معصوم علیهالسلام فرمود: هرگاه زن در خانه با شوهرش جرّ و بحث و مشاجره کند، برای ابلیس در هر گوشهای از زوایای اتاق، شیطانی است که (از خوشحالی) کف میزند و میگوید: خدا هرکس که مرا شاد کرد، مسرور کند! تا زمانی که آن دو با هم آشتی کنند، آن شیاطین با چشم نابینا بیرون میروند و (با ناراحتی) میگویند: خداوند ببرد نور کسی را که نور ما را برد!
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمود: مشغول تجارت شوید؛ زیرا آن شما را از آنچه در دستان مردم است بینیاز میکند، و خدای متعال پیشهور درستکار را دوست دارد، کسی که سرش کلاه رفته نه ستایش شده است و نه پاداشی دارد.
از علی علیهالسلام نقل شده است که فرمود: گفتم: خداوندا، مرا محتاج بههیچ یک از مخلوقاتت مفرما. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: علی جان، اینگونه نگو؛ زیرا همة افراد نیازمند بهمردم هستند، حضرت میفرماید: عرض کردم: ای رسول خدا، پس چه بگویم؟ فرمود: بگو: بارالها، مرا محتاج مخلوقات بد خود مفرما. عرض کردم: یا رسول الله، مخلوقاتِ بدِ خداوند چه کسانی هستند؟ فرمود: آنان که هرگاه میبخشند منّت میگذارند، و هرگاه چیزی بهآنان داده نشود، عیب میگیرند.
امام حسن عسکری علیهالسلام فرمود: مردی بهزنش گفت: نزد حضرت فاطمه علیهاالسلام، دختر رسول خدا صلّی الله علیه و آله برو و در مورد من از او بپرس: «آیا من از شیعیان شما هستم یانه؟» همسر وی نزد حضرت فاطمه سلام الله علیها رفت و سؤال شوهرش را از حضرت پرسید، حضرت در پاسخ بهآن زن فرمود: بهشوهرت بگو: «اگر بهآنچه بهتو دستور میدهیم عمل میکنی، و از آنچه تو را باز میداریم دست برمیداری، پس تو از شیعیان ما هستی، و گرنه، از شیعیان ما نیستی!» زن برگشت و پاسخ آن حضرت را برای شوهرش بازگو کرد. شوهرش گفت: ای وای برمن، کیست که گناه و خطا نکرده باشد؟! پس من با این گناهان و اشتباهات، حتماً در آتش جهنّم، جاودان خواهم بود! زیرا هرکس از شیعیان اهل بیت نباشد برای همیشه در آتش جهنّم خواهد بود. زن نزد حضرت فاطمه سلام الله علیها برگشت و بهحضرت آنچه شوهرش گفته بود، عرض کرد. فاطمه سلام الله علیها فرمود: بهاو بگو: «اینگونه که تو گفتی نیست؛ زیرا شیعیان ما از بهترین افراد بهشت هستند، و هرکسی که ما را دوست داشته باشد، و دوستان ما را دوست داشته باشد و دشمنان ما را دشمن داشته باشد، و با قلب و زبانش تسلیم ما باشد، هرچند از شیعیان ما نباشد، هرگاه در سایر گناهان با اوامر و منهیّات ما مخالفت داشته باشند، اینها هم با این اوصاف در بهشتاند، ولی بعد از آنکه با بلاها و مصائب دنیوی، یا در صحراهای قیامت با اقسام سختیها، یا در بالاترین طبقة جهنّم با عذاب آن، پاکیزه شوند، تا آنکه ما اهل بیت، با محبّتمان، آنها را آن گرفتاریها و عذابها نجات دهیم و آنان را بهمحضر خودمان منتقل کنیم».
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بهمرد یهودی فرمود: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در حالی که نشسته بود، حال مردی از اصحابش را پرسید. عرض کردند: ای رسول خدا، بر اثر بلا مانند جوجهای بدون پَر شده است. رسول خدا صلی الله علیه و آله بهعیادتش رفت و مشاهده کرد که او بر اثر سختی بلا بهشکل جوجهای در آمده است، بهاو فرمود: آیا در زمانی که صحیح و سالم بودی دعایی میکردی؟ عرض کرد: آری، میگفتم: پروردگارا، هر مجازاتی که میخواهی مرا در قیامت بهآن مجازات کنی، در همین دنیا مرا بهآن مجازات گرفتار کن. پیامبر صلّی الله علیه و آله بهاو فرمود: چرا نگفتی: خدایا، در دنیا بهما ثواب و پاداش مرحمت فرما و در آخرت ما را از عذاب جهنّم حفظ کن؟ آن مرد این دعای پیامبر را بر زبان جاری کرد، پس گویا ریسمان از پایش گسسته شده است، سر حال شد و از جا برخاست و با ما بیرون آمد!
امام باقر علیهالسلام فرمود: هنگامی که حضرت موسی علیهالسلام در ساحلِ دریا قدم میزد، صیادی را دید که آمد و ابتدا برای خورشید بهسجده افتاد و سخنان کفرآمیزی بر زبان جاری کرد، و سپس تورِ خود را بهدریا افکند و پُر از ماهی بیرون آمد، بار دوّم تورش را انداخت و این بار نیز پُر از ماهی خارج شد، و برای بار سوّم تور خود را بهدریا انداخت، این بار نیز پُر از ماهی گردید! صیّادِ مشرک، ماهیهای فراوان خود را برداشت و راهی شد. سپس صیّادِ دیگری آمد. او ابتدا وضو گرفت، و بعد نماز خواند و حمد و ثنای الهی را بهجای آورد، آنگاه سهمرتبه تور خود را بهدریا انداخت، ولی، وقتی تورش را بیرون آورد، تنها یک ماهی کوچک میان آن بود! آن ماهی را برداشت و حمد و ثنای خدا را بهجای آورد و رفت. موسی علیهالسلام عرض کرد: بار پروردگار، بهبندة کافرت با بقای بر کفرش، بخششِ فراوان، میفرمایی، امّا بهبندة مؤمنت جز یک ماهی کوچک چیزی نمیدهی؟! پس خداوند بهاو وحی فرمود: به سمتِ راست خود بنگر، پس پرده از روی آنچه خداوند برای بندة مؤمنش در قیامت مهیّا فرموده است، کنار رفت، سپس خداوند فرمود: بهسمت چپت بنگر، پس پرده از روی آنچه خداوند برای کافر مهیّا کرده است، کنار رفت، پس موسی علیهالسلام هر دو را دید، سپس عرض کرد: بار پروردگارا، سزوار است برای کسی که تو را شناخت که راضی باشد بهآنچه تو انجام میدهی!
اصبغ بن نباته از امیرالمؤمنین علیهالسلام نقل میکند که حضرت فرمود: خداوند متعال بهحضرت داود علیهالسلام وحی فرمود: ای داود، تو اراده میکنی، من هم اراده میکنم، و محقّق نمیگردد مگر آنچه من اراده میکنم، پس اگر نسبت بهآنچه من اراده میکنم تسلیم شدی بهتو آنچه را اراده میکنی میبخشم، و اگر تسلیم ارادة من نشوی، در تحقّق آنچه که خودت اراده کردهای، تو را بهزحمت میاندازم، و در انتها آنچه من اراده میکنم محقَّق خواهد شد!
تازه اینجا شروع ماجرا بود، من در همان عالم خواب، وقتی دیدم اثری از پدرم نیست، بهاین طرف و آن طرف میدویدم، با همان گریههای کودکانه، طبقة بالا را میگشتم و همینطور طبقة پایین را تا شاید پدر را پیدا کنم تا اینکه صدای گریههای نیمهشب من در خواب، خالههایم را بیدار کرده بود و آنان مرا هوشیار کرده بودند و بهمن مقداری آب داده بودند. تصوِّر آنان این بود که فشارهای روحی که از اتفاقات شب گذشته بر من وارد شده، باعث خوابهای آشفته و گریهة شدید من در خواب شدهاست. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ چیزی از خواب، در خاطرم نبود. وقتی داشتم آماده میشدم تا بهمدرسه بروم و کتابها را داخل کیفم میگذاشتم، چشمم بهکتاب علوم خورد، برداشتم و کتابم را باز کردم، ناگهان برگة امتحانات، توجّهم را جلب کرد، برداشتم دیدم امضای پدر در پایین همان برگه هست، تا امضا را دیدم، تازه بهیاد خوابی که شب قبل دیده بودم، افتادم. در یک لحظه، صحنههای خواب، یکییکی در ذهنم تداعی شد و بهشدّت بههم ریختم. دست خواهر کوچکترم که کنارم نشسته بود را گرفتم و گفتم: فائزه! گفت: بله؟ گفتم: من دیشب خواب آقاجون را دیدم و خواب را برایش تعریف کردم. خواهرم با تعجّب گفت: این که امضای آقاجون است! در همان حالِ پریشان، یک دفعه بهفائزه گفتم: فائزه! از این خواب بههیچ کسی چیزی نگو و اجازه بده تا مادر از خوانسار برگردد؛ چون قرار بود ما که از مدرسه برگشتیم، آنها هم رسیده باشند. رفتم مدرسه و اتفاقاً برگهة امتحانات را هم بردم. نمایندة کلاس در حال جمعآوری برگهها بود. خیلی حال عجیبی داشتم که با این برگه رفته بودم مدرسه، تنها نگرانیام این بود که برگهها را جمع کنند و من آن را از دست بدهم. بالأخره نوبت من شد و نمایندهة کلاس بهطرف من آمد تا برگه را از من تحویل بگیرد. دیگر طاقت نداشتم و او را خطاب کردم و گفتم: معصومه! گفت: بله، با خودم فکر میکردم که من الآن بهاینها چه بگویم؟ اگر بگویم این امضای پدرم هست، کسی باور میکند؟ گفتم: من خواب آقاجونم را دیدم و این هم امضای پدرم هست. چهرة معصومه همچون یک انسان بزرگسال شده بود. نگاهی بهمن کرد و گفت: پس اینکه راجع بهشهدا میگویند، درست است! برگه را از دست من گرفت و بهسرعت بهسمت دفتر مدرسه، دوید و بلندبلند میگفت: برای شهید صالحی معجزه شده! همچنانکه من داخل کلاس بودم، رفته بود و برگه را گذاشته بود روی میز مدیر و گفته بود: زهرا دیشب خواب پدرش را دیده و پدرش برگهاش را امضا کرده. مسئولان و معلّمانِ مدرسه بسیار متعجّب شده بودند و میگفتند: این بچه چه ادعایی میکند؟! مدیر مدرسه بعدها تعریف میکرد و میگفت: ما در مدرسه بهاین جمعبندی رسیدیم که اگر این ماجرا، ساخته و پرداختة ذهن کودکانة یک دانشآموز است، قضیه را همینجا تمام کنیم و نگذاریم حرمت شهید، زیر سؤال رود. مسئولان مدرسه بهشیوههای مختلف از من سؤال میکردند تا در نهایت ببینند از نظر خودشان، تناقضی در صحبتهای من هست یا نه؟ وقتی دیدند بههیچ جمعبندی نمیرسند و من خیلی مُصرّ هستم و بهقول یکی از معاونین مدرسه، با یک اطمینان خاصی تعریف میکردم، ماجرا را بهمراکز مختلف، اطّلاعرسانی کردند. برای انجام تحقیقات لازم، از ادارة آگاهی آمدند و برگه را بردند. یادم هست زمانی که میخواستم از مدرسه بهسمت خانه برگردم، در حالی که دیگر برگة امضاشده پیش من نبود، گریه میکردم و با خودم میگفتم: الآن وقتی بهخانه برسم، در خصوص برنامة امتحانات و امضای پدر، بهمادرم که از خوانسار برگشته، چه توضیحی بدهم؟ در همین حال و هوا بودم که بهخانه رسیدم. مادرم و شاید حدود ۱۰۰ نفر در منزل ما حضور داشتند و منتظر بودند تا من از مدرسه برگردم و قضیهة امضا را خودم تعریف کنم و این کار را هم انجام دادم. آیتالله خزعلی از طریق آقای صالحی خوانساری پسرعموی پدرم از ماجرا خبردار شدند و بلافاصله آمدند قم. برگه زیر نظر ایشان بهدفتر آقای منتظری و بعد بیت حضرت امام رحمة الله علیه در قم رفت. کمی بعد، از مراکز مختلف آمدند و نمونه امضاهای پدرم را برای تطبیق دادن با امضای سرخ بردند. بههرحال آن دوران چون من سنّ کمی داشتم خیلی در جریان امور اداری و نشستهایی که در مورد این جریان شکل گرفت، قرارنگرفتم. آیتالله خزعلی میگفتند که من این برگه را نزد علمای مختلف و بزرگی بردم. همة آنها اتّفاق نظر داشتند که هیچکدام از این مباحث بهدور از شأن یک شهید نیست. در نهایت این موضوع توسط کارشناسان با مقایسة امضاء قبل از شهادت شهید مورد بررسی قرار گرفت و صحّت آن تأیید شده است. اکنون نسخة آن در موزة شهدای تهران، خیابان طالقانی در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد. در حقیقت باید عنوان این امضا و کرامت را «امضای سرخ» گذاشت و البتّه که شهید صالحی خوانساری، کرامات دیگری هم داشتهاند. بسیاری از افراد، بر سر مزار ایشان حاضر شدند و شفای بیمارانشان را خواستهاند، عدّهای هم برای رفع گرفتاری بهاو متوسّل شدند و البته اتفاقهای بسیار خوبی برای آنان رقم خورده است. ما وقتی بهسیرة عملی، سبک زندگی، ارتباطات این شهید با مردم، رابطة بین شهید و خدای خودش بهلحاظ فردی و اجتماعی مینگریم، بهراحتی درمییابیم که او جز برای خدا قدم برنمیداشت. شهید صالحی، خیلی خاصّ زندگی کرد و با توجّه بهفرصتهای زیادی که خدا و جامعه در اختیارش قرار داده بود، هرگز از مردم جدا نشد. هر چیزی که میخواست بین او و مردم فاصلهگذاری کند، از نظر او مانعِ حرکتش حساب میشد. او عاشقانه برای مردم دل میسوزاند و برای رفع مشکلاتشان تلاش میکرد و همة اینها ثمرة یک عمر تلاش بسیار با اخلاص این شهید بود. از خود ایشان در عالم خواب سؤال شد که چه شد که بهاین مقام رسیدی؟ او در جواب گفت: اخلاص، اخلاص، اخلاص! پدرم عاشق قشر فقیر بود و عاشقانه با یک ذوق خاصّی مشکلات و مسائل آنها را پیگیری میکرد. او زیباترین خندهها و زیباترین شادیها را داشت، با قشر فقیر، همنشینی میکرد، بسیار بذلهگو، خوشخو و خلاصه یک انسان بسیار شاد و در عین حال متعادل بود. او ارتباطات اجتماعی بسیار قوی و قدرت جذب بالایی داشت. همیشه سه عامل بهعنوان مهمترین عواملی که باعث شد تا شهید صالحی بهاین مقامات و کرامات برسند مطرح میکنم: عامل اول مادر ایشان است، پدرم مادر بسیار فرهیخته و مؤمنی داشت و یکی از دعاهای خاصّی که مادرشان برای ایشان داشت، عاقبت بهخیری بود و شهادت چیزی جز عاقبتی سرشار از خیر نیست. عامل دوّم همسر این شهید بزرگوار است؛ یعنی مادر من که علیرغم همة سختیها و مشکلاتی که زندگی با یک روحانیِ مبارز در زمان انقلاب و دفاع مقدس داشت، در کنار او ماند و دور از شهر و خانواده با چند فرزند کوچک، سختیها را بهجان خرید. عامل سوّم که واقعاً بسیار موثّر بود، نقش شهید آیتالله سعیدی بود که بهحقّ شاگرد خوبی تربیت کرد و واقعاً باید بهشهید آیتالله سعیدی دست مریزاد گفت که نقش بهسزایی در تربیت دینی و اجتماعی و نیز ولایتمدار بودنِ پدرم و نیز پذیرش نقشِ رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهعلیه توسّط ایشان، داشتند. من از رهبر معظّم انقلاب خواهش میکنم که در دعاهای شب و نیمهشبشان، حتماً دعا کنند تا انشاالله از این پیچ پُرخطری که پیش روی مردم ماست بهسلامت عبور کنیم و انشاالله بهظهور بسیار نزدیکتر شویم. میخواهم بگویم که آقاجان! خیلی دعا بفرمایید تا انشاالله ما از این غافله جا نمانیم و با صبر، استقامت، تدبیر و بصیرت، بتوانیم مسیر شهدا را ادامه دهیم و من مطمئن هستم که شهدا و بهویژه سردار بزرگ دلها، حاج قاسم سلیمانی هم دعاگوی ملّت ما هستند.
مِن خَطِّ الشهید: قِیلَ لِلصَّادِقِ علیهالسلام: عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ؟ فَقَالَ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْیَاءَ؛ عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلِی لَا یَعْمَلُهُ غَیْرِی فَاجْتَهَدْتُ، وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُطَّلِعٌ عَلَیَّ فَاسْتَحْیَیْتُ، وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِی لَا یَأْکُلُهُ غَیْرِی فَاطْمَأْنَنْتُ، وَ عَلِمْتُ أَنَّ آخِرَ أَمْرِی الْمَوْتُ فَاسْتَعْدَدْتُ. بحارالأنوار، دار إحیاء التراث العربی، بیروت لبنان، ج75، ص228، ح100، باب مواعظ الصادق علیهالسلام.
شهید اول با دست خط خود نوشته است: از امام صادق علیهالسلام پرسیدند: کار خود را بر چه اساسى استوار ساختهاى؟ فرمود: بر چهار اصل: 1- فهمیدم که عمل مرا کسى دیگر انجام نمى دهد پس (برای انجام آن) تلاش نمودم. 2- دانستم که خدا بر کار من آگاه است، پس (از انجام کارهای ناشایست) حیا کردم، 3- فهمیدم که روزى مرا دیگرى نمى خورد پس آرام گرفتم، 4-دانستم که پایان کار من مرگ است پس براى آن آماده شدم.