رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۲۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به‌گزارش خبرنگار سرویس مهدویت خبرگزاری شبستان به‌نقل از کانال تلگرامی مسجد مقدس جمکران، حجت‌الاسلام و المسلمین حسین هاشمی‌نژاد، کارشناس مذهبی اظهار کرد: میرزای نایینی، زمانی که روس‌ها از ناحیة خراسان، ایران را اشغال کردند، توسّلاتی به‌امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام داد که سرانجامِ دوستان شما چگونه خواهد شد؟ وی اضافه کرد: میرزای نایینی، شب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را در خواب زیارت کرد که حضرت کنار دیواری کج و متزلزل ایستاده‌اند و هر زمان دیوار بنا می‌کند تا [می‌خواهد] بیفتد، حضرت با انگشت اشاره می‌کنند و دیوار می‌ایستد. هاشمی‌نژاد گفت: امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به‌میرزا فرمودند: «این دیوار، کشور ایران است، این کشور کج می‌شود اما خراب نمی‌شود، ما با انگشت خود ایران را حفظ کرده‌ایم؛ زیرا ایران، کشوری شیعه و خانة جدم علی بن ابی طالب علیه‌السلام است و ما آن را حفظ می کنیم.» این کارشناس مذهبی اضافه کرد: هر زمان بلای بزرگی بنا بوده است برای ایران به‌وجود آید، دست غیبیِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از آستین خارج شد و بلا را دور کرد. خبرگزاری شبستان

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قضیّه صالح صفی متّقی حاجی علی بغدادی موجود در تاریخ تألیف این کتاب - وفّقه اللَّه - که مناسبتی با حکایت سابقه دارد و اگر نبود در این کتاب شریف، مگر این حکایت متقنة صحیحه که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکی‌ها واقع شده، هر آینه کافی بود در شرافت و نفاست آن و شرح آن چنان است: در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف رسالة جنّة المأوی بودم، عازم نجف اشرف شدم به‌جهت زیارت مبعث. وارد کاظمین شدم و خدمت جناب عالم عامل و فقیه کامل، سیّد سند و حبر معتمد آقا سیّد محمّد بن العالم الأوحد، سیّد احمد بن العالم الجلیل والموحد النبیل سیّد حیدر الکاظمینی ایّده اللَّه رسیدم و او از تلامذة خاتم المجتهدین و فخر الاسلام و المسلمین الیه ریاسة الامامیه فی العلم و العمل استاد اعظم شیخ مرتضی اعلی اللَّه تعالی مقامه است و از اتقیای علمای آن بلدة شریفه و از صلحای ائمّة جماعت صحن و حرم شریف و ملاذ طلّاب و غربا و زوّار. پدر و جدّش از علمای معروفین و تصانیف جدّش سیّد حیدر در اصول و فقه و غیره موجود است. از ایشان سؤال کردم: اگر حکایت صحیحه‌ای در این باب، دیده یا شنیده، نقل کنند. پس، این قضیّه را نقل نمود و خود، سابقاً شنیده بودم ولکن ضبط اصل و سند آن نکرده بودم. پس مستدعی شدم که آن را به‌خطّ خود بنویسد. فرمود: «مدّتی است شنیدم و می ترسم در آن زیاد و کمی شود، باید او را ملاقات کنم و بپرسم، آن‌گاه بنویسم و لکن ملاقات او و تلقّی از او صعب، چه او از زمان وقوع این قضیّه، انسش با مردم کم شده است، مسکنش بغداد و چون به‌زیارت مشرّف می‌شود به‌جایی نمی‌رود و بعد از قضای وطر [رسیدن به‌مقصود] از زیارت بر می‌گردد و گاه شود که در سال یک دفعه یا دو دفعه در عبور ملاقات می‌شود و علاوه بنایش بر کتمان است، مگر برای بعضی از خواص از کسانی که ایمن است از نشر و اذاعة آن، از خوف استهزای مخالفین مجاورین که منکرند ولایت مهدی علیه‌السلام و غیبت او را و خوفِ نسبت دادنِ عوام او را به‌فخر و تنزیه نفس.» گفتم: تا مراجعت حقیر از نجف، مستدعیم که به‌هر قسم است او را دیده و قصّه را پرسیده که حاجت، بزرگ و وقت تنگ است. سپس از ایشان مفارقت کردم و به‌قدر دو یا سه ساعت بعد، جناب ایشان برگشتند و فرمودند: «از اعجب قضایا آن که چون به‌منزل خود رفتم، بدون فاصله، کسی آمد که جنازه‌ای از بغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند که بر آن نماز کنید. چون رفتم و نماز کردم، حاجی مزبور را در مشیّعین دیدم. پس او را به‌گوشه ای بردم و بعد از امتناع به‌هر قسم بود، قضیّه را شنیدم. پس بر این نعمت سنیّه، خدای را شکر کردم. پس تمام قضیّه را نوشتند و در جنّة المأوی ثبت کردم. پس از مدتی با جمعی از علمای کرام و سادات عظام به‌زیارت کاظمین علیهماالسلام مشرّف شدیم و از آن‌جا به‌بغداد رفتیم به‌جهت زیارت نوّاب اربعه رضوان اللَّه علیهم. پس از ادای زیارت، خدمت جناب عالم عامل و سیّد فاضل، آقا سیّد حسین کاظمینی، برادر جناب آقا سیّد محمّد مذکور که ساکن است در بغداد و مدارِ امور شرعیّة شیعیان بغداد ایدهم اللَّه با ایشان است، مشرّف و مستدعی شدیم که حاجی علی مذکور را احضار نماید. پس از حضور، مستدعی شدیم که در مجلس قضیّه را نقل کند، ابا نمود. پس از اصرار، راضی شد در غیر آن مجلس، به‌جهت حضور جماعتی از اهل بغداد. پس به‌خلوتی رفتیم و نقل کرد و فی الجمله اختلافی در دو سه موضوع داشت که خود معتذّر شد که به‌سبب طول مدّت است و از سیمای او آثار صدق و صلاح به‌نحوی لایح و هویدا بود که تمام حاضرین با تمام مداقه که در امور دینیّه و دنیویّه دارند، قطع به‌صدق واقعه پیدا کردند. حاجی مذکور ایّده اللَّه نقل کرد: «در ذمّة من هشتاد تومان مال امام علیه‌السلام جمع شد. رفتم به‌نجف اشرف، بیست تومان از آن را دادم به‌جناب علم الهدی و التقی شیخ مرتضی اعلی اللَّه مقامه و بیست تومان به‌جناب شیخ محمّد حسین مجتهد کاظمینی و بیست تومان به‌جناب شیخ محمّد حسن شروق و باقی ماند در ذمّة من بیست تومان که قصد داشتم در مراجعت بدهم به‌جناب شیخ محمّد حسن کاظمینی آل یس ایّده اللَّه. چون مراجعت کردم به‌بغداد، خوش داشتم که تعجیل کنم در ادای آن‌چه باقی بود در ذمّة من. پس در روز پنج‌شنبه بود که مشرّف شدم به‌زیارت امامین همامین کاظمین علیهماالسلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شیخ سلمه اللَّه و قدری از آن بیست تومان را دادم و باقی را وعده کردم که بعد از فروش بعضی از اجناس به‌تدریج بر من حواله کنند که به‌اهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت به‌بغداد در عصر آن روز. جناب شیخ خواهش کرد بمانم، متعذر شدم که باید مُزد عملة کارخانه شعربافی که دارم بدهم؛ چون رسم چنین بود که مُزد هفته را در عصر پنج‌شنبه می‌دادم. پس برگشتم. چون ثُلثِ از راه را تقریباً طی کردم، سیّد جلیلی را دیدم که از طرف بغداد رو به‌من می‌آید، چون نزدیک شد، سلام کرد و دست‌های خود را گشود برای مصافحه و معانقه و فرمود: «أهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم و بر سر، عمّامة سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود. ایستاد و فرمود: «حاجی علی! خیر است، به‌کجا می‌روی؟» گفتم: کاظمین علیهماالسلام را زیارت کردم و برمی‌گردم به‌بغداد. فرمود: «امشب شب جمعه است، برگرد!» گفتم: یا سیّدی! متمکّن نیستم. فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان جدّ من، امیرالمؤمنین علیه‌السلام و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد؛ زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.» و این اشاره بود به‌مطلبی که در خاطر داشتم که از جانب شیخ خواهش کنم نوشته به‌من دهد که من از موالیان اهل بیت علیهم‌السلام هستم و آن را در کفن خود بگذارم. پس گفتم: تو چه می‌دانی و چگونه شهادت می‌دهی؟ فرمود: «کسی که حقّ او را به‌او می‌رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‌شناسد؟» گفتم: چه حقّ؟ فرمود: «آن‌که رساندی به‌وکیل من». گفتم: وکیل تو کیست؟ فرمود: «شیخ محمّد حسن». گفتم: وکیل تو است؟ فرمود: «وکیل من است» و به‌جناب آقا سیّد محمّد گفته بود که در خاطرم خطور کرد که این سیّد جلیل مرا به‌اسم خواند با آن‌که من او را نمی‌شناسم. پس به‌خود گفتم: شاید او مرا می‌شناسد و من او را فراموش کردم. باز در نَفس خود گفتم: این سیّد از حقّ سادات از من چیزی می‌خواهد و خوش دارم که از مال امام علیه‌السلام چیزی به‌او برسانم. پس گفتم: ای سیّد من! در نزد من از حقّ شما چیزی مانده بود؛ رجوع کردم در امر آن به‌جناب شیخ محمّد حسن، برای آن که ادا کنم حقّ شما، یعنی سادات را به‌اذن او. پس در روی من تبسّمی کرد و فرمود: «آری! رساندی بعضی از حقّ ما را به‌سوی وکلای ما در نجف اشرف.» پس گفتم: آن‌چه ادا کردم، قبول شد؟ فرمود: «آری.» در خاطرم گذشت که این سیّد بالنسبه به‌علمای اعلام می‌گوید: «وکلای ما!» و این در نظرم بزرگ آمد. پس گفتم: علما، وکلایند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت، انتهی. آن‌گاه فرمود: «برگرد و جدّم را زیارت کن!» پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. چون به‌راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما، نهرِ آبِ سفیدِ صاف جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با ثمر در یک وقت با آن‌که موسم آنها نبود بر بالای سر ما سایه انداخته‌اند. گفتم: این نهر و این درخت‌ها چیست؟ فرمود: «هرکس از موالیان ما که زیارت کند جدّ ما را و زیارت کند ما را، این‌ها با او هست.» پس گفتم: می خواهم سؤالی کنم. فرمود: «سؤال کن!» گفتم: شیخ عبدالرزاق مرحوم، مردی بود مدرّس. روزی نزد او رفتم، شنیدم که می‌گفت: کسی که در طول عمر خود، روزها را روزه باشد و شب‌ها را به‌عبادت به‌سر بَرَد و چهل حجّ و چهل عمره به‌جای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از موالیان امیرالمؤمنین علیه‌السلام نباشد، برای او چیزی نیست. فرمود: «آری، واللَّه! برای او چیزی نیست.» پس از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که او از موالیان امیرالمؤمنین علیه‌السلام است؟ فرمود: «آری! او و هر که متعلّق است به‌تو.» پس گفتم: سیّدنا! برای من مسأله‌ای است. فرمود: «بپرس!» گفتم: قرّاءِ تعزیة حسین علیه‌السلام می‌خوانند که سلیمان اعمش، آمد نزد شخصی و از زیارت سیّدالشهداء علیه‌السلام پرسید. گفت: بدعت است! پس در خواب دید هودجی [کجاوه‌ای که مخصوص سوار شدن بانوان است] را میان زمین و آسمان. سؤال کرد: کیست در آن هودج؟ گفتند: فاطمة زهرا و خدیجة کبری علیهماالسلام. گفت: به‌کجا می‌روند؟ گفتند: به‌زیارت حسین علیه‌السلام در امشب که شب جمعه است و دید رقعه‌هایی (کاعذهایی) را که از هودج می‌ریزد و در آن مکتوب است: «امانٌ مِنَ النَّارِ لِزُوَّارِ الحسینِ علیه‌السلام فی لیلة الجمعة، امانٌ مِنَ النَّارِ یَومَ القیمةِ» این حدیث صحیح است؟ فرمود: «آری، راست و تمام است.» گفتم: سیّدنا! صحیح است که می‌گویند هرکس زیارت کند حسین علیه‌السلام را در شب جمعه، پس برای او امان است؟ فرمود: «آری واللَّه!» و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریست. گفتم: سیّدنا! مسألة. فرمود: «بپرس!» گفتم: سنة هزار و دویست و شصت و نه [1269] حضرت رضا علیه‌السلام را زیارت کردیم و در درّوت [قریه‌ای است پر از بساتین و نخل، در صعید مصر] یکی از عرب‌های شروقیه را که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرف‌اند، ملاقات کردیم و او را ضیافت کردیم و از او پرسیدم: چگونه است ولایت رضا علیه‌السلام؟ گفت: بهشت است، امروز پانزده روز است که من از مال مولای خود، حضرت رضا علیه‌السلام خورده‌ام! چه حدّ دارد مُنکَر و نکیر که در قبر نزد من بیایند؟ گوشت و خون من از طعام آن حضرت روییده در مهمان‌خانة آن جناب. این صحیح است که علی بن موسی الرضا علیه‌السلام می‌آید و او را از منکَر و نکیر خلاص می‌کند؟ فرمود: «آری، واللَّه! جدِّ من ضامن است.» گفتم: سیّدنا! مسألة کوچکی است، می‌خواهم بپرسم. فرمود: «بپرس!» گفتم: زیارت من از حضرت رضا علیه‌السلام مقبول است؟ فرمود: «قبول است، إن شاءاللَّه.» گفتم: «سیّدنا! مسألة.» فرمود: «بسم اللَّه!» گفتم: حاجی محمّد حسین بزّاز باشی، پسر مرحوم حاجی احمد بزّاز باشی، زیارتش قبول است یا نه؟ و او با من در راه مشهد رضا علیه‌السلام رفیق و شریک در مخارج بود. فرمود: «عبد صالح، زیارتش قبول است.» گفتم: سیّدنا! مسألة. فرمود: «بسم اللَّه.» گفتم: فلان که از اهل بغداد و همسفر ما بود، زیارتش قبول است؟ پس ساکت شد. گفتم «سیّدنا! مسألة.» فرمود: «بسم اللَّه.» گفتم: این کلمه را شنیدی یا نه؟ زیارت او قبول است یا نه؟ جوابی نداد. حاجی مذکور نقل کرد که ایشان چند نفر بودند از اهل مترفین بغداد که در بین سفر پیوسته به‌لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص، مادرِ خود را نیز کشته بود. پس رسیدیم در راه به‌موضعی از جادّة وسیعه که در دو طرف آن بساتین و مواجه بلدة شریفة کاظمین است و موضعی از آن جادّه، که متّصل است به‌بساتین از طرف راست آن که از بغداد می‌آید و آن مال بعضی از ایتام سادات بود که حکومت به‌جور، آن را داخل در جادّه کرد و اهل تقوا و ورعِ سکنة این دو بلد، همیشه از راه رفتن در آن قطعه از زمین کناره می‌کردند. پس دیدم آن جناب را که در آن قطعه راه می‌رود. گفتم: ای سیّد من! این موضع مال بعضی از ایتام سادات است، تصرّف در آن روا نیست. فرمود: «این موضع، مال جدّ ما، امیرالمؤمنین علیه‌السلام و ذریّة او و اولاد ما است، حلال است برای موالیان ما تصرّف در آن.» در قرب آن مکان، در طرفِ راست، باغی است مال شخصی که او را حاجی میرزا هادی می‌گفتند و از متموّلین معروفین عجم بود که در بغداد ساکن بود. گفتم: سیّدنا! راست است که می‌گویند زمین باغ حاجی میرزا هادی، مال حضرت موسی بن جعفرعلیهماالسلام است؟ فرمود: «چه کار داری به‌این؟» و از جواب اعراض نمود. پس رسیدیم به‌ساقیة (جوی) آب که از شطّ دجله می‌کشند برای مزارع و بساتین آن حدود و از جادّه می‌گذرد و آن‌جا دو راه می‌شود به‌سمت بلد [شهر]، یکی راه سلطانی است و دیگری راه سادات و آن جناب میل کرد به‌راه سادات. پس گفتم: بیا از این راه؛ یعنی راه سلطانی، برویم. فرمود: «نه، از همین راه خود می‌رویم.» پس آمدیم و چند قدمی نرفتیم که خود را در صحن مقدّس در نزد کفش‌داری دیدیم و هیچ‌کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف باب المراد که از سمت شرقی و طرف پایین پاست و در درِ رواق مطهّر، مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت بکن!» گفتم: من قاری نیستم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: آری! پس فرمود: «ءَادخل یا اللَّه! السلام علیک یا رسولَ اللَّه! السلام علیک یا امیرالمؤمنین....» و هم‌چنین سلام کردند بر هر یک از ائمّه علیهم‌السلام تا در سلام رسیدند، به‌حضرت عسکری علیه‌السلام و فرمود: «السلام علیک یا أبا محمّد الحسن العسکری»، آن‌گاه فرمود: «امام زمان خود را می‌شناسی؟» گفتم: چرا نمی‌شناسم؟ فرمود: «سلام کن بر امام زمان خود»، گفتم: «السلام علیکَ یا حجّةَ اللَّه یا صاحبَ الزمان یا ابنَ الحسن»، تبسّم نمود و فرمود: «علیک‌السلام و رحمة اللَّه و برکاته». داخل در حرم مطهّر شدیم و ضریح مقدّس را چسبیدیم و بوسیدیم. به‌من فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من قاری نیستم. فرمود: «زیارت بخوانم برای تو؟» گفتم: آری، فرمود: «کدام زیارت را می‌خواهی؟» گفتم: هر زیارت که افضل است، مرا به‌آن زیارت ده. فرمود: «زیارت امین اللَّه، افضل است.» آن‌گاه مشغول شدند به خواندن و فرمود: «السّلام علیکما یا امینیِ اللَّه فی أرضه وحجّتیهِ علی عباده. الخ» چراغ‌های حرم را در این حال روشن کردند، پس شمع‌ها را دیدم روشن است ولکن حرم به‌نوری دیگر روشن و منوَّر است، مانند نور آفتاب و شمع‌ها مانند چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ ملتفت این آیات نمی‌شدم. چون از زیارت فارغ شد، از سمت پایین پا آمدند به‌پشت سر و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند: «آیا زیارت می‌کنی جدّم حسین علیه‌السلام را؟» گفتم: آری، زیارت می‌کنم، شب جمعه است. پس زیارت وارث را خواندند و مؤذّن‌ها از اذان مغرب فارغ شدند. به‌من فرمود: «نماز کن و ملحق شو به‌جماعت!» پس تشریف آورد در مسجدِ پشتِ سرِ حرم مطهّر و جماعت در آن‌جا منعقد بود و خود در طرف راست امام جماعت، به‌انفراد ایستادند، محاذی او و من داخل شدم در صف اوّل و برایم مکانی پیدا شد. چون فارغ شدم، او را ندیدم. از مسجد بیرون آمدم و در حرم تفحّص کردم، او را ندیدم و قصد داشتم او را ملاقات کنم و چند قرانی به‌او بدهم و شب، او را نگاه‌ دارم که مهمان باشد. آن‌گاه به‌خاطرم آمد که این سیّد کی بود؟ آیات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقیاد من امر او را در مراجعت با آن شغلِ مهمّ که در بغداد داشتم و خواندن مرا به‌اسم با آن‌که او را ندیده بودم و گفتن او: «موالیان ما» و این‌که «من شهادت می دهم» و «دیدن نهر جاری و درختان میوهدار در غیر موسم» و غیر از این‌ها از آن چه گذشت که سبب شد برای یقین من به‌این که او حضرت مهدی علیه‌السلام است. خصوص در فقرة «اذن دخول» و پرسیدن از من، بعد از سلام بر حضرت عسکری علیه‌السلام که «امام زمان خود را می‌شناسی؟» چون گفتم: می‌شناسم، فرمود: سلام کن! چون سلام کردم، تبسّم کرد و جواب داد. پس آمدم در نزد کفش‌دار و از حال جنابش سؤال کردم. گفت: «بیرون رفت»، و پرسید: «این سیّد، رفیق تو بود؟» گفتم: بلی، پس آمدم به‌خانة مهماندار خود و شب را به‌سر بردم. چون صبح شد، رفتم به‌نزد جناب شیخ محمّد حسن و آن‌چه دیده بودم نقل کردم. پس دست خود را بر دهانِ خود گذاشت و نهی نمود از اظهار این قصّه و افشای این سرّ. فرمود: «خداوند تو را موفّق کند»، پس آن را مخفی می‌داشتم و به احدی اظهار ننمودم تا آن‌که یک ماه از این قضیّه گذشت. روزی در حرم مطهّر بودم، سیّدِ جلیلی را دیدم که آمد نزدیک من و پرسید: «چه دیدی؟» اشاره کرد به‌قصّة آن روز. گفتم: چیزی ندیدم. باز اعاده کرد آن کلام را. به شدّت انکار کردم. پس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.

مؤلّف گوید: حاجی علی مذکور، پسر حاجی قاسم بغدادی است و از تجّار و عامی است. از هرکس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به‌خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوءِ اهلِ عصر، مدح کردند و خود در مشاهده و مکالمه با او آثار این اوصاف را در او مشاهده نمودم و پیوسته در اثنای کلام تأسّف می‌خورد از نشناختن آن جناب به‌نحوی که معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبّت در آن. «هنیئاً له». نجم الثاقب، حسین طبرسی نوری، حکایت سی و یکم، ص484، با تصحیح و ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

یکی دیگر از اشعار معروف حبیب‌الله چایچیان، شعری در مدح امام رضا علیه‌السلام است که بارها و بارها در قالب‌های مختلف از رسانة ملی در خیابان‌های مشهد و یا آهنگ پیشواز تلفن همراه، آن را شنیده‌ایم. آن سروده، شعر معروف «آمدم ای شاه پناهم بده/ خط امانی ز گناهم بده» است؛ شعری که «حسان» در مدح امام رضا علیه‌السلام سرود و توسط مرحوم کریم‌خانی به‌زیبایی اجرا شد. حبیب الله چایچیان در خصوص ماجرای سرودن این شعر گفته است: اشعارم عنایتی است که از سوی ائمة اطهار علیهم‌السلام به‌من می‌شود. به‌طور مثال، شعر «ای شاه پناه بده» که دربارة امام رضا علیه‌السلام است، زمانی به‌من الهام شد که با مادرم به‌مشهد رفته بودیم. مادرم همیشه ارادت ویژه‌ای به‌چهارده معصوم علیهم‌السلام داشت. مادر دوبار پشت سر هم و در فاصلة زمانی نزدیک به‌هم سکته کرد. دکتر به‌من گفت: فردی که اینگونه سکته کند، کمتر زنده خواهد ماند. آن موقع به‌مادرم گفتم که چه آرزویی داری؟ او گفت: آرزوی من این است که یک بار دیگر حضرت رضا علیه‌السلام را زیارت کنم. با اینکه راه رفتن برایش دشوار بود و حال خوبی نداشت، دو بازویش را گرفتم تا بتواند یواش یواش حرکت کند و به‌مشهد رفتیم. حرم مثل همیشه خیلی شلوغ بود. وارد شدن به‌حرم مشکل و برای مادرم غیرممکن بود. گفتم: مادرجان! از همین‌جا سلام بدهی زیارت است. گفت: ما قدیمی‌ها تا ضریح را نبوسیم به‌دلمان نمی‌چسبد. گفتم: دلچسبی‌اش به‌این است که حضرت جواب بدهند. بازوی مادر را گرفته بودم و همین‌طور به‌سمت ضریح حرکت می‌کردیم که در همین حال این شعر را سرودم: آمدم ای شاه، پناهم بده - خطِّ امانی ز گناهم بده - ای حَرمَت ملجأ درماندگان - دور مران از در و راهم بده - ای گل بی‌خار گلستان عشق - قرب مکانی چو گیاهم بده - لایق وصل تو که من نیستم -اِذن به‌یک لحظه نگاهم بده. وقتی شعر به «تخلُّص» رسید، دیدم مادرم با آن ازدحام که آدم سالم نمی‌توانست برود، خودش را به‌ضریح رساند و ضریح را بوسید. من هم ضریح را بوسیدم و این شعر در حقیقت، زبان حال مادرم در آخرین لحظات عمرش است. خبرگزاری فارس

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ مَأْمُونٍ الرَّقِّیِّ قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ سَیِّدِیَ الصَّادِقِ علیه‌السلام إِذْ دَخَلَ سَهْلُ بْنُ حَسَنٍ الْخُرَاسَانِیُّ فَسَلَّمَ عَلَیْهِ ثُمَّ جَلَسَ فَقَالَ لَهُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَکُمُ الرَّأْفَةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ أَنْتُمْ أَهْلُ بَیْتِ الْإِمَامَةِ مَا الَّذِی یَمْنَعُکَ أَنْ یَکُونَ لَکَ حَقٌّ تَقْعُدُ عَنْهُ وَ أَنْتَ تَجِدُ مِنْ شِیعَتِکَ مِائَةَ أَلْفٍ یَضْرِبُونَ بَیْنَ یَدَیْکَ بِالسَّیْفِ فَقَالَ لَهُ علیه‌السلام اجْلِسْ یَا خُرَاسَانِیُّ رَعَى اللَّهُ حَقَّکَ ثُمَّ قَالَ یَا حَنَفِیَّةُ اسْجُرِی التَّنُّورَ فَسَجَرَتْهُ حَتَّى صَارَ کَالْجَمْرَةِ وَ ابْیَضَّ عُلْوُهُ ثُمَّ قَالَ یَا خُرَاسَانِیٌّ قُمْ فَاجْلِسْ فِی التَّنُّورِ فَقَالَ الْخُرَاسَانِیُّ یَا سَیِّدِی یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَا تُعَذِّبْنِی بِالنَّارِ أَقِلْنِی أَقَالَکَ اللَّهُ قَالَ قَدْ أَقَلْتُکَ فَبَیْنَمَا نَحْنُ کَذَلِکَ إِذْ أَقْبَلَ هَارُونٌ الْمَکِّیُّ وَ نَعْلُهُ فِی سَبَّابَتِهِ فَقَالَ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ فَقَالَ لَهُ الصَّادِقُ علیه‌السلام أَلْقِ النَّعْلَ مِنْ یَدِکَ وَ اجْلِسْ فِی التَّنُّورِ قَالَ فَأَلْقَى النَّعْلَ مِنْ سَبَّابَتِهِ ثُمَّ جَلَسَ فِی التَّنُّورِ وَ أَقْبَلَ الْإِمَامُ یُحَدِّثُ الْخُرَاسَانِیَّ حَدِیثَ خُرَاسَانَ حَتَّى کَأَنَّهُ شَاهِدٌ لَهَا ثُمَّ قَالَ قُمْ یَا خُرَاسَانِیُّ وَ انْظُرْ مَا فِی التَّنُّورِ قَالَ فَقُمْتُ إِلَیْهِ فَرَأَیْتُهُ مُتَرَبِّعاً فَخَرَجَ إِلَیْنَا وَ سَلَّمَ عَلَیْنَا فَقَالَ لَهُ الْإِمَامُ علیه‌السلام کَمْ تَجِدُ بِخُرَاسَانَ مِثْلَ هَذَا فَقُلْتُ وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِداً فَقَالَ علیه‌السلام لَا وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِداً أَمَا إِنَّا لَا نَخْرُجُ فِی زَمَانٍ لَا نَجِدُ فِیهِ خَمْسَةً مُعَاضِدِینَ لَنَا نَحْنُ أَعْلَمُ بِالْوَقْتِ. مناقب آل أبی طالب، ابن شهر آشوب، ج4، ص237.

مأمون رقّی می‌گوید: در محضر آقایم، امام صادق علیه‌السلام بودم که سهل بن حسن خراسانى وارد شد و بر ایشان سلام کرد و نشست. سپس گفت: ای پسر رسول خدا، شما رئوف و مهربان هستید، و شما خاندان امامت هستید، چه چیزی نمی‌گذارد که تو حقِّ مسلَّمِ خودت را بگیری، در حالی که از شیعیانت صد هزار نفر پیدا می‌کنی که حاضرند در رکابت شمشیر بزنند؟! حضرت فرمود: خراسانى، بنشین، خدا اجرت بدهد! سپس به‌کنیز خود فرمود: حنفیة، تنور را روشن کن! حنفیه تنور را روشن کرد، تا مانند یک گُلِ آتش شد و بالای شعله‌ها سفید گردید. سپس فرمود: ای خراسانی، برخیز و بنشین در تنور. خراسانى عرض کرد: ای آقای من، ای پسر رسول خدا، مرا با آتش عذاب نکن، از جرم من در گذر، خدا از تو بگذرد. امام علیه‌السلام فرمود: از تو گذشتم. مأمون رقی می‌گوید: در همین بین، ناگهان هارون مکّى، در حالی‌که کفشش داخل انگشت سبّابه‌اش بود، به‌طرف ما آمد و عرض کرد: السلام علیک یا ابن رسول اللَّه. امام صادق علیه‌السلام [پس از جواب سلام او] فرمود: کفشهایت را از دستت بینداز و بنشین داخل تنور! هارون مکّی، کفش‌هایش را از داخلِ انگشتِ سبّابه‌اش انداخت و سپس در داخل تنور نشست. امام رو کرد به‌مرد خراسانی و با او در مورد خراسان مشغول گفتگو شد، به‌گونه‌ای که گویا ایشان در حال مشاهدة خراسان است. سپس فرمود: خراسانى، برخیز و به‌داخل تنور بنگر. خراسانی می‌گوید: به‌جانب تنور رفتم، دیدم هارون مکّی چهار زانو در تنور نشسته است، بعد از تنور خارج شد، و به‌ما سلام کرد. امام علیه‌السلام به‌مرد خراسانی فرمود: در خراسان مانند هارون مکّی چند نفر می‌یابی؟ خراسانی گفت: به‌خدا قسم! حتی یک نفر را هم پیدا نمی‌کنم. امام علیه‌السلام فرمود: نه به‌خدا قسم، حتی یک نفر را هم پیدا نمی‌کنی، آگاه باش، همانا ما در زمانى که در آن زمان، پنج نفر یاور نمی‌یابیم، قیام نخواهیم کرد، ما خودمان وقت قیام را بهتر می‌شناسیم.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

بینا إبراهیم خلیل الرحمن علیه‌السلام فی جبل بیت المقدس یطلب مرعىً لغنمه، إذ سمع صوتاً، فإذا هو برجل قائم یصلی طولُه اثنا عشرَ شبراً، فقال له: یا عبد الله لمن تصلی؟ قال: لإله السماء. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: هل بقی أحد من قومک غیرک؟ قال: لا. قال: فمن أین تأکل؟ قال: أجتنی من هذا الشجر فی الصیف وآکله فی الشتاء. قال له: فأین منزلک؟ قال: فأومأ بیده إلى جبل. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: هل لک أن تذهب بی معک فأبیت عندک اللیلة؟ فقال: إنَّ قدامی ماءٌ لا یخاض. قال: کیف تصنع؟ قال: أمشی علیه. قال: فاذهب بی معک، فلعلَّ اللهَ أن یرزقنی ما رزقک. قال: فأخذ العابد بیده، فمضیا جمیعا حتى انتهیا إلى الماء، فمشى ومشى إبراهیم علیه‌السلام معه حتى انتهیا إلى منزله، فقال له إبراهیم علیه‌السلام: أیُّ الأیامِ أعظمُ؟ فقال له العابدُ: یومُ الدِّینِ، یوم یدان الناسُ بعضُهم من بعض. قال: فهل لک أن ترفع یدک وأرفع یدی، فتدعو اللهَ عز وجل أن یؤمننا من شرِّ ذلک الیوم؟ فقال: وما تصنع بدعوتی؟ فوالله إن لی لدعوةً منذ ثلاثین سنة ما اُجِبتُ فیها بشئ. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: أولا أخبرک لأیِّ شئ احتبست دعوتُک؟ قال: بلى. قال له: إنَّ الله عز وجل إذا أحب عبدا احتبس دعوتَه لیناجیه ویسأله ویطلب إلیه، وإذا أبغض عبداً عجل له دعوته، أو ألقى فی قلبه الیأسَ منها. ثم قال له: وما کانت دعوتُک؟ قال: مرَّ بی غنمٌ ومعه غلام له ذؤابة، فقلت: یا غلام، لمن هذا الغنم؟ فقال: لإبراهیم خلیل الرحمن. فقلت: اللهم إن کان لک فی الارضِ خلیلٌ فأرنیه. فقال له إبراهیم علیه‌السلام: فقد استجاب الله لک، أنا إبراهیم خلیل الرحمن، فعانقه، فلما بعثَ اللهُ محمداً صلى الله علیه وآله جاءتِ المصافحةُ. اَمالی صدوق، ترجمه کمره‌ای، المجلس التاسع والأربعون، ص296، ح11.

در هنگامی که ابراهیم خلیل الرحمن علیه‌السلام در کوه بیت المقدس به‌دنبال چراگاهی برای گوسفندانش بود، ناگهان مردی را دید با قدی دوازده وجب که ایستاده بود و نماز می‌خواند. از او پرسید: بندة خدا، برای چه کسی نماز می‌خوانی؟ گفت: برای پروردگار آسمان. ابراهیم علیه‌السلام از او پرسید: آیا از فامیلت غیر از تو، شخص دیگری باقی مانده است؟ گفت: خیر. فرمود: پس از کجا عذا می‌خوری؟ گفت: در تابستان از این درخت می‌چینم و آنها را در زمستان می‌خورم. گفت: منزلت کجاست؟ با دستش به‌کوهی اشاره کرد. ابراهیم علیه‌السلام به‌او فرمود: می‌شود مرا هم با خودت ببری تا امشب پیش تو بمانم؟ گفت: من از میان آبی می‌روم که عمیق است. حضرت پرسید: تو چه می‌کنی [و چگونه از این آب عمیق به‌خانه‌ات می‌روی]؟ گفت: بر روی آب راه می‌روم! فرمود: مرا هم با خودت ببر، شاید خداوند آنچه را روزی تو کرده به‌من هم عطاکند. عابد دست حضرت ابراهیم را گرفت و هر دو با هم حرکت کردند تا رسیدند به‌آب، و عابد بر روی آب راه رفت و ابراهیم علیه‌السلام هم با او بر روی آب راه رفت، تا رسیدند به‌منزل عابد. ابراهیم علیه‌السلام به‌او فرمود: چه روزی از همة روزها بزرگتر است؟ عابد عرض کرد: روز قیامت، همان روزی که بعضی از مردم به‌خاطر برخی دیگر پاداش داده می‌شوند، فرمود: می‌توانی دستت را بلند کنی و من هم دستم را بلند کنم و تو از خدای عز وجل بخواهی که خداوند ما را از شرِّ آن روز در امان بدارد؟ گفت: دعای من به‌چه دردِ تو می‌خورد؟ به‌خدا قسم، سی [سه] سال است که یک دعا کرده‌ام و هیچ جوابی نگرفته‌ام. ابراهیم علیه‌السلام فرمود: آیا به‌تو خبر ندهم که برای چه دعایت مستجاب نشد؟ گفت: چرا. فرمود: هرگاه خداوند عزوجل بنده‌ای را دوست بدارد دعایش را مستجاب نمی‌کند تا با او مناجات و از او درخواست کند و از او طلب نماید، و هرگاه بنده‌ای را دشمن بدارد دعایش را سریع مستجاب می‌کند، یا در قلبش ناامیدی از استجابت دعایش را می‌افکند. سپس از او پرسید: دعایت چه بوده است؟ عرض کرد: گوسفندانی را دیدم که همراهشان جوانی صاحبِ گیسوانی بود، به‌آن جوان گفتم: ای جوان، این گوسفندان ار آن کیست؟ گفت: آنها متعلق به‌ابراهیم خلیل الرحمن است. گفتم: خدایا، اگر برای تو در روی زمین خلیلی است، پس آن خلیل را به‌من نشان بده. ابراهیم علیه‌السلام به‌او فرمود: خداوند دعایت را مستجاب فرموده است، من ابراهیم خلیل الرحمن هستم، پس ابراهیم علیه‌السلام با او معانقه نمود، و چون خداوند، محمّد صلی الله علیه و آله را مبعوث کرد، مصافحه پدیدار گردید.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِی نَصْرٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی الْحَسَنِ علیه‌السلام جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنِّی قَدْ سَأَلْتُ اللَّهَ حَاجَةً مُنْذُ کَذَا وَ کَذَا سَنَةً وَ قَدْ دَخَلَ قَلْبِی مِنْ إِبْطَائِهَا شَیْ‌ءٌ فَقَالَ یَا أَحْمَدُ إِیَّاکَ وَ الشَّیْطَانَ أَنْ یَکُونَ لَهُ عَلَیْکَ سَبِیلٌ حَتَّى یُقَنِّطَکَ إِنَّ أَبَا جَعْفَرٍ علیه‌السلام کَانَ یَقُولُ إِنَّ الْمُؤْمِنَ یَسْأَلُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ حَاجَةً فَیُؤَخِّرُ عَنْهُ تَعْجِیلَ إِجَابَتِهِ حُبّاً لِصَوْتِهِ وَ اسْتِمَاعِ نَحِیبِهِ‌ ثُمَّ قَالَ وَ اللَّهِ مَا أَخَّرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ مَا یَطْلُبُونَ مِنْ هَذِهِ الدُّنْیَا خَیْرٌ لَهُمْ مِمَّا عَجَّلَ لَهُمْ فِیهَا وَ أَیُّ شَیْ‌ءٍ الدُّنْیَا إِنَّ أَبَا جَعْفَرٍ علیه‌السلام کَانَ یَقُولُ یَنْبَغِی لِلْمُؤْمِنِ أَنْ یَکُونَ دُعَاؤُهُ فِی الرَّخَاءِ نَحْواً مِنْ دُعَائِهِ فِی الشِّدَّةِ لَیْسَ إِذَا أُعْطِیَ فَتَرَ فَلَا تَمَلَّ الدُّعَاءَ فَإِنَّهُ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِمَکَانٍ‌ وَ عَلَیْکَ بِالصَّبْرِ وَ طَلَبِ الْحَلَالِ وَ صِلَةِ الرَّحِمِ وَ إِیَّاکَ وَ مُکَاشَفَةَ النَّاسِ فَإِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ نَصِلُ مَنْ قَطَعَنَا وَ نُحْسِنُ إِلَى مَنْ أَسَاءَ إِلَیْنَا فَنَرَى وَ اللَّهِ فِی ذَلِکَ الْعَاقِبَةَ الْحَسَنَةَ إِنَّ صَاحِبَ النِّعْمَةِ فِی الدُّنْیَا إِذَا سَأَلَ فَأُعْطِیَ طَلَبَ غَیْرَ الَّذِی سَأَلَ وَ صَغُرَتِ النِّعْمَةُ فِی عَیْنِهِ فَلَا یَشْبَعُ مِنْ شَیْ‌ءٍ وَ إِذَا کَثُرَتِ النِّعَمُ کَانَ الْمُسْلِمُ مِنْ ذَلِکَ عَلَى خَطَرٍ لِلْحُقُوقِ الَّتِی تَجِبُ عَلَیْهِ وَ مَا یُخَافُ مِنَ الْفِتْنَةِ فِیهَا أَخْبِرْنِی عَنْکَ لَوْ أَنِّی قُلْتُ لَکَ قَوْلًا أَ کُنْتَ تَثِقُ بِهِ مِنِّی فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاکَ إِذَا لَمْ أَثِقْ بِقَوْلِکَ فَبِمَنْ أَثِقُ وَ أَنْتَ حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ قَالَ فَکُنْ بِاللَّهِ أَوْثَقَ فَإِنَّکَ عَلَى مَوْعِدٍ مِنَ اللَّهِ أَ لَیْسَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ: وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ‌ [سوره بقره (2) آیه 186.] وَ قَالَ‌ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ‌[سوره زمر (39) آیه 53.] وَ قَالَ‌ وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا [سوره بقره (2) آیه268] فَکُنْ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَوْثَقَ مِنْکَ بِغَیْرِهِ وَ لَا تَجْعَلُوا فِی أَنْفُسِکُمْ إِلَّا خَیْراً فَإِنَّهُ مَغْفُورٌ لَکُمْ. اصول کافی، للکلینی، ترجمه سید هاشم رسولی، ج4، بَابُ مَنْ أَبْطَأَتْ عَلَیْهِ الْإِجَابَةُ، ح1، ص243.

احمد بن محمد بن ابی نصر می‌گوید: به‌امام رضا علیه‌السلام عرض کردم: جانم به‌قربانت، من از فلان و فلان سال، از خدا چیزی خواستم و به‌خاطر برآورده نشدنش دچار شک شده‌ام! فرمود: احمد، از شیطان بپرهیز، مبادا بر تو مسلَّط گردد تا تو را نا امید گرداند، همانا امام باقر علیه‌السلام می‌فرمود: همانا مؤمن از خدای متعال درخواستی می‌کند و خدا چون صدای و ضجّه و ناله‌اش را دوست دارد، در برآوردن حاجتش عجله نمی‌کند. سپس امام رضا علیه‌السلام فرمود: به‌خدا قسم، آن (حاجاتی) را که خداوند از مؤمنان به‌تأخیر انداخته، که عبارت است از حاجاتی که مربوط به‌این دنیای آنان است، برای آنان بهتر است از آن حاجاتی که برای آنان در این دنیا به‌سرعت به‌آنها داده است، و دنیا چه چیزی هست؟ همانا امام باقر علیه‌السلام می‌فرمود: برای مؤمن سزاوار است که دعایش در آسانی مانند دعای او در سختی باشد، نه این‌که اگر حاجتش برآورده شد، [از دعا و راز و نیاز و ناله و ضجّه] سُست شود، پس از دعا خسته نشو؛ زیرا دعا در نزد خدا جایگاه ویژه‌ای دارد، و بر تو باد به‌بردباری و به‌دنبال روزی حلال رفتن، و صلة رحم، و از دشمنی آشکار با مردم بپرهیز؛ زیرا ما خاندان پیامبر با کسی که با ما قطع کرده ارتباط برقرار می‌کنیم، و به‌کسی که به‌ما بدی کرده خوبی می‌کنیم، پس به‌خدا قسم، در این کارهای خود، خوش عاقبتی را می‌بینیم، همانا صاحبِ نعمت در این دنیا، اگر چیزی را درخواست کرد و داده شد، درخواست جدیدی خواهد داشت، و نعمت در نظرش کوچک می‌آید، و از هیچ چیز سیر نمی‌شود، و هرگاه نعمت‌ها زیاد گردد، مسلمان از این ناحیه در خطر خواهد بود؛ به‌خاطر وظایفی که به‌گردنش می‌افتد، و هم به‌خاطر آنچه که ترسیده می‌شود، که عبارت است از امتحان شدن در این نعمت‌ها. از خودت برایم بگو: اگر من به‌تو قولی بدهم، آیا به‌آن قولی که دادم، از طرف من، اعتماد می‌کنی؟ احمد می‌گوید: عرض کردم: فدایت گردم، اگر من به‌قول شما اعتماد نکنم پس به‌قول چه کسی اعتماد کنم، در حالی که شما دلیل خدا بر مخلوقاتش هستید؟! فرمود: پس به‌خدا اعتماد و اطمینانت بیشتر باشد؛ زیرا خدا به‌تو وعده داده است که دعایت را مستجاب خواهد کرد، آیا خدای عزوجل نمی‌فرماید: و چون بندگانم از تو دربارة من بپرسند، همانا من [به‌آنها] نزدیکم و دعای دعاکننده را وقتی که مرا بخواند، پاسخ می‌دهم. و فرموده است: از رحمت و آمرزش خدا ناامید نشوید. و فرموده است: و خدا به‌شما آمرزش و بخشش خود را وعده می‌دهد. پس اعتمادت به‌خدای عزوجل از دیگران بیشتر باشد، و در دلتان جز خوبی چیز دیگری را جای ندهید، که شما آمرزیده شده‌اید.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم میرزا حسین نوری از استادش مولا فتحعلی سلطان آبادی نقل فرموده است که گفت: ملامحمد صادق عراقی در تنگدستی و سختی و بلا بود و زمانی گذشت و گشایشی نیافت، تا آن‌که شبی در در خواب دید که گویا در بیابانی است و در آن، خیمة بزرگی با قبة خانه‌ای است. پرسید: این خیمة کیست؟ گفتند: این خیمة امام زمان عجّل‌الله ‌فرجه ‌الشریف است. به‌سرعت خود را به‌محضر آن بزرگوار رسانیده و از بدی حال و سختی عیال، به‌آن حضرت شکایت کرد و دعای گشایش خواست. حضرت او را به‌یکی از سادات از فرزندان خویش راهنمایی و به‌چادر او اشاره فرمود. ملّا محمّدصادق طبق دستور حضرت به‌آن خیمه رفت و متوجه شد که آن سیّدِ صاحبِ خیمه، سیّد محمّد سلطان آبادی، پدر سیّد باقر است. هنگامی که وارد خیمه شد، دید سیّد محمّد روی سجّاده و مشغول دعا و قرائت است. سلام کرد و حوالة امام عصر عجل الله فرجه را به‌او گفت. سیّد محمد نیز دعای گشایشی به‌او تعلیم کرد. ملّامحمد صادق از خواب بیدار شد و با این‌که قبل از آن خواب به‌خاطر موضوعی غیر قابل بیان، از سیّد محمّد نفرت داشت، نزد وی رفت. هنگامی که وارد بر او شد مشاهده کرد مانند عالم خواب، بر سجّاده‌اش ذکر و استغفار می‌کند. بر او سلام کرد و سیّد پاسخ سلام او را داد و لبخندی زد حاکی از این‌که از قضیّه مطلع است. آخوند ملا محمّدصادق از بدی حال و سختی عیال، به‌وی شکایت کرد و دعای گشایش خواست. و سیّد بی‌درنگ دعایی به‌او یاد داد و ملا محمّد صادق آن دعا را خواند و در زمان کوتاهی، دنیا از هر سو به‌او رو کرد. استاد ما، مرحوم ملّافتحعلی، همواره از سیّد محمّد سلطان آبادی، تعریف و تمجید زیادی می‌کرد و در اواخر عمر او را می‌دید و مدّتی شاگردش بود. امّا دعایی که سیّد در [خواب و] بیداری به‌ملّا محمّد صادق یاد داد، سه بخش است: 1-بعد از نماز صبح دست بر سینه بگذارد و هفتاد مرتبه بگوید: «یا فتّاح». میرزای نوری می‌فرماید: کفعمی در مصباح گفته است هرکه آن را به‌جا آورد، خدا پرده از دلش بردارد. 2- مرحوم شیخ کلینی [اصول کافی، ترجمة سید هاشم رسولی، ص332، باب الدعاء للرّزق، ح3.] از اسماعیل بن عبدالخالق نقل می‌کند که مردی از اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در تشرّف به‌محضر آن حضرت تأخیر داشت، سپس خدمت حضرت آمد، رسول خدا علّت را جویا شد، عرض کرد: علّتش بیماری و ناداری است. حضرت به‌او فرمود: آیا به‌تو دعایی را نیاموزم که بیماری و ناداریت را از بین ببرد؟ عرض کرد: چرا، ای رسول خدا، فرمود: بگو: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ تَوَکَّلْتُ‌ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ‌ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ صَاحِبَةً وَ لَا وَلَداً وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِ‌ وَ کَبِّرْهُ تَکْبِیراً». اسماعیل می‌گوید: دیری نپایید که آن مرد، دوباره به‌محضر پیامبر صلّی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: ای رسول خدا، خدا بیماری و ناداریم را بُرد. 3- ابن فهد حلّی، در ج1، ص268 عُدّة الداعی و نجاح الساعی، از امام رضا علیه‌السلام نقل کرده است که حضرت فرمود: هرکه بعد از نماز صبح این دعا را بخواند، از خدا هیچ حاجتی را درخواست نکند مگر آن‌که بر او آسان گردد، و خداوند عهده‌دار آن‌چیزی خواهد شد که او را اندوهگین کرده است: «بِسْمِ اللَّهِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ‏، وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ، فَوَقَاهُ اللَّهُ سَیِّئَاتِ مَا مَکَرُوا، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ‏، فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ‏، حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ مَا شَاءَ اللَّهُ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ‏، مَا شَاءَ اللَّهُ لاَ مَا شَاءَ النَّاسُ‏، مَا شَاءَ اللَّهُ وَ إِنْ کَرِهَ النَّاسُ‏، حَسْبِیَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِینَ، حَسْبِیَ الْخَالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ‏، حَسْبِیَ الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِینَ، حَسْبِیَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ‏، حَسْبِی مَنْ هُوَ حَسْبِی، حَسْبِی مَنْ لَمْ یَزَلْ حَسْبِی‏، حَسْبِی مَنْ کَانَ مُذْ کُنْتُ لَمْ یَزَلْ حَسْبِی، حَسْبِیَ اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ، عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ‏». ترجمة شیخ محمّدباقر کمره‌ای دارالسّلام، میرزا حسین نوری طبرسی، ج2، ص257.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حاج شیخ جعفر شوشتری در سال 1301 ه. ق. با عدّه‌ای به‌تهران آمده بود. ناصر‌الّدین شاه برای بهدست آوردنِ دلِ او حواله‌ای به‌مبلغ هزار تومان به‌نام او نوشت تا از خزانه دریافت کند. شیخ آن را ردّ کرد. شاه گفت: به‌همراهیان بدهید.‌ شیخ گفت: آنان توشة راه خود را برای این مسافرت تهیّه کرده‌اند. شاه انگشتریِ یاقوتِ قیمتی‌اش را که در انگشت داشت، بیرون آورد و آن را به‌شیخ داد و گفت: وقت نماز در دست داشته باشید و یاد من کنید. شیخ انگشتری را گرفت و در انگشت کرد و باز [آن را] ردّ کرد و گفت: این انگشتری در دست من نمی‌ماند. من یاد شما را به‌خاطر سپرده‌ام. حالا شما در دست کنید و یاد من کنید. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص46، بی نیازی و منش بلند حاج شیخ جعفر شوشتری، حکایت26.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

روزی موسی علیه‌السّلام در آن وقت که چوپانِ حضرتِ شعیب علیه‌السلام بود و هنوز وحی بر او نازل نشده بود، گوسفندان را می‌چرانید. ناگهان میشی از گلّه جدا شد. موسی خواست که او را به‌گلّه ببَرَد. میش، گوسفندان را نمی‌دید و از ترس فرار می‌کرد و موسی دنبال او می‌دوید، تا مقدار دو فرسنگ؛ چنان‌که طاقت میش تمام شد و از خستگی روی زمین افتاد و توان برخاستن نداشت. موسی به‌او نگاه کرد و رحمش آمد. گفت: ای رنج‌دیده، کجا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟ او را برداشت‌ و بر گردن گذاشت و تا نزدیک گلّه آورد. چون چشم میش بر گلّه افتاد، خاطرش جمع شد. موسی علیه‌السّلام او را از گردن پایین آورد و میش به‌داخل گلّه رفت. خداوند متعال به‌فرشتگان ندا کرد که دیدید بندة من با آن میش چه‌ رفتار کرد و با وجودِ رنجی که خود کشید، او را نیازُرد و او را بخشید؟ به‌عزّتم که به‌او مقام بالایی عطا کنم و او را هم‌سخن خود گردانم و پیغامبری‌اش دهم و بر او کتاب نازل کنم و تا جهان باشد از او گویند. این همه کرامت‌ها به‌او مرحمت فرمود. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص18.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قال المعصوم علیه‌السلام: و اذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فی‌البَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَةٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی! حتی إذا اصطلحا خرجوا عمیاء یتعادون یقولون: أذهب الله نور من ذهب بنورنا. لئالی الأخبار، محمد نبی تویسرکانی، ج2، فی ذم المهاجرة سیما أکثر من ثلثة أیام، ص217.

معصوم علیه‌السلام فرمود: هرگاه زن در خانه با شوهرش جرّ و بحث و مشاجره کند، برای ابلیس در هر گوشه‌ای از زوایای اتاق، شیطانی است که (از خوشحالی) کف می‌زند و می‌گوید: خدا هرکس که مرا شاد کرد، مسرور کند! تا زمانی که آن دو با هم آشتی کنند، آن شیاطین با چشم نابینا بیرون می‌روند و (با ناراحتی) می‌گویند: خداوند ببرد نور کسی را که نور ما را برد!

  • مرتضی آزاد