استاد فاضل، موحدی، در برنامة سیمای فرزانگان صبح جمعة رادیو، 24 مرداد 65، در بارة آیتالله العظمی مرحوم [سید حسین] بروجردی چند داستان کوتاه نقل فرمودند که ذکرش در اینجا بی فایده نیست از جمله نقل کردند: بهعلت درد پایی که آیتالله بروجردی داشتند همراه ایشان سفری بهآب گرم محلات کردیم و چند روزی آنجا توقف کردیم. چون مردمِ فقیر و مستضعف آن ناحیه از تشریف فرمایی آقا آگاه شدند، برای زیارت ایشان و استفاده از وجود ایشان بهآن محل زیاد آمده بودند. یک روز آقا دستور دادند چند رأس گوسفند خریداری شده وکشتند و گوشت همه را بین فقراء قسمت کردند و مقدار کمی نگهداشتند. موقع نهار سه سیخ کباب پخته و در میان سفره نهادند که آقا میل بفرمایند، ولی آقا فقط نان با ماست و چند عدد خیاری که در سفره بود میل میفرمودند و هیچ توجهی بهکبابها نداشتند. عرض کردند: آقا، گوشتِ تمامِ گوسفندها را بین فقرا قسمت کردیم و اگر سهم سرانه هم حساب کنیم این مقدار سهم شما است، چرا میل نمیفرمایید؟ فرمود: غیر ممکن است از کبابی که بوی آن بهمشام فقراء رسیده من میل نمایم. پس ما هم بهواسطة احترام ایشان نخوردیم، تا آنکه آن کبابها را بردند بهفقرای مجاور دادند. مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، ج1، ص212.
دوست ملا محمد تقی، بدون کوچکترین اعتراضی قبول کرد و بهسراغ آنان رفت. رئیس آنان (عیاران) ضمن قبول دعوت با خوشحالی گفت: چه شده است که بهطایفه ما ملحق شدهای؟
میزبان بدون اظهار نظر بهخانه بازگشت و اسباب شام را فراهم ساخت. چون شب فرارسید، ملا محمد تقی زودتر از مهمانان بهخانه دوستش آمد و در آنجا نشست. چون مهمانان وارد خانه شدند و چشمشان بهملا محمد تقی افتاد، متعجب شدند.
رئیس آنان که حضور یک فرد روحانی را، مانع عیش و نوش دانست، در صدد برآمد که با حیلهای او را از میدان بهدر کند. لذا رو بهملا محمدتقی کرد و گفت: شیوهای که شما در دست دارید بهتر است یا کاری که ما آن را در پیش گرفتهایم. ملا محمد تقی مجلسی، با لحنی ملایم و آرام گفت: خوب هرکدام شیوة کار خود را بیان و بعد قضاوت میکنیم که کدام بهتر است. رئیس گروه که از برخورد مؤدبانة این روحانی در شگفت مانده بود گفت: این سخن نیکویی است، درنگی کرد و سپس ادامه داد: یکی از اوصاف ما این است که وقتی نمک کسی را خوردیم دیگر بهاو خیانت نمیکنیم. ملا محمد تقی فرصت را غنیمت شمرد و گفت: من این مطلب را که شما گفتید قبول ندارم. اما سردستة آنان درحالیکه قیافة حق بهجانبی را بهخود گرفته بود گفت: این از اصول طایفة ماست. ملا محمد تقی مجلسی با چشمانی که نور هدایت در آن برق میزد، نگاهی بهآنان کرد. لحظهای مکث نمود و سپس با نَفَسِ مسیحایی خود فرمود: آیا شما تا حال نمک خدا را خوردهاید! این سخن ملا محمد تقی مجلسی همانند آب سردی بر آتش طغیان و غرور آنان فرو ریخت. سکوت سراسر مجلس را فراگرفت، رنگ خجالت بر سیمایشان نشست، زیر چشم نگاهی بههم کردند و بدون اینکه سخنی بگویند، خانه را ترک کردند.
صاحبخانه که شاهد این صحنه بود دلهره سراسر وجودش را فراگرفت. نزد ملا محمد تقی آمد و گفت: اینکه بدتر شد. ملا محمد تقی مجلسی گفت: صبر کن تا ببینم بعدها چه میشود و چند لحظه بعد از خارج شدن آنها ملا محمد تقی مجلسی هم بهخانهاش بازگشت. صبح زود درب خانة ملا محمد تقی بهصدا درآمد. وقتی در خانه را گشود، رئیس آن گروه را دید که پشت در خانه ایستاده است. رئیس زودتر از ملا محمد تقی سلام کرد و گفت: دیشب سخن شما مرا بهفکر واداشت. اینک غسل کرده و توبه نمودهام و آمدهام تا شما مسائل دینی را بهمن بیاموزید. لبخند رضایت بر لبان ملا محمد تقی نشست و با روی گشاده او را بهخانه دعوت و از او پذیرایی کرد. پایگاه اطلاعرسانی حوزه بهنقل از علامه مجلسى، مردى از فردا ص 24 و 25.
امام صادق علیهالسلام فرمود: خدای عزوجل بهموسی علیهالسلام وحی فرمود که ای موسی، آیا میدانی چرا از میان همة مخلوقاتم تو را برای همسخنی با خود برگزیدم؟ عرض کرد: برای چه ای پروردگارم! خداوند تبارک وتعالی بهاو فرمود: من بندگانم را زیر و رو کردم (همه را بررسی کردم)، در میان آنها کسی را از تو متواضعتر در برابر خود نیافتم؛ ای موسی، تو هنگامی که نماز میخوانی، چهرهات را بر روی خاک (و با تردید راوی)، یا روی زمین، میگذاری.
ربیع، همراه منصور دوانیقی، میگوید: روزی مگسی بر صورت منصور نشست، آن را از خود دور کرد، ولی دوباره برگشت و بر چهرهاش فرود آمد، و با سه بار تکرار این عمل، او بهتنگ آمد. در همین موقع امام صادق علیهالسلام بر او وارد شد. منصور از امام صادق علیهالسلام پرسید: خدای متعال بهچه منظور مگس را آفرید؟ امام فرمود: برای اینکه ستمگران را خوار کند و خودخواهی آنان را نابود کند.
عمرو بن نعمان جعفی میگوید: امام صادق علیهالسلام رفیقی داشت که هر وقت امام علیهالسلام جایی میرفت با ایشان بود. یک روز که بههمراه امام علیهالسلام در بازار کفّاشها قدم میزد و غلامش که از اهالی سند هندوستان بود بهدنبال وی و امام علیهالسلام حرکت میکرد، ناگهان رفیق امام، بهجستجوی غلامش پرداخت ولی او را نیافت، و این کار سه مرتبه ادامه یافت، هنگامی که برای بار چهارم نگاه کرد و او را (در کنار خود) دید، گفت: ای مادر بهحرام! کجا بودی؟ راوی میگوید: امام صادق علیهالسلام دستش را بالا برد و زد روی پیشانی خود، سپس فرمود: منزه است خداوند، بهمادرش نسبت ناروا میدهی؟ من فکر میکردم تو از خدا میترسی، ولی حالا میبینم در تو هیچ ترسی از خدا نیست! رفیق امام گفت: فدایت گردم، مادرش اهل سند هندوستان و مشرک است. فرمود: مگر نمیدانی که هر جماعت و گروهی ازدواجی دارند؟! از من دور شو! راوی میگوید: دیگر امام علیهالسلام را ندیدم که با او همراه شود تا زمانی که مرگ میان آن دو جدایی انداخت.
آیتالله شیخ مرتضى آشتیانی فرزند علامة جلیل آیت اللَّه العظمى حاج میرزا محمدحسن فرزند عالم عامل میرزا جعفر آشتیانى، از مشاهیر علماء و مجتهدین و رؤسای حوزة علمیة مشهد مقدس بوده است. تولدش در سال 1281 ه. ق. روز وفات علامه شیخ مرتضی انصارى صاحب فرائد و مکاسب بوده و مرحوم والدش بهواسطه کثرت علاقه بهاستادش؛ مرحوم شیخ، وى را بهنام او موسوم نمود و همت بر تربیت او گماشت تا اوّلیّات و سطوح را فراگرفت و از محضر مرحوم والدش استفاده کافى نمود و در خدمت آن مرحوم بهمکه مشرف و پس از مراجعت در نجف اشرف اقامت و از مجالس ابحاث مرحوم حاج میرزا حبیب اللَّه رشتى و آیتاللَّه حاج میرزا حسین و حاج میرزا خلیل و مرحوم آخوند خراسانى بهره مند شده تا بهمدارج عالیه اجتهاد و فقاهت رسید و بهایران مراجعت کرد و در تهران بهتدریس و اقامة جماعت مشغول شد تا در سال 1340 ه. ق. بهارض اقدس رضوى مشرف و در آنجا بهتدریس و اقامة نماز جماعت و اصلاح امور مردم موفَّق شد و در سال 1353 ه. ق. بهحکم اجبار بهتهران و چند سالى در زاویه مقدسه حضرت عبدالعظیم حسنى علیهالسلام مجاور تا سال 1360 ه. ق. که مشرف بهاعتاب عالیات و دو سال در کربلا بهتدریس مشغول و بهواسطة کسالت مزاج، مراجعت بهایران و ثانیاً بهمشهد مقدس مشرف و بهوظائف شرعى قیام تا در 24 ذى حجه 1365 ه. ق. که بهرحمت ایزدى پیوست و در پایین پای مبارک حضرت رضا علیهالسلام درب حرم مطهر مدفون گردید. نگارنده گوید: مرحوم علامه آشتیانى، عالمى بود ربانى و فقیهى بود سبحانى و اخلاص بسیارى به اهلبیت عصمت علیهم السلام داشت و در تمام موالید ائمه و اعباد مذهبى در منزلش مجلس جشن منعقد و در وفیات آنان مجلس سوگوارى مى گذاشت و خود با آن کبر سن از مردم پذیرایى کرده و گاهى مدیحهخوانى مىنمود. توسلش بسیار و بهزیارت جامعة کبیره مداومت داشت. شیخ محمد شریف رازی در خصوص مکاشفة شیخ مرتضی آشتیانی مینویسد: در ایامی که آیت اللَّه آشتیانى در شهر رى اقامت داشت براى این بنده فرمود: در مشهد مقدس که بودم، روزى رفتم حمام و خضاب کرده و خوابیدم که خضابم رنگ بگیرد، پس دیدم ملکالموت آمد و مرا قبض روح کرد و مردم از مردنم خبردار شدند، اجتماع کرده و پس از تغسیل و تشییع آورده و دفن کردند. شخصى بهمن گفت: بیا نزد این غریب برویم. من گفتم: من مىترسم، در زیر خاک و میان قبر نمى روم. گفت: نه، باید برویم. پس مرا بهقبر وارد نمود و لحد گذارده شد. چنان وحشت مرا گرفت، ناگاه دیدم قبرم وسیع شد و درى از بالاى سرم باز و بهمن گفته شد: حضرت رسول و ائمه علیهمالسلام تشریف مى آورند و دیدم آن جناب و حضرت زهرا و دوازده امام علیهم السلام آمدند و پشت سر آنان، چهارده نفر از علمای بزرگ که آخرین آنها مرحوم پدرم بود، آمدند. ناگاه دیدم درى از پایین گشوده شد و دو نفر با قیافة هولناکى وارد شدند و بهحضرت رسول صلی الله علیه و آله عرض کردند: اجازه مى فرمایید از او سؤال کنیم؟ فرمود: نه، از من بپرسید. عرض کردند: سمعاً و طاعةً، یا رسولَ اللَّه، مَن ربُّک؟ فرمود: اللَّه جل جلاله ربى، - مَن نبیُّک؟ فرمود: أنا نبىُّ نفسى، تا آخر عقاید. پس گفتند: حال اجازه مىفرمایید از او بپرسیم؟ فرمود: نه، از پسر عمویم على سؤال کنید. پرسیدند. پس از پایان، باز کسب اجازه کردند، فرمود: نه، از دخترم بپرسید، پرسیدند و هر کدام جواب مىدادند، مىگفتند: نه، از حسن و از حسین، تا آخر حضرت مهدى بپرسید، و آنها مى پرسیدند و حضرات جواب مىدادند، تا بعد از جوابهاى چهارده معصوم علیهم السلام معروض داشتند: حالا بپرسیم؟ فرمودند: آرى، و ارفقا به؛ با وى مدارا کنید. مرحوم آشتیانى فرمود: از تلقین حضرت رسول صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام من روان شدم (و زبانم باز شد) و عقایدى که از هول و ترس از یادم رفته بود بهیادم آمد، پس تا پرسیدند: مَن ربُّک؟ فوراً گفتم: اللَّه جل جلاله ربِّى. گفتند: مَن نبیُّک؟ گفتم: هذا محمد بن عبداللَّه صلی الله علیه و آله نبیِّى. - مَن إمامُک؟ گفتم: هذا على بن ابىطالب إمامى، و هر جوابى که من مى دادم، پیغمبر صلی الله علیه و آله (،سایر معصومین)، علماء، خصوصاً پدرم، خوشحال و خندان مىشدند، تا پس از پایان سؤال و جواب، پیغمبر صلی الله علیه و آله حرکت نموده و از همان در که آمده بودند، رفتند و بهدنبال آن حضرت، حضرات ائمه علیهم السلام یکى بعد از دیگرى رفته و قبر تاریک مى شد. گفتم: لابد علماء و پدرم آمده اند که من تنها نباشم، دیدم آنها هم بعد از ائمه علیهم السلام رفتند و چنان قبر تاریک و وحشتناک شد (که حدّ ندارد) و از خواب بیدار شدم.
گنجینة دانشمندان، شیخ محمد شریف رازی، ج7، ص95، با اندکی توضیح و اضافات- آیتالله جرجانی، بیت معظم له، 6/1/1402.
یعقوب بن سرّاج میگوید: بهمحضر امام صادق علیهالسلام شرفیاب شدم، در حالی که آن بزرگوار بر بالای سر موسی بن جعفر ایستاده بود و با او که هنوز در گهواره بود، مدت مدیدی، راز میگفت. من نشستم تا امام صادق علیهالسلام از کارش فارغ گردید. سپس برخاستم و بهسوی ایشان رفتم، حضرت بهمن فرمود: بهمولایت نزدیک شو و بهاو سلام کن. نزدیکش شدم و بر او سلام کردم. با زبان فصیح جواب سلامم را داد، آنگاه بهمن فرمود: برو و اسم آن دخترت را که دیروز نامگزاری کردی، عوض کن؛ زیرا آن نام، اسمی است که خداوند از آن نام متنفّر است! خدا بهمن دختری داده بود که او را «حُمیراء» نامیده بودم. امام صادق علیهالسلام فرمود: فرمانش را عمل کن تا هدایت شوی. من هم نام دخترم را تغییر دادم.
عَنْ ضَوْءِ بْنِ عَلِیٍّ الْعِجْلِیِّ عَنْ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ فَارِسَ سَمَّاهُ قَالَ: أَتَیْتُ سَامَرَّاءَ وَ لَزِمْتُ بَابَ أَبِی مُحَمَّدٍ علیهالسلام فَدَعَانِی فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمْتُ فَقَالَ مَا الَّذِی أَقْدَمَکَ قَالَ قُلْتُ رَغْبَةٌ فِی خِدْمَتِکَ قَالَ فَقَالَ لِی فَالْزَمِ الْبَابَ قَالَ فَکُنْتُ فِی الدَّارِ مَعَ الْخَدَمِ ثُمَّ صِرْتُ أَشْتَرِی لَهُمُ الْحَوَائِجَ مِنَ السُّوقِ وَ کُنْتُ أَدْخُلُ عَلَیْهِمْ مِنْ غَیْرِ إِذْنٍ إِذَا کَانَ فِی الدَّارِ رِجَالٌ قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ یَوْماً وَ هُوَ فِی دَارِ الرِّجَالِ فَسَمِعْتُ حَرَکَةً فِی الْبَیْتِ فَنَادَانِی مَکَانَکَ لَا تَبْرَحْ فَلَمْ أَجْسُرْ أَنْ أَدْخُلَ وَ لَا أَخْرُجَ فَخَرَجَتْ عَلَیَّ جَارِیَةٌ مَعَهَا شَیْءٌ مُغَطًّى ثُمَّ نَادَانِیَ ادْخُلْ فَدَخَلْتُ وَ نَادَى الْجَارِیَةَ فَرَجَعَتْ إِلَیْهِ فَقَالَ لَهَا اکْشِفِی عَمَّا مَعَکِ فَکَشَفَتْ عَنْ غُلَامٍ أَبْیَضَ حَسَنِ الْوَجْهِ وَ کَشَفَ عَنْ بَطْنِهِ فَإِذَا شَعْرٌ نَابِتٌ مِنْ لَبَّتِهِ إِلَى سُرَّتِهِ أَخْضَرُ لَیْسَ بِأَسْوَدَ فَقَالَ هَذَا صَاحِبُکُمْ ثُمَّ أَمَرَهَا فَحَمَلَتْهُ فَمَا رَأَیْتُهُ بَعْدَ ذَلِکَ حَتَّى مَضَى أَبُو مُحَمَّدٍ علیهالسلام. الکافی، ط الاسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص329، بَابُ الْإِشَارَةِ وَ النَّصِّ إِلَى صَاحِبِ الدَّارِ علیهالسلام، ح6.
از ضوء بن على نقل شده و او از مردى از اهل فارس که نامش را برده نقل میکند که بهسامرا آمدم و بهدرِ خانة امام حسن عسکرى علیهالسلام چسبیدم، حضرت مرا طلبید، وارد شدم و سلام کردم، فرمود: براى چه آمدهاى؟ عرض کردم: چون مشاق خدمت کردن بهشما بودم، فرمود: پس دربان ما باش، من همراه خادمان در خانة حضرت بودم، گاهى میرفتم هر چه احتیاج داشتند از بازار میخریدم و زمانى که مردها در خانه بودند، بدون اجازه وارد میشدم. روزى که حضرت در اتاق مردها بود، بر ایشان وارد شدم، ناگاه در اتاق حرکت و صدایى شنیدم، سپس بهمن فریاد زد: بایست، از جای خود حرکت مکن! من نه جرأت داشتم وارد شوم و نه قادر بودم بیرون روم، سپس کنیزکى که چیز سرپوشیدهاى همراه داشت، از نزد من گذشت، آنگاه حضرت مرا صدا زد که وارد شو، من وارد شدم و و ایشان کنیز را هم صدا زد، کنیز نزد حضرت بازگشت، امام علیهالسلام بهکنیز فرمود: از آنچه همراه دارى، روپوش بردار. کنیز از روى کودکى سفید و نیکو روى پرده برداشت، و خودِ حضرت روى شکم کودک را باز کرد، دیدم موى سبزى که بهسیاهى آمیخته نبود، از زیر گلو تا نافش روئیده است، پس فرمود: این است صاحب شما و بهکنیز امر فرمود که او را ببرد، سپس من آن کودک را ندیدم، تا امام حسن علیهالسلام بهشهادت رسید.
رفید، آزاد کردة والیِ عراق از جانب مروان بن محمد، عمر بن یزید بن هبیره، میگوید: این هبیره بر من غضب کرد و سوگند یاد کرد که مرا بهقتل رساند! من از دست او فرار کرده و بهامام صادق علیهالسلام پناه برده و ماجرای خود را برای ایشان بازگو کردم. حضرت بهمن فرمود: بهنزد ابن هبیره برو و سلام مرا بهاو برسان و بهاو بگو: من آزاد کردة تو، رفید، را از خشم تو در پناه گرفتم، مبادا بهاو بدى برسانى! عرض کردم: فدایت شوم، او یک شامی بد عقیده است. فرمود: همانطور که بهتو میگویم، نزدش برو. من راه را در پیش گرفتم، چون بهبیابانى رسیدم، مرد عربى بهمن رو آورد و گفت: کجا میروى؟ من چهره مردیکه کشته شود در تو میبینم، آنگاه گفت: دستت را بیرون کن، چون بیرون کردم، گفت: دست مردی است که کشته مىشود، سپس گفت: پایت را نشان ده، چون نشان دادم، گفت پاى مردی است که کشته مىشود، باز گفت: تنت را ببینم، چون تنم را دید، گفت: تن مردی است که کشته شود. آنگاه گفت: زبانت را بیرون کن، چون بیرون آوردم، گفت: برو که باکى بر تو نیست؛ زیرا در زبان تو پیغامى است که اگر آن را بهکوههاى استوار برسانى، مطیع تو شوند. پس آمدم تا رسیدم بهدرِ خانة ابن هبیره، اجازه خواستم، چون وارد شدم، گفت: خیانتکار با پاى خود نزد تو آمد! غلام، زود سفرة چرمى و شمشیر را بیاور، و دستور داد شانه و سر مرا بستند و جلّاد بالاى سرم ایستاد تا گردنم را بزند. من گفتم: اى امیر! تو که با جبر و زور، بر من دست نیافتى، بلکه با پاى خود پیش تو آمدم، من پیغامى دارم که میخواهم بهتو باز گویم، سپس خود دانى، گفت بگو: گفتم: مجلس را خلوت کن. او بهحاضرین دستور داد بیرون رفتند، گفتم: جعفر بن محمد بهتو سلام میرساند و مىگوید: من غلامت رفید را پناه دادم، با خشم خود بهاو آسیبى مرسان. گفت: تو را بهخدا جعفر بن محمد بهتو چنین گفت و بهمن سلام رسانید؟!! من برایش قسم خوردم، او تا سه بار سخنش را تکرار کرد. سپس شانههاى مرا باز کرد و گفت: من بهاین قناعت نمیکنم و از تو خرسند نمیشوم، جز اینکه همان کاری که با تو کردم با من بکنی. گفتم: دست من بهاین کار دراز نمیشود و بهخود اجازه نمیدهم. گفت: بهخدا که من جز بهآن قانع نشوم. پس من هم چنانکه بهسرم آورد، بهسرش آوردم، و بازش کردم، او مُهر خود را بهمن داد و گفت: تو اختیاردارِ کارهاىِ من هستى، هرگونه که میخواهى رفتار کن.