رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مناظرة شنیدنی دانشمند شیعی با عالم سنّی

عَنْ یُونُسَ بْنِ یَعْقُوبَ قَالَ کَانَ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللّهِ علیه‌السلام جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ مِنْهُمْ حُمْرَانُ بْنُ أَعْیَنَ وَ مُحَمّدُ بْنُ النّعْمَانِ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ الطّیّارُ وَ جَمَاعَةٌ فِیهِمْ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ وَ هُوَ شَابٌّ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ علیه‌السلام: یَا هِشَامُ، أَ لَا تُخْبِرُنِی کَیْفَ صَنَعْتَ بِعَمْرِو بْنِ عُبَیْدٍ وَ کَیْفَ سَأَلْتَهُ؟ فَقَالَ هِشَامٌ: یَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ، إِنّی أُجِلّکَ وَ أَسْتَحْیِیکَ وَ لَا یَعْمَلُ لِسَانِی بَیْنَ یَدَیْکَ. فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ: إِذَا أَمَرْتُکُمْ بِشَیْ‏ءٍ فَافْعَلُوا. قَالَ هِشَامٌ: بَلَغَنِی مَا کَانَ فِیهِ عَمْرُو بْنُ عُبَیْدٍ وَ جُلُوسُهُ فِی مَسْجِدِ الْبَصْرَةِ فَعَظُمَ‏ ذَلِکَ عَلَیّ فَخَرَجْتُ إِلَیْهِ وَ دَخَلْتُ الْبَصْرَةَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ فَأَتَیْتُ مَسْجِدَ الْبَصْرَةِ فَإِذَا أَنَا بِحَلْقَةٍ کَبِیرَةٍ فِیهَا عَمْرُو بْنُ عُبَیْدٍ وَ عَلَیْهِ شَمْلَةٌ سَوْدَاءُ مُتّزِراً بِهَا مِنْ صُوفٍ وَ شَمْلَةٌ مُرْتَدِیاً بِهَا وَ النّاسُ یَسْأَلُونَهُ فَاسْتَفْرَجْتُ النّاسَ فَأَفْرَجُوا لِی ثُمّ قَعَدْتُ فِی آخِرِ الْقَوْمِ عَلَى رُکْبَتَیّ ثُمّ قُلْتُ أَیّهَا الْعَالِمُ إِنّی رَجُلٌ غَرِیبٌ تَأْذَنُ لِی فِی مَسْأَلَةٍ فَقَالَ لِی نَعَمْ فَقُلْتُ لَهُ أَ لَکَ عَیْنٌ فَقَالَ یَا بُنَیّ أَیّ شَیْ‏ءٍ هَذَا مِنَ السّؤَالِ وَ شَیْ‏ءٌ تَرَاهُ کَیْفَ تَسْأَلُ عَنْهُ فَقُلْتُ هَکَذَا مَسْأَلَتِی فَقَالَ یَا بُنَیّ سَلْ وَ إِنْ کَانَتْ مَسْأَلَتُکَ حَمْقَاءَ قُلْتُ أَجِبْنِی فِیهَا قَالَ لِی سَلْ قُلْتُ أَ لَکَ عَیْنٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا قَالَ أَرَى بِهَا الْأَلْوَانَ وَ الْأَشْخَاصَ قُلْتُ فَلَکَ أَنْفٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أَشَمّ بِهِ الرّائِحَةَ قُلْتُ أَ لَکَ فَمٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أَذُوقُ بِهِ الطّعْمَ قُلْتُ فَلَکَ أُذُنٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا قَالَ أَسْمَعُ بِهَا الصّوْتَ قُلْتُ أَ لَکَ قَلْبٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أُمَیّزُ بِهِ کُلّ مَا وَرَدَ عَلَى هَذِهِ الْجَوَارِحِ وَ الْحَوَاسّ قُلْتُ أَ وَ لَیْسَ فِی هَذِهِ الْجَوَارِحِ غِنًى عَنِ الْقَلْبِ فَقَالَ لَا قُلْتُ وَ کَیْفَ ذَلِکَ وَ هِیَ صَحِیحَةٌ سَلِیمَةٌ قَالَ یَا بُنَیّ إِنّ الْجَوَارِحَ إِذَا شَکّتْ فِی شَیْ‏ءٍ شَمّتْهُ أَوْ رَأَتْهُ أَوْ ذَاقَتْهُ أَوْ سَمِعَتْهُ رَدّتْهُ إِلَى الْقَلْبِ فَیَسْتَیْقِنُ الْیَقِینَ وَ یُبْطِلُ الشّکّ قَالَ هِشَامٌ فَقُلْتُ لَهُ فَإِنّمَا أَقَامَ اللّهُ الْقَلْبَ لِشَکّ الْجَوَارِحِ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ لَا بُدّ مِنَ الْقَلْبِ وَ إِلّا لَمْ تَسْتَیْقِنِ الْجَوَارِحُ قَالَ نَعَمْ فَقُلْتُ لَهُ یَا أَبَا مَرْوَانَ فَاللّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى لَمْ یَتْرُکْ جَوَارِحَکَ حَتّى جَعَلَ لَهَا إِمَاماً یُصَحّحُ لَهَا الصّحِیحَ وَ یَتَیَقّنُ بِهِ مَا شُکّ فِیهِ وَ یَتْرُکُ هَذَا الْخَلْقَ کُلّهُمْ فِی حَیْرَتِهِمْ وَ شَکّهِمْ وَ اخْتِلَافِهِمْ لَا یُقِیمُ لَهُمْ إِمَاماً یَرُدّونَ إِلَیْهِ شَکّهُمْ وَ حَیْرَتَهُمْ وَ یُقِیمُ لَکَ إِمَاماً لِجَوَارِحِکَ تَرُدّ إِلَیْهِ حَیْرَتَکَ وَ شَکّکَ قَالَ فَسَکَتَ وَ لَمْ یَقُلْ لِی شَیْئاً ثُمّ الْتَفَتَ إِلَیّ فَقَالَ لِی أَنْتَ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ فَقُلْتُ لَا قَالَ أَ مِنْ جُلَسَائِهِ قُلْتُ لَا قَالَ فَمِنْ أَیْنَ أَنْتَ قَالَ قُلْتُ مِنْ أَهْلِ الْکُوفَةِ قَالَ فَأَنْتَ إِذاً هُوَ ثُمّ ضَمّنِی إِلَیْهِ وَ أَقْعَدَنِی فِی مَجْلِسِهِ وَ زَالَ عَنْ مَجْلِسِهِ وَ مَا نَطَقَ حَتّى قُمْتُ قَالَ فَضَحِکَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ علیه‌السلام وَ قَالَ یَا هِشَامُ مَنْ عَلّمَکَ هَذَا قُلْتُ شَیْ‏ءٌ أَخَذْتُهُ مِنْکَ وَ أَلّفْتُهُ فَقَالَ هَذَا وَ اللّهِ مَکْتُوبٌ فِی صُحُفِ إِبْرَاهِیمَ وَ مُوسَى‏. اصول کافی، ج1، ص238، کتاب الحجة، باب الاضطرار إلی الحجة، ح3.

جمعى از اصحاب که حمران و ابن نعمان و ابن سالم و طیار در میانشان بودند خدمت امام صادق علیه‌السلام بودند و جمع دیگرى در اطراف هشام بن حکم که تازه جوانى بود، نیز حضور داشتند، امام صادق علیه‌السلام فرمود: اى هشام: گزارش نمى ‏دهى که (در مناظره) با عمروبن عبید چه کردى و چگونه از او سؤال نمودى؟ عرض‌کرد: جلالت شما مرا مى ‏گیرد و شرم مى ‏دارم و زبانم نزد شما به‌کار نمى ‏افتد، امام صادق علیه‌السلام فرمود: چون به‌شما امرى نمودم به‌جاى آرید. هشام عرض کرد: وضع عمروبن عبید و مجلس مسجد بصره او به‌من خبر رسید، بر من گران آمد، به‌سویش رهسپار شدم، روز جمعه ‏اى وارد بصره شدم و به‌مسجد آنجا در آمدم، جماعت بسیارى را دیدم که حلقه زده و عمروبن عبید در میان آنهاست، جامه پشمینه سیاهى به‌کمر بسته و عبایى به‌دوش انداخته و مردم از او سؤال مى کردند، از مردم راه خواستم، به‌من راه دادند تا در آخر مردم به‌زانو نشستم: آن‌گاه گفتم: اى مرد دانشمند، من مردى غریبم، اجازه دارم مسأله ‏اى بپرسم؟ گفت: آرى. گفتم: شما چشم دارید؟ گفت: پسر جانم، این چه سؤالى است، چیزى را که مى‏ بینى چگونه از آن مى ‏پرسى؟!! گفتم: پرسش من همین‌طور است. گفت: پسرکم، بپرس، هرچند سؤالت احمقانه است. گفتم: سؤالاتم را پاسخ ده. گفت: بپرس. گفتم: شما چشم دارید؟ گفت: آرى، گفتم: با آن چه‌کار مى ‏کنید؟ گفت: با آن رنگ‌ها و اشخاص را مى‏ بینم، گفتم: بینى دارید؟ گفت: آرى، گفتم: با آن چه مى ‏کنى گفت: با آن مى ‏بویم، گفتم: دهن دارید؟ گفت: آرى، گفتم: با آن چه مى ‏کنید؟ گفت: با آن مزه را مى ‏چشم، گفتم: گوش دارید؟ گفت: آرى، گفتم: با آن چه مى ‏کنید؟ گفت: با آن صدا را مى ‏شنوم، گفتم: شما عقل دارید؟ گفت: آرى، گفتم: با آن چه مى‏ کنید؟ گفت: با آن هرچه بر اعضاء و حواسم در آید، تشخیص مى ‏دهم، گفتم: مگر با وجود این اعضاء از عقل بى ‏نیازى نیست؟ گفت: نه، گفتم: چگونه؟ با آن‌که اعضاء صحیح و سالم باشد (چه نیازى به‌عقل دارى)؟ گفت پسر جانم، هرگاه اعضاء بدن در چیزی که ببوید یا ببیند یا بچشد یا بشنود، تردید کند، آن را به‌عقل ارجاع دهد تا تردیدش برود و یقین حاصل کند، گفتم: پس خدا عقل را براى رفع تردید اعضاء گذاشته است؟ گفت: آرى، گفتم: عقل لازم است و گرنه براى اعضاء یقینى نباشد؟ گفت: آرى، گفتم، اى ابامروان (عمروبن عبید)، خداى تبارک و تعالى که اعضاء تو را بدون امامى که صحیح را تشخیص دهد و تردید را متیقّن کند وانگذاشته، این همه مخلوق را در سرگردانى و تردید و اختلاف واگذارد و براى ایشان امامى که در تردید و سرگردانىِ خود، به‌او رجوع کنند قرار نداده، در صورتی که براى اعضاء تو امامى قرار داده که حیرت و تردیدت را به‌او ارجاع دهى؟ او ساکت شد و جوابى به‌من نداد، سپس به‌من متوجّه شد و گفت: تو هشام بن حکمى؟ گفتم: نه، [شاید در دل، هشام بن حکم دیگری را غیر از خود نیّت کرده است و روی مصلحتی گفته است: نیستم] گفت: از همنشین ‏هاى او هستى؟ گفتم: نه، گفت: اهل کجایى؟ گفتم: اهل کوفه، گفت: تو همان هشامى. سپس مرا در آغوش گرفت و به‌جاى خود نشانید و خودش از آن‌جا برخاست و تا من آنجا بودم سخن نگفت. حضرت صادق علیه‌السلام خندید و فرمود: این را چه کسی به‌تو آموخت؟ عرض کردم: آنچه از شما شنیده بودم منظّم و مرتّب کردم. فرمود: به‌خدا سوگند، این مطلب در صحف ابراهیم و موسى مى ‏باشد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

ذکروا أنَّ سلیمان علیه‌السلام کان جالساً على شاطئ بحر فبصر بنملة تحمل حبةَ قمحٍ تذهب بها نحوَ البحرِ، فجعل سلیمانُ ینظر إلیها حتى بلغتِ الماءَ، فإذا بضفدعةٍ قد أخرجت رأسَها مِنَ الماءِ ففتحت فاها فدخلتِ النملةُ فاها وغاصتِ الضفدعةُ فی البحرِ ساعةً طویلةً وسلیمانُ یتفکَّرُ فی ذلک متعجِّباً، ثم إنها خرجت من الماءِ وفتحت فاها فخرجت النملةُ مِن فیها ولم یکن معها الحبةُ، فدعاها سلیمان علیه‌السلام وسألها عن حالها وشأنها وأین کانت، فقالت: یا نبى الله إنَّ فی قعر هذا البحر الذى تراه صخرةً مجوّفةً، وفى جوفها دودةٌ عمیاءُ، وقد خلقها الله تعالى هنالک فلا تقدر أن تخرج منها لطلب معاشها، وقد وکلنی الله برزقها، فأنا أحمل رزقها وسخرالله هذه الضفدعةَ لتحملنی فلا یضرنی الماءُ فی فیها، وتضع فاها على ثقب الصخرة واُدخِلُها، ثم إذا أوصلتُ رزقَها إلیها خرجتُ من ثقب الصخرة إلى فیها فتُخرجنی من البحر، قال سلیمان علیه‌السلام: وهل سمعتَ لها من تسییحةٍ؟ قالت: نعم، تقول: یا من لا تنسانی فی جوف هذه الصخرة تحت هذه اللُّجَّة برزقک لا تنس عبادَک المؤمنین برحمتک. بحارالأنوار، دار إحیاءالتراث العربی، العلامة المجلسی، ج14، ص97، ح4 به‌نقل از الدعوات، الراوندی، قطب‌الدین، ج1، ص115.

نقل کرده‌اند: حضرت سلیمان، کنار دریایی نشسته بود، مشاهده کرد مورچه‌ای دانة گندمی را برداشته و آن را به‌طرف دریا می‌بَرَد، سلیمان هم به‌او نگاه می‌کرد تا آن مورچه رسید به‌دریا، ناگهان قورباغه‌ای سرش را از میان آبِ دریا بیرون آورد و دهانِ خود را گشود و مورچه به‌داخل دهانش رفت و قورباغه زمان طولانی به‌دریا فرو رفت، و سلیمان علیه‌السلام با تعجّب از دیدنِ این ماجرا، به‌فکر فرو رفت، پس از آن، قورباغه از آب بیرون آمد و دهان خود را باز کرد و مورچه، در حالی که دیگر آن دانه گندم با او نبود، از دهانش خارج شد. سلیمان علیه‌السلام مورچه را صدا زد و از او در مورد حال و کارش و این‌که کجا بوده است، پرسید. مورچه عرض کرد: ای پیامبر خدا، در اعماق این دریایی که می‌بینی، تخته سنگی است توخالی و در داخلِ آن، کِرمِ نابینایی است که خداوند تعالی او را در آنجا خلق کرده است، و قادر نیست که برای امرار معاش خود از درون آن تخته سنگ بیرون آید، و خداوند مرا مأمورِ رساندن روزی به‌او کرده است، و من روزیش را برمی‌دارم، و خداوند این قورباغه را موظّف کرده است تا مرا با خود بردارد، و آبِ داخل دهانش به‌من ضرری نمی‌زند، و دهانش را بر سوراخ تخته سنگ می‌گذارد و من از دهانش بیرون آمده و وارد تخته سنگ می‌شوم، و پس از آن‌که روزی آن کرمِ نابینا را به‌وی رساندم، از داخلِ تخته سنگ به‌داخل دهان قورباغه می‌روم و او مرا از داخل دریا خارج می‌کند! سلیمان علیه‌السلام فرمود: آیا از آن کِرم، تسبیحی شنیدی؟ مورچه عرض کرد: آری، می‌گفت: ای کسی که روزی مرا در میان این تخته سنگ، زیر خروارها آبِ دریا، فراموش نمی‌کنی، تو را به‌رحمتت قسم، بندگان مؤمنت را از یاد مبر!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

رُوِىَ أنَّ موسى علیه‌السلام عند نزولِ الوحىِ علیهِ بالذِّهابِ إلى فرعون للدعوة إلى الإیمان تعلَّق قلبُه بأحوال أهله قائلاً یا ربِّ مَن یقومُ بأمرِ عِیالى؟ فأمره اللهُ تعالى أن یَضرب بعصاه صخرةً فضربها فانشقت وخرج منها صخرةٌ ثانیةٌ ثم ضرب بعصاه علیها فانشقت وخرجت منها صخرةٌ ثالثة ثم ضربها بعصاه فخرجت منها دودةٌ وفى فَمِهَا شىءٌ یجرى مجرى الغذاء لها ورُفِعَ الحجابُ عن سمعِ موسى فسمعَ الدودةَ تقول سبحان مَن یرانى ویسمع کلامى ویعرف مکانى ویَذکرنى ولا ینسانى. روح‌البیان، إسماعیل حقی، ج4، ص96.

طبقِ روایت، هنگامی که بر موسی علیه‌السلام وحی شد تا برای دعوت فرعون به‌ایمان، به‌سوی او برود، دلش به‌احوال خانواده‌اش تعلّق پیدا کرد و عرض کرد: پروردگارا، چه کسی عهده‌دار امور خانواده‌ام می‌گردد؟ خداوند متعال به‌او فرمان داد تا با عصایش ضربه‌ای به‌تخته سنگی بزند، موسی با عصایش به‌آن تخته سنگ ضربه زد، آن تخته سنگ شکافته شد و از میانش تخته سنگ دوّمی بیرون آمد، سپس با عصایش به‌آن هم ضربه زد، آن نیز شکست و از میانش تخته سنگ سوّمی بیرون آمد، آن‌گاه با عصایش بر آن نیز ضربه زد و از میان آن کِرمی بیرون آمد، در حالی که در دهانش چیزی بود که به‌عنوان غذا از آن استفاده می‌کرد، پرده‌ها از گوش جناب موسی کنار رفت و شنید که آن کِرم با پروردگار خود، چنین مناجات می‌کند: منزّه است آن کسی که مرا می‌بیند و سخنم را می‌شنود و از مکان من با خبر است و مرا به‌یاد دارد و فراموشم نمی‌کند!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِى خَدِیجَةَ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ جَاءَ رَجُلٌ إِلَى النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَقَالَ إِنِّی قَدْ وَلَدْتُ بِنْتاً وَ رَبَّیْتُهَا حَتَّى إِذَا بَلَغَتْ فَأَلْبَسْتُهَا وَ حَلَّیْتُهَا ثُمَّ جِئْتُ بِهَا إِلَى قَلِیبٍ فَدَفَعْتُهَا فِى جَوْفِهِ وَ کَانَ آخِرُ مَا سَمِعْتُ مِنْهَا وَ هِیَ تَقُولُ یَا أَبَتَاهْ فَمَا کَفَّارَةُ ذَلِکَ قَالَ أَ لَکَ أُمٌّ حَیَّةٌ قَالَ لَا قَالَ فَلَکَ خَالَةٌ حَیَّةٌ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَابْرَرْهَا فَإِنَّهَا بِمَنْزِلَةِ الْأُمِّ یُکَفِّرْ عَنْکَ مَا صَنَعْتَ قَالَ أَبُو خَدِیجَةَ فَقُلْتُ لِأَبِى عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام مَتَى کَانَ هَذَا فَقَالَ کَانَ فِى الْجَاهِلِیَّةِ وَ کَانُوا یَقْتُلُونَ الْبَنَاتِ مَخَافَةَ أَنْ یُسْبَیْنَ فَیَلِدْنَ فِى قَوْمٍ آخَرِینَ. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج۲، ص۱۶۲، بَابُ الْبِرِّ بِالْوَالِدَیْنِ‌، ح۱۸.

از ابوخدیجه نقل شده و او از امام صادق علیه‌السلام نقل کرده است که حضرت فرمود: مردی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: صاحب دختری شدم، و او را بزرگ گردم تا به‌سن بلوغ رسید، آن‌گاه لباس بر تنش کردم و زینتش نمودم، سپس او را بر سر چاهى آوردم و در میان آن انداختم، و آخرین سخنى که از او شنیدم این بود که می‌گفت: پدر جان! اکنون کفّارة این کارم چیست؟ حضرت فرمود: آیا مادرت زنده است؟ عرض کرد: نه. فرمود: خاله‌ات زنده است؟ عرض کرد: آرى، فرمود: پس به‌او نیکی کن؛ زیرا خاله به‌جاى مادر است، و خوش رفتارى با او جبران آن کارت می‌شود. ابوخدیجه می‌گوید: به‌امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: این عمل در چه زمانی بود؟ فرمود: در زمان جاهلیّت که دختران را از ترس این‌که اسیر شوند و در میان قبیلة دیگرى فرزند آورند مى‌کشتند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

علامة تهرانی رضوان الله علیه می‌نویسد: علّامة طباطبایی آقای حاج سیّد محمّد حسین تبریزی، استاد عالی‌قدری که قرن علمی فعلی، مرهون خدمات و افکار بلند و فضل و کمال ایشان است، عالِم جلیلی که به‌واسطة تکان علمی که به‌حوزة علمیه دادند، نهضتی علمی به‌وجود آوردند و با تدریس تفسیر و حکمت، طلّاب علوم دینیه را به‌حقایق معارف الهیه آشنا نموده و برای نابودی سنگر کفر و ردّ ملحدین، یگانه پایگاه متین و اساس رصین را پایه‌گذاری کردند، صاحب تفسیر «المیزان» و کتب نفیسه دیگر، و استاد حقیر در تفسیر و اخلاق و فلسفه و هیئت قدیم، برادری داشتند در تبریز بنام حاج سید محمّد حسن إلهی طباطبایی که او نیز عالمی جلیل و متّقی و زاهد و عابد و معلّمِ اخلاق و معارفِ الهیه و مربّیِ نفوس صالحه، به‌مقام امن و حرم امان الهی بوده و چند سال است رحلت نموده و به‌عالَم بقاء ارتحال یافته است، و در اثر شدّت علاقه‌ای که معظّم له به‌برادر خود داشتند در سوگ او مبتلی به‌کسالت قلبی شدند. علامة طباطبایی بیان فرمودند: برادر من در تبریز، شاگردی داشت که به‌او درس فلسفه می‌گفت، و آن شاگرد إحضار ارواح می‌نمود و برادر من توسّط آن شاگرد با بسیاری از ارواح تماس پیدا می‌کرد. آن شاگرد، قبل از آن‌که با برادر من ربطی داشته باشد، میل کرده بود فلسفه بخواند، و برای این منظور روح أرسطو را احضار نموده و از او تقاضای تدریس کرده بود. ارسطو در جواب گفته بود: کتاب «أسفار» ملّا صدرا را بگیر و برو نزد آقای حاج سید محمّد حسن إلهی بخوان. این شاگرد یک کتاب «أسفار» خریده و آمد نزد ایشان و پیغام ارسطو را (که در حدود سه هزار سال پیش از این زندگی می‌کرده است) داد. ایشان در جواب می‌فرماید: من حاضرم، اشکالی ندارد. روزها شاگرد به‌خدمت ایشان می‌آمد و درس می‌خواند، و آن مرحوم می‌فرمود: ما به‌وسیلة این شاگرد با بسیاری از ارواح ارتباط برقرار می‌کردیم و سؤالاتی می‌نمودیم و بعضی از سؤالات مشکلة حکمت را از خود مؤلّفین آنها می‌نمودیم؛ مثلًا مشکلاتی که در عبارات أفلاطون حکیم داشتیم از خود او می‌پرسیدیم، مشکلات «أسفار» را از ملّا صدرا سؤال می‌کردیم. یکبار که با أفلاطون تماس گرفته بودند، افلاطون گفته بود: شما قدر و قیمت خود را بدانید که در روی زمین لا إلَه إلّا الله می‌توانید بگویید؛ ما در زمانی بودیم که بت‌پرستی و وثنیّت آن قدر غلبه کرده بود که یک لا إلَه إلّا الله نمی‌توانستیم بر زبان جاری کنیم. روح بسیاری از علما را حاضر کرده بود و مسائل عجیب و مشکلی از آنها سؤال کرده بود، به‌طوری که اصلًا خود آن شاگرد از آن موضوعات خبری نداشت. خود آن شاگرد که فعلًا شاگرد مکتب فلسفه است، مسائل غامضه‌ای را که آقای إلهی از زبان شاگرد با معلّمینِ این فنّ از ارواح سؤال می‌کرد و جواب می‌گرفت نمی‌فهمید و قوّة ادراک نداشت، ولی آقای إلهی کاملًا می‌فهمید که آنها در زبان شاگرد چه می‌گویند. آقای الهی می‌فرمود: ما روح بسیاری از علما را حاضر کردیم و سؤالاتی نمودیم، مگر روح دو نفر را که نتوانستیم احضار کنیم؛ یکی روح مرحوم سید ابن طاووس و دیگری روح مرحوم سید مهدی بحرالعلوم رضوانُ اللهِ علیهما؛ این دو نفر گفته بودند: ما وقف خدمت حضرت أمیرالمؤمنین علیه‌السّلام هستیم، و ابداً مجالی برای پایین آمدن نداریم. حضرت علّامه طباطبائی مدّ ظلُّه فرمودند: از عجائب و غرائب این بود که وقتی، یک کاغذ از تبریز از ناحیة برادر ما به‌قم آمد، و در آن برادر ما نوشته بود که این شاگرد، روح پدر ما را احضار کرده و سؤالاتی نموده‌ایم و جواب‌هایی داده‌اند، و در ضمن گویا از شما گله داشته‌اند که در ثواب این تفسیری که نوشته‌اید، ایشان را شریک نکرده‌اید. ایشان می‌فرمودند: آن شاگرد أبداً مرا نمی‌شناخت و از تفسیر ما اطّلاعی نداشت، و برادر ما هم نامی از من در نزد او نبرده بود، و اینکه من در ثواب تفسیر، پدرم را شریک نکرده‌ام، غیر از من و خدا کسی نمی‌دانست، حتّی برادر ما هم بی‌اطّلاع بود؛ چون از امور راجعه به‌قلب و نیت من بود، و اینکه من در ثواب آن، پدرم را شریک نکرده بودم، نه از جهت آن بود که می‌خواستم إمساک کنم، بلکه آخر، کارهای ما چه ارزشی دارد که حالا پدرم را در آن سهیم کنم؛ من قابلیتی برای خدمت خودم نمی‌دیدم! (تفسیر «المیزان» تفسیری است که از صدر اسلام تا به‎‌حال مانند آن از نقطه نظر به‌هم پیوستن آیات و بیانات قرآنی نوشته نشده است، و یک روز من خدمت ایشان عرض کردم که در بعضی از جاهای این تفسیر، چنان عنانِ قلم، آیات را به‌هم پیوسته و ربط داده که جز آن‌که بگوییم در آن حال تأییدات الهیه و الهامات سبحانیه آن را بر فکر و زبان و قلم شما جاری کرده است، محملِ دیگری ندارد، و اگر این تفسیر در حوزه‌های علمیه تدریس شود و بدان افکار پرورش یابد، پس از دویست سال ارزش و قیمت این تفسیر معلوم می‌شود. ببینید: این مرد، چنین تفسیری نوشته و فعلًا که در زمان حیات ایشان است، در تمام دنیا جزء اصول معارف شیعه محسوب می‌شود، و علماء بزرگ خود را از آن بی‌نیاز نمی‌بینند؛ چقدر این مرد، بزرگوار و متواضع است که می‌گوید: آخر ما چه کاری کرده‌ایم؟ چه عمل قابلی انجام داده‌ایم؟) فرمودند: نامة برادر که به‌من رسید، بسیار منفعل و شرمنده شدم. گفتم: خدایا! اگر این تفسیر ما در نزد تو مورد قبول است و ثوابی دارد، من ثواب آن را به‌روح پدرم و مادرم هدیه نمودم. هنوز این مطلب را در پاسخِ نامة برادر به‌تبریز نفرستاده بودم که بعد از چند روز نامه‌ای از برادرم آمد که ما این بار با پدر صحبت کردیم خوشحال بود و گفت: خدا عمرش بدهد، تأییدش کند؛ سید محمّد حسین هدیة ما را فرستاد!

لا یخفَى آن‌که این داستانِ احضارِ ارواح را که نقل کردیم، فقط به‌منظور استشهاد به‌آن براى تجرّد نفس و بقاى روح بعد از خَلعِ مادّه و بدن عنصرى است، نه براى تأیید جواز این عمل؛ گرچه صحّت این عمل و امکان ارتباط و تکلّم با ارواح فى الجمله جاى تردید نیست، لیکن این معنى منافات با عدم تجویز شرعى به‌جهاتى که در نزد شارع مقدّس مشخّص بوده است ندارد؛ مانند علم موسیقى که از شعب علوم ریاضى محسوب و در صحّت آن و آثار واقعیّة مترتّبة بر آن مانند غمگین کردن و خوشحال نمودن و خندانیدن و به‌گریه در آوردن و به‌خفّت در آوردن، یا سنگین کردن نفس و أحیاناً خلع و لبس، جاى شبهه و تردید نیست، و لیکن شارع به‌جهت مفاسدى که بر این علمِ صحیح مترتّب بوده است آن را تحریم نموده است. و نظیر علم سحر و ارتباط با جنّ و تسخیرِ نفوسِ شمس و قمر و زهره و عطارد و سایر کواکب که با وجود واقعیّت و حقیقتى که فى الجمله در آثار آن مشهود است، شارع مقدّس آن را تحریم نموده و باب بهره‌بردارى از این طریق را به‌جهت مفاسد متضمّنه، مسدود نموده است. علمِ احضارِ ارواح که شعبه‌اى از کهانت است، در شرع أنور ممنوع بوده و حضرت استاد علّامه طباطبایى مدّ ظلّه خود نیز بر همین منوال مشى مى‌نمایند.

معاد شناسى، حسینى طهرانى، سید محمدحسین، انتشارات حکمت، ج1، ص181، با اندکی ویراستاری و تصرّف.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ مِهْرَانَ، أَنَّهُ قَالَ: کَانَ بِالْکُوفَةِ رَجُلٌ تَاجِرٌ، یُکَنَّى بِأَبِی جَعْفَرٍ وَ کَانَ حَسَنَ الْمُعَامَلَةِ فِی اللَّهِ، وَ مَنْ أَتَاهُ مِنَ الْعَلَوِیِّینَ أَعْطَاهُ شَیْئاً وَ لَا یَمْنَعُهُ، یَقُولُ لِغُلَامِهِ: اکْتُبْ: «هَذَا مَا أَخَذَهُ عَلِیٌّ» علیه‌السلام وَ بَقِیَ عَلَى ذَلِکَ أَیَّاماً. ثُمَّ قَعَدَ بِهِ الْوَقْتُ وَ افْتَقَرَ. فَنَظَرَ یَوْماً فِی حِسَابِهِ، فَجَعَلَ کُلَّمَا مَرَّ عَلَیْهِ اسْمُ حَیٍّ مِنْ غُرَمَائِهِ بَعَثَ إِلَیْهِ فَطَالَبَهُ، وَ مَنْ مَاتَ ضَرَبَ عَلَى اسْمِهِ. فَبَیْنَمَا هُوَ جَالِسٌ عَلَى بَابِ دَارِهِ، إِذْ مَرَّ بِهِ رَجُلٌ، فَقَالَ: مَا فَعَلَ غَرِیمُکَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ؟ فَاغْتَمَّ لِذَلِکَ غَمّاً شَدِیداً، وَ دَخَلَ دَارَهُ. فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ، رَأَى النَّبِیَّ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم وَ کَانَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ علیهماالسلام یَمْشِیَانِ أَمَامَهُ، فَقَالَ لَهُمَا النَّبِیُّ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: مَا فَعَلَ أَبُوکُمَا؟ فَأَجَابَهُ عَلِیٌّ علیه‌السلام مِنْ وَرَائِهِ: هَا أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ. فَقَالَ لَهُ: لِمَ لَا تَدْفَعُ إِلَى هَذَا الرَّجُلِ حَقَّهُ؟ فَقَالَ عَلِیٌّ علیه‌السلام: یَا رَسُولَ اللَّهِ، قَدْ جِئْتُهُ بِهِ. فَقَالَ لَهُ النَّبِیُّ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: ادْفَعْهُ إِلَیْهِ، فَأَعْطَاهُ کِیساً مِنْ صُوفٍ أَبْیَضَ، وَ قَالَ لَهُ: هَذَا حَقُّکَ، فَخُذْ وَ لَا تَمْنَعْ مَنْ جَاءَکَ مِنْ وُلْدِی شَیْئاً، فَإِنَّهُ لَا فَقْرَ عَلَیْکَ بَعْدَ هَذَا. فَقَالَ الرَّجُلُ: فَانْتَبَهْتُ وَ الْکِیسُ فِی یَدِی، فَنَادَیْتُ زَوْجَتِی فَقُلْتُ لَهَا: هَاکِ، فَنَاوَلْتُهَا الْکِیسَ، وَ إِذَا فِیهِ أَلْفُ دِینَارٍ. فَقَالَتْ: یَا هَذَا الرَّجُلُ، اتَّقِ اللَّهَ وَ لَا یَحْمِلْکَ الْفَقْرُ عَلَى أَخْذِ مَا لَا تَسْتَحِقُّهُ، فَإِنْ کُنْتَ خَدَعْتَ بَعْضَ التُّجَّارِ فِی مَالِهِ، فَارْدُدْهُ إِلَیْهِ! فَحَدَّثْتُهَا الْحَدِیثَ. فَقَالَتْ: إِنْ کُنْتَ صَادِقاً فَأَرِنِی حِسَابَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیه‌السلام. فَحَضَرَ الدُّسْتُورَ، فَلَمْ یَرَ فِیهِ شَیْئاً بِقُدْرَةِ اللَّهِ تَعَالَى. ‌الروضة فی فضائل أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب علیه‌السلام، القمی‌، شاذان بن جبرئیل، ج1، ص27، حدیثُ معجزةٍ لعلیٍّ علیه‌السلام، ش11.

از علی بن مهران نقل شده است که او گفت: در کوفه تاجری با کنیة ابوجعفر بود، و در راه خدا خوش معامله بود؛ و هر سیّد نیازمندی نزد او می‌آمد و از او قرض می‌خواست، چیزی به‌او می‌داد و از وی دریغ نمی‌کردف و ضمن اینکه اسم سیّدِ قرض‌گیرنده را می‌نوشت، در عین حال، به‌غلامش می‌گفت: بنویس: این چیزی است که علی علیه‌السلام گرفته است، و مدّتی بدین منوال سپری کرد. سپس بر اثر فقر، از پرداخت عاجز شد. روزی نگاهی به‌مطالباتش انداخت، و هرگاه به‌یکی از بدهکاران زندة خود می‌رسید، شخصی را نزد وی می‌فرستاد و از او طلب خود را درخواست می‌کرد، و چنانچه متوجّه می‌شد وی از دنیا رفته است، اسمش را خط می‌زد. یک روز که جلوی درِ خانه‌اش نشسته بود، مردی از آنجا عبور کرد و به‌طعنه گفت: بدهکارت علی بن ابی طالب با تو چه کرد؟ [آیا بدهی خود را داد؟]. از این سرزنش بسیار غمگین شد، و داخل منزل خود شد. شب در عالم رؤیا پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم را در حالی که حسنین علیهماالسلام جلوی آن حضرت راه می‌رفتند، دید. حضرت به‌آن دو فرمود: پدرنتان چه کرد؟! علی علیه‌السلام از پشت سرِ پیامبر صلی الله علیه و آله جواب داد: ای رسول خدا، من این‌جا هستم. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چرا حق این مرد را به‌او نمی‌دهی؟ علی علیه‌السلام عرض کرد: ای رسول خدا، حقّش را آورده‌ام. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آن را به‌او بده! امیرالمؤمنین علیه‌السلام کیسه‌ای سفیدِ پشمین به‌او داد و فرمود: این حق توست، بگیر، و هرگاه یکی از فرزندان من نزد تو آمد و از تو قرض خواست، از او دریغ نکن؛ زیرا بعد از این، هیچ فقری سراغ تو نخواهد آمد. آن مرد می‌گوید: از خواب بیدار شدم، دیدم کیسة مزبور در دست من است، بلافاصله همسرم را را صدا زده و به‌او گفتم: بگیر، و کیسه را به‌او دادم، که در آن هزار دینار بود. همسرم گفت: ای مرد! خدا را در نظر بگیر، فقر باعث نشود که چیزی را که استحقاق نداری بگیری، اگر سرِ یگی از تاجران را کلاه گذاشتی و این پول را از او گرفتی، فوراً آن را به‌او برگردان! خوابی را که دیده بودم برایش نقل کردم. گفت: اگر راستی می‌گویی، حساب علی بن ابی طالب علیه‌السلام را به‌من نشان بده، او هم دفترش را آورد، به‌قدرت خداوند متعال، در حساب آن حضرت هیچ چیزی وجود نداشت!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حضرت آیت‌الله العظمی سید موسی شبیری زنجانی دام ظِلُّه می‌نویسد: دربارة حضور حاجی [ملا محمّد اشرفی] در درس سعیدالعلماء [ملا محمد سعید بارفروشی (بابلی) مازندرانی]، مرحوم حاج شیخ مهدی مازندرانی از حاجی [ملا محمّد] اشرفی نقل کرد که می‌گفت: من به‌درس سعیدالعلماء رفتم، درسش را نپسندیدم. به‌سعیدالعلماء گفتند: این شخصی که آمده، شخص فاضلی است، ولی درس شما را نپسندید. گویا سعیدالعلماء اشاره می‌کند که فردا هم بیاید. حاجی اشرفی می‌گوید: من فردا رفتم، دیدیم او دریایی است و من مانند یک پَرِکاهم که موج دریا هرطرف که می‌خواهد آن را پرتاب می‌کند. پس از تمام شدنِ درس، خدمت ایشان رفتم، فرمود: درسِ امروز را برای تو گفتم، اما درسِ روزهای قبل را برای دیگران! آیینة [آینة] فقاهت و معرفت، عبدالکریم کوهستانی، ص18. 

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حاج مؤمن [عباسعلی شاهچراغیان علیه الرحمة] نقل کرد که در اوّل جوانی شوق زیادی به‌زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه‌السلام در من پیدا شد که مرا بیقرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم (و البتّه این عهد از روی نادانی و شدّت اشتیاق بود) دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوّم اضطراراً قدری آب خوردم، حالت غشوه عارضم شد، در آن‌حال حضرت حجّت علیه‌السلام را دیدم و به‌من تعرّض [اعتراض] فرمود که چرا چنین می‌کنی و خودت را به‌هلاکت می‌اندازی؟! برایت طعام می‌فرستم بخور. پس‌به حال خود آمدم، ثُلث از شب گذشته، دیدم مسجد (مسجد سردزک) خالی است و کسی در آن نیست و درِ مسجد را کسی می‌کوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصی عبا بر سر دارد، به‌‎طوری که شناخته نمی‌شود، از زیر عبا ظرفی پر از طعام به‌من داد و دو مرتبه فرمود: بخور و به‌کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار، و رفت. داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذّتی چشیدم که قابل وصف نیست. فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر که از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اوّل مطالبة ظرف‌هارا کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به‌من داد و فرمود: تو را امر به‌سفر فرموده‌اند، این پول را بگیر و به‌اتفاق جناب آقا سیّد هاشم (پیشنماز مسجد سردزک) که عازم مشهد مقدّس است برو و در راه بزرگی را ملاقات می‌کنی و از او بهره می‌بری. حاجی مؤمن گفت: با همان پول به‌اتفاق مرحوم آقا سیّد هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازة مرحوم آقا سید هاشم (چون اتومبیل دربست به‌اجارة ایشان بود) سوار شد و پهلوی من نشست. در اثنای راه، اندرزها و دستورالعمل‌های بسیاری به‌من داد و ضمناً پیش‌آمدِ مرا تا آخر عمر به‌من خبر داد و نیز آن‌چه خیرِ من در آن بود برایم گزارش می داد و آنچه خبر داده بود به‌تمامش رسیدم و مرا از خوردن طعام قهوه‌خانه‌ها نهی می‌فرمود و می‌فرمود: لقمة شبهه‌ناک برای قلب ضرر دارد، با او سفره‌ای بود هر وقت میل به‌طعام می‌کردم از آن نان تازه بیرون می‌آورد و به‌من می‌داد و گاهی کشمش سبز بیرون می‌آورد و به‌من می‌داد، تا رسیدیم به‌قدمگاه، فرمود: اجل من نزدیک است و من به‌مشهد مقدس نمی‌رسم وچون مرُدم، کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم، با آن مبلغ، قبری در گوشة صحن مقدّس برایم تدارک کن و امر تجهیزم با جناب آقا سیّد هاشم است. حاجی گفت: وحشت کردم و مضطرب شدم، فرمود: آرام بگیر و تا مرگم نرسد به‌کسی چیزی مگو و به‌آن‌چه خدا خواسته راضی باش. چون به‌کوه طُرُق (سابقاً راه زوار از آن بود) رسیدیم، اتومبیل ایستاد. مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام کردن به‌حضرت رضا علیه‌السلام شدند و شاگرد راننده، سرگرم مطالبة گنبدنما شد، دیدم آن پیر محترم به‌گوشه‌ای رفت و متوجّهِ قبرِ مطهَّر گردید، پس از سلام و گریة بسیار گفت: بیش از این لیاقت نداشتم که به‌قبر شریفت برسم. پس رو به‌قبله خوابید و عبایش را بر سر کشید. پس از لحظه‌ای به‌بالینش رفتم، عبا را پس زدم، دیدم از دنیا رفته است. از ناله و گریه‌ام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازة شریفش را با آن ماشین به‌شهر آورده و در صحن مقدّس مدفون گردید. داستان‌های شگفت، شهید آیت الله سید محمد حسین دستغیب، ص74، ش34.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

منها أنّه سمع یوماً إلى أبی حنیفة یذکر لأصحابه أنّ مِن مقالةِ جعفرٍ الصادقِ علیه‌السّلام ثلاثةً لا أقبلها منه یقول: إنّ الشیطانَ یُعذّب بالنَّار مع أنّ خلقتَه منها، و لا یتأذّی الشی‌ءُ بما هو من سنخه، و یقول: بنفی الرؤیةِ عن اللّهِ مع أنّه شى‌ءٌ موجود لابدّ فیه من الرؤیةِ، و یقول: باستناد أفعال العباد إلى أنفسهم و النصوصُ على خلافه فَاُلهِمَ بهلولُ فی جوابه عَن کلِّ ذلک بأن أخذ مَدَرَةً مِنَ الأرض و ضَرَب بها وجهَ أبی‌حنیفة بحیث قد شجّه و أدماه فتبعه القومُ إلى أن وقعوا علیه و أتوا به إلى دار الخلیفة رعایةً لنسبته منه، و معهم أبوحنیفة فالتفتَ بهلول إلیه فی محضر الرشید. قال: ما أشهدک فی هذا المقام للشکایة منّی، فقال أبوحنیفة: ألمٌ أصابنى من رمیتک إلیَّ فقال: و أینَ هذا الألمُ الّذى تدّعیه، و لیس بمُبصَرٍ فیک. ثمّ کیف أنت تأذیتَ من مَدَرَةٍ و أصلُک مِن ترابٍ. ثمّ کیف نسبتَها إلیَّ، و کان الأمرُ بید غیرى. فبُهِتَ أبوحنیفة، و عرف أنّه لم یَرُدَّ بذلک إلّا جوابَ تشکیکاته و قام من المجلس منکوباً. روضات الجنات فی أحوال العلماء و السادات، الموسوی الخوانساری، محمد باقر، ج2، ص147.

یکی از مناظرات لطیف بهلول با ابوحنیفه این است که روزی بهلول شنید ابوحنیفه به‌یاران خود می‌گوید: از سخنان جعفر صادق علیه‌السلام این سه مطلب است که من قبول ندارم؛ او می‌گوید: شیطان به‌آتش عذاب می‌شود، با این‌که خود از آتش آفریده شده است، و هیچ چیزی از همنوع خود متأذّی نمی‌گردد، همچنین او معتقد به‌عدم امکان مشاهدة خداوند است، با این‌که او هم یکی از موجودات است و باید دیده شود، و نیز اعتقادش بر این است که اعمال بندگان مستند به‌خودشان است، در حالی که نصوص برخلاف این مطلب است، و نصوص، کارهای انسان‌ها را مستند به‌خداوند می‌داند. به‌بهلول چنین الهام شد که در پاسخ وی از هر سه اشکال، این کار را بکند؛ کلوخی را برداشت و آن را به‌صورت ابوحنیفه زد، به‌طوری که آن را زخمی و خون آلود کرد. مردم به‌دنبالش رفتند و او را گرفتند و چون از منسوبین خلیفه بود، وی را نزد وی بردند، در حالی که ابوحنیفه هم همراهشان بود. بهلول در محضر هارون الرشید رو به‌ابوحنیفه کرد و گفت: برای چه این‌جا آمده‌ای تا از من شکایت کنی؟ ابوحنیفه گفت: برای دردی که از پرتاب کلوخ به‌سوی من، بر من وارد شد. بهلول گفت: این دردی که ادّعا می‌کنی کجاست؟ آخر آن درد در تو دیده نمی‌شود. ثانیاً تو چگونه از کلوخی که تماماً از خاک است آزرده شدی و حال آن‌که خلقتِ تو از خاک است؟ ثالثاً چگونه پرتابِ کلوخ را به‌من نسبت می‌دهی، در حالی که صدور این کار از غیر من؛ یعنی خداوند است بوده است؟ ابوحنیفه متحیر ماند و فهمید که بهلول با پرتاب یک کلوخ خواسته جواب آن سه ایراد باطلی را که به‌امام صادق علیه‌السلام وارد کرده است بدهد، و در حالی که طعم تلخِ شکست را چشیده بود، از مجلس برخاست و رفت.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حکایت72-عشقِ ناخالص!

وروى غیره [أی غیرُ البرسی فی مشارق الأنوار] أنَّ سلیمانَ علیه‌السلامُ رأى عصفوراً یقولُ لعصفورةٍ: لم تمنعین نفسکِ منِّی؟ ولو شئتُ أخذتُ قبَّة سلیمان بمنقاری فألقیتُها فی البحر، فتبسم سلیمان من کلامه ثم دعاهما وقال للعصفور: أتطیقُ أن تفعل ذلک؟ فقال: لا یارسول الله، ولکنَّ المرءَ قد یُزَیِّنُ نفسَه ویُعَظِّمُهَا عند زوجته، والمحبُّ لایُلامُ على ما یقولُ، فقال سلیمانُ للعصفورةِ: لم تمنعینهُ مِن نفسکِ وهو یُحِبُّکِ؟ فقالت: یانَبِیَّ اللهِ إنَّه لیسَ محبّاً ولکنَّه مُدِّعٍ، لأنَّه یُحِبُّ معی غیری، فأثَّر کلامُ العصفورةِ فی قلبِ سلیمانَ، وبکى بکاءً شدیداً واحتجبَ عنِ النَّاسِ أربعینَ یوماً یدعو اللهَ أن یُفَرِّغَ قلبَهُ لمحبته وأن لا یُخَالِطَهَا بمحبةِ غیرِهِ. بحار الأنوار، ط مؤسسةالوفاء، العلامة المجلسی، ج14، ص95.

علامة مجلسی رضوان الله علیه نقل می‌کند: حضرت سلیمان علیه‌السلام چشمش به‌گنجشک نری افتاد که به‌گنجشک ‌مادّه‌ای می‌گوید: چرا از من فاصله می‌گیری و در برابر خواسته‌های من تسلیم نمی‌شوی؟ اگر بخواهم بارگاه سلیمان را با منقارم می‌گیرم و به‌دریا می‌اندازم! سلیمان علیه‌السلام از سخن گنجشکِ نر تبسّم نمود، آن‌گاه هر دو را فراخواند، و به‌گنجشکِ نر گفت: آیا زورت می‌رسد که این کار را بکنی؟ گفت: ای رسول خدا، نه! ولی گاهی مرد خود را زینت و در برابر زنش بزرگ نشان می‌دهد، و عاشق بر آنچه می‌گوید سرزنش نمی‌شود! پس از آن، حضرت سلیمان به‌گنجشک مادّه گفت: چرا خواستة شوهرت را اجابت نمی‌کنی، آخر او عاشق توست؟ گنجشکِ مادّه گفت: ای پیامبر خدا، او عاشق نیست، بلکه فقط ادّعای عاشقی می‌کند؛ زیرا همزمان، غیر از من را هم دوست دارد! این سخنِ گنجشکِ مادّه چنان در حضرت سلیمان تأثیر کرد که شروع کرد های های گریستن، و تا چهل روز از نظر مردم پنهان شد و در این مدّت از خدا می‌خواست که دلش را برای محبّت خود خالی کند و با محبّت خودش، هیچ محبّتِ دیگری را مخلوط نکند.       

  • مرتضی آزاد