رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عَنْ مُعَاوِیَةَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: إِنَّ الْإِمَامَةَ عَهْدٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَعْهُودٌ لِرِجَالٍ مُسَمَّیْنَ لَیْسَ لِلْإِمَامِ أَنْ یَزْوِیَهَا عَنِ الَّذِی یَکُونُ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى أَوْحَى إِلَى دَاوُدَ علیه‌السلام أَنِ اتَّخِذْ وَصِیّاً مِنْ أَهْلِکَ فَإِنَّهُ قَدْ سَبَقَ فِی عِلْمِی أَنْ لَا أَبْعَثَ نَبِیّاً إِلَّا وَ لَهُ وَصِیٌّ مِنْ أَهْلِهِ وَ کَانَ لِدَاوُدَ علیه‌السلام أَوْلَادٌ عِدَّةٌ وَ فِیهِمْ غُلَامٌ کَانَتْ أُمُّهُ عِنْدَ دَاوُدَ وَ کَانَ لَهَا مُحِبّاً فَدَخَلَ دَاوُدُ علیه‌السلام عَلَیْهَا حِینَ أَتَاهُ الْوَحْیُ فَقَالَ لَهَا إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَوْحَى إِلَیَّ یَأْمُرُنِی أَنِ أَتَّخِذَ وَصِیّاً مِنْ أَهْلِی فَقَالَتْ لَهُ امْرَأَتُهُ فَلْیَکُنِ ابْنِی قَالَ ذَلِکَ أُرِیدُ وَ کَانَ السَّابِقُ فِی عِلْمِ اللَّهِ الْمَحْتُومِ عِنْدَهُ أَنَّهُ سُلَیْمَانُ فَأَوْحَى اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى إِلَى دَاوُدَ أَنْ لَا تَعْجَلْ دُونَ أَنْ یَأْتِیَکَ أَمْرِی فَلَمْ یَلْبَثْ دَاوُدُ علیه‌السلام أَنْ وَرَدَ عَلَیْهِ رَجُلَانِ یَخْتَصِمَانِ فِی الْغَنَمِ وَ الْکَرْمِ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى دَاوُدَ أَنِ اجْمَعْ وُلْدَکَ فَمَنْ قَضَى بِهَذِهِ الْقَضِیَّةِ فَأَصَابَ فَهُوَ وَصِیُّکَ مِنْ بَعْدِکَ فَجَمَعَ دَاوُدُ علیه‌السلام وُلْدَهُ فَلَمَّا أَنْ قَصَّ الْخَصْمَانِ قَالَ سُلَیْمَانُ علیه‌السلام یَا صَاحِبَ الْکَرْمِ مَتَى دَخَلَتْ غَنَمُ هَذَا الرَّجُلِ کَرْمَکَ قَالَ دَخَلَتْهُ لَیْلًا قَالَ قَضَیْتُ عَلَیْکَ یَا صَاحِبَ الْغَنَمِ بِأَوْلَادِ غَنَمِکَ وَ أَصْوَافِهَا فِی عَامِکَ هَذَا ثُمَّ قَالَ لَهُ دَاوُدُ فَکَیْفَ لَمْ تَقْضِ بِرِقَابِ الْغَنَمِ وَ قَدْ قَوَّمَ ذَلِکَ عُلَمَاءُ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَ کَانَ ثَمَنُ الْکَرْمِ قِیمَةَ الْغَنَمِ فَقَالَ سُلَیْمَانُ إِنَّ الْکَرْمَ لَمْ یُجْتَثَّ مِنْ أَصْلِهِ وَ إِنَّمَا اُکِلَ حِمْلُهُ وَ هُوَ عَائِدٌ فِی قَابِلٍ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى دَاوُدَ إِنَّ الْقَضَاءَ فِی هَذِهِ الْقَضِیَّةِ مَا قَضَى سُلَیْمَانُ بِهِ یَا دَاوُدُ أَرَدْتَ أَمْراً وَ أَرَدْنَا أَمْراً غَیْرَهُ فَدَخَلَ دَاوُدُ عَلَى امْرَأَتِهِ فَقَالَ أَرَدْنَا أَمْراً وَ أَرَادَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَمْراً غَیْرَهُ وَ لَمْ یَکُنْ إِلَّا مَا أَرَادَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَدْ رَضِینَا بِأَمْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ سَلَّمْنَا وَ کَذَلِکَ الْأَوْصِیَاءُ علیهم‌السلام لَیْسَ لَهُمْ أَنْ یَتَعَدَّوْا بِهَذَا الْأَمْرِ فَیُجَاوِزُونَ صَاحِبَهُ إِلَى غَیْرِهِ. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص278، بَابُ أَنَّ الْإِمَامَةَ عَهْدٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَعْهُودٌ مِنْ وَاحِدٍ إِلَى وَاحِدٍ علیهم‌السلام، ح3.

معاویة بن عمار می‌گوید: امام صادق علیه‌السلام فرمود: امامت پیمانی است از جانب خدای عز و جل که برای مردانی نامبرده شده، بسته شده است، امام حق ندارد آن را به‌امام بعد از خود ندهد. همانا خدای تبارک و تعالی به‌داود علیه‌السلام وحی کرد که از خاندان خود وصیی انتخاب کن؛ زیرا در علم من پیشی گرفته که هیچ پیغمبری را مبعوث نسازم جز این‌که برای او وصیی از خاندانش باشد. داود فرزندان بسیاری داشت و در میان آنها جوان نورسی بود که مادرش نزد داود بود و داود آن زن را دوست می‌داشت، چون این وحی به‌داود رسید، نزد آن زن آمد و به‌او گفت: خدای عز و جل به‌من وحی فرستاده و امر کرده است که از خاندان خودم وصیی انتخاب کنم، همسرش به‌او گفت: خوب است پسر من باشد، داود گفت: من هم همین را خواستارم، ولی در علم پیشین و حتمی خدا گذشته بود که وصی او سلیمان باشد. خدای تبارک و تعالی به‌داود وحی کرد، تا فرمان من به‌تو نرسد، در این کار شتاب مکن. دیری نگذشت که دو مرد نزد داود آمدند و در باره گوسفندان و باغ انگور مرافعه کردند، (زیرا گوسفندان یکی باغ انگور دیگری را خورده بود) خدای عز و جل به‌داود وحی کرد که پسرانت را جمع کن، هرکه در این قضیه حکم درست دهد، او وصی بعد از تو است. داود پسرانش را جمع کرد، چون دو طرف نزاع، قصة خود را گفتند سلیمان علیه‌السلام گفت: ای صاحب باغ، گوسفندان این مرد، کی داخل ‌باغ تو شده‌اند؟ گفت: شب در آمده‌اند، سلیمان گفت: ای صاحب گوسفند، من حکم دادم که بچه‌ها و پشم امسال گوسفندان تو، مال صاحب باغ باشد، داود به‌او گفت: چرا حکم نکردی که خود گوسفندان را بدهد، با این‌که علمای بنی‌اسراییل آن را قیمت کرده‌اند و بهای انگور با قیمت گوسفندان برابر است؟ سلیمان گفت: تاک‌ها (میم‌های انگور) از ریشه کنده نشده و تنها بار و میوة آن خورده شده است و سال آینده بار می‌دهد. خدای عز و جل به‌داود وحی فرستاد: حکم در این قضیه همان است که سلیمان صادر کرد، ای داود تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگری را (تو آن پسرت را برای جانشینی خواستی و ما سلیمان را). داود نزد همسرش آمد و گفت: ما چیزی را خواستیم و خدای عز و جل چیز دیگری را خواست و جز آنچه خدا خواهد نشود، ما نسبت به‌امر خدای عز و جل راضی و تسلیمیم. (پس از نقل این داستان امام فرمود:) و همچنین است امر امامان، ایشان هم حق ندارند از امر خدا تجاوز کنند و امامت را از صاحبش به‌دیگری دهند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

إِبْرَاهِیمُ الْأَحْمَرِیُّ، قَالَ: حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ سُلَیْمَانَ، عَنْ أَبِیهِ، قَالَ: کَانَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ یَخْتَلِفُ إِلَى أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ، وَ کَانَ مَرْکَزُهُ بِالْمَدِینَةِ یَخْتَلِفُ إِلَى مَجْلِسِ أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ یَقُولُ لَهُ: یَا مُحَمَّدُ، أَ لَا تَرَى أَنِّی إِنَّمَا أَغْشِی مَجْلِسَکَ حَیَاءً [حباً] مِنِّی لَکَ، وَ لَا أَقُولُ إِنَّ فِی الْأَرْضِ أَحَداً أَبْغَضَ إِلَیَّ مِنْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ، وَ أَعْلَمُ أَنَّ طَاعَةَ اللَّهِ وَ طَاعَةَ رَسُولِهِ وَ طَاعَةَ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ فِی بُغْضِکُمْ، وَ لَکِنْ أَرَاکَ رَجُلًا فَصِیحاً، لَکَ أَدَبٌ وَ حُسْنُ لَفْظٍ، وَ إِنَّمَا الِاخْتِلَافُ إِلَیْکَ لِحُسْنِ أَدَبِکَ، وَ کَانَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ یَقُولُ لَهُ خَیْراً، وَ یَقُولُ: لَنْ تَخْفَى عَلَى اللَّهِ خَافِیَةٌ.

فَلَمْ یَلْبَثِ الشَّامِیُّ إِلَّا قَلِیلًا حَتَّى مَرِضَ وَ اشْتَدَّ وَجَعُهُ، فَلَمَّا ثَقُلَ دَعَا وَلِیَّهُ، وَ قَالَ لَهُ: إِذَا أَنْتَ مَدَدْتَ عَلَیَّ الثَّوْبَ فِی النَّعْشِ، فَأْتِ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ وَ أَعْلِمْهُ أَنِّی أَنَا الَّذِی أَمَرْتُکَ بِذَلِکَ. قَالَ: فَلَمَّا أَنْ کَانَ فِی نِصْفِ اللَّیْلِ ظَنُّوا أَنَّهُ قَدْ بَرَدَ وَ سَجَّوْهُ، فَلَمَّا أَنْ أَصْبَحَ النَّاسُ خَرَجَ وَلِیُّهُ إِلَى الْمَسْجِدِ، فَلَمَّا أَنْ صَلَّى مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ وَ تَوَرَّکَ- وَ کَانَ إِذَا صَلَّى عَقَّبَ فِی مَجْلِسِهِ- قَالَ لَهُ: یَا أَبَا جَعْفَرٍ، إِنَّ فُلَاناً الشَّامِیَّ قَدْ هَلَکَ، وَ هُوَ یَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَیْهِ. فَقَالَ أَبُوجَعْفَرٍ: کَلَّا، إِنَّ بِلَادَ الشَّامِ بِلَادُ صِرٍّ وَ بِلَادَ الْحِجَازِ بِلَادُ حَرٍّ وَ لَحْمُهَا [لَهَبُها] شَدِیدٌ، فَانْطَلِقْ فَلَا تَعْجَلَنَّ عَلَى صَاحِبِکَ حَتَّى آتِیَکُمْ، ثُمَّ قَامَ مِنْ مَجْلِسِهِ، فَأَخَذَ وَضُوءاً، ثُمَّ عَادَ فَصَلَّى رَکْعَتَیْنِ، ثُمَّ مَدَّ یَدَهُ تِلْقَاءَ وَجْهِهِ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ خَرَّ سَاجِداً حَتَّى طَلَعَتِ الشَّمْسُ. ثُمَّ نَهَضَ فَانْتَهَى إِلَى مَنْزِلِ الشَّامِیِّ، فَدَخَلَ عَلَیْهِ، فَدَعَاهُ فَأَجَابَهُ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ فَسَنَّدَهُ، وَ دَعَا لَهُ بِسَوِیقٍ فَسَقَاهُ، فَقَالَ لِأَهْلِهِ: امْلَئُوا جَوْفَهُ، وَ بَرِّدُوا صَدْرَهُ بِالطَّعَامِ الْبَارِدِ، ثُمَّ انْصَرَفَ، فَلَمْ یَلْبَثْ إِلَّا قَلِیلًا حَتَّى عُوفِیَ الشَّامِیُّ، فَأَتَى أَبَا جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ فَقَالَ: أَخْلِنِی، فَأَخْلَاهُ، فَقَالَ: أَشْهَدُ أَنَّکَ حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ، وَ بَابُهُ الَّذِی یُؤْتَى مِنْهُ، فَمَنْ أَتَى مِنْ غَیْرِکَ خَابَ وَ خَسِرَ وَ ضَلَّ ضَلالًا بَعِیداً.

قَالَ لَهُ أَبُوجَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ: وَ مَا بَدَا لَکَ قَالَ: أَشْهَدُ أَنِّی عَهِدْتُ بِرُوحِی وَ عَایَنْتُ بِعَیْنِی، فَلَمْ یَتَفَاجَأْنِی إِلَّا وَ مُنَادٍ یُنَادِی، أَسْمَعُهُ بِأُذُنِی یُنَادِی وَ مَا أَنَا بِالنَّائِمِ: رُدُّوا عَلَیْهِ رُوحَهُ، فَقَدْ سَأَلَنَا ذَلِکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ. فَقَالَ لَهُ أَبُوجَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ: أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْعَبْدَ وَ یُبْغِضُ عَمَلَهُ، وَ یُبْغِضُ الْعَبْدَ وَ یُحِبُّ عَمَلَهُ قَالَ: فَصَارَ بَعْدَ ذَلِکَ مِنْ أَصْحَابِ أَبِی‌جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ.‌ الأمالی، ط دار الثقافة، الشیخ الطوسی، ج1، ص410.

سلیمان می‌گوید: مردی از اهالی شام با امام باقر علیه‌السلام رفت و آمد داشت و در مدینه اقامت گزیده بود و به‌مجلس آن حضرت می‌آمد، و به‌حضرت می‌گفت: ای محمد، فکر نکن که من به‌دلیل [دوستی تو یا] خجالت از تو است که نزد تو می‌آیم و یا این حرف را پس گرفته‌ام که در روی زمین کسی از شما اهل بیت نزد من منفورتر است، و می‌دانم که اطاعت از خدا و رسولش و امیرالمؤمنین در دشمنی با شما است، ولی تو را مردی فصیح می‌بینم، تو با ادب و خوش‌گفتاری! همانا آمد و شد من نزد تو برای همین با ادب بودنت می‌باشد، و امام باقر علیه‌السلام در جواب او، با خوبی صحبت کرده و می‌فرمود: هرگز هیچ عمل پنهانی بر خدا پوشیده نیست. [یعنی عمل تو هرچند کوچک و ناچیز و مربوط به‌قلب تو است و کسی از آن اطلاع ندارد، اما خداوند آن را می‌داند و به‌همین مقدار به‌تو پاداش خواهد داد.]

رفت و آمد مرد شامی زیاد طول نکشید که مریض شد و دردش شدّت پیدا کرد، وقتی سنگین شد متولّی خود را فراخواند و به‌او گفت: وقتی روی جنازه‌ام پارچه کشیدی، نزد محمّد بن علی برو و به‌او خبر بده که من تو را به‌این کار امر کرده‌ام.

چون شب به‌نیمه رسید، خیال کردند که او مرده است و پارچه‌ای روی او کشیدند، صبح که شد، متولِّیِ او به‌مسجد رفت، چون حضرت امام باقر علیه‌السلام نماز خواند و بر رانِ چپ خویش نشست و دوپای خود را از زیر بیرون آورد و پای چپ را بر زمین گذاشت و پای راست را بر کفِ پای راست گذاشت، و حضرت بعد از نماز در جای خود می‌نشست و تعقیبات را به‌جا می‌آورد، متولِّی به‌حضرت عرض کرد: ای اباجعفر، فلان مرد شامی از دنیا رفت و از شما خواسته است که برایش نماز میِّت بخوانید. امام باقر علیه‌السلام فرمود: خیر، سرزمین شام، سرزمینی بسیار سرد سیر است و سرزمین حجاز، گرم و حرارتش زیاد است، پس برو و در کارِ دوستت عجله نکن تا من نزدتان بیایم. سپس از جای خود برخاست و وضویی گرفت و دوباره برگشت و دو رکعت نماز خواند، و بعد دستش را به‌مقداری که خدا خواست، مقابل صورتش بالا آورد، آن‌گاه افتاد به‌سجده تا هنگامی که خورشید طلوع نمود. سپس برخاست و به منزل مرد شامی رفت، و وارد بر او شد، و او را صدا زد و وی جواب آن حضرت را داد، حضرت او را نشاند و تکیه‌اش داد، و خواست برایش سویقی (غذایى که با آرد گندم درست می‌کنند) درست کنند، وقتی آماده شد آن را به‌وی نوشاند و به‌خانواده‌اش فرمود: شکمش را پُر و سینه‌اش را با غذای سرد خنک کنید، آنگاه رفت. طولی نکشید که حالِ مردِ شامی خوب شد، و نزد امام باقر علیه‌السلام آمد، و عرض کرد: می‌خواهم با شما خصوصی صحبت کنم، حضرت مجلس را مطابق میل او آماده کرد. مرد شامی گفت: شهادت می‌دهم که تو حجت خدا بر مخلوقاتش هستی، و دری هستی که باید از آن در وارد بر خدا شد، پس هر کس از غیر تو بیابد، نا امید شده و زیان کرده و گمراهی زیادی پیدا کرده است. امام باقر علیه‌السلام فرمود: بر تو چه گذشت؟ گفت: شهادت می‌دهم که روحم از بدنم بیرون شد و خود، این را دیدم. ناگهان صاحب صدایی، که با گوشم صدایش را می‌شنیدم و من خواب نبودم، فریاد زد: روحش را به‌او برگردانید، که این (برگرداندن روحش را) محمد بن علی از ما خواسته است!

امام باقر علیه‌السلام به‌او فرمود: آیا نمی‌دانی که [گاهی] خداوند بنده‌ای را دوست دارد و از عمل او بدش می‌آید (مانند محبِّ اهل بیت علیهم‌السلام که اعمالش نادرست است و اهل معصیت)، و از بنده‌ای بدش می‌آید، و کار او را دوست دارد؟ (مانند تو که دشمن اهل بیت علیهم‌السلام هستی و خدا دوستت ندارد، ولی کارت را که همنشینی با اهل بیت علیهم‌السلام است، دوست  دارد.) راوی می‌گوید: بعد از این ماجرا، مرد شامی از اصحاب امام باقر علیه‌السلام شد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

در عصر زعامت مرحوم آیت‌الله العظمى سید ابوالحسن اصفهانى رحمه الله در شبى از شب‌ها که ایشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشا را به‌جماعت مى‌خواندند، بین نماز، شخصى فرزند او را که حقّاً شایستگى داشت جانشین پدر شود، شهید کرد. این پیرمرد هفتاد ساله، وقتى از شهادت فرزند خود باخبر شد، به‌قدرى بردبارى و صبورى و بزرگوارى از خود نشان داد که فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله» و بلند شد نماز عشاء را خواند و قاتل فرزند را هم عفو کرد. سیماى فرزانگان، جلد 37 صفحه 336، به نقل از گنجینه دانشمندان، جلد 1، صفحه 221، صاحب کتاب عرفان اسلامى در جلد 10، صفحه 259، ضمن نقل کشته شدن پسر مرحوم سید اصفهانى مى‌گوید همان شب واقعه، طلبة فقیرى نزد سید آمده و کمک خواسته بود و سید به‌او وعدة کمک داده بودند، این طلبه گفته بود فردا که تشییع جنازه مى‌کردیم در مسیر گذرم به‌سید افتاد، و سید در حالى که داغ بر جگرش بود، وقتى مرا دید، بدون این‌که کسى متوجّه شود آن وعده‌اى را که به‌من داده بود، عملى کرد، و من از بردبارى و توجّه او در این حالتِ سخت در عجب شدم!

متاب اى پارسا روى از گنه‌کار     به‌بخشایندگى در وى نظر کن

اگر من ناجوانمردم به‌کردار     تو بر من چون جوانمردان گذر کن.

یکى از اساتید بزرگ اخلاق مى‌گفت: آیت‌الله اصفهانى هر ماه یک دستمال‌نامة فحش که برایش نوشته بودند، برداشته و به‌سوى دجله روانه مى‌شد، و در آب مى‌ریخت، و آن قدر با عظمت بود، که ابداً لب برنمى‌آورد و عاملین را مورد عفو قرار مى‌داد. شبیه این داستان را خادم آیت‌الله العظمى بروجردى دربارة ایشان نقل کره است. سیماى فرزانگان، جلد 3، صفحه 336.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وعن أبی خالد قال: کنت بالعسکر فبلغنی أنّ هناک رجلاً محبوسا اُتی به من الشام مکبولاً بالحدید وقالوا إنّه تنبّأ، فأتیت باب السجن ودفعت شیئا للبوّابین حتّى دخلت علیه، فإذا برجلٍ ذا فَهْم وعقل وأدب فقلت: یا هذا ما قصّتک؟ قال: إنّی کنت رجلاً بالشام أعبد اللّه تعالى فی الموضع الّذی یقال إنّه نصب فیه رأس الحسین علیه‌السلام، فبینما أنا ذات لیلة فی موضعی مقبل على المحراب أذکر اللّه إذ رأیت شخصا بین یدیَّ فنظرت إلیه فقال: قُمْ، فقمت معه فمشى [بی] قلیلاً فإذا أنا فی مسجد الکوفة، فقال لی: أتعرف هذا المسجد؟ قلت: نعم هذا مسجد الکوفة، قال: فَصلّى فصلّیت معه، ثمّ انصرف فانصرفت معه فمشى قلیلاً فإذا [نحن بمسجد الرسول صلى الله علیه و آله فسلّم على رسول اللّه صلى الله علیه و آله وصلّى وصلّیت معه، ثمّ خرج وخرجت معه فمشى قلیلاً وإذا] نحن بمکة المشرّفة فطاف بالبیت فطفتُ معه، ثمّ خرج فخرجت معه فمشى قلیلاً فإذا أنا بموضعی الّذی کنت فیه بالشام، ثمّ غاب عنّی فبقیت متعجّبا ممّا رأیت. فلمّا کان فی العام المقبل وإذا بذلک الشخص قد أقبل علیَّ فاستبشرتُ به فدعانی فأجبته ففعل بی کما فعل فیَّ العام الماضی، فلمّا أراد مفارقتی قلت له: سألتک بحقّ الّذی أقدرک على ما رأیتُ منک إلاّ ما أخبرتَنی مَن أنت؟ فقال: أنا محمّد بن علیّ بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علیّ بن الحسین بن علیّ بن أبی طالب، فحدّثتُ بعض مَن کان یجتمع لی بذلک فرفع ذلک إلى محمّد بن عبدالملک الزیّات فبعثَ إلىَّ مَن أخذنی من موضعی وکبّلنی فی الحدید وحملنی إلى العراق وحبسنی کماترى وادّعى علیَّ بالمحال، قلت له، فأرفَعُ عنک قصّةً إلى محمّد بن عبدالملک الزیّات؟ قال: افعل، فکتبت عنه قصّةً وشرحت فیها أمره ورفعتها إلى محمّد بن عبدالملک فوقّع فی ظهرها: قل للّذی أخرجک من الشام إلى هذه المواضع الّتی ذکرتَها یخرجک من السجن الّذی أنت فیه، فقال ابن خالد فاغتممتُ لذلک وسقط فی یدی وقلت: إلى غدٍ آتیه وآمره بالصبر وأعده من اللّه بالفرج واُخبره بمقالة هذا الرجل المتجبّر. قال: فلمّا کان من الغد باکرتُ السجن فإذا أنا بالحرس والجند وأصحاب السجن وخلق کثیر یهرعون فسألتُ: ما الخبر؟ فقیل لی: إنّ الرجل المتنبئ المحمول من الشام فُقد البارحة من الحبس وحده بمفرده وأصبحت قیوده والأغلال الّتی کانت فی عنقه مرمى بها فی السجن لاندری کیف خلص منها، وطُلب فلم یُوجد له أثرٌ ولاخبرٌ ولایدرون أخسفت به الأرض أو اختطفته الطیرُ. فتعجّبتُ من ذلک وقلتُ: استخفافُ ابنِ الزیات بأمره واستهزاؤه بما وقع به على قصّتة خلّصه من السجن. الفصول المهمة فی معرفة الائمة، المالکی المکی، علی بن محمد بن أحمد، ج2، ص1049.

از علیّ بن خالد مُکَنَّی به‌ابوخالد (که ابتدا از زیدیه بود، ولی با دیدن این کرامت از امام جواد علیه‌السلام قائل به‌امامت آن حضرت گردید و اعتقادش خوب بود)، نقل شده که گفت: در سامرا بودم که به‌من خبر رسید در آنجا مردی در زندان است که او را، قید شده به‌آهن، از سرزمین شام به‌آنجا آورده‌اند، و گفتند که او ادعای پیامبری کرده است، به‌درِ زندان رفتم و چیزی به‌زندانبانان دادم تا این‌که وارد بر او شدم، در آنجا مردی فهمیده و دانا و مؤدب دیدم، گفتم: فلانی، ماجرایت چیست؟ گفت: من در شام مردی بودم که در مکانی به‌نام مقام رأس الحسین علیه‌السلام مشغول عبادت خدا بودم، یک شب، هنگامی که در مکان خود، و در محراب عبادت مشغول ذکر خدا بودم، ناگهان شخصی را جلوی خود دیدم، به‌او نگاه کردم، گفت: برخیز، پس با او برخاستم، و اندکی مرا راه برد که ناگهان دیدم در مسجد کوفه هستم، از من پرسید: آیا این مسجد را می‌شناسی؟ گفتم: آری، این مسجد کوفه است، او نماز خواند و من با او نماز خواندم، آن‌گاه بیرون آمد و من هم با او خارج شدم، پس اندکی راه رفت، ناگهان دیدم ما در مسجدالنبی صلی الله علیه و آله هستیم، پس بر رسول خدا صلی الله علیه و آله سلام کرد و نماز خواند و من هم با او نماز خواندم، سپس بیرون آمد و من هم با او بیرون آمدم، و اندکی راه رفت، که ناگهان ما در مکة مشرفه بودیم، پس خانة خدا را طواف کرد و من هم با او طواف کردم، آن‌گاه بیرون رفت، و من هم با او خارج شدم، پس اندکی راه رفت، ناگهان دیدم در همان مکانی هستم که قبلاً در شام در آنجا بودم، آن‌گاه از دیدگانم پنهان شد، و من از آنچه دیده بودم، در شگفت بودم. سال بعد همان شخص را دیدم که دارد به‌طرفم می‌آید، از دیدنش مسرور شدم، مرا خواند و پاسخش را دادم، و بار دیگر مرا به‌همان سفری که در سال قبل بُرده بود، بُرد، هنگامی که می‌خواست از من جدا شود، به‌او گفتم: به‌حق آن کسی که تو را قادر بر آنچه از تو دیدم، کرد، که به‌من بگویی تو کیستی؟ فرمود: من، محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب، هستم.

قصه‌ام را برای یکی از کسانی که در آن مکان با من عبادت می‌کرد، گفتم، و او هم داستان را برای محمد بن عبدالملک زیات (کنیه‌اش أبو جعفر و نامش محمّد بن عبدالملک بن أبان بن حمزة و مشهور به‌پسر زیّات، که از سوی سه تن از خلفای بنی عباس به‌سمتِ وزارت نصب شده بود) نقل کرد، او کسی را به‌دنبال من فرستاد تا مرا از مکان خود در شام دستگیر کند و بسته شده به‌آهن، مرا به‌عراق بفرستد، و همان‌گونه که می‌بینی مرا به‌زندان انداخت، و به‌من تهمتی که غیر ممکن است (ادعای پیغمبری) زد! علی بن خالد می‌گوید: به‌او گفتم: ماجرایت را به‌گوش محمد بن عبدالملک زیات برسانم؟ گفت: برسان. پس از طرف او ماجرایش را نوشتم و آنچه اتفاق افتاده بود را برایش شرح دادم و به‌محمد بن عبدالملک رساندم. محمد بن عبدالملک در پشت همان نامه نوشت: به‌آن شخصی که تو را از شام به‌این چند جایی که گفتی، بُرد، بگو تو را از زندانی که در آن هستی، بیرون بَرَد. ابن خالد می‌گوید: از این جواب غمگین شدم، و نامه از دستم افتاد، و با خود گفتم: فردا نزد او به‌زندان می‌روم و او را امر به‌بردباری می‌کنم و به‌او وعدة گشایش از طرف خدا می‌دهم و از سخن این مرد ستمگر او را باخبر می‌کنم.

ابن خالد می‌گوید: بامداد روز بعد به‌زندان رفتم، دیدم نگهبانان و سربازان و زندانبانان و مردم زیادی، مضطربند، پرسیدم: چه خبر است؟ به‌من گفته شد: آن مردی که ادّعای پیامبری داشت و از شام به‌این‌جا آورده شده بود، دیشب، تک و تنها از زندان ناپدید شده، و بندهایش و همة زنجیرهایی که به‌گردنش بوده، داخل زندان افتاده، و نمی‌دانیم چگونه از آنها نجات پیدا کرده است؟ و دنبالش رفته‌اند، ولی هیچ اثر و خبری از او نیست و نمی‌دانند که آیا به‌زمین فرورفته است یا پرنده‌ای او را به‌آسمان برده است؟

از شنیدن این خبر متعجب شدم و گفتم: آنچه او را از زندان نجات داد، بی اهمیتی ابن زیات به‌ماجرای او و مسخره کردن چیزهایی بود که بر او اتفاق افتاده بود، باعث نجات او از زندان گردید.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ عَلِیِّ بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ جَالِساً بِالْمَدِینَةِ وَ کُنْتُ أَقَمْتُ عِنْدَهُ سَنَتَیْنِ أَکْتُبُ عَنْهُ مَا یَسْمَعُ مِنْ أَخِیهِ یَعْنِی أَبَا الْحَسَنِ علیه‌السلام إِذْ دَخَلَ عَلَیْهِ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ الرِّضَا علیه‌السلام الْمَسْجِدَ، مَسْجِدَ الرَّسُولِ صلّی الله علیه و آله و سلّم، فَوَثَبَ عَلِیُّ بْنُ جَعْفَرٍ بِلَا حِذَاءٍ وَ لَا رِدَاءٍ فَقَبَّلَ یَدَهُ وَ عَظَّمَهُ فَقَالَ لَهُ أَبُو جَعْفَرٍ علیه‌السلام یَا عَمِّ اجْلِسْ رَحِمَکَ اللَّهُ فَقَالَ یَا سَیِّدِی کَیْفَ أَجْلِسُ وَ أَنْتَ قَائِمٌ فَلَمَّا رَجَعَ عَلِیُّ بْنُ جَعْفَرٍ إِلَى مَجْلِسِهِ جَعَلَ أَصْحَابُهُ یُوَبِّخُونَهُ وَ یَقُولُونَ أَنْتَ عَمُّ أَبِیهِ وَ أَنْتَ تَفْعَلُ بِهِ هَذَا الْفِعْلَ فَقَالَ اسْکُتُوا إِذَا کَانَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَبَضَ عَلَى لِحْیَتِهِ لَمْ یُؤَهِّلْ هَذِهِ الشَّیْبَةَ وَ أَهَّلَ هَذَا الْفَتَى وَ وَضَعَهُ حَیْثُ وَضَعَهُ أُنْکِرُ فَضْلَهُ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِمَّا تَقُولُونَ بَلْ أَنَا لَهُ عَبْدٌ. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص322.

محمد بن حسن بن عمار می‌گوید: در نزد علی بن جعفر (عموی امام رضا علیه‌السلام) در مدینه نشسته بودم، و من دوسال بود که در جلساتش می‌رفتم، و آنچه از برادرش امام کاظم علیه‌السلام را شنیده بود می‌نوشتم، که ناگهان ابوجعفر محمد بن علی امام جواد علیه‌السلام وارد مسجد پیامبر صلّی الله علیه و آله شد، پس علی بن جعفر پاپرهنه و بدون عبا از جا پرید و دست ایشان را بوسید و در برابر آن حضرت تعظیم کرد، امام جواد علیه‌السلام به‌ایشان فرمود: عموجان، خدایت بیامرزد، بنشین. عرض کرد: ای آقای من، چگونه بنشینم در حالی که شما ایستاده‌اید؟ پس از آن‌که علی بن جعفر به‌مجلس خود برگشت، یارنش شروع کردند به سرزش کردن او و می‌گفتند: تو عموی پدر او هستی، و این رفتار را با او انجام می‌دهی؟ علی بن جعفر گفت: ساکت باشید، و در حالی که محاسنش را به‌دست گرفته بود، ادامه داد: اگر خدای عزوجل این محاسن را سزاوار (مقام امامت) ندانسته، و این جوان را شایستة امامت دانسته و او را در جایگاهی قرار داده که نهاده است، من برتری او را انکار کنم؟ پناه به‌خدا می‌برم از آنچه شما می‌گویید، بلکه من برای او غلامی بیش نیستم. 

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

به‌همراه جامعة مدرّسین، خدمت مقام معظّم رهبری مدّ ظله العالی رسیدیم، جناب حجّه‌الاسلام والمسلمین حاج آقای مسعودی خمینی نمونه‌ای از کرامات حضرت معصومه علیهاالسلام را خدمت معظّم له ذکر کردند، ایشان فرمودند: کرامات حضرت رضا علیه‌السلام آن قدر زیاد رخ می‌دهد که برای مشهدی‌ها ذکر کرامت تازگی ندارد، من خودم کوری را می‌شناختم که از حضرت رضا علیه‌السلام شفا گرفت و بینا شد.

در مسجد مرحوم پدرم، فردی مکبّرِ نماز بود به‌نام کربلایی رضا و نابینا بود. دختر بچّه‌ای داشت که دست او را می‌گرفت و به‌مسجد می‌آورد و در گوشه‌ای می‌نشست و کربلایی رضا تکبیر نماز را می‌گفت، بعد از نماز، کربلایی رضا به‌کناری می‌آمد و می‌نشست و بعضی مردم به‌او کمکی می‌کردند و معروف شده بود به‌کربلایی رضا عاجز (در لهجة مشهدی عاجز یعنی کور).

این وضع را من و دیگران همیشه دیده بودیم، به‌خاطر دارم در سال‌های 1334 یا 1335 ه. ش. بود که یک شبِ تابستان پس از منبرِ مرحومِ پدرم، مرحوم آقا سید احمد مصطفوی از مریدان همیشگیِ نمازِ ایشان آمد و به‌ایشان گفت: آقا! کربلایی رضا شفا پیدا کرده و قرار شد کربلایی رضا را بیاورد پیش ایشان. من به‌خوبی به‌یاد دارم که مرحوم پدرم از منبر آمدند پایین و مرحوم آقا سید احمد مصطفوی، کربلایی رضا را آوردند نزد ایشان. ایشان گفتند: کربلایی رضا! حالا من را می‌بینی؟ و کربلایی رضا دستش را زد بر سینة ایشان و گفت: مکبّرِ آقاجان! شما را می‌بینم.

قضیة شفا پیدا کردن او از این قرار بود که سال‌ها گذشته بود و دختر او بزرگ شده بود و مثل همیشه با کربلایی رضا به‌مسجد می‌آمد، ظاهراً یکی از شاگردهای کسبة بازار به‌آن دختر اهانت و جسارتی کرده بود. این مسئله برای کربلایی رضا گران آمده بود، دلش شکسته بود و رفته بود در بازار، رو به‌حرم مطهّر کرده بود و به‌آن حضرت شکایت کرده بود: چشم من نمی‌بیند و به‌دختر من اهانت می‌کنند، به‌لطف حضرت علیه‌السلام بینا شده بود.

من سال‌ها پس از آن قضیه کربلایی رضا را می‌دیدم، خودش می‌رفت و می‌آمد. ظاهر آراسته‌ای نسبت به‌قبل پیدا کرده بود. داماد خوبی هم پیدا کرد، بعدها شنیدم که می‌گفتند: کربلایی رضا احتیاج به‌کار کردن ندارد؛ زیرا وضع دامادش در حدّی است که او را هم اداره می‌کند. روزنه‌هایی از عالم غیب، آیت‌الله سید محسن خرازی، ص107.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن الصادقِ علیه‌السلام أنه قال: قولُه عزَّوَجلَّ: «إهدنا الصراطَ المستقیمَ» سوره فاتحةالکتاب (1) آیه 5. یقولُ أرشدنا للزومِ الطَّرِیقِ المؤَدِّی إلى محبتِک والمبلِّغ إلى جنَّتک مِن أن نَتَّبِعَ أهوائَنا فنَعطَبَ، وَ نَأخُذَ بآرائِنا فنَهلِکَ، فإنَّ مَنِ اتَّبَعَ هَوائَهُ وأعجَبَ برأیه کان کرجلٍ سمعتُ غثاءَ الناسِ تُعَظِّمُه وتصفُه، فأحببتُ لقائَه مِن حیثُ لا یَعرِفُنِی لِأنظُرَ مقدارَه ومحلَّه فرأیتُه فی موضعٍ قد أحدقوا به جماعةٌ من غثاء العامِّة فوقفتُ منتبذاً عنهم، متغشیاً بلثامٍ أنظر إلیه وإلیهم، فما زال یراوِغهم حتى خالف طریقَهم، وفارقَهم، ولم یَقِرَّ. فتفرقت جماعةُ العامة عنه لحوائجهم، وتبعتُه أقتفی أثرَه، فلم یَلبث أن مَرَّ بخبَّازٍ فتغفله فأخذ من دکَّانه رغیفینِ مسارقةً، فتعجبتُ منه، ثم قلتُ فی نفسی: لعلَّه معاملة، ثم مَرَّ بعده بصاحب رُمَّانِ، فما زال به حتى تغفله فأخذ مِن عندِه رمانتین مسارقةً، فتعجبتُ منه، ثم قلتُ فی نفسی: لعله معاملة ثم أقول وما حاجتُه إذاً إلى المسارقة، ثم لم أزل أتَّبِعُه حتى مَرَّ بِمریضٍ، فوضعَ الرغیفینِ والرُّمانتینِ بین یدیه، ومضى وتبعتُه، حتى استقرَّ فی بقعة من صحراء، فقلتُ له: یا أبا عبد الله لقد سمعتُ بک وأحببتُ لقائک، فلقیتُک لکنِّی رأیتُ منک ما شغلَ قلبی، وأنی سائلُک عنه لیزولَ به شغلُ قلبی.

قال: ما هو؟  

قلت: رأیتُک مررتَ بخبازٍ وسرقتَ منه رغیفینِ، ثم بصاحب الرمان فسرقتَ منه رمانتین.

فقال لی: قبلَ کُلِّ شئ حَدِّثنِی مَن أنتَ؟

قلتُ: رجلٌ مِن وُلدِ آدمَ مِن أمَّة محمَّدٍ صلى الله علیه وآله.

قال: حدِّثنی مِمَّن أنتَ؟

قلتُ: رجلٌ مِن أهلِ بیتِ رسولِ الله.

قال: أین بلدُک؟

قلت: المدینةُ.

قال: لعلَّک جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب علیهم‌السلام؟

قلت: بلى.

قال لی: فما ینفَعُک شرفُ أصلِک مع جَهلِک بما شُرِّفتَ به، وترکِکَ علمَ جَدِّکَ وأبیکَ، لأنه لا یُنکِرُ مَا یَجِبُ أن یُحمَدَ وَیُمدَحَ فاعِلُه.

قلتُ: وما هو؟

قال: القرآنُ کتابُ الله.

قلتُ: وما الذی جَهِلتُ؟

قال: قولَ الله عزوجل: «من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها ومن جاء بالسیئة فلا یُجزى إلا مثلَها» سوره أنعام (6) آیه 160. وإنی لمَّا سرقتُ الرغیفینِ، کانت سیئتینِ، ولمَّا سرقتُ الرمانتین، کانت سیئتین، فهذه أربعُ سیئاتٍ، فلما تصدقت بکل واحد منها کانت أربعین حسنة، أنقص من أربعین حسنة أربع سیئات، بقی ستٌّ وثلاثونَ.

قلت: ثکلتک أمُّک! أنت الجاهلُ بکتابِ الله! أما سمعتَ قولَ الله عز وجل:

«إنما یتقبل الله من المتقین» سوره مائده (5) آیه27. إنکَ لمَّا سرقتَ رغیفین، کانت سیئتین، ولما سرقتَ الرمانتین کانت سیئتین، ولمَّا دفعتَها إلى غیرِها مِن غیرِ رضا صاحبِها، کنت إنما أضفتَ أربعَ سیئاتٍ إلى أربع سیئات، ولم تُضِف أربعین حسنةً إلى أربع سیئات، فجعلَ یلاحینی فانصرفتُ وترکتُهُ. الإحتجاج، الطبرسی، أبو منصور، ج2، ص129.

از امام صادق علیه‌السلام نقل شده است که آن حضرت در تفسیر آیة شریفة «إهدنا الصراطَ المستقیمَ» فرمود: خداوند متعال می‌فرماید: ما را بر پایداری در راهی که منتهی به‌محبت تو می‌شود و ما را به‌بهشت تو می‌رساند، راهنمایی فرما، تا مبادا از میل خود پیروی کرده و هلاک شویم؛ زیرا هرکس از میل خود پیروی کند و خودرأی شود، مانند مردی است که شنیدم اشخاصی که مانند  خاشاکی هستند که سیل با خود می‌آورد، او را بزرگ می‌شمارند و از او تعریف می‌کنند. دوست داشتم به‌گونه‌ای که مرا نشناسد، او را ملاقات کنم، تا اندازه و قوارة و جایگاه او را بررسی کنم. پس او را در جایی که گروهی از همین مردم مانند خس و خاشاک دورش را گرفته بودند، دیدم، پس دُور از آنها ایستادم و در حالی که دهان‌بندی به‌صورتم زده بودم، آن مرد و آنان را زیر نظر داشتم. آن مرد با شور زیادی، مشغول فریب دادن آنان بود، تا راه دیگری غیر از راه آنان انتخاب کرد و از آنان جدا شد. جمعیت سیاهی لشکر، به‌دنبال کار خود رفتند و من به‌دنبالش رفتم، فاصله‌ای نشد که به‌دکان نانوایی رسید و حواس نانوا را پرت کرد و از دکانش دو گرده نان دزدید! از او شگفت‌زده شدم، ولی بعد با خود گفتم: شاید با هم حساب دارند. آن‌گاه خود را به‌انارفروشی رساند، و آن قدر سر او را گرم کرد تا در فرصت مناسب از وی دو انار دزدید! باز هم از کار او تعجب کردم، ولی باز با خود گفتم: شاید بده بستانی است! اما باز در جواب خود گفتم: اگر معامله‌ای هم هست دیگر چه نیازی به‌دزدی دارد؟ من همچنان به‌دنبالش می‌رفتم تا آن‌که نزد بیماری رفت، پس دو قرص نان و دو انار را جلوی او گذاشت و رفت و من هم به‌دنبالش راه افتادم، تا این‌که در بیابان در ‌بارگاهی استقرار یافت. به‌او گفتم: ای اباعبدالله، من چیزهایی در بارة تو شنیدم و دوست داشتم ببینمت، و دیدمت، ولی از تو چیزی دیدم که دلم را به‌خود مشغول کرد. گفت: چه چیزی؟ گفتم: دیدمت که به‌مغازة نانوانی رفتی و از او دو قرص نان سرقت کردی، بعد نزد انار فروش رفتی و از او هم دو عد انار دزدیدی. گفت: قبل از هرچیز به‌من بگو: تو کیستی؟ گفتم: مردی از فرزندان آدم و از امت محمد صلی الله علیه و آله. گفت: به‌من بگو تو از کدام خاندان هستی؟ گفتم: مردی از خاندان پیامبر. گفت: شَهرت کجاست؟ گفتم: مدینه. گفت: شاید تو جعفر بن محمد، فرزند علی بن الحسین، فرزند علی بن ابی طالب علیهم‌السلام هستی؟ گفتم: آری. گفت: با عدم علمت به‌آنچه به‌واسطة آن بلندی پیدا کردی، و دانش جدّ و پدرت را کنار گذاشتی، شرافت ریشه‌ات به‌تو سودی نمی‌رساند! زیرا آنچه بدان شرافت پیدا کردی با چیزی که باید انجام دهندة آن ستایش شود و مورد تعریف قرار گیرد، مخالفت نمی‌کند. گفتم: آن چیز که مایة بلندی مقام من است، چیست؟ گفت: کتاب خدا، قرآن. گفتم: من چه چیزی را نمی‌دانم؟ گفت: این فرمایش خداوند متعال را که می‌فرماید: هرکس کار نیکی با خود بیاورد به‌او ده برابر پاداش داده می‌شود، و اگر کار بدی با خود بیاورد فقط یک برابر مجازات می‌شود، و من چون دو نان دزدیدم دو گناه برایم نوشته شد، و چون دو انار سرقت کردم، دو معصیت برایم نوشته شد، که جمعاً می‌شود چهار گناه، بعد که آن چهار تا را صدقه دادم برایم چهل کار نیک ثبت شد، از چهل کار نیک که چهار گناه کم شود، سی و شش کار نیک باقی می‌ماند! گفتم: مادرت به‌عزایت بنشیند! نادان واقعی به‌کتاب خدا تو هستی! آیا این فرمایش خداوند متعال را نشنیدی که می‌فرماید: تنها خداوند عمل انسان‌های باتقوا را قبول می‌کند؟ تو وقتی دو عدد نان را دزدیدی، دو گناه برایت نوشته شد، و وقتی که دو عدد انار را سرقت کردی، دو معصیت دیگر برایت ثبت شد، و وقتی که آنها را بدون رضایت مالکش به‌دیگری دادی، چهار گناه دیگر به‌آن چهار گناه اوّلت افزودی، نه این‌که چهل ثواب را به‌چهار گناه اضافه کرده باشی!

او کماکان با من جر و بحث می‌کرد، من دیگر با او سخن نگفتم و از او جدا شدم.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عبدالله بن عباس، در ذیل این آیة شریفه: «وَلَا جُنَاحَ عَلَیْکُمْ إِنْ کَانَ بِکُمْ أَذًى مِنْ مَطَرٍ أَوْ کُنْتُمْ مَرْضَى أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَکُمْ» سورة نساء (4) آیه 102، مى‌گوید: هنگامى که پیغمبر صلّى الله علیه وآله به‌جنگ بنی‌محارب و بنى اَنمار مى‌رفت در محلى فرود آمد، سپاه مسلمین نیز به‌دستور آن جناب، همان‌جا، توقف کردند.

از لشکر دشمن هیچ‌کس دیده نمى‌شد. حضرت رسول صلّى الله علیه وآله براى قضاى حاجت دور از لشکریان به‌گوشه‌اى رفت. در همان‌حال باران شروع به‌آمدن کرد. وقتى که آن جناب ارادة بازگشت نمود رود شدیدى جریان یافت و سیل جارى شد. این پیش‌آمد، راه برگشت را بر ایشان بست و بین آن جناب و لشکر فاصله افتاد، تا توقّف سیل، تنها و بدون وسیلة دفاعى در پاى درختى نشست. در این هنگام «حویرث بن الحارث محاربى» ایشان را دید، به‌یاران خود گفت: هذا محمد قد انقطع من أصحابه؛ این مرد محمد است که از پیروانش دور افتاده، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم!

به‌طرف آن حضرت روى آورد، همین‌که نزدیک ایشان رسید، شمشیر کشید و حمله کرد و گفت: مَن یَمنَعُکَ مِنِّى؟ که مى‌تواند تو را از دست من نجات دهد؟ فرمود: خداوند، و زیر لب به‌این دعا زمزمه نمود: اللهم اکفنى شرَّ حویرث بن الحارث بما شئتَ؛ خدایا، به‌هر طریقى که مى‌خواهى، مرا از شرّ این دشمن برهان.

همین‌که «حویرث» خواست شمشیر فرود آورد، فرشته‌اى بال بر کتف او زد، به‌زمین افتاد و شمشیر از دستش رها شد. حضرت آن را برداشته، و فرمود: الآن مَن یَمنَعُکَ مِنِّى؟ اینک، چه کسی تو را از دست من رهایى مى‌بخشد؟ عرض کرد: هیچ‌کس! فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را بدهم. گفت: ایمان نمى‌آورم، ولى پیمان مى‌بندم که با تو و پیروانت جنگ نکنم و کسى را علیه تو کمک ننمایم. شمشیر را به‌او داد. همین که حویرث سلاحش را گرفت، گفت: واللهِ لأنتَ خیرٌ مِنِّى؛ به‌خدا سوگند تو از من بهترى. فرمود: من باید از تو بهتر باشم. حویرث نزدِ یاران خود برگشت، پرسیدند چه شد که شمشیر کشیدى و پیروز نشدی و از چه رو، افتادى با این‌که کسى تو را نینداخت؟ گفت: همین که شمشیر کشیدم گویا کسى بر کتف من زد، بر زمین خوردم، شمشیر از دستم افتاد، محمد صلّى الله علیه وآله آن را برداشت، اگر مى‌خواست مرا بکشد مى‌توانست، ولى نکشت، به‌من گفت: اسلام بیاور، قبول نکردم، اما پیمان بستم با او نیز جنگ نکنم و کسى را علیه او نشورانم. کم‌کم رود ساکن شد، پیغمبر صلّى الله علیه وآله به‌لشکرگاه بازگشت و پیروان خود را از این جریان اطلاع داد. داستان‌ها و پندها، ج2، محمد محمدی اشتهاردی، مصطفی زمانی وجدانی، به‌نقل از تفسیر ابوالفتوح ذیل آیة 102 سورة نساء.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنِ النُّعْمَانِ بْنِ بَشِیرٍ قَالَ: کُنْتُ مُزَامِلًا لِجَابِرِ بْنِ یَزِیدَ الْجُعْفِیِّ فَلَمَّا أَنْ کُنَّا بِالْمَدِینَةِ دَخَلَ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ فَوَدَّعَهُ وَ خَرَجَ مِنْ عِنْدِهِ وَ هُوَ مَسْرُورٌ حَتَّى وَرَدْنَا الْأُخَیْرِجَةَ أَوَّلَ مَنْزِلٍ نَعْدِلُ مِنْ فَیْدَ إِلَى الْمَدِینَةِ یَوْمَ جُمُعَةٍ فَصَلَّیْنَا الزَّوَالَ فَلَمَّا نَهَضَ بِنَا الْبَعِیرُ إِذَا أَنَا بِرَجُلٍ طُوَالٍ آدَمَ مَعَهُ کِتَابٌ فَنَاوَلَهُ جَابِراً فَتَنَاوَلَهُ فَقَبَّلَهُ وَ وَضَعَهُ عَلَى عَیْنَیْهِ وَ إِذَا هُوَ مِنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ إِلَى جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ وَ عَلَیْهِ طِینٌ أَسْوَدُ رَطْبٌ فَقَالَ لَهُ مَتَى عَهْدُکَ بِسَیِّدِی فَقَالَ السَّاعَةَ فَقَالَ لَهُ قَبْلَ الصَّلَاةِ أَوْ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَقَالَ بَعْدَ الصَّلَاةِ فَفَکَّ الْخَاتَمَ وَ أَقْبَلَ یَقْرَؤُهُ وَ یَقْبِضُ وَجْهَهُ حَتَّى أَتَى عَلَى آخِرِهِ ثُمَّ أَمْسَکَ الْکِتَابَ فَمَا رَأَیْتُهُ ضَاحِکاً وَ لَا مَسْرُوراً حَتَّى وَافَى الْکُوفَةَ فَلَمَّا وَافَیْنَا الْکُوفَةَ لَیْلًا بِتُّ لَیْلَتِی فَلَمَّا أَصْبَحْتُ أَتَیْتُهُ إِعْظَاماً لَهُ فَوَجَدْتُهُ قَدْ خَرَجَ عَلَیَّ وَ فِی عُنُقِهِ کِعَابٌ قَدْ عَلَّقَهَا وَ قَدْ رَکِبَ قَصَبَةً وَ هُوَ یَقُولُ أَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ أَمِیراً غَیْرَ مَأْمُورٍ وَ أَبْیَاتاً مِنْ نَحْوِ هَذَا فَنَظَرَ فِی وَجْهِی وَ نَظَرْتُ فِی وَجْهِهِ فَلَمْ یَقُلْ لِی شَیْئاً وَ لَمْ أَقُلْ لَهُ وَ أَقْبَلْتُ أَبْکِی لِمَا رَأَیْتُهُ وَ اجْتَمَعَ عَلَیَّ وَ عَلَیْهِ الصِّبْیَانُ وَ النَّاسُ وَ جَاءَ حَتَّى دَخَلَ الرَّحَبَةَ وَ أَقْبَلَ یَدُورُ مَعَ الصِّبْیَانِ وَ النَّاسُ یَقُولُونَ جُنَّ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ جُنَّ فَوَ اللَّهِ مَا مَضَتِ الْأَیَّامُ حَتَّى وَرَدَ کِتَابُ هِشَامِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِکِ إِلَى وَالِیهِ أَنِ انْظُرْ رَجُلًا یُقَالُ لَهُ- جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَیَّ بِرَأْسِهِ فَالْتَفَتَ إِلَى جُلَسَائِهِ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ قَالُوا أَصْلَحَکَ اللَّهُ کَانَ رَجُلًا لَهُ عِلْمٌ وَ فَضْلٌ وَ حَدِیثٌ وَ حَجَّ فَجُنَّ وَ هُوَ ذَا فِی الرَّحَبَةِ مَعَ الصِّبْیَانِ عَلَى الْقَصَبِ یَلْعَبُ مَعَهُمْ قَالَ فَأَشْرَفَ عَلَیْهِ فَإِذَا هُوَ مَعَ الصِّبْیَانِ یَلْعَبُ عَلَى الْقَصَبِ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی عَافَانِی مِنْ قَتْلِهِ قَالَ وَ لَمْ تَمْضِ الْأَیَّامُ حَتَّى دَخَلَ مَنْصُورُ بْنُ جُمْهُورٍ الْکُوفَةَ وَ صَنَعَ مَا کَانَ یَقُولُ جَابِرٌ. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص396، ح7.

نـعمان بن بشیر گوید: با جابربن یزید جعفى هم‌کجاوه [سوار بر شتر بودیم در حالی که او در یک‌طرف کجاوه (محمل) و من در یک‌طرف کجاوه قرار داشتیم این را مزامل گویند.] بودم. جابر، در ‌مدینه، خدمت امام باقر علیه‌السلام رسید و از ایشان خداحافظى کرد و شادمان از نزدشان بیرون شـد. تـا این‌که روز جـمـعـه به‌چاه «اُخیرجه» رسیدیم و آنجا نخستین منزلى است که از فید [نام قلعه‌ای در مسیر مکه.] به‌سوى مدینه بر می‌گردیم. چون نماز ظهر را خواندیم و شترمان برخاست که حرکت کند، مرد بلند قامتِ گندم‌گونى را دیدم که نامه‌اى همراه داشت و آن‌را به‌جابر داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیـدگان خود گـذاشـت. آن نامه از سوی امام باقر برای جابر بن یزید بود. بر آن نامه گِلی سیاه‌رنگِ تازه خورده بود.

جـابـر از پیک پرسید: چه زمانی نزد آقایم بودى؟ گفت: هم اکنون. جابر دوباره پرسید: پیش از نماز یا بعد از نماز؟ پاسخ داد: بعد از نماز. جابر مُهرِ نامه را برداشت و شروع به‌خواندن آن کرد و چهره‌اش را درهـم مى کشید تا به‌آخر نامه رسید. سپس نامه را نگه‌داشت و تا کوفه او را خـنـدان و شـادان نـدیـدم. شـبـانـگاه که به‌کوفه رسیدیم، شب خوابیدم. چون صبح شد، به‌خاطر احـتـرام و بـزرگداشت او نزدش رفتم، دیدمش بیرون شده به‌جانب من مى‌آید، و بُجول‌ها [قاب یا قاپ، استخوان مچِ پای گوسفند است؛ که آن را بجول، بژول و بچول هم گفته‌اند. هر گوسفند چهار عدد قاپ دارد. ویکی پدیا، دانشنامة آزاد.] را به‌گردنش آویخته و بر نى سوار شده مى‌گوید: مـنـصـور بـن جـمـهـور را فـرمـانـدهـى مـى‌بـیـنـم کـه فـرمـانبر نیست، و اشعارى از این قبیل مى‌خواند.

او بـه‌مـن نـگـریـست و من به‌او، نه‌او چیزى به‌من گفت و نه‌من به‌او چیزی گفتم.

از آنچه دیده بودم، شروع به‌گریستن نمودم. کودکان و مردم گرد ما جمع شدند. جابر آمد تا وارد زمین فراخ شد و با کودکان مى‌چرخید مردم مى‌گفتند: جابر بن یزید دیوانه شد، دیوانه شد.

بـه‌خـدا سـوگـنـد که چند روز بیش نگذشت که از جانب هشام بن عبدالملک نامه‌اى به‎فرماندارش رسـیـد که مردى را که نامش جابربن یزید جعفى است پیدا کن و گردنش را بزن و سرش را بـراى مـن بـفـرست. فرماندار، رو به‌اهل مجلس کرد و گفت‌: جابربن یزید جُعفى کیست؟ گفتند: خدا تو را اصـلاح کـنـد، وی مـردى بـود دانـشـمـند و فاضل و محدِّث که حج‌گزارد و دیوانه شد، و اکـنـون در زمین فراخ برنى سوار مى‌شود و با کودکان بازى مى‌کند!

فرماندار آمد و از بلندى نـگریست، او را دید که با بچه‌ها، بر نى سوار است و بازى مى‌کند. گفت: خدا را شکر که مـرا از کـشتن او معاف نمود. روزگارى نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه را جابر مى‌گفت انجام داد. [جـابر، از اصحاب سرِّ امام باقر علیه‌السلام، خـبـر غیبى خود را در مورد منصور بن جمهور، از آن حضرت استفاده کرده بود؛ زیرا منصور بن جمهور از جانب یـزیـدبـن ولیـد، بـعـد از عـزل یـوسـف بـن عـمـر، در سال 126 فرماندار کوفه شد و آن 12 سال بعد از شهادت امام باقر علیه‌السلام بود.]

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ قَالَ: بَیْنَا أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ عَلَى الْمِنْبَرِ إِذْ أَقْبَلَ ثُعْبَانٌ مِنْ نَاحِیَةِ بَابٍ مِنْ أَبْوَابِ الْمَسْجِدِ فَهَمَّ النَّاسُ أَنْ یَقْتُلُوهُ فَأَرْسَلَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ أَنْ کُفُّوا فَکَفُّوا وَ أَقْبَلَ الثُّعْبَانُ یَنْسَابُ ‌حَتَّى انْتَهَى إِلَى الْمِنْبَرِ فَتَطَاوَلَ فَسَلَّمَ عَلَى أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ فَأَشَارَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ إِلَیْهِ أَنْ یَقِفَ حَتَّى یَفْرُغَ مِنْ خُطْبَتِهِ وَ لَمَّا فَرَغَ مِنْ خُطْبَتِهِ أَقْبَلَ عَلَیْهِ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ فَقَالَ عَمْرُو بْنُ عُثْمَانَ خَلِیفَتِکَ عَلَى الْجِنِّ وَ إِنَّ أَبِی مَاتَ وَ أَوْصَانِی أَنْ آتِیَکَ فَأَسْتَطْلِعَ رَأْیَکَ وَ قَدْ أَتَیْتُکَ یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ فَمَا تَأْمُرُنِی بِهِ وَ مَا تَرَى فَقَالَ لَهُ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ أُوصِیکَ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أَنْ تَنْصَرِفَ فَتَقُومَ مَقَامَ أَبِیکَ فِی الْجِنِّ فَإِنَّکَ خَلِیفَتِی عَلَیْهِمْ قَالَ فَوَدَّعَ عَمْرٌو أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ وَ انْصَرَفَ فَهُوَ خَلِیفَتُهُ عَلَى الْجِنِّ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَیَأْتِیکَ عَمْرٌو وَ ذَاکَ الْوَاجِبُ عَلَیْهِ قَالَ نَعَمْ. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص397، بَابُ أَنَّ الْجِنَّ یَأْتِیهِمْ فَیَسْأَلُونَهُمْ عَنْ مَعَالِمِ دِینِهِمْ وَ یَتَوَجَّهُونَ فِی أُمُورِهِمْ‌، ح6.

از جابر نقل شده و او از امام باقر علیه‌السلام نقل کرده که حضرت فرمود: یک‌روز که حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام روی منبر قرار داشت ناگهان ماری از جانب یکی از درهای مسجد به‌طرف حضرت آمد.

مردم خواستند او را بکشند تا به‌کسی آسیبی نزند. امیرمؤمنان علیه‌السلام کسی را نزد آنان فرستاد که دست نگه‌دارید، آنان هم دست نگه‌داشتند. مار می‌خزید و جلو می‌آمد تا به‌منبر رسید. سرِ خود را بلند کرد و بر امیرمؤمنان علیه‌السلام سلام کرد.

حضرت به‌او اشاره کرد که صبر کند تا ایشان خطبة خود را به‌پایان برساند. چون سخنرانی آن حضرت به‌آخر رسید، رو به‌آن مار کرد و فرمود: تو کیستی؟ عرض کرد: عمرو بن عثمان، جانشین شما بر جنیان هستم و پدرم از دنیا رفته است و به من وصیت کرده که به محضر شما شرفیاب شوم و از تصمیم شما باخبر شوم. اکنون ای امیرمؤمنان، به‌خدمت شما رسیده‌ام، پس مرا به‌چه‌چیز دستور می‌دهید و نظرتان چیست؟

امیرمؤمنان علیه‌السلام به‌او فرمود: تو را به‌تقوای الهی سفارش می‌کنم و به‌این‌که برگردی و نایب پدرت در میان جنیان گردی؛ زیرا تو جانشین من بر آنان هستی. عمرو از امیرمؤمنان خداحافظی کرد و رفت. پس او جانشین آن حضرت است در میان جنیان.

جابر می‌گوید: به‌حضرت باقر علیه‌السلام عرض کردم: فدایت شوم! آیا عمرو نزد شما می‌آید و او همچنان در مسند جانشینی است؟ فرمود: آری.  

  • مرتضی آزاد