیا به‌تو خبر ندهم که برای چه دعایت مستجاب نشد؟ گفت: چرا. فرمود: هرگاه خداوند عزوجل بنده‌ای را دوست بدارد دعایش را مستجاب نمی‌کند تا با او مناجات و از او درخواست کند و از او طلب نماید، و هرگاه بنده‌ای را دشمن بدارد دعایش را سریع مستجاب می‌کند، یا در قلبش ناامیدی از استجابت دعایش را می‌افکند. سپس از او پرسید: دعایت چه بوده است؟ عرض کرد: گوسفندانی را دیدم که همراهشان جوانی صاحبِ گیسوانی بود، به‌آن جوان گفتم: ای جوان، این گوسفندان ار آن کیست؟ گفت: آنها متعلق به‌ابراهیم خلیل الرحمن است. گفتم: خدایا، اگر برای تو در روی زمین خلیلی است، پس آن خلیل را به‌من نشان بده. ابراهیم علیه‌السلام به‌او فرمود: خداوند دعایت را مستجاب فرموده است، من ابراهیم خلیل الرحمن هستم، پس ابراهیم علیه‌السلام با او معانقه نمود، و چون خداوند، محمّد صلی الله علیه و آله را مبعوث کرد، مصافحه پدیدار گردید.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم میرزا حسین نوری از استادش مولا فتحعلی سلطان آبادی نقل فرموده است که گفت: ملامحمد صادق عراقی در تنگدستی و سختی و بلا بود و زمانی گذشت و گشایشی نیافت، تا آن‌که شبی در در خواب دید که گویا در بیابانی است و در آن، خیمة بزرگی با قبة خانه‌ای است. پرسید: این خیمة کیست؟ گفتند: این خیمة امام زمان عجّل‌الله ‌فرجه ‌الشریف است. به‌سرعت خود را به‌محضر آن بزرگوار رسانیده و از بدی حال و سختی عیال، به‌آن حضرت شکایت کرد و دعای گشایش خواست. حضرت او را به‌یکی از سادات از فرزندان خویش راهنمایی و به‌چادر او اشاره فرمود. ملّا محمّدصادق طبق دستور حضرت به‌آن خیمه رفت و متوجه شد که آن سیّدِ صاحبِ خیمه، سیّد محمّد سلطان آبادی، پدر سیّد باقر است. هنگامی که وارد خیمه شد، دید سیّد محمّد روی سجّاده و مشغول دعا و قرائت است. سلام کرد و حوالة امام عصر عجل الله فرجه را به‌او گفت. سیّد محمد نیز دعای گشایشی به‌او تعلیم کرد. ملّامحمد صادق از خواب بیدار شد و با این‌که قبل از آن خواب به‌خاطر موضوعی غیر قابل بیان، از سیّد محمّد نفرت داشت، نزد وی رفت. هنگامی که وارد بر او شد مشاهده کرد مانند عالم خواب، بر سجّاده‌اش ذکر و استغفار می‌کند. بر او سلام کرد و سیّد پاسخ سلام او را داد و لبخندی زد حاکی از این‌که از قضیّه مطلع است. آخوند ملا محمّدصادق از بدی حال و سختی عیال، به‌وی شکایت کرد و دعای گشایش خواست. و سیّد بی‌درنگ دعایی به‌او یاد داد و ملا محمّد صادق آن دعا را خواند و در زمان کوتاهی، دنیا از هر سو به‌او رو کرد. استاد ما، مرحوم ملّافتحعلی، همواره از سیّد محمّد سلطان آبادی، تعریف و تمجید زیادی می‌کرد و در اواخر عمر او را می‌دید و مدّتی شاگردش بود. امّا دعایی که سیّد در [خواب و] بیداری به‌ملّا محمّد صادق یاد داد، سه بخش است: 1-بعد از نماز صبح دست بر سینه بگذارد و هفتاد مرتبه بگوید: «یا فتّاح». میرزای نوری می‌فرماید: کفعمی در مصباح گفته است هرکه آن را به‌جا آورد، خدا پرده از دلش بردارد. 2- مرحوم شیخ کلینی [اصول کافی، ترجمة سید هاشم رسولی، ص332، باب الدعاء للرّزق، ح3.] از اسماعیل بن عبدالخالق نقل می‌کند که مردی از اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در تشرّف به‌محضر آن حضرت تأخیر داشت، سپس خدمت حضرت آمد، رسول خدا علّت را جویا شد، عرض کرد: علّتش بیماری و ناداری است. حضرت به‌او فرمود: آیا به‌تو دعایی را نیاموزم که بیماری و ناداریت را از بین ببرد؟ عرض کرد: چرا، ای رسول خدا، فرمود: بگو: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ تَوَکَّلْتُ‌ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ‌ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ صَاحِبَةً وَ لَا وَلَداً وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِ‌ وَ کَبِّرْهُ تَکْبِیراً». اسماعیل می‌گوید: دیری نپایید که آن مرد، دوباره به‌محضر پیامبر صلّی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: ای رسول خدا، خدا بیماری و ناداریم را بُرد. 3- ابن فهد حلّی، در ج1، ص268 عُدّة الداعی و نجاح الساعی، از امام رضا علیه‌السلام نقل کرده است که حضرت فرمود: هرکه بعد از نماز صبح این دعا را بخواند، از خدا هیچ حاجتی را درخواست نکند مگر آن‌که بر او آسان گردد، و خداوند عهده‌دار آن‌چیزی خواهد شد که او را اندوهگین کرده است: «بِسْمِ اللَّهِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ‏، وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ، فَوَقَاهُ اللَّهُ سَیِّئَاتِ مَا مَکَرُوا، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ‏، فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ‏، حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ مَا شَاءَ اللَّهُ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ‏، مَا شَاءَ اللَّهُ لاَ مَا شَاءَ النَّاسُ‏، مَا شَاءَ اللَّهُ وَ إِنْ کَرِهَ النَّاسُ‏، حَسْبِیَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِینَ، حَسْبِیَ الْخَالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ‏، حَسْبِیَ الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِینَ، حَسْبِیَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ‏، حَسْبِی مَنْ هُوَ حَسْبِی، حَسْبِی مَنْ لَمْ یَزَلْ حَسْبِی‏، حَسْبِی مَنْ کَانَ مُذْ کُنْتُ لَمْ یَزَلْ حَسْبِی، حَسْبِیَ اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ، عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ‏». ترجمة شیخ محمّدباقر کمره‌ای دارالسّلام، میرزا حسین نوری طبرسی، ج2، ص257.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حاج شیخ جعفر شوشتری در سال 1301 ه. ق. با عدّه‌ای به‌تهران آمده بود. ناصر‌الّدین شاه برای بهدست آوردنِ دلِ او حواله‌ای به‌مبلغ هزار تومان به‌نام او نوشت تا از خزانه دریافت کند. شیخ آن را ردّ کرد. شاه گفت: به‌همراهیان بدهید.‌ شیخ گفت: آنان توشة راه خود را برای این مسافرت تهیّه کرده‌اند. شاه انگشتریِ یاقوتِ قیمتی‌اش را که در انگشت داشت، بیرون آورد و آن را به‌شیخ داد و گفت: وقت نماز در دست داشته باشید و یاد من کنید. شیخ انگشتری را گرفت و در انگشت کرد و باز [آن را] ردّ کرد و گفت: این انگشتری در دست من نمی‌ماند. من یاد شما را به‌خاطر سپرده‌ام. حالا شما در دست کنید و یاد من کنید. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص46، بی نیازی و منش بلند حاج شیخ جعفر شوشتری، حکایت26.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

روزی موسی علیه‌السّلام در آن وقت که چوپانِ حضرتِ شعیب علیه‌السلام بود و هنوز وحی بر او نازل نشده بود، گوسفندان را می‌چرانید. ناگهان میشی از گلّه جدا شد. موسی خواست که او را به‌گلّه ببَرَد. میش، گوسفندان را نمی‌دید و از ترس فرار می‌کرد و موسی دنبال او می‌دوید، تا مقدار دو فرسنگ؛ چنان‌که طاقت میش تمام شد و از خستگی روی زمین افتاد و توان برخاستن نداشت. موسی به‌او نگاه کرد و رحمش آمد. گفت: ای رنج‌دیده، کجا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟ او را برداشت‌ و بر گردن گذاشت و تا نزدیک گلّه آورد. چون چشم میش بر گلّه افتاد، خاطرش جمع شد. موسی علیه‌السّلام او را از گردن پایین آورد و میش به‌داخل گلّه رفت. خداوند متعال به‌فرشتگان ندا کرد که دیدید بندة من با آن میش چه‌ رفتار کرد و با وجودِ رنجی که خود کشید، او را نیازُرد و او را بخشید؟ به‌عزّتم که به‌او مقام بالایی عطا کنم و او را هم‌سخن خود گردانم و پیغامبری‌اش دهم و بر او کتاب نازل کنم و تا جهان باشد از او گویند. این همه کرامت‌ها به‌او مرحمت فرمود. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص18.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

فقال له علی علیه السلام: ... بینما هو جالس صلى الله علیه وآله إذ سأل عن رجل من أصحابه فقالوا: یا رسول الله إنه قد صار من البلاء کهیئة الفرخ الذی لا ریش علیه، فأتاه صلى الله علیه وآله فإذا هو کهیئة الفرخ من شدة البلاء، فقال له: قد کنتَ تدعو فی صحتک دعاء؟ قال: نعم کنتُ أقول: «یا ربِّ أیما عقوبة أنت معاقبی بها فی الآخرة فعجِّلها لی فی الدنیا» فقال له النبی صلى الله علیه وآله: ألا قلت: «اللهم آتنا فی الدنیا حسنة وفی الآخرة حسنة وقنا عذاب النار» فقالها الرجل فکأنما نشط من عقال، وقام صحیحاً وخرج معنا. الإحتجاج، الطبرسی، أبو منصور، ج۱، ص ۳۳۲.     

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام به‌مرد ‌یهودی فرمود: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در حالی که نشسته بود، حال مردی از اصحابش را پرسید. عرض کردند: ای رسول خدا، بر اثر بلا مانند جوجه‌ای بدون پَر شده است. رسول خدا صلی الله علیه و آله به‌عیادتش رفت و مشاهده کرد که او بر اثر سختی بلا به‌شکل جوجه‌ای در آمده است، به‌او فرمود: آیا در زمانی که صحیح و سالم بودی دعایی می‌کردی؟ عرض کرد: آری، می‌گفتم: پروردگارا، هر مجازاتی که می‌خواهی مرا در قیامت به‌آن مجازات کنی، در همین دنیا مرا به‌آن مجازات گرفتار کن. پیامبر صلّی الله علیه و آله به‌او فرمود: چرا نگفتی: خدایا، در دنیا به‌ما ثواب و پاداش مرحمت فرما و در آخرت ما را از عذاب جهنّم حفظ کن؟ آن مرد این دعای پیامبر را بر زبان جاری کرد، پس گویا ریسمان از پایش گسسته شده است، سر حال شد و از جا برخاست و با ما بیرون آمد!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وقال أبوجعفرٍعلیه‌السلام: بینا موسى یمشی على ساحل البحر، إذ جاء صیادٌ فخرّ للشمس ساجداً وتکلّمَ بالشرک، ثم ألقى شبکتَه فخرجت مملوءةً، ثُمَّ ألقاها فخرجت مملوءةً، ثُمَّ أعادها فخرجت مملوءة فمضى، ثم جاء آخِرٌ فتوضأ وصلّى وحمد الله وأثنى علیه، ثم ألقى شبکته فلم یخرج فیها شیء ـ ثلاث مرات ـ غیر سمکة صغیرة، فأخذها وحمد الله وأثنى علیه وانصرف. فقال موسى: یاربِّ، عبدک الکافر تعطیه مع کفره، وعبدک المؤمن لم تُخرج له غیرَ سمکةٍ صغیرةٍ؟! فأوحى اللّه إلیه: اُنظر عن یمینک، فکُشف له عما أعدّ اللّه لعبده المؤمن، ثُمَّ قال: أنظر عن یسارک، فکُشف له عمّا أعدَّ اللّه للکافرِ، فنظر، ثم قال: یا موسى، ما نفع هذا الکافرَ ما أعطیتُه، ولا ضَرّ هذا المؤمنَ ما منعته. فقال موسى: یا ربِّ ، یَحِقُّ لِمَن عرفک أن یرضى بما صنعتَ. أعلام الدین فی صفات المؤمنین، الدیلمی، حسن بن محمّد، ج1، ص433.

امام باقر علیه‌السلام فرمود: هنگامی که حضرت موسی علیه‌السلام در ساحلِ دریا قدم می‌زد، صیادی را دید که آمد و ابتدا برای خورشید به‌سجده افتاد و سخنان کفرآمیزی بر زبان جاری کرد، و سپس تورِ خود را به‌دریا افکند و پُر از ماهی بیرون آمد، بار دوّم تورش را انداخت و این بار نیز پُر از ماهی خارج شد، و برای بار سوّم تور خود را به‌دریا انداخت، این بار نیز پُر از ماهی گردید! صیّادِ مشرک، ماهی‌های فراوان خود را برداشت و راهی شد. سپس صیّادِ دیگری آمد. او ابتدا وضو گرفت، و بعد نماز خواند و حمد و ثنای الهی را به‌جای آورد، آن‌گاه سه‌مرتبه تور خود را به‌دریا انداخت، ولی، وقتی تورش را بیرون آورد، تنها یک ماهی کوچک میان آن بود! آن ماهی را برداشت و حمد و ثنای خدا را به‌جای آورد و رفت. موسی علیه‌السلام عرض کرد: بار پروردگار، به‌بندة کافرت با بقای بر کفرش، بخششِ فراوان، می‌فرمایی، امّا به‌بندة مؤمنت جز یک ماهی کوچک چیزی نمی‌دهی؟! پس خداوند به‌او وحی فرمود: به سمتِ راست خود بنگر، پس پرده از روی آنچه خداوند برای بندة مؤمنش در قیامت مهیّا فرموده است، کنار رفت، سپس خداوند فرمود: به‌سمت چپت بنگر، پس پرده از روی آنچه خداوند برای کافر مهیّا کرده است، کنار رفت، پس موسی علیه‌السلام هر دو را دید، سپس عرض کرد: بار پروردگارا، سزوار است برای کسی که تو را شناخت که راضی باشد به‌آنچه تو انجام می‌دهی!

  

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حکایت86- امضای سرخ

روحانی شهید سیدمجتبی صالحی‌خوانساری، در 30 بهمن ماه سال 62 در منطقة جوانرود کردستان به‌دست کوردلان ضدانقلاب به‌فیض عظیم شهادت رسید. خبرگزاری فارس در 29/3/1401 مصاحبه‌ای را با سیّده زهرا صالحی، دختر شهید انجام داده است که در این‌جا خلاصة آن ذکر می‌شود: پدرم در تاریخ سی‌ام بهمن ماه و شب اول اسفند، به‌شهادت رسید و مراسمات متعدد برایشان منعقد شد. ۹ روز بعد از شهادت، یعنی نهم اسفند ماه، قرار شد مراسمی در زادگاه ایشان، یعنی شهرستان خوانسار برگزار شود. من در آن زمان ۹ ساله بودم. تعدادی از اعضای خانواده رفتند که به‌مراسم خوانسار برسند و من به‌همراه بعضی از خانم‌های فامیل، قرار شد در قم بمانیم تا پس از چند روز تعطیلی که به‌جهت شهادت پدر اتفاق افتاده بود، به‌مدرسه برویم. اوّلین روزی بود که بعد از شهادت پدر، به‌مدرسه می‌رفتم. در آن روز اتّفاقات خوبی برای حال و هوای کودکانة‌ من رقَم خورد که باعث قوّت قلبم شد و به‌من روحیّه داد. برگزاری مراسم بزرگداشت مقام شهید و شهادتِ پدرم، توجه ویژهة مسئولین و کادر مدرسه به‌من و همین‌طور تکریمی که توسط هم‌کلاسی‌هایم شدم، از جمله اتفاقات و خاطرات خوشایندِ آن روزِ من، در مدرسه بود. همان روزِ اوّل که بعد از شهادت پدر به‌مدرسه رفتم، وقتی خواستم وارد کلاس شوَم، ناظم مدرسه به‌من گفت: زهرا جان! این برگه‌ برنامة امتحانات ثلث دوم شماست (در نظام آموزشی سابق، دانش‌آموزان در طول سال تحصیلی، سه نوبت آزمون می‌دادند و برنامه امتحانات را زودتر به‌دانش‌آموزان می‌دادند تا والدین با امضای برگه، عملاً در جریان روند امتحانات، قرار گیرند و تأکید می‌کردند که حتماً فردا امضاشده، به‌مدرسه برگردانید.) من همیشه دانش‌آموز حسّاسی نسبت به‌مسائل مدرسه و تکالیفم بودم. وقتی این موضوع مطرح شد، در فکری عمیق فرو رفتم و با خودم گفتم: «در شرایط فعلی که مادرم قم نیست و به‌خوانسار رفته، پدرم هم که شهید شده، من برگة امتحانات را چه‌کار کنم؟» شاید در زمان بازگشت از مدرسه، این موضوع دغدغة بسیار جدّی من شده بود. اصلاً خبر نداشتم که قرار است آن شب، اتفاق بزرگی در خانة‌ ما بیفتد. خدا می‌خواست تا به‌گونه‌ای، اهالی خانه آماده شوند و شهیدی با رجعت خود و پرواز ملکوتی‌اش، اثری از خود برجای بگذارد. آن شب تنها من نبودم که با یاد پدر و در فراق او با گریه خوابیدم؛ اما همچنان امضای برنامة امتحانات، برایم دغدغه‌ای مهمّ بود. من حضور پدر شهیدم را حتّی قبل از اینکه بخوابم و خوابی ببینم، حسّ می‌کردم. صوت تلاوت قرآن او، گوشم را نوازش می‌داد. صدای خنده‌های ممتدّ او که حین بغل‌کردن و بازی با برادران و خواهرانم قبل از خواب داشت، واقعا آرامش‌بخش بود. با همین حسّ و حال به‌خواب رفتم و در عالم رؤیا از پدرم که لبخند به‌لب، مشغول بازی‌کردن با فرزندانش بود پرسیدم: آقاجون، ناهار خوردید؟ او گفت: نه بابا جان! ناهار نخوردم، من رفتم به‌سمت آشپزخانه تا غذایی برایشان گرم کنم و بیاورم که ناگهان پدر مرا صدا زد و گفت: زهرا جان! بابا برو «نامه‌ات» را بیار تا من امضا کنم؛ من پرسیدم: «کدام نامه»؟ پدر گفت: «همان برگة امتحانی‌ که مدرسه به‌شما داد». من رفتم سراغ کُمُدم و شروع به‌پیدا کردن برگه کردم. برگه که پیدا شد، دنبال خودکاری با رنگ تیره گشتم؛ زیرا همیشه پدر، کارنامه‌های ما را با خودکار رنگ مشکی یا آبی امضا می‌کردند. خودکار را تحویل پدر دادم و دوباره به‌آشپزخانه آمدم تا برای پدر ناهار آماده کنم، وقتی برگشتم، دیدم پدر نیست. همین‌طور که سینی غذا دستم بود، به‌سمت حیاط دویدم، دیدم داخل باغچه‌ای که داشتیم، ایستادند و به‌گُل‌ها رسیدگی می‌کنند. من گفتم: بابا جان! دارید چه کار می‌کنید؟ گفت: بابا! نزدیک عید است و من باید یک سر و سامانی به‌این درخت‌ها بدهم. همة این اتفاقات در عالم رؤیا بود و همین‌طور که سینی چای و غذا دستم بود، در ایوان خانه ایستاده بودم و از بالا، لبان پر از لبخند و قامت رعنای پدر را تماشا می‌کردم که یکدفعه متوجّه شدم که ایشان دیگر نیست، خیلی مضطرب و پریشان شدم.

تازه اینجا شروع ماجرا بود، من در همان عالم خواب، وقتی دیدم اثری از پدرم نیست، به‌این طرف و آن طرف می‌دویدم، با همان گریه‌های کودکانه، طبقة‌ بالا را می‌گشتم و همین‌طور طبقة‌ پایین را تا شاید پدر را پیدا کنم تا اینکه صدای گریه‌های نیمه‌شب من در خواب، خاله‌هایم را بیدار کرده بود و آنان مرا هوشیار کرده بودند و به‌من مقداری آب داده بودند. تصوِّر آنان این بود که فشارهای روحی که از اتفاقات شب گذشته بر من وارد شده، باعث خواب‌های آشفته و گریهة شدید من در خواب شده‌است. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ چیزی از خواب، در خاطرم نبود. وقتی داشتم آماده می‌شدم تا به‌مدرسه بروم و کتاب‌ها را داخل کیفم می‌گذاشتم، چشمم به‌کتاب علوم خورد، برداشتم و کتابم را باز کردم، ناگهان برگة‌ امتحانات، توجّهم را جلب کرد، برداشتم دیدم امضای پدر در پایین همان برگه هست، تا امضا را دیدم، تازه به‌یاد خوابی که شب قبل دیده بودم، افتادم. در یک لحظه، صحنه‌های خواب، یکی‌یکی در ذهنم تداعی شد و به‌شدّت به‌هم ریختم. دست خواهر کوچکترم که کنارم نشسته بود را گرفتم و گفتم: فائزه! گفت: بله؟ گفتم: من دیشب خواب آقاجون را دیدم و  خواب را برایش تعریف کردم. خواهرم با تعجّب گفت: این که امضای آقاجون است! در همان حالِ پریشان، یک دفعه به‌فائزه گفتم: فائزه! از این خواب به‌هیچ کسی چیزی نگو و اجازه بده تا مادر از خوانسار برگردد؛ چون قرار بود ما که از مدرسه برگشتیم، آنها هم رسیده باشند. رفتم مدرسه و اتفاقاً برگهة امتحانات را هم بردم. نمایندة کلاس در حال جمع‌آوری برگه‌ها بود. خیلی حال عجیبی داشتم که با این برگه رفته بودم مدرسه، تنها نگرانی‌‌ام این بود که برگه‌ها را جمع کنند و من آن را از دست بدهم. بالأخره نوبت من شد و نمایندهة کلاس به‌طرف من آمد تا برگه‌ را از من تحویل بگیرد. دیگر طاقت نداشتم و او را خطاب کردم و گفتم: معصومه! گفت: بله، با خودم فکر می‌کردم که من الآن به‌اینها چه بگویم؟ اگر بگویم این امضای پدرم هست، کسی باور می‌کند؟ گفتم: من خواب آقاجونم را دیدم و این هم امضای پدرم هست. چهرة معصومه همچون یک انسان بزرگسال شده بود. نگاهی به‌من کرد و گفت: پس اینکه راجع به‌شهدا می‌گویند، درست است! برگه را از دست من گرفت و به‌سرعت به‌سمت دفتر مدرسه، دوید و بلند‌بلند می‌گفت: برای شهید صالحی معجزه‌ شده! همچنان‌که من داخل کلاس بودم، رفته بود و برگه را گذاشته بود روی میز مدیر و گفته بود: زهرا دیشب خواب پدرش را دیده و پدرش برگه‌اش را امضا کرده. مسئولان و معلّمانِ مدرسه بسیار متعجّب شده بودند و می‌گفتند: این بچه چه ادعایی می‌کند؟! مدیر مدرسه بعدها تعریف می‌کرد و می‌گفت: ما در مدرسه به‌این جمع‌بندی رسیدیم که اگر این ماجرا، ساخته و پرداختة ذهن کودکانة یک دانش‌آموز است، قضیه را همین‌جا تمام کنیم و نگذاریم حرمت شهید، زیر سؤال رود. مسئولان مدرسه به‌شیوه‌های مختلف از من سؤال می‌کردند تا در نهایت ببینند از نظر خودشان، تناقضی در صحبت‌های من هست یا نه؟ وقتی دیدند به‌هیچ جمع‌بندی نمی‌رسند و من خیلی مُصرّ هستم و به‌قول یکی از معاونین مدرسه، با یک اطمینان خاصی تعریف می‌کردم، ماجرا را به‌مراکز مختلف، اطّلاع‌رسانی کردند. برای انجام تحقیقات لازم، از ادارة آگاهی آمدند و برگه را بردند. یادم هست زمانی که می‌خواستم از مدرسه به‌سمت خانه برگردم، در حالی که دیگر برگة‌ امضاشده پیش من نبود، گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: الآن وقتی به‌خانه برسم، در خصوص برنامة امتحانات و امضای پدر، به‌مادرم که از خوانسار برگشته، چه توضیحی بدهم؟ در همین حال و هوا بودم که به‌خانه رسید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م. مادرم و شاید حدود ۱۰۰ نفر در منزل ما حضور داشتند و منتظر بودند تا من از مدرسه برگردم و قضیهة امضا را خودم تعریف کنم و این کار را هم انجام دادم. آیت‌الله خزعلی از طریق آقای صالحی خوانساری پسرعموی پدرم از ماجرا خبردار شدند و بلافاصله آمدند قم. برگه زیر نظر ایشان به‌دفتر آقای منتظری و بعد بیت حضرت امام رحمة الله علیه در قم رفت. کمی بعد، از مراکز مختلف آمدند و نمونه امضاهای پدرم را برای تطبیق دادن با امضای سرخ بردند. به‌هرحال آن دوران چون من سنّ کمی داشتم خیلی در جریان امور اداری و نشست‌هایی که در مورد این جریان شکل گرفت، قرارنگرفتم. آیت‌الله خزعلی می‌گفتند که من این برگه را نزد علمای مختلف و بزرگی بردم. همة آن‌ها اتّفاق نظر داشتند که هیچ‌کدام از این مباحث به‌دور از شأن یک شهید نیست. در نهایت این موضوع توسط کارشناسان با مقایسة امضاء قبل از شهادت شهید مورد بررسی قرار گرفت و صحّت آن تأیید شده است. اکنون نسخة آن در موزة شهدای تهران، خیابان طالقانی در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد. در حقیقت باید عنوان این امضا و کرامت را «امضای سرخ» گذاشت و البتّه که شهید صالحی خوانساری، کرامات دیگری هم داشته‌اند. بسیاری از افراد، بر سر مزار ایشان حاضر شدند و شفای بیماران‌شان را خواسته‌اند، عدّه‌ای هم برای رفع گرفتاری به‌او متوسّل شدند و البته ‌اتفاق‌های بسیار خوبی برای آنان رقم خورده است. ما وقتی به‌سیرة‌ عملی، سبک زندگی، ارتباطات این شهید با مردم، رابطة‌ بین شهید و خدای خودش به‌لحاظ فردی و اجتماعی می‌نگریم، به‌راحتی درمی‌یابیم که او جز برای خدا قدم برنمی‌داشت. شهید صالحی، خیلی خاصّ زندگی کرد و با توجّه به‌فرصت‌های زیادی که خدا و جامعه در اختیارش قرار داده بود، هرگز از مردم جدا نشد. هر چیزی که می‌خواست بین او و مردم فاصله‌گذاری کند، از نظر او مانعِ حرکتش حساب می‌شد. او عاشقانه برای مردم دل می‌سوزاند و برای رفع مشکلات‌شان تلاش می‌کرد و همة اینها ثمرة یک عمر تلاش بسیار با اخلاص این شهید بود. از خود ایشان در عالم خواب سؤال شد که چه شد که به‌این مقام رسیدی؟ او در جواب گفت: اخلاص، اخلاص، اخلاص! پدرم عاشق قشر فقیر بود و عاشقانه با یک ذوق خاصّی مشکلات و مسائل آنها را پیگیری می‌کرد. او زیباترین خنده‌ها و زیباترین شادی‌ها را داشت، با قشر فقیر، همنشینی می‌کرد، بسیار بذله‌گو، خوش‌خو و خلاصه یک انسان بسیار شاد و در عین حال متعادل بود. او ارتباطات اجتماعی بسیار قوی‌ و قدرت جذب بالایی داشت. همیشه سه عامل به‌عنوان مهم‌ترین عواملی که باعث شد تا شهید صالحی به‌این مقامات و کرامات برسند مطرح می‌کنم: عامل اول مادر ایشان است، پدرم مادر بسیار فرهیخته و مؤمنی داشت و یکی از دعاهای خاصّی که مادرشان برای ایشان داشت، عاقبت به‌خیری بود و شهادت چیزی جز عاقبتی سرشار از خیر نیست. عامل دوّم همسر این شهید بزرگوار است؛ یعنی مادر من که علی‌رغم همة سختی‌ها و مشکلاتی که زندگی با یک روحانیِ مبارز در زمان انقلاب و دفاع مقدس داشت، در کنار او ماند و دور از شهر و خانواده با چند فرزند کوچک، سختی‌ها را به‌جان خرید. عامل سوّم که واقعاً بسیار موثّر بود، نقش شهید آیت‌الله سعیدی بود که به‌حقّ شاگرد خوبی تربیت کرد و واقعاً باید به‌شهید آیت‌الله سعیدی دست مریزاد گفت که نقش به‌سزایی در تربیت دینی و اجتماعی و نیز ولایت‌مدار بودنِ پدرم و نیز پذیرش نقشِ رهبری حضرت امام خمینی رضوان‌الله‌علیه توسّط ایشان، داشتند. من از رهبر معظّم انقلاب خواهش می‌کنم که در دعاهای شب و نیمه‌شبشان، حتماً دعا کنند تا ان‌شاالله از این پیچ پُرخطری که پیش روی مردم ماست به‌سلامت عبور کنیم و ان‌شاالله به‌ظهور بسیار نزدیک‌تر شویم. می‌خواهم بگویم که آقاجان! خیلی دعا بفرمایید تا ان‌شاالله ما از این غافله جا نمانیم و با صبر، استقامت، تدبیر و بصیرت، بتوانیم مسیر شهدا را ادامه دهیم و من مطمئن هستم که شهدا و به‌ویژه سردار بزرگ دل‌ها، حاج قاسم سلیمانی هم دعاگوی ملّت ما هستند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله أَتَتْهُ أُخْتٌ لَهُ مِنَ الرَّضَاعَهِ فَلَمَّا أَنْ نَظَرَ إِلَیْهَا سُرَّ بِهَا وَ بَسَطَ رِدَاءَهُ لَهَا فَأَجْلَسَهَا عَلَیْهِ ثُمَّ أَقْبَلَ یُحَدِّثُهَا وَ یَضْحَکُ فِی وَجْهِهَا ثُمَّ قَامَتْ فَذَهَبَتْ ثُمَّ جَاءَ أَخُوهَا فَلَمْ یَصْنَعْ بِهِ مَا صَنَعَ بِهَا فَقِیلَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، صَنَعْتَ بِأُخْتِهِ مَا لَمْ تَصْنَعْ بِهِ وَ هُوَ رَجُلٌ فَقَالَ لِأَنَّهَا کَانَتْ أَبَرَّ بِأَبِیهَا مِنْهُ. بحارالأنوار، ج16، ص281، ح126، باب مکارم اخلاقه و سیره و سننه صلی الله علیه و آله.

امام صادق علیه‌السلام فرمود: یکی از خواهران رضاعی پیامبر صلّی الله علیه و آله نزد ایشان آمد، همین که حضرت او را دید، از دیدنش مسرور گردید و عبای خود را زیر او پهن کرد و او را بر روی عبای خود نشاند، سپس با او مشغول گفتگو گردید و به‌روی او می‌خندید، سپس آن خانم برخاست و رفت، آن‌گاه برادر آن خانم آمد، ولی رسول خدا صلی الله علیه و آله آن‌گونه که با خواهرش رفتار کرده بود با وی رفتار نکرد، عرض شد: ای رسول خدا، با خواهرش رفتاری انجام دادی که با خود او آن رفتار را انجام ندادی و حال آن‌که این فرد مرد است؟! فرمود: علّتش این است که آن خانم نسبت به‌پدرش از برادرش نیکی‌کننده‌تر است.

  • مرتضی آزاد