رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

  • ۰
  • ۰

روزی موسی علیه‌السّلام در آن وقت که چوپانِ حضرتِ شعیب علیه‌السلام بود و هنوز وحی بر او نازل نشده بود، گوسفندان را می‌چرانید. ناگهان میشی از گلّه جدا شد. موسی خواست که او را به‌گلّه ببَرَد. میش، گوسفندان را نمی‌دید و از ترس فرار می‌کرد و موسی دنبال او می‌دوید، تا مقدار دو فرسنگ؛ چنان‌که طاقت میش تمام شد و از خستگی روی زمین افتاد و توان برخاستن نداشت. موسی به‌او نگاه کرد و رحمش آمد. گفت: ای رنج‌دیده، کجا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟ او را برداشت‌ و بر گردن گذاشت و تا نزدیک گلّه آورد. چون چشم میش بر گلّه افتاد، خاطرش جمع شد. موسی علیه‌السّلام او را از گردن پایین آورد و میش به‌داخل گلّه رفت. خداوند متعال به‌فرشتگان ندا کرد که دیدید بندة من با آن میش چه‌ رفتار کرد و با وجودِ رنجی که خود کشید، او را نیازُرد و او را بخشید؟ به‌عزّتم که به‌او مقام بالایی عطا کنم و او را هم‌سخن خود گردانم و پیغامبری‌اش دهم و بر او کتاب نازل کنم و تا جهان باشد از او گویند. این همه کرامت‌ها به‌او مرحمت فرمود. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص18.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قال المعصوم علیه‌السلام: و اذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فی‌البَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَةٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی! حتی إذا اصطلحا خرجوا عمیاء یتعادون یقولون: أذهب الله نور من ذهب بنورنا. لئالی الأخبار، محمد نبی تویسرکانی، ج2، فی ذم المهاجرة سیما أکثر من ثلثة أیام، ص217.

معصوم علیه‌السلام فرمود: هرگاه زن در خانه با شوهرش جرّ و بحث و مشاجره کند، برای ابلیس در هر گوشه‌ای از زوایای اتاق، شیطانی است که (از خوشحالی) کف می‌زند و می‌گوید: خدا هرکس که مرا شاد کرد، مسرور کند! تا زمانی که آن دو با هم آشتی کنند، آن شیاطین با چشم نابینا بیرون می‌روند و (با ناراحتی) می‌گویند: خداوند ببرد نور کسی را که نور ما را برد!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قال: تعرّضوا للتِّجاراتِ فإنَّ لکم فیها غنىً عَمَّا فِی أیدِی النَّاسِ، وإنَّ اللهَ عزّ وجلّ یحبُّ المحترفَ الأمینَ، المغبونُ غیرُ محمودٍ ولا مأجورٍ. وسائل الشیعة، شیخ محمد بن الحسن الحر العاملی، المکتبة الاسلامیة، ج12، ص4، ح21845.  

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: مشغول تجارت شوید؛ زیرا آن شما را از آنچه در دستان مردم است بی‌نیاز می‌کند، و خدای متعال پیشه‌ور درستکار را دوست دارد، کسی که سرش کلاه رفته نه ستایش شده است و نه پاداشی دارد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ عَلِیٍّ علیه‌السلام‌ قُلْتُ اللَّهُمَّ لَا تُحْوِجْنِی إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِکَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَا عَلِیُّ لَا تَقُولَنَّ هَکَذَا فَلَیْسَ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا وَ هُوَ مُحْتَاجٌ إِلَى النَّاسِ قَالَ فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَمَا أَقُولُ قَالَ قُلِ اللَّهُمَّ لَا تُحْوِجْنِی إِلَى شِرَارِ خَلْقِکَ قُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَنْ شِرَارُ خَلْقِهِ قَالَ الَّذِینَ إِذَا أَعْطَوْا مَنُّوا وَ إِذَا مُنِعُوا عَابُوا. تنبیه الخواطر و نزهة النواظر المعروف بمجموعة ورّام، ورام ابن ابی فراس، ج1، ص39.

از علی علیه‌السلام نقل شده است که فرمود: گفتم: خداوندا، مرا محتاج به‌هیچ یک از مخلوقاتت مفرما. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: علی جان، اینگونه نگو؛ زیرا همة افراد نیازمند به‌مردم هستند، حضرت می‌فرماید: عرض کردم: ای رسول خدا، پس چه بگویم؟ فرمود: بگو: بارالها، مرا محتاج مخلوقات بد خود مفرما. عرض کردم: یا رسول الله، مخلوقاتِ بدِ خداوند چه کسانی هستند؟ فرمود: آنان که هرگاه می‌بخشند منّت می‌گذارند، و هرگاه چیزی به‌آنان داده نشود، عیب می‌گیرند.      

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قال علیه‌السلام: قال رجلٌ لامرأتِه: اذهبی إلى فاطمة علیهاالسلام بنت رسول الله صلى الله علیه وآله فسلیها عنّی، أنا من شیعتکم، أو لست من شیعتکم؟ فسألتها، فقالت علیهاالسلام: قولی له: إن کنتَ تعمل بما أمرناک، وتنتهی عما زجرناک عنه فأنت من شیعتنا، وإلا فلا. فرجعت، فأخبرته، فقال: یا ویلی ومن ینفک من الذنوب والخطایا، فأنا إذن خالد فی النار، فإنَّ مَن لیس مِن شیعتِهم فهو خالدٌ فی النَّارِ. فرجعتِ المرأة فقالت لفاطمة علیهاالسلام ما قال لها زوجها. فقالت فاطمة علیهاالسلام: قولی له: لیس هکذا فإنَّ شیعتنا من خیار أهل الجنة، وکلُّ محبینا وموالی أولیائنا، ومعادی أعدائنا، والمُسَلِّمُ بقلبه ولسانه لنا لیسوا من شیعتنا إذا خالفوا أوامرنا ونواهینا فی سائر الموبقات، وهم مع ذلک فی الجنة، ولکن بعد ما یُطَهَّرُون مِن ذنوبِهم بالبلایا والرزایا، أو فی عرصات القیامة بأنواع شدائدها، أو فی الطبق الاعلى من جهنم بعذابها إلى أن نستنقذهم - بحبنا - منها، وننقلهم إلى حضرتنا. التفسیرُ المنسوبُ إلی الامامِ الحسنِ العسکریِّ، منشورات ذوی القربی، ص281، ح152.

امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمود: مردی به‌زنش گفت: نزد حضرت فاطمه علیهاالسلام، دختر رسول خدا صلّی الله علیه و آله برو و در مورد من از او بپرس: «آیا من از شیعیان شما هستم یانه؟» همسر وی نزد حضرت فاطمه سلام الله علیها رفت و سؤال شوهرش را از حضرت پرسید، حضرت در پاسخ به‌آن زن فرمود: به‌شوهرت بگو: «اگر به‌‎آنچه به‌تو دستور می‌دهیم عمل می‌کنی، و از آنچه تو را باز می‌داریم دست برمی‌داری، پس تو از شیعیان ما هستی، و گرنه، از شیعیان ما نیستی!» زن برگشت و پاسخ آن حضرت را برای شوهرش بازگو کرد. شوهرش گفت: ای وای برمن، کیست که گناه و خطا نکرده باشد؟! پس من با این گناهان و اشتباهات، حتماً در آتش جهنّم، جاودان خواهم بود! زیرا هرکس از شیعیان اهل بیت نباشد برای همیشه در آتش جهنّم خواهد بود. زن نزد حضرت فاطمه سلام الله علیها برگشت و به‌حضرت آنچه شوهرش گفته بود، عرض کرد. فاطمه سلام الله علیها فرمود: به‌او بگو: «این‌گونه که تو گفتی نیست؛ زیرا شیعیان ما از بهترین افراد بهشت هستند، و هرکسی که ما را دوست داشته باشد، و دوستان ما را دوست داشته باشد و دشمنان ما را دشمن داشته باشد، و با قلب و زبانش تسلیم ما باشد، هرچند از شیعیان ما نباشد، هرگاه در سایر گناهان با اوامر و منهیّات ما مخالفت داشته باشند، اینها هم با این اوصاف در بهشت‌اند، ولی بعد از آن‌که با بلاها و مصائب دنیوی، یا در صحراهای قیامت با اقسام سختی‌ها، یا در بالاترین طبقة جهنّم با عذاب آن، پاکیزه شوند، تا آن‌که ما اهل بیت، با محبّت‌مان، آنها را آن گرفتاری‌ها و عذاب‌ها نجات دهیم و آنان را به‌محضر خودمان منتقل کنیم».

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

فقال له علی علیه السلام: ... بینما هو جالس صلى الله علیه وآله إذ سأل عن رجل من أصحابه فقالوا: یا رسول الله إنه قد صار من البلاء کهیئة الفرخ الذی لا ریش علیه، فأتاه صلى الله علیه وآله فإذا هو کهیئة الفرخ من شدة البلاء، فقال له: قد کنتَ تدعو فی صحتک دعاء؟ قال: نعم کنتُ أقول: «یا ربِّ أیما عقوبة أنت معاقبی بها فی الآخرة فعجِّلها لی فی الدنیا» فقال له النبی صلى الله علیه وآله: ألا قلت: «اللهم آتنا فی الدنیا حسنة وفی الآخرة حسنة وقنا عذاب النار» فقالها الرجل فکأنما نشط من عقال، وقام صحیحاً وخرج معنا. الإحتجاج، الطبرسی، أبو منصور، ج۱، ص ۳۳۲.     

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام به‌مرد ‌یهودی فرمود: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در حالی که نشسته بود، حال مردی از اصحابش را پرسید. عرض کردند: ای رسول خدا، بر اثر بلا مانند جوجه‌ای بدون پَر شده است. رسول خدا صلی الله علیه و آله به‌عیادتش رفت و مشاهده کرد که او بر اثر سختی بلا به‌شکل جوجه‌ای در آمده است، به‌او فرمود: آیا در زمانی که صحیح و سالم بودی دعایی می‌کردی؟ عرض کرد: آری، می‌گفتم: پروردگارا، هر مجازاتی که می‌خواهی مرا در قیامت به‌آن مجازات کنی، در همین دنیا مرا به‌آن مجازات گرفتار کن. پیامبر صلّی الله علیه و آله به‌او فرمود: چرا نگفتی: خدایا، در دنیا به‌ما ثواب و پاداش مرحمت فرما و در آخرت ما را از عذاب جهنّم حفظ کن؟ آن مرد این دعای پیامبر را بر زبان جاری کرد، پس گویا ریسمان از پایش گسسته شده است، سر حال شد و از جا برخاست و با ما بیرون آمد!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وقال أبوجعفرٍعلیه‌السلام: بینا موسى یمشی على ساحل البحر، إذ جاء صیادٌ فخرّ للشمس ساجداً وتکلّمَ بالشرک، ثم ألقى شبکتَه فخرجت مملوءةً، ثُمَّ ألقاها فخرجت مملوءةً، ثُمَّ أعادها فخرجت مملوءة فمضى، ثم جاء آخِرٌ فتوضأ وصلّى وحمد الله وأثنى علیه، ثم ألقى شبکته فلم یخرج فیها شیء ـ ثلاث مرات ـ غیر سمکة صغیرة، فأخذها وحمد الله وأثنى علیه وانصرف. فقال موسى: یاربِّ، عبدک الکافر تعطیه مع کفره، وعبدک المؤمن لم تُخرج له غیرَ سمکةٍ صغیرةٍ؟! فأوحى اللّه إلیه: اُنظر عن یمینک، فکُشف له عما أعدّ اللّه لعبده المؤمن، ثُمَّ قال: أنظر عن یسارک، فکُشف له عمّا أعدَّ اللّه للکافرِ، فنظر، ثم قال: یا موسى، ما نفع هذا الکافرَ ما أعطیتُه، ولا ضَرّ هذا المؤمنَ ما منعته. فقال موسى: یا ربِّ ، یَحِقُّ لِمَن عرفک أن یرضى بما صنعتَ. أعلام الدین فی صفات المؤمنین، الدیلمی، حسن بن محمّد، ج1، ص433.

امام باقر علیه‌السلام فرمود: هنگامی که حضرت موسی علیه‌السلام در ساحلِ دریا قدم می‌زد، صیادی را دید که آمد و ابتدا برای خورشید به‌سجده افتاد و سخنان کفرآمیزی بر زبان جاری کرد، و سپس تورِ خود را به‌دریا افکند و پُر از ماهی بیرون آمد، بار دوّم تورش را انداخت و این بار نیز پُر از ماهی خارج شد، و برای بار سوّم تور خود را به‌دریا انداخت، این بار نیز پُر از ماهی گردید! صیّادِ مشرک، ماهی‌های فراوان خود را برداشت و راهی شد. سپس صیّادِ دیگری آمد. او ابتدا وضو گرفت، و بعد نماز خواند و حمد و ثنای الهی را به‌جای آورد، آن‌گاه سه‌مرتبه تور خود را به‌دریا انداخت، ولی، وقتی تورش را بیرون آورد، تنها یک ماهی کوچک میان آن بود! آن ماهی را برداشت و حمد و ثنای خدا را به‌جای آورد و رفت. موسی علیه‌السلام عرض کرد: بار پروردگار، به‌بندة کافرت با بقای بر کفرش، بخششِ فراوان، می‌فرمایی، امّا به‌بندة مؤمنت جز یک ماهی کوچک چیزی نمی‌دهی؟! پس خداوند به‌او وحی فرمود: به سمتِ راست خود بنگر، پس پرده از روی آنچه خداوند برای بندة مؤمنش در قیامت مهیّا فرموده است، کنار رفت، سپس خداوند فرمود: به‌سمت چپت بنگر، پس پرده از روی آنچه خداوند برای کافر مهیّا کرده است، کنار رفت، پس موسی علیه‌السلام هر دو را دید، سپس عرض کرد: بار پروردگارا، سزوار است برای کسی که تو را شناخت که راضی باشد به‌آنچه تو انجام می‌دهی!

  

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن الأصبغِ بنِ نُباتَةَ، قال: قال أمیر المؤمنین علیه‌السلام: أوحى اللهُ عزَّوجلَّ إلى داودَ علیه‌السلامُ: یا داودُ تُرید وأریدُ ولا یکونُ إلا ما أریدُ، فإن أسلمتَ لما أریدُ أعطیتُک ما تریدُ، وإن لم تُسلم لما أریدُ أتعبتُک فیما تریدُ، ثمَّ لا یکونُ إلا ما أریدُ. التوحید للصدوق، مؤسسة النسر الاسلامی، ص337، ح4.

اصبغ بن نباته از امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل می‌کند که حضرت فرمود: خداوند متعال به‌حضرت داود علیه‌السلام وحی فرمود: ای داود، تو اراده می‌کنی، من هم اراده می‌کنم، و محقّق نمی‌گردد مگر آنچه من اراده می‌کنم، پس اگر نسبت به‌آنچه من اراده می‌کنم تسلیم شدی به‌تو آنچه را اراده می‌کنی می‌بخشم، و اگر تسلیم ارادة من نشوی، در تحقّق آنچه که خودت اراده کرده‌ای، تو را به‌زحمت می‌اندازم، و در انتها آنچه من اراده می‌کنم محقَّق خواهد شد!    

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حکایت86- امضای سرخ

روحانی شهید سیدمجتبی صالحی‌خوانساری، در 30 بهمن ماه سال 62 در منطقة جوانرود کردستان به‌دست کوردلان ضدانقلاب به‌فیض عظیم شهادت رسید. خبرگزاری فارس در 29/3/1401 مصاحبه‌ای را با سیّده زهرا صالحی، دختر شهید انجام داده است که در این‌جا خلاصة آن ذکر می‌شود: پدرم در تاریخ سی‌ام بهمن ماه و شب اول اسفند، به‌شهادت رسید و مراسمات متعدد برایشان منعقد شد. ۹ روز بعد از شهادت، یعنی نهم اسفند ماه، قرار شد مراسمی در زادگاه ایشان، یعنی شهرستان خوانسار برگزار شود. من در آن زمان ۹ ساله بودم. تعدادی از اعضای خانواده رفتند که به‌مراسم خوانسار برسند و من به‌همراه بعضی از خانم‌های فامیل، قرار شد در قم بمانیم تا پس از چند روز تعطیلی که به‌جهت شهادت پدر اتفاق افتاده بود، به‌مدرسه برویم. اوّلین روزی بود که بعد از شهادت پدر، به‌مدرسه می‌رفتم. در آن روز اتّفاقات خوبی برای حال و هوای کودکانة‌ من رقَم خورد که باعث قوّت قلبم شد و به‌من روحیّه داد. برگزاری مراسم بزرگداشت مقام شهید و شهادتِ پدرم، توجه ویژهة مسئولین و کادر مدرسه به‌من و همین‌طور تکریمی که توسط هم‌کلاسی‌هایم شدم، از جمله اتفاقات و خاطرات خوشایندِ آن روزِ من، در مدرسه بود. همان روزِ اوّل که بعد از شهادت پدر به‌مدرسه رفتم، وقتی خواستم وارد کلاس شوَم، ناظم مدرسه به‌من گفت: زهرا جان! این برگه‌ برنامة امتحانات ثلث دوم شماست (در نظام آموزشی سابق، دانش‌آموزان در طول سال تحصیلی، سه نوبت آزمون می‌دادند و برنامه امتحانات را زودتر به‌دانش‌آموزان می‌دادند تا والدین با امضای برگه، عملاً در جریان روند امتحانات، قرار گیرند و تأکید می‌کردند که حتماً فردا امضاشده، به‌مدرسه برگردانید.) من همیشه دانش‌آموز حسّاسی نسبت به‌مسائل مدرسه و تکالیفم بودم. وقتی این موضوع مطرح شد، در فکری عمیق فرو رفتم و با خودم گفتم: «در شرایط فعلی که مادرم قم نیست و به‌خوانسار رفته، پدرم هم که شهید شده، من برگة امتحانات را چه‌کار کنم؟» شاید در زمان بازگشت از مدرسه، این موضوع دغدغة بسیار جدّی من شده بود. اصلاً خبر نداشتم که قرار است آن شب، اتفاق بزرگی در خانة‌ ما بیفتد. خدا می‌خواست تا به‌گونه‌ای، اهالی خانه آماده شوند و شهیدی با رجعت خود و پرواز ملکوتی‌اش، اثری از خود برجای بگذارد. آن شب تنها من نبودم که با یاد پدر و در فراق او با گریه خوابیدم؛ اما همچنان امضای برنامة امتحانات، برایم دغدغه‌ای مهمّ بود. من حضور پدر شهیدم را حتّی قبل از اینکه بخوابم و خوابی ببینم، حسّ می‌کردم. صوت تلاوت قرآن او، گوشم را نوازش می‌داد. صدای خنده‌های ممتدّ او که حین بغل‌کردن و بازی با برادران و خواهرانم قبل از خواب داشت، واقعا آرامش‌بخش بود. با همین حسّ و حال به‌خواب رفتم و در عالم رؤیا از پدرم که لبخند به‌لب، مشغول بازی‌کردن با فرزندانش بود پرسیدم: آقاجون، ناهار خوردید؟ او گفت: نه بابا جان! ناهار نخوردم، من رفتم به‌سمت آشپزخانه تا غذایی برایشان گرم کنم و بیاورم که ناگهان پدر مرا صدا زد و گفت: زهرا جان! بابا برو «نامه‌ات» را بیار تا من امضا کنم؛ من پرسیدم: «کدام نامه»؟ پدر گفت: «همان برگة امتحانی‌ که مدرسه به‌شما داد». من رفتم سراغ کُمُدم و شروع به‌پیدا کردن برگه کردم. برگه که پیدا شد، دنبال خودکاری با رنگ تیره گشتم؛ زیرا همیشه پدر، کارنامه‌های ما را با خودکار رنگ مشکی یا آبی امضا می‌کردند. خودکار را تحویل پدر دادم و دوباره به‌آشپزخانه آمدم تا برای پدر ناهار آماده کنم، وقتی برگشتم، دیدم پدر نیست. همین‌طور که سینی غذا دستم بود، به‌سمت حیاط دویدم، دیدم داخل باغچه‌ای که داشتیم، ایستادند و به‌گُل‌ها رسیدگی می‌کنند. من گفتم: بابا جان! دارید چه کار می‌کنید؟ گفت: بابا! نزدیک عید است و من باید یک سر و سامانی به‌این درخت‌ها بدهم. همة این اتفاقات در عالم رؤیا بود و همین‌طور که سینی چای و غذا دستم بود، در ایوان خانه ایستاده بودم و از بالا، لبان پر از لبخند و قامت رعنای پدر را تماشا می‌کردم که یکدفعه متوجّه شدم که ایشان دیگر نیست، خیلی مضطرب و پریشان شدم.

تازه اینجا شروع ماجرا بود، من در همان عالم خواب، وقتی دیدم اثری از پدرم نیست، به‌این طرف و آن طرف می‌دویدم، با همان گریه‌های کودکانه، طبقة‌ بالا را می‌گشتم و همین‌طور طبقة‌ پایین را تا شاید پدر را پیدا کنم تا اینکه صدای گریه‌های نیمه‌شب من در خواب، خاله‌هایم را بیدار کرده بود و آنان مرا هوشیار کرده بودند و به‌من مقداری آب داده بودند. تصوِّر آنان این بود که فشارهای روحی که از اتفاقات شب گذشته بر من وارد شده، باعث خواب‌های آشفته و گریهة شدید من در خواب شده‌است. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ چیزی از خواب، در خاطرم نبود. وقتی داشتم آماده می‌شدم تا به‌مدرسه بروم و کتاب‌ها را داخل کیفم می‌گذاشتم، چشمم به‌کتاب علوم خورد، برداشتم و کتابم را باز کردم، ناگهان برگة‌ امتحانات، توجّهم را جلب کرد، برداشتم دیدم امضای پدر در پایین همان برگه هست، تا امضا را دیدم، تازه به‌یاد خوابی که شب قبل دیده بودم، افتادم. در یک لحظه، صحنه‌های خواب، یکی‌یکی در ذهنم تداعی شد و به‌شدّت به‌هم ریختم. دست خواهر کوچکترم که کنارم نشسته بود را گرفتم و گفتم: فائزه! گفت: بله؟ گفتم: من دیشب خواب آقاجون را دیدم و  خواب را برایش تعریف کردم. خواهرم با تعجّب گفت: این که امضای آقاجون است! در همان حالِ پریشان، یک دفعه به‌فائزه گفتم: فائزه! از این خواب به‌هیچ کسی چیزی نگو و اجازه بده تا مادر از خوانسار برگردد؛ چون قرار بود ما که از مدرسه برگشتیم، آنها هم رسیده باشند. رفتم مدرسه و اتفاقاً برگهة امتحانات را هم بردم. نمایندة کلاس در حال جمع‌آوری برگه‌ها بود. خیلی حال عجیبی داشتم که با این برگه رفته بودم مدرسه، تنها نگرانی‌‌ام این بود که برگه‌ها را جمع کنند و من آن را از دست بدهم. بالأخره نوبت من شد و نمایندهة کلاس به‌طرف من آمد تا برگه‌ را از من تحویل بگیرد. دیگر طاقت نداشتم و او را خطاب کردم و گفتم: معصومه! گفت: بله، با خودم فکر می‌کردم که من الآن به‌اینها چه بگویم؟ اگر بگویم این امضای پدرم هست، کسی باور می‌کند؟ گفتم: من خواب آقاجونم را دیدم و این هم امضای پدرم هست. چهرة معصومه همچون یک انسان بزرگسال شده بود. نگاهی به‌من کرد و گفت: پس اینکه راجع به‌شهدا می‌گویند، درست است! برگه را از دست من گرفت و به‌سرعت به‌سمت دفتر مدرسه، دوید و بلند‌بلند می‌گفت: برای شهید صالحی معجزه‌ شده! همچنان‌که من داخل کلاس بودم، رفته بود و برگه را گذاشته بود روی میز مدیر و گفته بود: زهرا دیشب خواب پدرش را دیده و پدرش برگه‌اش را امضا کرده. مسئولان و معلّمانِ مدرسه بسیار متعجّب شده بودند و می‌گفتند: این بچه چه ادعایی می‌کند؟! مدیر مدرسه بعدها تعریف می‌کرد و می‌گفت: ما در مدرسه به‌این جمع‌بندی رسیدیم که اگر این ماجرا، ساخته و پرداختة ذهن کودکانة یک دانش‌آموز است، قضیه را همین‌جا تمام کنیم و نگذاریم حرمت شهید، زیر سؤال رود. مسئولان مدرسه به‌شیوه‌های مختلف از من سؤال می‌کردند تا در نهایت ببینند از نظر خودشان، تناقضی در صحبت‌های من هست یا نه؟ وقتی دیدند به‌هیچ جمع‌بندی نمی‌رسند و من خیلی مُصرّ هستم و به‌قول یکی از معاونین مدرسه، با یک اطمینان خاصی تعریف می‌کردم، ماجرا را به‌مراکز مختلف، اطّلاع‌رسانی کردند. برای انجام تحقیقات لازم، از ادارة آگاهی آمدند و برگه را بردند. یادم هست زمانی که می‌خواستم از مدرسه به‌سمت خانه برگردم، در حالی که دیگر برگة‌ امضاشده پیش من نبود، گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: الآن وقتی به‌خانه برسم، در خصوص برنامة امتحانات و امضای پدر، به‌مادرم که از خوانسار برگشته، چه توضیحی بدهم؟ در همین حال و هوا بودم که به‌خانه رسید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م. مادرم و شاید حدود ۱۰۰ نفر در منزل ما حضور داشتند و منتظر بودند تا من از مدرسه برگردم و قضیهة امضا را خودم تعریف کنم و این کار را هم انجام دادم. آیت‌الله خزعلی از طریق آقای صالحی خوانساری پسرعموی پدرم از ماجرا خبردار شدند و بلافاصله آمدند قم. برگه زیر نظر ایشان به‌دفتر آقای منتظری و بعد بیت حضرت امام رحمة الله علیه در قم رفت. کمی بعد، از مراکز مختلف آمدند و نمونه امضاهای پدرم را برای تطبیق دادن با امضای سرخ بردند. به‌هرحال آن دوران چون من سنّ کمی داشتم خیلی در جریان امور اداری و نشست‌هایی که در مورد این جریان شکل گرفت، قرارنگرفتم. آیت‌الله خزعلی می‌گفتند که من این برگه را نزد علمای مختلف و بزرگی بردم. همة آن‌ها اتّفاق نظر داشتند که هیچ‌کدام از این مباحث به‌دور از شأن یک شهید نیست. در نهایت این موضوع توسط کارشناسان با مقایسة امضاء قبل از شهادت شهید مورد بررسی قرار گرفت و صحّت آن تأیید شده است. اکنون نسخة آن در موزة شهدای تهران، خیابان طالقانی در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد. در حقیقت باید عنوان این امضا و کرامت را «امضای سرخ» گذاشت و البتّه که شهید صالحی خوانساری، کرامات دیگری هم داشته‌اند. بسیاری از افراد، بر سر مزار ایشان حاضر شدند و شفای بیماران‌شان را خواسته‌اند، عدّه‌ای هم برای رفع گرفتاری به‌او متوسّل شدند و البته ‌اتفاق‌های بسیار خوبی برای آنان رقم خورده است. ما وقتی به‌سیرة‌ عملی، سبک زندگی، ارتباطات این شهید با مردم، رابطة‌ بین شهید و خدای خودش به‌لحاظ فردی و اجتماعی می‌نگریم، به‌راحتی درمی‌یابیم که او جز برای خدا قدم برنمی‌داشت. شهید صالحی، خیلی خاصّ زندگی کرد و با توجّه به‌فرصت‌های زیادی که خدا و جامعه در اختیارش قرار داده بود، هرگز از مردم جدا نشد. هر چیزی که می‌خواست بین او و مردم فاصله‌گذاری کند، از نظر او مانعِ حرکتش حساب می‌شد. او عاشقانه برای مردم دل می‌سوزاند و برای رفع مشکلات‌شان تلاش می‌کرد و همة اینها ثمرة یک عمر تلاش بسیار با اخلاص این شهید بود. از خود ایشان در عالم خواب سؤال شد که چه شد که به‌این مقام رسیدی؟ او در جواب گفت: اخلاص، اخلاص، اخلاص! پدرم عاشق قشر فقیر بود و عاشقانه با یک ذوق خاصّی مشکلات و مسائل آنها را پیگیری می‌کرد. او زیباترین خنده‌ها و زیباترین شادی‌ها را داشت، با قشر فقیر، همنشینی می‌کرد، بسیار بذله‌گو، خوش‌خو و خلاصه یک انسان بسیار شاد و در عین حال متعادل بود. او ارتباطات اجتماعی بسیار قوی‌ و قدرت جذب بالایی داشت. همیشه سه عامل به‌عنوان مهم‌ترین عواملی که باعث شد تا شهید صالحی به‌این مقامات و کرامات برسند مطرح می‌کنم: عامل اول مادر ایشان است، پدرم مادر بسیار فرهیخته و مؤمنی داشت و یکی از دعاهای خاصّی که مادرشان برای ایشان داشت، عاقبت به‌خیری بود و شهادت چیزی جز عاقبتی سرشار از خیر نیست. عامل دوّم همسر این شهید بزرگوار است؛ یعنی مادر من که علی‌رغم همة سختی‌ها و مشکلاتی که زندگی با یک روحانیِ مبارز در زمان انقلاب و دفاع مقدس داشت، در کنار او ماند و دور از شهر و خانواده با چند فرزند کوچک، سختی‌ها را به‌جان خرید. عامل سوّم که واقعاً بسیار موثّر بود، نقش شهید آیت‌الله سعیدی بود که به‌حقّ شاگرد خوبی تربیت کرد و واقعاً باید به‌شهید آیت‌الله سعیدی دست مریزاد گفت که نقش به‌سزایی در تربیت دینی و اجتماعی و نیز ولایت‌مدار بودنِ پدرم و نیز پذیرش نقشِ رهبری حضرت امام خمینی رضوان‌الله‌علیه توسّط ایشان، داشتند. من از رهبر معظّم انقلاب خواهش می‌کنم که در دعاهای شب و نیمه‌شبشان، حتماً دعا کنند تا ان‌شاالله از این پیچ پُرخطری که پیش روی مردم ماست به‌سلامت عبور کنیم و ان‌شاالله به‌ظهور بسیار نزدیک‌تر شویم. می‌خواهم بگویم که آقاجان! خیلی دعا بفرمایید تا ان‌شاالله ما از این غافله جا نمانیم و با صبر، استقامت، تدبیر و بصیرت، بتوانیم مسیر شهدا را ادامه دهیم و من مطمئن هستم که شهدا و به‌ویژه سردار بزرگ دل‌ها، حاج قاسم سلیمانی هم دعاگوی ملّت ما هستند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مِن خَطِّ الشهید: قِیلَ لِلصَّادِقِ علیه‌السلام: عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ؟ فَقَالَ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْیَاءَ؛ عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلِی لَا یَعْمَلُهُ غَیْرِی فَاجْتَهَدْتُ، وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُطَّلِعٌ عَلَیَّ فَاسْتَحْیَیْتُ، وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِی لَا یَأْکُلُهُ غَیْرِی فَاطْمَأْنَنْتُ، وَ عَلِمْتُ أَنَّ آخِرَ أَمْرِی الْمَوْتُ فَاسْتَعْدَدْتُ. بحارالأنوار، دار إحیاء التراث العربی، بیروت لبنان، ج75، ص228، ح100، باب مواعظ الصادق علیه‌السلام.

 شهید اول با دست خط خود نوشته است: از امام صادق علیه‏‌السلام پرسیدند: کار خود را بر چه اساسى استوار ساخته‏‌اى؟ فرمود: بر چهار اصل: 1- فهمیدم که عمل مرا کسى دیگر انجام نمى  ‏دهد پس (برای انجام آن) تلاش نمودم. 2- دانستم که خدا بر کار من آگاه است، پس (از انجام کارهای ناشایست) حیا کردم، 3- فهمیدم که روزى مرا دیگرى نمى ‏خورد پس آرام گرفتم، 4-دانستم که پایان کار من مرگ است پس براى آن آماده شدم.

  • مرتضی آزاد