رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وصاح أبلیسُ لعنه اللهُ فی أبالسته، فاجتَمَعوُا إلیه، فقالوا: ما الَّذی أفزعک یا سیدَنا؟ فقال لهم: ویلکم، لقد أنکرت السماء والأرض منذ اللیلة، لقد حدثَ فی الأرض حدثٌ عظیمٍ ما حدثَ مثلُه منذُ رُفِع عیسى بنُ مریم، فأخرِجوا وانظُروا ما هذا الحدثُ الَّذی قد حدثَ، فافترقوا ثم اجتمعوا إلیه، فقالوا: ما وَجدنا شیئاً. فقال إبلیس: أنا لهذا الامرِ. ثم انغمسَ فی الدنیا، فجالَها حتى انتهى إلى الحرم، فوجد الحرمَ محفوفاً بالملائکةِ، فذهبَ لِیَدخُلَ، فَصَاحُوا بِهِ فرجع، ثم صار مثل الصر-وهو العصفور - فَدَخَلَ مِن قِبَلِ حراء، فقال له جبرئیلُ: وراءک لعنک الله. فقال له: حرف أسألک عنه یا جبرئیل، ما هذا الحدثُ الَّذی حدث منذ اللیلة فی الأرض؟ فقال له: وُلِدَ محمد صلى الله علیه وآله. فقال له: هل لی فیه نصیبٌ؟ قال: لا. قال: ففی أمَّتِهِ؟ قال: نعم. قال: رضیتُ. الأمالی، الشیخ الصدوق، ج1، ص361.  

یکى از حوادث عجیب شب ولادت پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله این بود که ابلیس با شیون و فریاد، شیطان‌ها را به‌حضور خود طلبید، همۀ شیطان‌ها به‌گرد او اجتماع کردند و به‌او گفتند: اى سرور ما! چه چیز تو را این‌گونه بى‌تاب و وحشت‌زده کرده است؟ ابلیس به‌آنها گفت: واى بر شما! امشب وضع آسمان و زمین دگرگون شده، و این نشانۀ آن است که در زمین حادثۀ بسیار عظیمى رخ داده، که از زمان عروج حضرت عیسى علیه‌السّلام تاکنون، چنین اتّفاقى رخ نداده است، پراکنده شوید و به‌جستجو بپردازید و ببینید این حادثۀ عجیب چیست که رخ داده است؟! شیطانها در سراسر سرزمین پراکنده شدند، و سپس نزد ابلیس آمده و گفتند: چیز تازه‌اى در زمین نیافتیم. ابلیس گفت: من خود براى این کار مهم (جستجو و پیدا کردن حادثه) سزاوارتر از شما هستم، آن‌گاه ابلیس به‌صورت گنجشکى در آمد و از جانب کوه حراء که در یک فرسخى مکّه قرار دارد، وارد مکّه شد. در این هنگام جبرئیل علیه‌السّلام به‌او نهیب زد: بازگرد! خدا تو را لعنت کند. ابلیس گفت: اى جبرئیل! یک سؤال از تو دارم، این حادثه که از امشب، در زمین رخ داده چیست؟ جبرئیل در جواب گفت: محمّد صلّى اللّه علیه و آله چشم به‌جهان گشوده است. ابلیس گفت: آیا من در او بهره‌اى دارم؟ [مى‌توانم او را فریب دهم؟] جبرئیل فرمود: نه. ابلیس گفت: آیا در امّتش راه نفوذ و بهره‌گیرى دارم؟ جبرئیل فرمود: آرى. ابلیس گفت: به‌همین مقدار راضى شدم.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ عَنهُ عَلَیهِ‌السَّلَامُ‌ أنَّهُ کَانَ ذَاتَ یَومٍ عَلَى مِنبَرِ الکُوفَةِ إذ قَالَ: أیُّهَا النَّاسُ اسألُونِی قَبلَ أن تَفقِدُونِی اسألُونِی عَن طُرُقِ السَّمَاوَاتِ فَأنَا أعرَفُ بِهَا مِن طُرُقِ الأرضِ فَقَامَ إلَیهِ رَجُلٌ مِن وَسَطِ القَومِ فَقَالَ لَهُ: أینَ جَبرَئِیلُ هَذِهِ السَّاعَةُ؟ فرمق بطرفه إلى السماء ثمّ رمق بطرفه إلى الأرض، ثمّ رمق إلى المشرق، ثمّ رمق إلى المغرب فلم یَخلُ موضعاً فالتفتَ إلیه و قال له: یا ذا الشیخ أنتَ جبرئیل. قال: فصفق طائراً مِن بین النّاس فضجَّ عند ذلک الحاضرونَ و قالوا نشهد أنّک خلیفةُ رسولِ اللّهِ حقّاً حقّاً رواه مقاتل بن سلیمان. إحقاق الحق و إزهاق الباطل، التستری، القاضی نور الله، ج7، ص621. آیت‌الله جرجانی در جلسه ثقلین 24/10/1401 به‌این حکایت اشاره فرمودند.

روزی علی علیه‌السلام بر منبر کوفه فرمود: ای مردم، قبل از آن‌که مرا نیابید از من بپرسید؛ از من در مورد راه‌های آسمان بپرسید که من به‌آنها آشناترم تا راه‌های زمین. مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: در این لحظه جبرئیل کجاست؟ نگاهی به‌آسمان و سپس به‌زمین و پس از آن به‌مشرق و آن‌گاه به‌مغرب انداخت، و جایی را از چشم نینداخت، پس به‌او توجّه کرد، و سپس فرمود: ای آن‌که مانند پیرمردانی، تو جبرئیل هستی! در این هنگام بسان رعد و برق، پرید! پس حاضران در مسجد با دیدن این صحنه، ناله زدند و گفتند: شهادت می‌دهیم که تو جانشین برحقّ و شایستة رسول خدایی.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

ومنها: ما روی عن صاحب مدینة الحکمة: أنّ جبرئیل علیه‌السلام کان جالسا عند النبیّ صلّی الله علیه و آله فدخل علیّ علیه‌السلام فقام له جبرئیل علیه‌السلام فقال النبیّ صلی الله علیه و آله لجبرئیل: أتقوم لهذا الفتى؟ فقال جبرئیل: إنّ هذا له علیّ حقّ التعلیم، فقال صلی الله علیه و آله: کیف ذلک التعلیم یا جبرئیل؟ فقال: لمّا خلقنی الله تعالى سألنی: مَن أنت؟ ومَا اسمُک؟ ومَن أنا؟ وما اسمی؟ فتحیّرت فی ردّ الجواب ، وبقیت ساکتاً ، ثمّ حضر هذا الشابّ فی عالم الأنوار، وعلّمنی الجواب، فقال هذا: قل: أنت الربّ الجلیل، وأنا العبد الذلیل، واسمی جبرئیل؛ ولهذا قمتُ إجلالاً له وعظّمتُه. فَقَالَ النَّبِیُّ: کم عمرک یا جبرئیل؟ فقال: إنّ لله نجماً یطلع من العرش فی کلّ ثلاثین ألف سنة مرّة واحدة، وقد شاهدتُه طالعاً ثلاثین ألف مرّة، فقال له رسول الله صلی الله علیه و آله: إذا رأیتَ ذلک النجمَ هل تعرفه؟ فقال: کیف لا أعرفه؟! فقال النبیّ لعلیّ: خذ العمامة من جبهتک فلمّا کشفها ورآها جبرئیل علیه‌السلام رأى ذلک النجم فی جبهةِ علیّ. البراهین القاطعة، الأسترآبادی، محمد جعفر، ج3، ص311، ح45. آیت‌الله جرجانی در تاریخ 24/10/1401در جلسة هفتگی ثقلین به‌این حکایت اشاره فرمودند.

مرحوم استرآبادی می‌نویسد: یکی از آن چهل حدیث در فضائل امیرالمؤمنین علیه‌السلام روایتی است که از صاحب کتاب «مدینة الحکمة» نقل شده که جبرئیل علیه‌السلام نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله نشسته بود، پس علی علیه‌السلام داخل شد، پس جبرئیل به‌احترامش از جا برخاست، پیامبر صلی الله علیه و آله به‌جبرئیل فرمود: آیا برای این جوان از جای خود برمی‌خیزی؟ جبرئیل عرض کرد: این شخص بر من حقِّ استادی دارد! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای جبرئیل، آنچه به‌تو آموخته چه بوده؟ عرض کرد: چون خدای متعال مرا آفرید، از من پرسید: تو کیستی و اسمت چیست و من کیستم و اسمم چیست؟ در پاسخ متحیر ماندم، و سکوت اختیار کردم، سپس این جوان در عالَمِ اَنوار حاضر شد، و پاسخ را به‌من آموخت، و این را گفت: بگو: تو پروردگار جلیل هستی، و من بندة ذلیلم، و نامم جبرئیل است! برای همین به‌احترامش برخاستم و او را تعظیم نمودم. پیامبر فرمود: ای جبرئیل، چند سال داری؟ عرض کرد: خدا ستاره‌ای دارد که در هر سی هزار سال یک‌بار از جانبِ عرش طلوع می‌کند، و من سی هزار بار شاهد طلوع آن بوده‌ام! رسول خدا صلی الله علیه و آله به‌او فرمود: اگر آن ستاره را ببینی آیا می‌شناسی؟ عرض کرد: چطور نمی‌شناسمش؟! پیامبر به‌علیّ فرمود: عمامه را از روی پیشانی‌ات بردار، همین که آن را برداشت و جبرئیل پیشانی آن را حضرت دید، آن ستاره را در پیشانی علیّ علیه‌السلام مشاهده کرد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

رُوِیَ عن سعیدِ بنِ المسیبِ، قال: قحط الناسُ یمیناً وشمالاً، فمددتُ عینی فرأیتُ شخصاً أسودَ على تلٍّ قد انفردَ، فقصدتُ نحوَه فرأیتُه یُحَرِّکُ شفتیه، فلم یتم دعاءه حتى أقبلت غمامةٌ، فلما نظر إلیها حمد اللهَ وانصرفَ وأدرکنا المطرَ حتى ظنناه الغرقَ، فاتبعتُه حتى دخل دارَ علیِّ بنِ الحسینِ علیهماالسلام فدخلتُ إلیه. فقلتُ له: یا سیدی فی دارِکَ غلامٌ أسودُ تَفَضَّل علیَّ ببیعِه، فقال: یا سعیدُ ولِمَ لا یُوهَبُ لکَ، ثُمَّ أمر القَیِّمَ على غلمانه یَعرضُ کلَّ مُن فی الدار علیه فجمعوا فلم أرَ صاحبی بینَهم، فقلتُ: فلم أرَه، فقال: إنه لم یبقَ إلا فلانٌ السائسُ فأمَرَ به، فأحضِرَ فإذا هو صاحبی، فقلتُ له: هذا هو. فقال له: یا غلامُ إنَّ سعیداً قد مَلَکَکَ فامضِ معه، فقال لی الأسود:ُ ما حَملک علی أن فَرَّقتَ بینی وبینَ مولای، فقلتُ له: إنی رأیتُ ماکان منک على التَّلِّ، فَرَفَعَ یَدَهُ إلى السَّماءِ مبتهلاً، ثُمَّ قال: إن کانت سریرة ما بینک وبینی قد أذعتُها علیَّ فاقبِضنی الیک، فبکى علی بن الحسین وبکى مَن حَضَرَهُ، وخرجتُ باکیاً. فلما صرتُ إلى منزلی وافانی رسولُه، فقال لی: إن أردتَ أن تحضر جنازةَ صاحبِک فافعَل، فرجعتُ معه و وجدتُ العبدَ قد ماتَ بحَضرتِه. إثبات الوصیة، المسعودی، علی بن الحسین ج1، ص174- الأنوار البهیة، القمی، الشیخ عباس، ج1، ص113.

از سعید بن مسیِّب نقل شده که گفت: مردم را قحطی سرتاسری فراگرفت، چشمم را به‌دوردست انداختم، شخصِ سیاه‌پوستِ تنهایی را بر تپه‌ای دیدم، به‌سویش رفتم، دیدمش که لب‌هایش را تکان می‌دهد، هنوز دعایش تمام نشد بود که ابری ظاهر شد، همین که آن سیاه‌پوست به‌ابر نگاه کرد، سپاس خدا را گفت و رفت، به‌قدری باران آمد که ما گمان کردیم در آن غرق می‌شویم! دنبالش رفتم تا وارد خانة امام علی بن الحسین علیهماالسلام شد، داخل منزل ایشان شدم. و به‌آن حضرت عرض کردم: آقای من، در خانة تو غلام سیاهی هست، بر من به‌فروشِ آن لطف کن. فرمود: ای سعید، چرا غلام به‌تو بخشیده نشود؟ سپس به‌سرپرست غلامانش دستور داد که همة غلامانی را که در خانه هستند به‌سعید نشان دهد. همة غلامان جمع شدند، اما در میان آنان، غلام مورد نظرم را نیافتم، عرض کردم: ندیدمش، سرپرست غلامان عرض کرد: غلامی دیگری نمانده جز فلانی که نگهبان اسبان است، حضرت فرمود: حاضرش کنید، غلام آمد و دیدم همان شخصی است که من می‌خواستم. به‌حضرت عرض کردم: این همان شخص مورد نظر من است، حضرت به‌او فرمود: ای غلام، سعید، مالک تو گردید، پس با او برو. غلامِ سیاه از من پرسید: چه چیز تو را وادار کرد که میان من و مولایم جدایی بیندازی؟ گفتم: من، آن کاری را که بر روی تپّه انجام دادی، دیدم. پس با ناله و زاری، دستش را به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت: اگر رازی را که میان من و تو بود، افشا کردم، پس روحم را به‌سوی خود ببر! پس امام علیه‌السلام و حضارِ در مجلس، همگی به‌گریه در آمدند، و من گریان از خانة امام، بیرون آمدم. همین که به‌خانه‌ام رسیدم، فرستادة آن حضرت نزدم آمد و به‌من گفت: اگر مایلی در تشییع جنازة رفیقت شرکت کنی، بیا. با وی به‌خانة امام برگشتم، و غلام را دیدم که در محضر آن حضرت، جان به‌جان‌آفرین تسلیم نموده است!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قَالَ زَکَرِیَّا بْنُ آدَمَ: إِنِّی لَعِنْدَ الرِّضَا عَلَیْهِ‌السَّلَامُ إِذْ جِی‌ءَ بِأَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ، وَ سِنُّهُ أَقَلُّ مِنْ أَرْبَعِ سِنِینَ، فَضَرَبَ بِیَدِهِ‌ إِلَى الْأَرْضِ، وَ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَأَطَالَ الْفِکْرَ، فَقَالَ لَهُ الرِّضَا عَلَیْهِ‌السَّلَامُ: بِنَفْسِی أَنْتَ، لِمَ طَالَ فِکْرُکَ؟ فَقَالَ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ: فِیمَا صُنِعَ بِأُمِّی فَاطِمَةَ عَلَیْهَاالسَّلَامُ، أَمَا وَ اللَّهِ لَأُخْرِجَنَّهُمَا ثُمَّ لَأُحْرِقَنَّهُمَا، ثُمَّ لَأُذَرِّیَنَّهُمَا، ثُمَّ لَأَنْسِفَنَّهُمَا فِی الْیَمِّ نَسْفاً. فَاسْتَدْنَاهُ، وَ قَبَّلَ مَا بَیْنَ عَیْنَیْهِ، ثُمَّ قَالَ: بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی، أَنْتَ لَهَا. یَعْنِی الْإِمَامَةَ. منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ج2ٌ 1225، با اندکی ویراستاری، به‌نقل از دلائل الإمامة، ط مؤسسة البعثة، الطبری‌ الصغیر، محمد بن جریر، ج1، ص400، به‌نقل از إثبات الوصیّة، ص184، نوادر المعجزات، ج10، ص183.

از دلایل طبری منقول است که روایت کرده از محمد بن هارون بن موسی، از پدرش، از ابن الولید، از برقی، از زکریا بن آدم: وقتی در خدمت حضرت امام رضا علیه‌السلام بودم که حضرت جواد علیه‌السلام را خدمت آن حضرت آوردند، در حالی که سن شریفش از چهار سال کمتر بود. پس ان حضرت دست خود را بر زمین زد، سرِ مبارک را به‌جانب آسمان بلند کرد و مدت زیادی فکر کرد. حضرت امام رضا علیه‌السلام فرمود: جانِ من فدای تو باد! برای چه این‌قدر فکر می‌کنی؟ عرض کرد: فکرم در آن چیزی است که با مادرم فاطمه علیهاالسلام به‌جا آوردند. بعد امام جواد علیه‌السلام فرمود: به‌خدا قسم آن دو را از داخلِ قبر در می‌آورم و آتش می‌زنم و پودرشان می‌کنم و خاکسترشان را در دریا می‌افکنم. پس حضرت امام رضا علیه‌السلام او را نزدیک خود طلبید و میان دیدگان او را بوسید و فرمود: پدر و مادرم فدای تو باد! تویی شایسته برای امامت.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ مِثْلُ هَذَا‌ مَا حَدَّثَنِی بِهِ بَعْضُ أَصْحَابِنَا أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَوْحَى إِلَى مُوسَى علیه‌السلام إِذَا جِئْتَ لِلْمُنَاجَاةِ فَاصْحَبْ مَعَکَ مَنْ تَکُونُ خَیْراً مِنْهُ فَجَعَلَ مُوسَى لَا یَعْتَرِضُ [یَعْرِضُ] أَحَداً إِلَّا وَ هُوَ لَا یَجْسُرُ [یَجْتَرِئُ] أَنْ یَقُولَ إِنِّی خَیْرٌ مِنْهُ فَنَزَلَ عَنِ النَّاسِ وَ شَرَعَ فِی أَصْنَافِ الْحَیَوَانَاتِ حَتَّى مَرَّ بِکَلْبٍ أَجْرَبَ فَقَالَ أَصْحَبُ هَذَا فَجَعَلَ فِی عُنُقِهِ حَبْلًا ثُمَّ مَرَّ [جَرَّ] بِهِ فَلَمَّا کَانَ فِی بَعْضِ الطَّرِیقِ شَمَّرَ الْکَلْبَ مِنَ الْحَبْلِ وَ أَرْسَلَهُ فَلَمَّا جَاءَ إِلَى مُنَاجَاةِ الرَّبِّ سُبْحَانَهُ قَالَ یَا مُوسَى أَیْنَ مَا أَمَرْتُکَ بِهِ قَالَ یَا رَبِّ لَمْ أَجِدْهُ فَقَالَ اللَّهُ تَعَالَى وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَوْ أَتَیْتَنِی بِأَحَدٍ لَمَحَوْتُکَ مِنْ دِیوَانِ النُّبُوَّةِ‌. عدة الداعی و نجاح الساعی، ابن فهد الحلی، ج1، ص218. 

ابن فهد حلی می‌نویسید: و مانند این است آنچه بعضی از یارانمان از شیعیان، برایم نقل کرده است که خداوند سبحان به‌موسی علیه‌السلام وحی فرمود: هرگاه برای راز و نیاز آمدی، کسی را که از او بهتری، به‌همراه خود بیاور! موسی علیه‌السلام هم در پی اجرای فرمان الهی، با هیچ‌کس برخورد نمی‌کرد، مگر آن‌که جرأت نمی‌کرد بگوید من از او بهترم، لذا از پیدا کردن چنین فردی از میان انسان‌ها مردم منصرف شد، و به‌سراغ حیوانی با مشخصات فوق رفت، تا این‌که به‌سگ گری (دارای بیماری خارش و کچلی) برخورد کرد، با خود گفت: این سگ را با خود می‌بَرَم. پس ریسمانی به‌گردن آن سگ افکند و آن را با خود برد، اما در بین راه، ریسمان را از گردن سگ برداشت و او را رها کرد.

چون برای راز و نیاز با پروردگار سبحان آمد، خداوند فرمود: ای موسی! کجا است آن چیزی که به‌تو فرمان داده بودم که دفعة بعد، با خود بیاور؟ عرض کرد: پروردگار! آن را نیافتم. خداوند متعال فرمود: به‌عزت و جلالم قسم، اگر یک نفر را نزد من آورده بودی تو را از دفتر پیامبری محو می‌کردم!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

در آذرماه سال 1324، فرقة دموکرات تبریز، بر دولت غلبه کرد و آذربایجان را مستقل اعلام کرد؛ آنها با کمک روس‌ها و سایر امکانات، آذربایجان را عملاً از ایران جدا کردند و حکومت را خود به‌دست گرفتند. برنامه‌های آنها در مورد نظام ارباب رعیتی و با کشتن برخی اربابان املاک، موجب نا امنی و هرج و مرج بسیاری شد، به‌گونه‌ای که در زمستان آن سال علامة طباطبایی تصمیم گرفت، تبریز را ترک و به‌قم مهاجرت کنند.

اوضاع به‌شدت تغییر کرده بود، به‌کسی اجازه نمی‌دادند که از تبریز خارج شود و ما با زحمت بسیار، جوازِ عبور گرفتیم و با دستِ خالی از تبریز به‌طرف تهران حرکت کردیم.

شبِ آخر اسفند به‌تهران رسیدیم و نوروز را در تهران در منزل آقای سید علی اصغر صادقی که از علمای تهران بود، منزل کردیم. پس از نوروز به‌قم آمدیم. آن زمان آقا سید محمد علی قاضی (اولین شهید محراب)، در قم محصِّل بود، ما هم در منزل ایشان وارد شدیم و دو، سه روز هم ماندیم تا این‌که در کوچة یخچال قاضی از یک خانه‌ای، دو اتاق کرایه کردند و ما به‌آنجا رفتیم.

علامه در قم آشنای کمی داشت. تنها آقای حجت و اطرافیان او و آقای سید حسین قاضی که از خویشان ایشان بود و نیز سید محمد علی قاضی (اولین شهید محراب)، ایشان را می‌شناختند. بعضی طلاب تبریز که در قم ساکن بودند، متوجه شدند که چنین شخصی به‌قم آمده و به‌همین دلیل از ایشان تقاضای تدریس کردند.

ایشان نخست مباحث خارج فقه و اصول را آغاز کردند، اما آن‌گونه که خودشان نقل می‌کردند، خیلی زود متوجه شدند که در قم برای فقه و اصول، زمینة زیادی وجود دارد؛ اما مباحث قرآنی، ریشه‌ای و عقلی مانند فلسفه، بسیار کم است از این رو برنامة تدریس و کار خود را عوض می‌کنند و به‌تدریس تفسیر و فلسفه می‌پردازند. به‌این ترتیب، طلّاب بسیاری در حلقة درسی ایشان حاضر می‌شوند که برکات آن هنوز هم آشکار است. پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه، مجلة پگاه حوزه، 20 آبان 1385، شماره 195، روایتی از زندگی علامة طباطبایی رضوان الله تعالی علیه در گفت‌وگو با مهندس سید عبدالباقی طباطبایی (فرزند ایشان)، با اندکی تلخیص و ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

إنَّ امرأةً من الکوفیات دخلت على عائشة فقالت: یا أمَّ المؤمنین، ما تقولین فی امرأةٍ قتلت ولدها عمداً و هو مؤمن؟ فقالت: تکون کافرة لأنَّ الله یقول‌: «وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِیماً». سوره نساء (4) آیه 93. فقالت لها الکوفیةُ: فما تقولین فی أمٍّ قتلت ستةَ عشرَ ألفاً من أولادها المؤمنین؟ ففهمت عائشةُ أنها واقفتها على قتلِ مَن قُتِلَ بطریقها و حربِها فی البصرة من الأخیار و الصالحین، فقالت: أخرجوا عدوةَ الله عنی. الطرائف فی معرفة مذهب الطوائف، السید بن طاووس، ج1، ص293،

زنی از اهل کوفه بر عایشه وارد شد و گفت: ای مادر مؤمنین! نظر شما در مورد زنی که فرزندِ مؤمن خود را عمداً بکشد چیست؟

عایشه گفت: آن زن کافر است؛ چرا که خداوند می‌فرماید: و هرکس، فرد باایمانی را از روی عمد بکشد، مجازاتش دوزخ است؛ در حالی که جاودانه در آن می‌ماند؛ و خداوند بر او غضب می‌کند؛ و او را از رحمتش دور می‌سازد؛ و عذاب بزرگی را برایش آماده ساخته است.

بعد، آن زنِ کوفی به‌عایشه گفت: حال نظرت در بارة مادری که شانزده ‌هزار نفر از اولادِ مؤمن خود را به‌قتل رسانده است، چیست؟

عایشه متوجه شد که آن زن او را بر کشتن نیکان و صالحان که از ناحیة او و در اثر جنگی که او در بصره به‌راه انداخت [جنگ جمل] به‌قتل رسیدند، مطلع کرده است، فوراً گفت: این زنِ دشمنِ خدا را بیرون برید!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

فرزند علامه طباطبایی، مرحوم مهندس سید عبدالباقی طباطبایی می‌گوید: پدر علامه طباطبایی، حاج سید محمد آقا طباطبایی، و مادرشان ربابه خانم از فامیل یحیوی تبریز، دختر غلامعلی یحیوی و از اشراف تبریز بودند. چهار یا پنج سال پس از تولد محمد حسین، خداوند برادری به‌ایشان عطا می‌کند که او را محمد حسن نام می‌نهند و کمی پس از تولّدِ محمد حسن، مادرِ ایشان فوت می‌کند. تقریباً پنج سال بعد، پدر ایشان هم فوت می‌کند. در این زمان دو برادر یکی 9 سال و دیگری پنج ساله بودند.

پس از فوت مادر و پدر، یکی از محترمان فامیل، یعنی پدر شهید قاضی طباطبایی (شهید محراب) که حاج میرزا باقر قاضی نام داشت، کفالت اوضاع مالی و زندگی این دو بچه را به‌عهده می‌گیرد.

در سال 1314 ش. رضا شاه دستور می‌دهد که از خروج ارز از ایران جلوگیری شود. به‌این ترتیب حاج میرزا باقر قاضی برای ارسال پول برای این دو برادر با مشکل مواجه می‌شود. این دو نیز به‌هیچ وجه از بیت‌المال استفاده نمی‌کردند. به‌این ترتیب، این دو بی‌خرجی می‌مانند و ناچار می‌شوند که از دوست و آشنا قرض بگیرند یا از این دکان و آن دکان نسیه کنند و امورات خود را بگذرانند. نامه‌نگاری به‌تبریز هم مشکلی را حل نمی‌کند و آنها هم نمی‌توانستند، پولی بفرستند. این موضوع موجب استیصال آنها می‌شود. مرحوم علامه طباطبایی برای من تعریف می‌کردند که این قضیه کار به آنجا رساند که ما ناچار شدیم اثاثیة منزل را یک یک بفروشیم و خرج کنیم. کم کم هر چه بود و نبود، از ظرف و ظروف و لباس تا کتاب‌ها هر چه داشتیم، فروختیم. فشار و مشکل زندگی ما را مستأصل کرد. از این رو به‌حرم حضرت علی علیه‌السلام رفتم و پس از عرض سلام عرض کردم: «یا جداه! همین‌طوری طلبه‌داری می‌کنید؟! اما بلافاصله متوجه شدم که اشتباه بسیار بدی کردم و این خلافِ توکّل است». اما به‌هر حال این اشتباه را مرتکب شده بودم و به‌شدت ناراحت و منفعل، سر به‌زیر و خجل از حرم حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام بیرون آمدم و به‌منزل بازگشتم. وارد خانه شدم و متوجه شدم که در خانه هیچ‌کس نیست. از فرط ناراحتی در گوشه‌ای از حیات نشستم و برای اشتباهی که کرده بودم، خیلی ناراحت بودم. در همین هنگام مشاهده کردم که درب کوچه باز شد و مردی با لباس بلند وارد شد. گویا به‌دلایل طی مراحل سیر و سلوک چنین شهوداتی برای ایشان بسیار عادی بود؛ زیرا هیچ اهمیتی به‌این مسئله نداده بودند. این شخص وارد شد و به‌ایشان گفت: «من شاه حسین ولی هستم. خدا سلام می‌رساند و می‌فرماید: در این هفده سال من کی شما را تنها گذاشتم؟»

مرحوم علامه می‌فرمود: شاه حسین ولی 180 سال پیش فوت کرده بود. او درویشی عارف مسلک در تبریز بود که هنوز هم قبرش زیارتگاه مردم است. شاه حسین ولی این جمله را گفت و رفت و من به‌فکر افتادم که این هفده سال از کی و چه زمانی آغاز شده است؟ کمی که فکر کردم، متوجه شدم، از تاریخی که من لباس روحانیت پوشیده‌ام، هفده سال می‌گذرد؛ یعنی هفت سال در تبریز و ده سال هم در نجف. ایشان می فرماید: بعدها پولی رسید و من بدهی‌هایم را دادم. همان روز هم به‌همسرشان فرمودند: «روزی ما در نجف تمام شده است، حاضر باش که باید به‌تبریز برگردیم». چیزی هم برای اثاث کشی نداشتند.

این قضایا و تشرف ایشان به‌حرم مطهر امیرمؤمنان را کسی نمی‌دانست. مادرمان نقل می‌کرد که آن شب خوابیده بودیم که نزدیک سحر درب خانه به‌صدا در آمد، من بیدار شدم و به‌مرحوم علامه گفتم که درب خانه را می‌زنند. ایشان گفت: ببینید چه کسی است. هوا تاریک بود. پشت در رفتم و گفتم: کی هستید؟ گفت: این امانتی را به‌آقا بدهید. من در حالی که شخصِ پشتِ در را نمی‌دیدم، از لای در، دستمالِ گره‌خورده‌ای را تحویل گرفتم.

مادرمان می‌گفت: فردای آن شب، هنگام خداحافظی از زن‌های همسایه شنیدم که در همسایگی ما شیخ عربی زندگی می‌کند که پسر بچة سیزده‌سالة بیماری، مشرف به‌موت، در خانه داشته است. این شیخ نذر می‌کند که اگر این بچه سلامتی خود را باز یابد، سیصد دینار عراقی به‌یک سیّدِ طلبه هدیه کند، و از قضا آن بچه شبِ پیش شفا یافته بود و شیخ هم نذرش را ادا کرده بود، امّا کسی نمی‌دانست که این پول به‌خانة ما آمده است. مرحوم علامه نیز نقل می‌کردند که پولی رسید و بدهی‌ها را دادم.

ما از نجف به‌طرف تبریز حرکت کردیم. وقتی به‌شهر رسیدیم، درشکه‌ای گرفتیم که ما را به‌خانةمان برساند. وقتی به‌خانه رسیدیم، دو ریال از آن پول مانده بود که به‌درشکه‌چی دادیم. مرحوم علامه، بارِ علمی خود را در نجف بسته بودند و از محضر اساتید بزرگی در آن شهر بهره جسته بودند. البته اگر مضیقة مالی به‌وجود نمی‌آمد، در نجف بیشتر می‌ماندند. پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه، مجلة پگاه حوزه، 20 آبان 1385، شماره 195، روایتی از زندگی علامة طباطبایی رضوان الله تعالی علیه در گفت‌وگو با مهندس سید عبدالباقی طباطبایی (فرزند ایشان)، با اندکی تلخیص و ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

 

گویند روزی‌ هارون‌ الرّشید به‌خاصّان‌ و ندیمان‌ خود گفت‌:‌ دوست‌ دارم‌ شخصی‌ که‌ خدمت‌ رسول‌ اکرم‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ مشرّف‌ شده‌ و از آن‌حضرت‌ حدیثی‌ شنیده‌ است‌ زیارت‌ کنم‌ تا بلاواسطه‌ از آن‌حضرت‌ آن‌ حدیث‌ را برای‌ من‌ نقل‌ کند. چون‌ خلافت‌ هارون‌ در سال یک‌صد و هفتاد از هجرت‌ واقع‌ شد و معلوم‌ است‌ که‌ با این‌ مدّت‌ طولانی‌ یا کسی‌ از زمان‌ پیغمبر باقی‌ نمانده‌، یا اگر باقی‌ مانده‌ باشد بسیار کمیاب خواهد شد. ملازمان‌ هارون‌ در صدد پیدا کردن‌ چنین‌ شخصی‌ بر آمدند و در اطراف‌ و اکناف‌ تفحّص‌ نمودند، هیچ‌کس‌ را نیافتند به‌جز پیرمرد فرتوتی‌ که‌ قوای‌ طبیعی‌ خود را از دست‌ داده‌ و از حال‌ رفته‌ و فتور و ضعف،‌ کانون‌ و بنیاد هستی‌ او را درهم‌ شکسته‌ بود و جز نَفَس‌ و یک‌ مشت‌ استخوانی‌ باقی‌ نمانده‌ بود.

او را در زنبیلی‌ گذارده‌ و با نهایت‌ درجۀ مراقبت‌ و احتیاط‌ به‌دربار هارون‌ وارد کردند و یک‌سره‌ به‌ نزد او بردند. هارون‌ بسیار مسرور و شاد گشت‌ که‌ به‌منظور خود رسیده‌ و کسی‌ که‌ رسول‌ خدا را زیارت‌ کرده‌ است‌ و از او سخنی‌ شنیده‌، دیده‌ است‌.

گفت‌: ای‌ پیرمرد! خودت‌ پیغمبر اکرم‌ را دیده‌ای‌؟ گفت: بلی‌.

هارون‌ گفت‌: کی‌ دیده‌ای‌؟ گفت: در سنّ طفولیّت‌ بودم‌، روزی‌ پدرم‌ دست‌ مرا گرفت‌ و به‌خدمت‌ رسول‌ الله‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ و سلّم‌ آورد، و من‌ دیگر خدمت‌ آن‌حضرت‌ نرسیدم‌ تا از دنیا رحلت‌ فرمود.

هارون‌ گفت‌: بگو ببینم‌ در آن‌روز از رسول‌ الله‌ سخنی‌ شنیدی‌ یا نه‌؟ گفت: بلی‌، آن‌روز از رسول‌ خدا این‌ سخن‌ را شنیدم‌ که‌ می‌فرمود:

یَشِیبُ ابْنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ [در کتاب‌ «أربعین‌« جامی‌ طبع‌ آستان‌ قدس‌ رضوی‌، ص‌ 22، بدین‌ لفظ‌ آورده‌ است‌‌: یَشیبُ ابْنُ آدَمَ وَ یَشِبُّ فِیهِ خَصْلَتانِ: الْحِرصُ وَ طولُ الامَلِ. و در مجموعۀ ورّام‌ ابن‌ أبی‌ فراس‌ به‌نام‌ «تنبیه‌ الخَواطر و نُزهة‌ النَّواظر» طبع‌ سنگی‌، ص‌ 204 گوید: وَ قالَ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: یَهْرَمُ ابْنُ آدَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اثْنَتانِ (خَصْلَتانِ ـ خ‌. ل‌) الْحِرْصُ وَ طولُ الامَلِ.

و در «خصال‌« صدوق‌، طبع‌ اسلامیّه‌ (سنۀ 1389 ) ج‌ 1، باب‌ الاثنین‌، ص‌ 73، با یک‌ سند از أنس‌ آورده‌ است‌ که‌: إنَّ النَّبیَّ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ [وَ سلَّمَ] قالَ: یَهْلِکُ ـ أوْ قالَ: یَهْرَمُ - ابْنُ ءَادَمَ وَ یَبْقَی‌ مِنْهُ اثْنَتانِ: الْحِرْصُ وَ الامَلُ.

و با سند دیگر نیز از أنس‌ از رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ [وسلّم‌ ] آورده‌ است‌ که‌: یَهْرَمُ ابْنُ آدَمَ وَ یَشِبُّ مِنْهُ اثْنانِ: الْحِرْصُ عَلَی‌ الْمالِ وَ الْحِرْصُ عَلَی‌ الْعُمْرِ. و این‌ دو روایت‌ اخیر را محدّث‌ نوری‌ در کتاب‌ «مستدرک‌ وسائل‌ الشّیعة‌« از طبع‌ سنگی‌، ج‌ 2، ص‌ 335 از «خصال‌« صدوق‌ با اسناد متّصل‌ خود ذکر نموده‌ است‌.].

«فرزند آدم‌ پیر می‌شود و هرچه‌ به‌سوی‌ پیری‌ می‌رود به‌موازات‌ آن‌، دو صفت‌ در او جوان‌ می‌گردد: یکی‌ حرص‌ و دیگری‌ آرزوی‌دراز.»

هارون‌ بسیار شادمان‌ و خوشحال‌ شد که‌ روایتی‌ را فقط‌ با یک‌ واسطه‌ از زبان‌ رسول‌ خدا شنیده‌ است‌؛ دستور داد یک‌ کیسۀ زر به‌عنوان‌ عطا و جائزه‌ به‌پیر عفرتوت دادند و او را بیرون‌ بردند.

همین‌که‌ خواستند او را از صحن‌ دربار به‌‌بیرون‌ ببرند، پیرمرد نالۀ ضعیف‌ خود را بلند کرد که‌ مرا به‌نزد هارون‌ برگردانید که‌ با او سخنی‌ دارم‌. گفتند: نمی‌شود. گفت‌: چاره‌ای‌ نیست‌، باید سؤالی‌ از هارون‌ بپرسم‌ و سپس‌ خارج‌ شوم‌!

زنبیل‌ حامل‌ پیرمرد را دوباره‌ به‌‌نزد هارون‌ آوردند. هارون‌ گفت‌: چه‌ خبر است‌؟ پیرمرد گفت: سؤالی‌ دارم‌. هارون‌ گفت‌: بگو. پیرمرد گفت‌: حضرت‌ سلطان‌! بفرمایید این‌ عطایی‌ که‌ امروز به‌من‌ عنایت‌ کردید فقط‌ عطای‌ امسال‌ است‌ یا هرساله‌ عنایت‌ خواهید فرمود؟!

هارون‌الرّشید صدای‌ خنده‌اش‌ بلند شد و از روی‌ تعجّب‌ گفت‌:

صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ آدَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ!

«راست‌ فرمود رسول‌ خدا که‌ هرچه‌ فرزند آدم‌ رو به‌پیری‌ و فرسودگی‌ رود دو صفت‌ حرص‌ و آرزوی‌ دراز در او جوان‌ می‌گردد!»

این‌ پیرمرد رمق‌ ندارد و من‌ گمان‌ نمی‌بردم‌ که‌ تا درِ دربار زنده‌ بماند، حال‌ می‌گوید: آیا این‌ عطا اختصاص‌ به‌این‌ سال‌ دارد یا هرساله‌ خواهد بود. حرص‌ ازدیاد اموال‌ و آرزوی‌ دراز‌ او را بدین‌سرحدّ آورده‌ که‌ بازهم‌ برای‌ خود عمری‌ پیش‌بینی‌ می‌کند و در صدد اخذ عطای‌ دیگری‌ است‌. معاد شناسی، علامه آیت‌الله سید محمد حسین حسینی طهرانی، ج1، ص21، با ویراستاری.

  • مرتضی آزاد