رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزی سلطان محمود غزنوی به‌دیوان حکومتی رفت در حالی‌که همۀ ارکان دولت در آنجا حضور داشتند. سلطان گوهری گرانبها از جیبِ خود درآورد و به‌وزیر گفت: قیمت این گوهر چقدر است؟ وزیر گفت: بیش از صد خروار طلا. در این لحظه سلطان بدو گفت: این گوهر را بشکن. وزیر که شکستن گوهر را حیف می‌دانست از شکستن آن امتناع کرد. سلطان به‌آن وزیر آفرین گفت و خلعتی بخشید. سپس به‌فراشباشی گفت: این گوهر را بشکن. او نیز به‌دلیل حیف دانستن آن، از این کار تن زد و سلطان بدو نیز خلعت بخشید. سلطان بر همین منوال نیز همۀ شخصیت‌های برجستۀ حکومتی را امتحان کرد، تا آنکه نوبت به‌ایاز رسید. ایاز گفت: قیمت این گوهر را نمی‌توانم وصف کنم، ولی چون سلطان امر به‌شکستن آن می‌کند. آن را می‌شکنم. در این لحظه دو قطعه سنگ از آستین خود درآورد و آن گوهر را خُرد و متلاشی کرد. امیران، ایاز را به‌خاطر این کار نکوهیدند، ولی ایاز گفت: اطاعت از سلطان بالاتر از این گوهر است. سلطان خواست امیران را به‌خاطر نافرمانی بکُشد، ولی ایاز پا در میانی کرد. مأخذ این حکایت، حکایتی است که در مصیبت نامة عطار آمده است (مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی، ص 193) .

بود جامی لعل در دست ایاس    قیمت او برتر از حدّ و قیاس

شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش    بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش

شور در خیل و سپاه افتاد از او    کان همه کس را گناه افتاد از او

هرکسش می‌گفت ای شوریده رای   قیمت این کس نداند جز خدای

تو چنین بشکستی آخِر شَرم دار    عزتش بردی و افکندیش خوار؟

شاه از آن حرکت تبسم می‌نمود    خویشتن فارغ به‌مردم می‌نمود

آن یکی گفت این جهان افروز جام    از چه بشکستی چنین خوار ای غلام؟

گفت: فرمان بردن این شَه مرا      برتر از ماهی بود تا مَه مرا

تو به‌سوی جام می‌کردی نگاه    لیک من از جان به‌سوی قولِ شاه

بنده آن بهتر که بر فرمان رود    جام چه بوَد چون سخن در جان رود؟

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم حاج میرزا علی آقا اعلی اللّه مقامه، ارتباط قوی و بسیار شدیدی با پیغمبر اکرم و خاندان پاکش صلوات اللّه و سلامه علیهم داشت. این مرد در عین این‌که فقیه (در حدّ اجتهاد) و حکیم و عارف و طبیب و ادیب بود و در بعضی از قسمت‌ها، مثلاً طبّ قدیم و ادبیّات، از طرز اول بود و «قانون» بوعلی را تدریس می‌کرد، از خدمتگزاران آستان مقدّس حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام بود؛ منبر می‌رفت و موعظه می‌کرد و ذکر مصیبت می‌فرمود؛ کمتر کسی بود که در پای منبر این مردِ عالمِ مخلصِ متّقی بنشیند و منقلب نشود؛ خودش هنگام وعظ و ارشاد که از خدا و آخرت یاد می‌کرد، در حال یک انقلاب روحی و معنوی بود و محبّت خدا و پیامبرش و خاندان پیامبر در حدّ اشباع او را به‌سوی خود می کشید؛ با ذکر خدا دگرگون می‌شد؛ مصداق قول خدا بود:

اَلَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اَللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إِیماناً وَ عَلی رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ. سورة أنفال (8) آیة2.

مؤمنان فقط آن کسانی هستند که چون یاد خدا شود دل‌هایشان ترسان شود و چون آیات او بر آنها تلاوت شود ایمانشان را بیفزاید و بر خدای خویش توکّل کنند.

نام رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام را که می‌برد اشکش جاری می‌شد. یک سال حضرت آیت‌اللّه بروجردی أعلی اللّه مقامه از ایشان برای منبر در منزل خودشان در دهة عاشورا دعوت کردند؛ منبر خاصی داشت؛ غالباً از نهج‌البلاغه تجاوز نمی‌کرد. ایشان در منزل آیت‌اللّه منبر می‌رفت و مجلسی را که افراد آن اکثر از اهل علم و طلاّب بودند سخت منقلب می‌کرد، به‌طوری که از آغاز تا پایان منبر ایشان، جز ریزش اشک‌ها و حرکت شانه‌ها چیزی مشهود نبود. مجموعة آثار استاد شهید مطهری، ج1، ص237.

شهید آیت‌الله مرتضی مطهری رضوان الله علیه می‌گوید: از استاد خودم عالم جلیل القدر، مرحوم آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی أعلی اللهُ مقامَه که از بزرگترین مردانی بود که من در عمر خود دیده‌ام و به‌راستی نمونه‌ای از زهّاد و عبّاد و اهل یقین و یادگاری از سلف صالح بود که در تاریخ خوانده‌ایم؛ جریان خوابی را به‌خاطر دارم که نقل آن بی‌فایده نیست.

در تابستان سال 1320 و سال 1321، من از قم به‌اصفهان رفتم و برای اولین باز در اصفهان با آن مرد بزرگوار آشنا شدم و از محضرش استفاده کردم. البتّه این آشنایی، بعد تبدیل به‌ارادت شدید از طرف من و محبت و لطف استادانه و پدرانه از طرف آن مرد بزرگ شد به‌طوری که بعدها ایشان به‌قم آمدند و در حجرة ما بودند و آقایان علمای بزرگ که همه به‌ایشان ارادت می‌ورزیدند در آنجا از ایشان دیدن می‌کردند.

در سال 1320 که برای اولین بار به‌اصفهان رفتم، هم مباحثة گرامیم که اهل اصفهان بود و یازده سال تمام با هم هم مباحثه بودیم و اکنون از مدرّسین و مجتهدین بزرگ حوزة علمیة قم است به‌من پیشنهاد کرد که در مدرسة صدر، عالم بزرگی است که نهج‌البلاغه تدریس می‌کند، بیا برویم به‌درس او. این پیشنهاد برای من سنگین بود؛ طلبه‌ای که «کفایة الاصول» می‌خواند، چه حاجت دارد که به‌پای تدریس نهج‌البلاغه برود؟! نهج‌البلاغه را خودش مطالعه می‌کند و با نیروی اصل برائت و استصحاب مشکلاتش را حل می‌نماید!

چون ایام تعطیل بود و کاری نداشتم و به‌علاوه پیشنهاد از طرف هم‌مباحثه‌ام بود پذیرفتم؛ رفتم اما زود به‌اشتباه بزرگ خودم پی بردم، دانستم که نهج‌البلاغه را من نمی‌شناختم و نه تنها نیازمندم به‌فراگرفتن از استاد، بلکه باید اعتراف کنم که نهج البلاغه، استاد درست و حسابی ندارد. به‌علاوه دیدم با مردی از اهل تقوا و معنویت روبرو هستم که به‌قول ما طلاب «مِمّن ینبغی أن یُشَدَّ إلیه الرّحالُ»: «از کسانی است که شایسته است از راه‌های دور بار سفر ببندیم و فیض محضرش را دریابیم».

او خودش یک نهج‌البلاغه «مجسَّم» بود، مواعظ نهج‌البلاغه در اعماق جانش فرو رفته بود. برای من محسوس بود که روح این مرد با روح امیرالمؤمنین علیه‌السلام پیوند خورده و متّصل شده است. راستی من هر وقت حساب می‌کنم، بزرگترین ذخیرة روحی خودم را درک صحبت این مرد بزرگ می‌دانم؛ رضوان الله تعالی علیه و حشره مع أولیائه الطاهرین والائمة الطیبین.

من از این مردِ بزرگ، داستان‌ها دارم. از جمله به‌مناسبت بحث، رؤیائی (و خوابی) است که نقل می‌کنم:

ایشان یک روز ضمن درس در حالی که دانه‌های اشکشان بر روی محاسن سفیدشان می‌چکید این خواب را نقل کردند، فرمودند:

«درخواب دیدم مرگم فرا رسیده است؛ مردن را همان‌طوری که برای ما توصیف شده است، درخواب یافتم؛ خویشتن را جدا از بدنم می‌دیدم، و ملاحظه می‌کردم که بدن مرا به‌قبرستان برای دفن حمل می‌کنند. مرا به‌گورستان بردند و دفن کردند و رفتند. من تنها ماندم و نگران که چه بر سر من خواهد آمد؟! ناگاه سگی سفید را دیدم که وارد قبر شد. در همان حال حس کردم که این سگ، تندخویی من است که تجسّم یافته و به‌سراغ من آمده است. مضطرب شدم. در اضطراب بودم که حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام تشریف آوردند و به‌من فرمودند: غُصِّه نخور، من آن را از تو جدا می‌کنم. مجموعة آثار استاد شهید مطهری، ج1، ص235.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مُحَمَّدُ بْنُ عَلَاءٍ وَ سَعْدٌ الْإِسْکَافُ عَنْ سَعْدٍ قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام ذَاتَ یَوْمٍ إِذْ دَخَلَ عَلَیْهِ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ الْأَنْصَارِ مِنْ أَهْلِ الْجَبَلِ بِهَدَایَا وَ أَلْطَافٍ وَ کَانَ فِیمَا أُهْدِیَ إِلَیْهِ جِرَابٌ فِیهِ قَدِیدُ وَحْشٍ فَنَشَرَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قُدَّامَهُ ثُمَّ قَالَ خُذْ هَذَا الْقَدِیدَ فَأَطْعِمْهُ الْکَلْبَ فَقَالَ الرَّجُلُ وَ لِمَ فَقَالَ إِنَّ الْقَدِیدَ لَیْسَ بِذَکِیٍّ فَقَالَ الرَّجُلُ لَقَدِ اشْتَرَیْتُهُ مِنْ رَجُلٍ مُسْلِمٍ قَالَ فَرَدَّهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ فِی الْجِرَابِ کَمَا کَانَ ثُمَّ قَالَ لِلرَّجُلِ قُمْ فَأَدْخِلْهُ الْبَیْتَ فَضَعْهُ فِی زَاوِیَةِ الْبَیْتِ فَفَعَلَ وَ قَدْ تَکَلَّمَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ بِکَلَامٍ لَا أَعْرِفُهُ وَ لَا أَدْرِی مَا هُوَ فَسَمِعَ الرَّجُلُ الْقَدِیدَ وَ هُوَ یَقُولُ یَا عَبْدَ اللَّهِ لَیْسَ مِثْلِی یَأْکُلُهُ الْإِمَامُ وَ لَا أَوْلَادُ الْأَنْبِیَاءِ إِنِّی لَسْتُ بِذَکِیٍّ فَحَمَلَ الرَّجُلُ الْجِرَابَ حَتَّى مَرَّ عَلَى کَلْبٍ فَأَلْقَاهُ إِلَیْهِ فَأَکَلَهُ الْکَلْبُ. مناقب آل بی طالب، ابن شهرآشوب، ج4، ص222.

سعد اسکاف مى‌گوید: روزى نزد امام صادق علیه‌السّلام بودم که مردى از فرزندان انصار از اهالى جبل (کشورهاى اطراف خزر را جبل مى‌گفتند)، با هدایا وتحفه‌هایی که با خود آورده بود، وارد شد. در میان آن‌ها کیسه‌اى از گوشت نمک زده و خشک شده از حیوانات وحشی (مانند آهو، کل و قوچ) بود. حضرت آن را بیرون آورد و جلوی خود گذاشت فرمود: این گوشت را بگیر و به‌سگ بده. آن مرد عرض کرد: چرا؟ حضرت فرمود: چون گوشت ذبح شرعی نشده است. آن مرد گفت: آن را از مرد مسلمانى خریده‌ام! امام گوشت را به حال اولش، به‌کیسه برگرداند. بعد به‌آن مرد فرمود: برخیز و آن را به‌این اطاق ببر و در گوشه‌اى قرار بده. آن مرد نیز چنان کرد. امام علیهالسلام سخنی گفت که من آن را نفهمیدم و نمی دانم چه فرمود، در این لحظه آن مرد از گوشت شنید که گفت: «اى بندة خدا، امام و فرزندان پیامبران مانند مرا نمى‌خورند؛ چون من ذبح شرعی نشده‌ام (میته و مردار هستم). آن مرد، کیسه را برداشت (و با خود برد) تا به‌سگی رسید، آن را جلو سگ انداخت، و سگ آن را خورد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ الْخَثْعَمِیِّ، قَرِیبِ إِسْمَاعِیلَ بْنِ جَابِرٍ، قَالَ: أَعْطَانِی أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ‌السَّلَامُ خَمْسِینَ دِینَاراً فِی صُرَّةٍ، فَقَالَ لِی: ادْفَعْهَا إِلَى رَجُلٍ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ، وَ لَا تُعْلِمْهُ أَنِّی أَعْطَیْتُکَ شَیْئاً. قَالَ: فَأَتَیْتُهُ، فَقَالَ: مِنْ أَیْنَ هَذِهِ جَزَاهُ اللَّهُ خَیْراً، فَمَا یَزَالُ کُلَّ حِینَ یَبْعَثُ بِهَا، فَنَکُونُ مِمَّا نَعِیشُ فِیهِ إِلَى قَابِلٍ، وَ لَکِنْ لَا یَصِلُنِی جَعْفَرٌ بِدِرْهَمٍ فِی کَثْرَةِ مَالِهِ. الأمالی، للطّوسی، مجلس یوم الجمعة السابع من شعبان سنة سبع و خمسین و أربعمائة، 37، ح12، ص950.

ابوجعفر خثعمی که از نزدیکان اسماعیل بن جابر است چنین می‌گوید: امام صادق علیه‌السلام به‌من کیسه‌ای که پنجاه دینار در آن بود، مرحمت کرده و فرمودند: این سکّه‌های طلا را به‌مردی از بنی هاشم بده و به‌او اطّلاع نده که من این پول را به‌تو داده‌ام. ابوجعفر می‌گوید: من به‌نزد آن مرد رفتم [و پنجاه دینار را به‌وی دادم]، گفت: این پول‌ها از کجاست؟ خدا جزای خیر به وی بدهد، این شخص مدام هر از چندی همین مبلغ را می‌فرستد، که زندگی ما تا سال بعد با همان پول می‌گذرد، ولی جعفر (امام صادق علیه‌السلام) با ثروت زیادش هیچ کمکی به‌ما نمی‌کند!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: کَانَ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ رَجُلٌ فَدَعَا اللَّهَ أَنْ یَرْزُقَهُ غُلَاماً ثَلَاثَ سِنِینَ، فَلَمَّا رَأَى أَنَّ اللَّهَ لَا یُجِیبُهُ قَالَ: یَا رَبِّ، أَ بَعِیدٌ أَنَا مِنْکَ فَلَا تَسْمَعُنِی أَمْ قَرِیبٌ أَنْتَ مِنِّی فَلَا تُجِیبُنِی؟ قَالَ: فَأَتَاهُ آتٍ فِی مَنَامِهِ فَقَالَ: إِنَّکَ تَدْعُو اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُنْذُ ثَلَاثِ سِنِینَ بِلِسَانٍ بَذِی‌ءٍ وَ قَلْبٍ عَاتٍ غَیْرِ تَقِیٍ‌ وَ نِیَّةٍ غَیْرِ صَادِقَةٍ، فَأَقْلِعْ عَنْ بَذَائِکَ وَ لْیَتَّقِ اللَّهَ قَلْبُکَ وَ لْتَحْسُنْ نِیَّتُکَ. قَالَ: فَفَعَلَ الرَّجُلُ ذَلِکَ ثُمَّ دَعَا اللَّهَ فَوُلِدَ لَهُ غُلَامٌ. اصول کافی، مرحوم کلینی، ترجمة سید هاشم رسولی محلاتی، ج4، ص16، بابُ البذاء، ح7.

امام صادق علیه‌السلام فرمود: در بنی‌اسرائیل مردی بود، که سه سال پیوسته دعا می‌کرد که خدا به‌او پسری بدهد (و دعایش مستجاب نمی‌شد)، چون مشاهده کرد که خدا جوابش را نمی‌دهد، عرض کرد: پروردگارا، آیا من از تو دورم که سخنم را نمی‌شنوی یا (با این‌که) به‌من نزدیک هستی و جوابم را نمی‌دهی؟ در خواب شخصی نزدش آمد و به‌او گفت: تو سه سال تمام خدای متعال را با زبانی بد و هرزه، و دلی سرکش و ناپرهیزکار و نیّتی نادرست می‌خوانی، پس باید از هرزه‌گویی خارج شوی، و دلت پرهیزکار، و نیّتت درست گردد (تا دعایت مستجاب شود). حضرت فرمود: آن مرد به دستور عمل کرد، سپس دعا کرد، و خدا را خواند و دارای پسری شد.

پس از شرایط استجابت دعا، پاکی زبان، پرهیزکاری دل و درستی نیّت است، و این منافاتی با وعدة خدا در اجابت دعا ندارد.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ حَفْصِ بْنِ غِیَاثٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: ظَهَرَ إِبْلِیسُ لِیَحْیَى بْنِ زَکَرِیَّا علیه‌السلام وَ إِذَا عَلَیْهِ مَعَالِیقُ مِنْ کُلِّ شَیْ‌ءٍ فَقَالَ لَهُ یَحْیَى مَا هَذِهِ الْمَعَالِیقُ یَا إِبْلِیسُ فَقَالَ هَذِهِ الشَّهَوَاتُ الَّتِی أَصَبْتُهَا مِنْ ابْنِ آدَمَ قَالَ فَهَلْ لِی مِنْهَا شَیْ‌ءٌ قَالَ رُبَّمَا شَبِعْتَ فَثَقَّلَتْکَ عَنِ الصَّلَاةِ وَ الذِّکْرِ قَالَ یَحْیَى لِلَّهِ عَلَیَّ أَنْ لَا أَمْلَأَ بَطْنِی مِنْ طَعَامٍ أَبَداً وَ قَالَ إِبْلِیسُ لِلَّهِ عَلَیَّ أَنْ لَا أَنْصَحَ مُسْلِماً أَبَداً ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام یَا حَفْصُ لِلَّهِ عَلَى جَعْفَرٍ وَ آلِ جَعْفَرٍ أَنْ لَا یَمْلَئُوا بُطُونَهُمْ مِنْ طَعَامٍ أَبَداً وَ لِلَّهِ عَلَى جَعْفَرٍ وَ آلِ جَعْفَرٍ أَنْ لَا یَعْمَلُوا لِلدُّنْیَا أَبَداً. المحاسن، البرقی، ابوجعفر، ج2، 37 -بابُ الاقتصادِ فی الأکلِ و مقدارِه، ح297، ‌ص439.

امام صادق علیه‌السلام برای حفص بن غیاث حکایت فرمودند که: روزی ابلیس بر حضرت یحیی علیه‌السلام ظاهر شد در حالی که ریسمان‌های فراوانی به‌گردنش آویخته بود، حضرت یحیی علیه‌السلام پرسید: این ریسمان‌ها چیست؟ ابلیس گفت: این‌ها شهوات و خواسته‌های نفسانی بنی‌آدم است که با آن‌ها گرفتارشان می‌کنم. حضرت یحیی علیه‌السلام پرسید: آیا چیزی از ریسمان‌ها هم برای من هست؟ ابلیس گفت: بعضی اوقات پرخوری کرده‌ای و تو را از نماز و یاد خدا غافل کرده‌ام. حضرت یحیی علیه‌السلام فرمود: به‌خدا قسم، از این به‌بعد هیچ‌گاه شکمم را از غذا سیر نخواهم کرد. ابلیس گفت: به‌خدا قسم، من هم از این به‌بعد هیچ مسلمان موحّدی را نصیحت نمی‌کنم. امام صادق علیه‌السلام در پایان این ماجرا فرمود: حفص! به‌خدا قسم، بر جعفر و آل جعفر لازم است هیچ‌گاه شکمشان را از غذا پر نکنند، و بر آنان لازم است که هرگز برای دنیا کار نکنند.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم ملاّ احمد نراقی (متوفی 1244ه.ق) که از بزرگان علمای اسلام است، دارای ثروت زیادی بود، در بیرون شهر، یک باغ میوه داشت و تشریفات زندگی او مجهّز بود. یک روز به‌حمام رفت. اتفاقاً یک درویش هم به‌حمام آمده بود. وقتی که آمدند لباس بپوشند، آن درویش عرض کرد: حضرت آیت‌اللّه! شما می‌گویید علاقة به‌دنیا بد است و حال آن‌که این همه مال داری، من تعجّب می‌کنم با این همه مال و ثروت چطور می‌خواهی بمیری؟

آقا جوابی نداد تا هر دو لباس پوشیدند و آمدند از درِ حمام بروند، حاج ملا احمد نراقی فرمود: جناب مرشد، کربلا رفته‌ای؟ گفت: نه. فرمود: بیا همین‌طور دو نفری پیاده به‌کربلا برویم. مرشد موافقت کرد، دو نفری حرکت کردند از نراق به‌طرف کربلا، مقداری راه رفتند، یک مرتبه درویش دست‌ها را به‌هم زد و گفت: آخ، قدری صبر کن.

- چی شد؟

گفت: کشکول خودم را در حمام جا گذاشتم، بروم و بیاورم.

فرمود: هان! مطلب همین‌جا است. جناب درویش، به‌قول خودت من گاو دارم، گوسفند دارم، اسب دارم، قاطر و تشکیلات دارم، ولی در موقعی که می‌خواهم مسافرت بکنم، همه را سپردم به‌خدا و دل از آن‌ها کندم، ولی شما یک کشکول داری نتوانستی دل بکنی؛ یعنی علاقة تو به‌این کشکول آن قدر زیاد است که دل کندن از آن خیلی مشکل است، این فرق بین من و تو است؛ من مال دارم، ولی مالی که دلبستگی ندارم و تو یک کشکول داری و دل به‌او بسته‌ای. پایگاه اطلاع رسانی حوزه، به‌نقل از مجلة «درس‌هایی از مکتب اسلام»، فروردین 1399 - شماره 707.

آری وابستگی به‌دنیا امری است طبیعی، اما آنچه غلط است دلبستگی به‌دنیا و زخارف آن است.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: کَانَ عَابِدٌ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ لَمْ یُقَارِفْ‌ مِنْ أَمْرِ الدُّنْیَا شَیْئاً فَنَخَرَ إِبْلِیسُ نَخْرَةً فَاجْتَمَعَ إِلَیْهِ جُنُودُهُ فَقَالَ مَنْ لِی بِفُلَانٍ فَقَالَ بَعْضُهُمْ أَنَا لَهُ فَقَالَ مِنْ أَیْنَ تَأْتِیهِ فَقَالَ مِنْ نَاحِیَةِ النِّسَاءِ قَالَ لَسْتَ لَهُ لَمْ یُجَرِّبِ النِّسَاءَ فَقَالَ لَهُ آخَرُ فَأَنَا لَهُ فَقَالَ لَهُ مِنْ أَیْنَ تَأْتِیهِ قَالَ مِنْ نَاحِیَةِ الشَّرَابِ وَ اللَّذَّاتِ قَالَ لَسْتَ لَهُ لَیْسَ هَذَا بِهَذَا قَالَ آخَرُ فَأَنَا لَهُ قَالَ مِنْ أَیْنَ تَأْتِیهِ قَالَ مِنْ نَاحِیَةِ الْبِرِّ قَالَ انْطَلِقْ فَأَنْتَ صَاحِبُهُ فَانْطَلَقَ إِلَى مَوْضِعِ الرَّجُلِ فَأَقَامَ حِذَاهُ یُصَلِّی قَالَ وَ کَانَ الرَّجُلُ یَنَامُ وَ الشَّیْطَانُ لَا یَنَامُ وَ یَسْتَرِیحُ وَ الشَّیْطَانُ لَا یَسْتَرِیحُ فَتَحَوَّلَ إِلَیْهِ الرَّجُلُ وَ قَدْ تَقَاصَرَتْ إِلَیْهِ نَفْسُهُ‌ وَ اسْتَصْغَرَ عَمَلَهُ فَقَالَ یَا عَبْدَ اللَّهِ بِأَیِّ شَیْ‌ءٍ قَوِیتَ عَلَى‌ هَذِهِ الصَّلَاةِ فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ أَعَادَ عَلَیْهِ فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ أَعَادَ عَلَیْهِ فَقَالَ یَا عَبْدَ اللَّهِ إِنِّی أَذْنَبْتُ ذَنْباً وَ أَنَا تَائِبٌ مِنْهُ فَإِذَا ذَکَرْتُ الذَّنْبَ قَوِیتُ عَلَى الصَّلَاةِ قَالَ فَأَخْبِرْنِی بِذَنْبِکَ حَتَّى أَعْمَلَهُ وَ أَتُوبَ فَإِذَا فَعَلْتُهُ قَوِیتُ عَلَى الصَّلَاةِ قَالَ ادْخُلِ الْمَدِینَةَ فَسَلْ عَنْ فُلَانَةَ الْبَغِیَّةِ فَأَعْطِهَا دِرْهَمَیْنِ وَ نَلْ مِنْهَا قَالَ وَ مِنْ أَیْنَ لِی دِرْهَمَیْنِ مَا أَدْرِی مَا الدِّرْهَمَیْنِ فَتَنَاوَلَ الشَّیْطَانُ مِنْ تَحْتِ قَدَمِهِ دِرْهَمَیْنِ فَنَاوَلَهُ إِیَّاهُمَا فَقَامَ فَدَخَلَ الْمَدِینَةَ بِجَلَابِیبِهِ‌ یَسْأَلُ عَنْ مَنْزِلِ فُلَانَةَ الْبَغِیَّةِ فَأَرْشَدَهُ النَّاسُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ جَاءَ یَعِظُهَا فَأَرْشَدُوهُ فَجَاءَ إِلَیْهَا فَرَمَى إِلَیْهَا بِالدِّرْهَمَیْنِ وَ قَالَ قُومِی فَقَامَتْ فَدَخَلَتْ مَنْزِلَهَا وَ قَالَتِ ادْخُلْ وَ قَالَتْ إِنَّکَ جِئْتَنِی فِی هَیْئَةٍ لَیْسَ یُؤْتَى مِثْلِی فِی مِثْلِهَا فَأَخْبِرْنِی بِخَبَرِکَ عابد فَأَخْبَرَهَا فَقَالَتْ لَهُ یَا عَبْدَ اللَّهِ إِنَّ تَرْکَ الذَّنْبِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ التَّوْبَةِ وَ لَیْسَ کُلُّ مَنْ طَلَبَ التَّوْبَةَ وَجَدَهَا وَ إِنَّمَا یَنْبَغِی أَنْ یَکُونَ هَذَا شَیْطَاناً مُثِّلَ لَکَ فَانْصَرِفْ فَإِنَّکَ لَا تَرَى شَیْئاً فَانْصَرَفَ وَ مَاتَتْ مِنْ لَیْلَتِهَا فَأَصْبَحَتْ فَإِذَا عَلَى بَابِهَا مَکْتُوبٌ احْضُرُوا فُلَانَةَ فَإِنَّهَا مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَارْتَابَ النَّاسُ فَمَکَثُوا ثَلَاثاً لَمْ یَدْفِنُوهَا ارْتِیَاباً فِی أَمْرِهَا فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى نَبِیٍّ مِنَ الْأَنْبِیَاءِ لَا أَعْلَمُهُ إِلَّا مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ علیه‌السلام أَنِ ائْتِ فُلَانَةَ فَصَلِّ عَلَیْهَا وَ مُرِ النَّاسَ أَنْ یُصَلُّوا عَلَیْهَا فَإِنِّی قَدْ غَفَرْتُ لَهَا وَ أَوْجَبْتُ لَهَا الْجَنَّةَ بِتَثْبِیطِهَا عَبْدِی فُلَاناً عَنْ مَعْصِیَتِی. روضة الکافی، للکلینی، ص295، ح584.

امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: در بنی اسرائیل عابدی بود که اصلاً به‌دنیا آلوده نشده بود، لذا ابلیس [برای فریب او و فراخوانی لشکریانش] از بینی خود فریادی کشید، و بلافاصله لشکریانش دور او گِرد آمدند، ابلیس به‌آنان گفت: کدام‌یک از شما می‌تواند فلان عابد را گمراه کند؟ یکی از لشکریانش گفت: من عهده‌دار این‌کار می‌شوم، ابلیس از وی پرسید: از چه راهی او را فریب می‌دهی؟ گفت: از راه زنان. ابلیس گفت: تو توان این‌کار نداری؛ چون او نمی‌داند زن چیست! دیگری گفت: من میتوانم این کار را بکنم، پرسید: از چه راهی؟ گفت: از راه شراب و لذت‌های حرام، گفت: تو نیز قادر به‌این کار نخواهی بود؛ او اهل این کارها نیست، یکی دیگر گفت: من می توانم او را فریب دهم، پرسید: از چه راهی؟ گفت: از راه نیکی! گفت: راه بیفت که تو می‌توانی این‌کار را بکنی! او رفت در همان مکانی که آن مرد عابد بود و روبه‌روی او به‌نماز ایستاد، عابد گاهی می‌خوابید، ولی آن شیطان نمی‌خوابید، عابد استراحت می‌کرد، ولی آن شیطان استراحت نمی‌کرد، عابد از جای خود برخاست و در کنار او نشست و در حالی که از خود به‌خاطر خواب و استراحت خویش شرمنده بود، و اعمال خود را ناچیز می‌شمرد، به‌او گفت: ای بندة خدا، چگونه بر خواندنِ چنین نمازی قدرت پیدا کردی؟ شیطان جواب او را نداد، عابد سؤال خود را دوباره تکرار کرد، این بار نیز جوابش را نداد، وقتی برای سوّمین مرتبه سؤال خود را از شیطان پرسید، شیطان در جوابش گفت: ای بندة خدا، من گناهی مرتکب شدم، و از آن توبه می‌کنم، و هرگاه آن گناه یادم می‌آید، بر نماز قوی می‌شوم! عابد گفت: به‌من از آن گناهت خبر بده، تا من هم انجام دهم و توبه کنم و بعد از انجام آن گناه، بر خواندنِ نماز قوی گردم! شیطان گفت: داخل شهر شو، و از مردم آدرس فلان زن زانیه را بپرس، وقتی نزدش رفتی دو درهم را به‌او بده و با او زنا کن! عابد بیچاره پرسید: من که دو درهم ندارم، اصلاً نمی‌دانم دو درهم چیست! شیطان از زیر پای خود، دو درهم برداشت و آنها را به‌عابد داد. عابد برخاست و با همان لباس‌های گشاد و بلند خود، راه افتاد و از مردم سراغ منزل آن زن را می‌گرفت، و مردم هم که گمان می‌کردند عابد می‌خواهد وی را نصیحت کند و به‌او پند و اندرز دهد، به‌عابد خانة آن فاحشه را نشان می‌دادند، عابد نزد زن آمد و دو درهمی را با خود داشت به‌او داد و از او خواست که از جای خود برخیزد و به‌داخل منزل برود، زن ابتدا وارد خانة خود شد و بعد به‌عابد گفت که تو هم بیا تو. وقتی هر دو وارد منزل شدند، زن به‌عابد گفت: تو با وضعی نزد من آمدی که هیچ کس با این سر و وضع برای چنین کاری نمی‌رود، ماجرا چیست؟! داستان خود را برای زن گفت. زن گفت: ای بندة خدا، گناه نکردن از توبه کردن راحت‌تر است، و هرکس که بخواهد توبه کند معلوم نیست توفیقش را پیدا کند، باید این شخصی که نزد تو آمده و این راه را به‌تو نشان داده شیطان باشد که برای فریب تو ظاهر شده است، به‌جای خود برگرد، هیچ چیزی آنجا نخواهی دید! عابد برگشت (و هیچ کس را در آن‌جا ندید)، و همان شب آن زنِ خوشبخت به‌دیار باقی شتافت، صبح روز بعد، بر درِ خانة آن زن نوشته شده بود: «برای تجهیز و تدفین فلان زن حاضر شوید؛ که او اهل بهشت است!» مردم به‌شک افتادند، و چون از ماجرا خبر نداشتند، سه روز صبر کردند و او را دفن نکردند. خداوند متعال به‌یکی از پیامبران خود که من یقین دارم او حضرت موسی بن عمران علیه‌السلام است، وحی فرمود که بر جنازة فلانی حاضر شو و برایش نماز بخوان و به‌مردم بگو که بر او نماز بخوانند؛ زیرا من او را به‌خاطر این‌که بنده‌ام، فلانی را از نافرمانی من منصرف کرد، آمرزیدم و بهشت را برایش واجب کردم!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن أبی عبد الله علیه‌السلامُ، قالَ: کانَ بالمدینةِ رجلٌ بَطَّالٌ یَضحکُ الناسُ منهُ، فقال: قد أعیانی هذا الرجلُ أن أضحکه؛ یعنی علیَّ بن الحسین علیهماالسلام، قال: فمرَّ علیٌّ علیه‌السلام وخلفه مولیانِ له، فجاء الرجلُ حتى انتزع رداءَه من رَقَبَتِهِ، ثُمَّ مضى، فلم یَلتفت إلیه علیٌّ علیه‌السلام، فاتَّبِعوه وأخذوا الرداءَ منه، فجاءواه به فطرحوه علیه، فقال لهم: مَن هذا؟ فقالوا له: هذا رجلٌ بطالٌ یَضحک منه أهلُ المدینة. فقال: قولوا له: إنَّ للهِ یوماً یَخسر فیه المبطلونَ «وَ لِلّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ یَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ یَوْمَئِذٍ یَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ». الأمالی للصدوق، المجلس التاسع و الثلاثون، ص220، ح6.

امام صادق علیه‌السلام فرمود: در مدینه مرد دلقکی بود که مردم از کارهای او می‌خندیدند، ولی در بارة امام سجاد می‌گفت: این مرد مرا از خنداندنِ خویش، درمانده و عاجز کرده است. مرد دلقک هنگامی که امام سجاد علیه‌السلام به‌همراه دو تن از غلامان خود، از راهی می‌رفتند، خود را به‌ایشان رساند و عبای مبارکش را از روی دوشش برداشت و رفت، امام علیه‌السلام بدون توجه به‌این کارِ [زشت] او به‌راه خود ادامه داد، مردم دنبال آن دلقک رفتند و عبا را از وی گرفته و برای ایشان آورده و بر روی دوش ایشان انداختند، حضرت از آنان پرسید: این [شخص] کیست؟ گفتند: این [شخص] مردی دلقک است که مردم مدینه به‌کارهایش می‌خندند. امام علیه‌السلام [با اقتباس از آیه‌ای از قرآن که می‌فرماید: حاکمیّت و پادشاهیِ آسمان‌ها و زمین از آنِ خداست؛ و آن روز که قیامت برپا شود، اهلِ باطل زیان مى‌بینند.] فرمود: به‌او بگویید: برای خدا روزی است که در آن، اهلِ باطل زیان می‌بینند!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ قَیْسٍ قَالَ: کَانَ النَّبِیُّ صلّی الله علیه و آله إِذَا قَدِمَ مِنْ سَفَرٍ بَدَأَ بِفَاطِمَةَ علیهاالسلام فَدَخَلَ عَلَیْهَا فَأَطَالَ عِنْدَهَا الْمَکْثَ فَخَرَجَ مَرَّةً فِی سَفَرٍ فَصَنَعَتْ فَاطِمَةُ علیهاالسلام مَسَکَتَیْنِ مِنْ وَرِقٍ وَ قِلَادَةً وَ قُرْطَیْنِ وَ سِتْراً لِبَابِ الْبَیْتِ لِقُدُومِ أَبِیهَا وَ زَوْجِهَا علیهماالسلام، فَلَمَّا قَدِمَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله دَخَلَ عَلَیْهَا فَوَقَفَ أَصْحَابُهُ عَلَی الْبَابِ لَا یَدْرُونَ یَقِفُونَ أَوْ یَنْصَرِفُونَ لِطُولِ مَکْثِهِ عِنْدَهَا، فَخَرَجَ عَلَیْهِمْ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ قَدْ عُرِفَ الْغَضَبُ فِی وَجْهِهِ حَتَّی جَلَسَ عِنْدَ الْمِنْبَرِ، فَظَنَّتْ فَاطِمَةُ علیهاالسلام أَنَّهُ إِنَّمَا فَعَلَ ذَلِکَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله لِمَا رَأَی مِنَ الْمَسَکَتَیْنِ وَ الْقِلَادَةِ وَ الْقُرْطَیْنِ وَ السِّتْرِ فَنَزَعَتْ قِلَادَتَهَا وَ قُرْطَیْهَا وَ مَسَکَتَیْهَا وَ نَزَعَتِ السِّتْرَ فَبَعَثَتْ بِهِ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ قَالَتْ لِلرَّسُولِ: قُلْ لَهُ تَقْرَأُ عَلَیْکَ ابْنَتُکَ السَّلَامَ وَ تَقُولُ: اجْعَلْ هَذَا فِی سَبِیلِ اللَّهِ، فَلَمَّا أَتَاهُ قَالَ: فَعَلَتْ فِدَاهَا أَبُوهَا، ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، لَیْسَتِ الدُّنْیَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ لَا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ وَ لَوْ کَانَتِ الدُّنْیَا تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ مِنَ الْخَیْرِ جَنَاحَ بَعُوضَةٍ مَا أَسْقَی فِیهَا کَافِراً شَرْبَةَ مَاءٍ، ثُمَّ قَامَ فَدَخَلَ عَلَیْهَا. الأمالی للصدوق، المجلس الحادی والأربعون، ص234، ح7.

محمّد بن قیس می‌گوید: شیوة پیغمبر صلّی الله علیه و آله این بود که چون از سفر بازمی‌گشت اوّل به‌فاطمه سلام الله علیها وارد می‌شد، و مدّت مدیدی نزد او می‌ماند، یک‌بار رسول خدا به‌سفری رفت، و فاطمه سلام الله علیها دو دستبند نقره و گلوبند و دو گوشواره و پرده‌ای برای درِ خانه به‌احترام تشریف فرمایی پدر و شوهرش علیهماالسلام درست کرد، چون رسول خدا صلّی الله علیه و آله از سفر برگشت، داخل خانة فاطمه شد، یاران حضرت جلوی در ایستاده بودند و نمی‌دانستند بایستند یا بروند، چون معمولاً توقّف حضرت در خانة فاطمه طولانی می‌شد، رسول خدا صلّی الله علیه و آله فوراً از خانة فاطمه بیرون آمد، در حالی که عصبانیّت در چهره‌اش آشکار بود، و نزد منبر نشست. فاطمه سلام الله علیها فوراً متوجّه شد که این تغییر حالتِ حضرت به‌خاطر مشاهدة دو دستبند نقره و گردنبند و دو گوشواره و پرده‌ بوده است، سریع گردنبند و دو گشواره و دستبند نقرة خود و پرده را باز کرد، و آن‌ها را نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله ارسال کرد، و به‌فرستادة خود فرمود: به‌رسول خدا بگو: دخترت به‌تو سلام می‌رساند و می‌گوید: این‌ها را در راه خدا مصرف فرمایید. چون فرستاده، نزد رسول خدا آمد، و پیغام را رساند، حضرت فرمود: این کار را کرد، پدرش به‌فدای او، پدرش به‌فدای او، پدرش به‌فدای او، دنیا از آنِ محمّد و آل محمّد نیست، و اگر دنیا در نزد خدا از نظر خوبی به‌اندازة بال پشه‌ای ارزش داشت، خداوند از آن به‌اندازة یک بار نوشیدنِ آبی، به‌کافر نمی‌داد، سپس برخاست و به‌منزل فاطمه رفت.

  • مرتضی آزاد