مؤلّف گوید: حاجی علی مذکور، پسر حاجی قاسم بغدادی است و از تجّار و عامی است. از هرکس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را بهخیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوءِ اهلِ عصر، مدح کردند و خود در مشاهده و مکالمه با او آثار این اوصاف را در او مشاهده نمودم و پیوسته در اثنای کلام تأسّف میخورد از نشناختن آن جناب بهنحوی که معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبّت در آن. «هنیئاً له». نجم الثاقب، حسین طبرسی نوری، حکایت سی و یکم، ص484، با تصحیح و ویراستاری.
مأمون رقّی میگوید: در محضر آقایم، امام صادق علیهالسلام بودم که سهل بن حسن خراسانى وارد شد و بر ایشان سلام کرد و نشست. سپس گفت: ای پسر رسول خدا، شما رئوف و مهربان هستید، و شما خاندان امامت هستید، چه چیزی نمیگذارد که تو حقِّ مسلَّمِ خودت را بگیری، در حالی که از شیعیانت صد هزار نفر پیدا میکنی که حاضرند در رکابت شمشیر بزنند؟! حضرت فرمود: خراسانى، بنشین، خدا اجرت بدهد! سپس بهکنیز خود فرمود: حنفیة، تنور را روشن کن! حنفیه تنور را روشن کرد، تا مانند یک گُلِ آتش شد و بالای شعلهها سفید گردید. سپس فرمود: ای خراسانی، برخیز و بنشین در تنور. خراسانى عرض کرد: ای آقای من، ای پسر رسول خدا، مرا با آتش عذاب نکن، از جرم من در گذر، خدا از تو بگذرد. امام علیهالسلام فرمود: از تو گذشتم. مأمون رقی میگوید: در همین بین، ناگهان هارون مکّى، در حالیکه کفشش داخل انگشت سبّابهاش بود، بهطرف ما آمد و عرض کرد: السلام علیک یا ابن رسول اللَّه. امام صادق علیهالسلام [پس از جواب سلام او] فرمود: کفشهایت را از دستت بینداز و بنشین داخل تنور! هارون مکّی، کفشهایش را از داخلِ انگشتِ سبّابهاش انداخت و سپس در داخل تنور نشست. امام رو کرد بهمرد خراسانی و با او در مورد خراسان مشغول گفتگو شد، بهگونهای که گویا ایشان در حال مشاهدة خراسان است. سپس فرمود: خراسانى، برخیز و بهداخل تنور بنگر. خراسانی میگوید: بهجانب تنور رفتم، دیدم هارون مکّی چهار زانو در تنور نشسته است، بعد از تنور خارج شد، و بهما سلام کرد. امام علیهالسلام بهمرد خراسانی فرمود: در خراسان مانند هارون مکّی چند نفر مییابی؟ خراسانی گفت: بهخدا قسم! حتی یک نفر را هم پیدا نمیکنم. امام علیهالسلام فرمود: نه بهخدا قسم، حتی یک نفر را هم پیدا نمیکنی، آگاه باش، همانا ما در زمانى که در آن زمان، پنج نفر یاور نمییابیم، قیام نخواهیم کرد، ما خودمان وقت قیام را بهتر میشناسیم.
در هنگامی که ابراهیم خلیل الرحمن علیهالسلام در کوه بیت المقدس بهدنبال چراگاهی برای گوسفندانش بود، ناگهان مردی را دید با قدی دوازده وجب که ایستاده بود و نماز میخواند. از او پرسید: بندة خدا، برای چه کسی نماز میخوانی؟ گفت: برای پروردگار آسمان. ابراهیم علیهالسلام از او پرسید: آیا از فامیلت غیر از تو، شخص دیگری باقی مانده است؟ گفت: خیر. فرمود: پس از کجا عذا میخوری؟ گفت: در تابستان از این درخت میچینم و آنها را در زمستان میخورم. گفت: منزلت کجاست؟ با دستش بهکوهی اشاره کرد. ابراهیم علیهالسلام بهاو فرمود: میشود مرا هم با خودت ببری تا امشب پیش تو بمانم؟ گفت: من از میان آبی میروم که عمیق است. حضرت پرسید: تو چه میکنی [و چگونه از این آب عمیق بهخانهات میروی]؟ گفت: بر روی آب راه میروم! فرمود: مرا هم با خودت ببر، شاید خداوند آنچه را روزی تو کرده بهمن هم عطاکند. عابد دست حضرت ابراهیم را گرفت و هر دو با هم حرکت کردند تا رسیدند بهآب، و عابد بر روی آب راه رفت و ابراهیم علیهالسلام هم با او بر روی آب راه رفت، تا رسیدند بهمنزل عابد. ابراهیم علیهالسلام بهاو فرمود: چه روزی از همة روزها بزرگتر است؟ عابد عرض کرد: روز قیامت، همان روزی که بعضی از مردم بهخاطر برخی دیگر پاداش داده میشوند، فرمود: میتوانی دستت را بلند کنی و من هم دستم را بلند کنم و تو از خدای عز وجل بخواهی که خداوند ما را از شرِّ آن روز در امان بدارد؟ گفت: دعای من بهچه دردِ تو میخورد؟ بهخدا قسم، سی [سه] سال است که یک دعا کردهام و هیچ جوابی نگرفتهام. ابراهیم علیهالسلام فرمود: آیا بهتو خبر ندهم که برای چه دعایت مستجاب نشد؟ گفت: چرا. فرمود: هرگاه خداوند عزوجل بندهای را دوست بدارد دعایش را مستجاب نمیکند تا با او مناجات و از او درخواست کند و از او طلب نماید، و هرگاه بندهای را دشمن بدارد دعایش را سریع مستجاب میکند، یا در قلبش ناامیدی از استجابت دعایش را میافکند. سپس از او پرسید: دعایت چه بوده است؟ عرض کرد: گوسفندانی را دیدم که همراهشان جوانی صاحبِ گیسوانی بود، بهآن جوان گفتم: ای جوان، این گوسفندان ار آن کیست؟ گفت: آنها متعلق بهابراهیم خلیل الرحمن است. گفتم: خدایا، اگر برای تو در روی زمین خلیلی است، پس آن خلیل را بهمن نشان بده. ابراهیم علیهالسلام بهاو فرمود: خداوند دعایت را مستجاب فرموده است، من ابراهیم خلیل الرحمن هستم، پس ابراهیم علیهالسلام با او معانقه نمود، و چون خداوند، محمّد صلی الله علیه و آله را مبعوث کرد، مصافحه پدیدار گردید.
احمد بن محمد بن ابی نصر میگوید: بهامام رضا علیهالسلام عرض کردم: جانم بهقربانت، من از فلان و فلان سال، از خدا چیزی خواستم و بهخاطر برآورده نشدنش دچار شک شدهام! فرمود: احمد، از شیطان بپرهیز، مبادا بر تو مسلَّط گردد تا تو را نا امید گرداند، همانا امام باقر علیهالسلام میفرمود: همانا مؤمن از خدای متعال درخواستی میکند و خدا چون صدای و ضجّه و نالهاش را دوست دارد، در برآوردن حاجتش عجله نمیکند. سپس امام رضا علیهالسلام فرمود: بهخدا قسم، آن (حاجاتی) را که خداوند از مؤمنان بهتأخیر انداخته، که عبارت است از حاجاتی که مربوط بهاین دنیای آنان است، برای آنان بهتر است از آن حاجاتی که برای آنان در این دنیا بهسرعت بهآنها داده است، و دنیا چه چیزی هست؟ همانا امام باقر علیهالسلام میفرمود: برای مؤمن سزاوار است که دعایش در آسانی مانند دعای او در سختی باشد، نه اینکه اگر حاجتش برآورده شد، [از دعا و راز و نیاز و ناله و ضجّه] سُست شود، پس از دعا خسته نشو؛ زیرا دعا در نزد خدا جایگاه ویژهای دارد، و بر تو باد بهبردباری و بهدنبال روزی حلال رفتن، و صلة رحم، و از دشمنی آشکار با مردم بپرهیز؛ زیرا ما خاندان پیامبر با کسی که با ما قطع کرده ارتباط برقرار میکنیم، و بهکسی که بهما بدی کرده خوبی میکنیم، پس بهخدا قسم، در این کارهای خود، خوش عاقبتی را میبینیم، همانا صاحبِ نعمت در این دنیا، اگر چیزی را درخواست کرد و داده شد، درخواست جدیدی خواهد داشت، و نعمت در نظرش کوچک میآید، و از هیچ چیز سیر نمیشود، و هرگاه نعمتها زیاد گردد، مسلمان از این ناحیه در خطر خواهد بود؛ بهخاطر وظایفی که بهگردنش میافتد، و هم بهخاطر آنچه که ترسیده میشود، که عبارت است از امتحان شدن در این نعمتها. از خودت برایم بگو: اگر من بهتو قولی بدهم، آیا بهآن قولی که دادم، از طرف من، اعتماد میکنی؟ احمد میگوید: عرض کردم: فدایت گردم، اگر من بهقول شما اعتماد نکنم پس بهقول چه کسی اعتماد کنم، در حالی که شما دلیل خدا بر مخلوقاتش هستید؟! فرمود: پس بهخدا اعتماد و اطمینانت بیشتر باشد؛ زیرا خدا بهتو وعده داده است که دعایت را مستجاب خواهد کرد، آیا خدای عزوجل نمیفرماید: و چون بندگانم از تو دربارة من بپرسند، همانا من [بهآنها] نزدیکم و دعای دعاکننده را وقتی که مرا بخواند، پاسخ میدهم. و فرموده است: از رحمت و آمرزش خدا ناامید نشوید. و فرموده است: و خدا بهشما آمرزش و بخشش خود را وعده میدهد. پس اعتمادت بهخدای عزوجل از دیگران بیشتر باشد، و در دلتان جز خوبی چیز دیگری را جای ندهید، که شما آمرزیده شدهاید.
حاج شیخ جعفر شوشتری در سال 1301 ه. ق. با عدّهای بهتهران آمده بود. ناصرالّدین شاه برای بهدست آوردنِ دلِ او حوالهای بهمبلغ هزار تومان بهنام او نوشت تا از خزانه دریافت کند. شیخ آن را ردّ کرد. شاه گفت: بههمراهیان بدهید. شیخ گفت: آنان توشة راه خود را برای این مسافرت تهیّه کردهاند. شاه انگشتریِ یاقوتِ قیمتیاش را که در انگشت داشت، بیرون آورد و آن را بهشیخ داد و گفت: وقت نماز در دست داشته باشید و یاد من کنید. شیخ انگشتری را گرفت و در انگشت کرد و باز [آن را] ردّ کرد و گفت: این انگشتری در دست من نمیماند. من یاد شما را بهخاطر سپردهام. حالا شما در دست کنید و یاد من کنید. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص46، بی نیازی و منش بلند حاج شیخ جعفر شوشتری، حکایت26.
معصوم علیهالسلام فرمود: هرگاه زن در خانه با شوهرش جرّ و بحث و مشاجره کند، برای ابلیس در هر گوشهای از زوایای اتاق، شیطانی است که (از خوشحالی) کف میزند و میگوید: خدا هرکس که مرا شاد کرد، مسرور کند! تا زمانی که آن دو با هم آشتی کنند، آن شیاطین با چشم نابینا بیرون میروند و (با ناراحتی) میگویند: خداوند ببرد نور کسی را که نور ما را برد!