بنا بهنقل جناب آقاى مهدى پور: دخترى چهارده ساله به نام «رقیة امان الله پور» اهل «شوط»، از توابع شهرستان «ماکو» در استان آذربایجان غربى در مرز ترکیه است.
نگارنده، آقاى «مهدى پور» براى اینکه بتواند گزارش دقیق و لحظه بهلحظة این کرامت باهره را در اختیار شیفتگان اهل بیت قرار دهد، نخست با روحانیّون مورد اعتماد و استناد «شوط» در حوزة علمیة قم، سپس با خانوادههاى منسوب بهخانم امان الله پور و سرانجام با شخص رقیه خانم تماس گرفته و متن زیر را بهدست آورد:
این دختر سعادتمند، دقیقاً 94 روز پیش از وقوع کرامت یعنى روز 28 شعبان 1414 ه بهدو مرض سخت و جانکاه مبتلا گردید:
1- فلج پاها که ایشان کُلاً از پا افتاده و بههیچ وجه قدرت حرکت یا ایستادن روى پا را نداشت.
2- سرفة سختِ ممتدّ که با رسیدن بوى عطر و گلاب و سایر چیزها براى مدّتى، حدود نیم ساعت بهسرفة سخت دچار مىشد.
خانوادهاش او را در ماکو، خوى و تبریز بهنزد پزشکان متخصّص مىبرند و آزمایشهاى مختلف انجام مىدهند، در تبریز (سى تى اسکن) مىشود و بیماریش را (ام . آى . آ) تشخیص مىدهند، ولى از این پزشکان نتیجهاى نمىگیرند. یکى از روحانیون «شوط» بهنام حجتالاسلام آقا شیخ احمد اسدنژاد که مقیم حوزة علمیة قم هست، نظر بهاینکه قبلاً اخوى زادهاش بهبیمارى مشابهى مبتلا شده بود و در تهران بهتعدادى از آقایان اطبا مراجعه کرده و نتیجه گرفته بودند، با عموى رقیّه خانم، آقاى «محرّم امان الله پور» تماس مىگیرد و از او مىخواهد که رقیه را بهقم بیاورند تا در تهران بهنزد آقاى دکتر سمیعى ببرند.
در آن ایام، آقاى حاج عین الله (پدر رقیّه) با همسرش براى فریضة حج بهمکة معظمه مشرف بود. مقرّر مىشود که روز جمعه دوّم ذیحجه، رقیّه را بهقم بیاورند تا صبح شنبه بهتهران بروند. رقیّه خانم در شب جمعه، رؤیاى سعادت آفرینى مىبیند که مسیر سفر را عوض مىکند و او را براى همیشه از مراجعه بهدکتر بىنیاز مىسازد و اینک متن رؤیا از زبان خودش:
شب جمعهاى که قرار بود صبح آن رهسپار قم شوم، در عالم رؤیا گروهى از بانوان سفید پوش را دیدم که بر اسبهاى نقره فامى سوار بودند و از کنار منزل مسکونى ما عبور مىکردند، یکى از آن مخدرات بهطرف من توجّهى کردند و فرمودند: دخترم، من حضرت معصومه هستم، شفاى تو در نزد من است، شما لازم نیست بهدکتر بروید، فردا که بهقم مىآیى بیا نزد من، شفایت را بگیر، و اگر خواستى پیش دکتر بروى بعداً برو.
رقیّه از خواب بیدار مىشود و برق امید در چشمانش مىجهد و با خوشحالى آمادة حرکت مىشود و خوابش را براى عمو و زن عمویش تعریف مىکند و با بىتابى، منتظر فرا رسیدن وقت حرکت مىشود.
ساعت سه و نیم صبح جمعه (دوم ذیحجه) بهاتفاق عمویش، «آقا محرّم امان الله پور» و زن عمویش و برادر آقاى اسد نژاد و برادر زادة ایشان، از «شوط» بهسوى قم عزیمت مىکنند. ساعت هفت و نیم عصر وارد قم مىشوند. در نیروگاه قم بهدرِ خانة آقاى اسد نژاد مىروند و سپس بهمنزل عمهاش، خانم هاشم نژاد مىروند و پس از اداى نماز ظهر و عصر و پذیرایى بهاتفاق عمه و عمو و زن عمو، بهحرم مطهّر حضرت معصومه علیهاالسلام مشرف مىشوند. بهپیشنهاد عمّهاش عصاها را بهحرم نمى برند. بدون عصا عمّه و زن عمو، زیر بغل رقیّه را گرفته و او را وارد حرم مطهّر مىکنند. رقیّه مشغول زیارت مىشود و زیارتنامة حضرت معصومه را با توجه کامل مىخواند و عمّه و زن عمویش او را همراهى مىکنند و در أثناء زیارتنامه خواندن، صدایى بهگوش رقیّه مىرسد که برایش بسیار آشنا بود، آرى همان صداى حضرت معصومه سلام الله علیها بود که در شب قبل در «شوط» در عالم رؤیا شنیده بود. رقیّه مىگوید: در وسط زیارتنامه بودم که همان صداى شب قبل بهگوشم رسید و فرمود: «پاشو راه برو، شفایت دادیم»! من زیارتنامه را ادامه دادم، بار دیگر همان صدا را شنیدم. رقیّه زیارتنامه را بهپایان مىرساند. براى بار سوّم صداى دلنواز بى بى دو عالم، جانش را نوازش مىدهد: «بلند شو، راه برو، شفایت دادیم»! زن عمویش مشغول نماز شده بود، بهعمّهاش مىگوید: من مىخواهم بلند شوم! عمّهاش میگوید: نه دخترم، مىافتى، صبر کن زن عمویت نمازش را تمام کند، تا دو نفرى زیر بغلت را بگیریم. رقیّه بلند مىشود و روى پاهاى خود مىایستد و با شتاب بهسوى ضریح مطهّر مىدود و ضریح را غرق بوسه مىکند و اشک شوق مىریزد و از خاتون دو سرا سپاسگزارى مىکند!
زائرانى که چند دقیقة قبل دیده بودند که این دختر با چه زحمتى توسّط عمّه و زن عمویش وارد حرم شده بود و اینک با پاى خود بهکنار ضریح رفته است، دور او را گرفته و ازدحام عجیبى مىشود که عمّهاش با یک زحمت زیادى خودش را بهکنار ضریح مىرساند و با کمک زن عمو و جمعى از خُدّام حرم، رقیّه را از میان ازدحام پرشور بانوان زائر، رهایى داده و بهگوشهاى در مسجد بالاى سر مىبرند و روسری او را بهصورت قطعات خیلى ریز در مىآورند و بهخیل مشتاقان براى تبریک تقدیم مىکنند.
این لحظة پرشکوه، ساعت 30/9 بعد از ظهر جمعه دوم ذیحجة الحرام 1414 ه. در حرم مطهّر حضرت معصومه سلام الله علیها اتفاق افتاد و هزاران زن و مرد حاضر در حرم بهچشم خود دیدند که این دختر سعادتمند دیگر نیازى بهعصا ندارد و روى پاهاى خود بهسوى منزل خود رفت. در آن ساعت نقّارهزنهاى حرم، نوار نقّاره را از بلندگوهاى حرم بهصدا در آوردند و با چاپ ورقهاى از طرف آستانة مقدّسه، صدور این کرامت باهره رسماً اعلام گردید و دیگر از آن سرفههاى ممتدّ هم خبرى نشد.
رقیّه خانم که با کولهبارى از پروندة پزشکىاش آمده بود که آنها را در تهران بهپزشکان نشان دهد، اکنون دیگر بهدکترى نیاز ندارد و از بارگاه ملکوتى دختر باب الحوائج شفا گرفته و شاداب و کامروا بهسوى شهر خود رفت.
خبر مسرّتبخش شفاى رقیّه در «ماکو» و «شوط» پیچید. پدر و مادرش هنوز از سفر حج برنگشتهاند، فقط از طریق تلفن، از شفا یافتن دخترشان آگاه شدند. مردان علم در میدان عمل، سیّد نعمت الله حسینی، ج5، ص359.
در مدیحة حضرت معصومه علیهاالسلام
بهنام نامى الله اکبر
بهیاری خدای دادگستر
توکّل بر خدا کرده گرفتم
قلم در دست و بنوشتم بهدفتر
براى کورى چشم حسودى
که مىگفت این پیمبر هست ابتر
از این طعن و شماتتهاى دشمن
پریشان شد دل پاک پیمبر
خطاب آمد که اى محبوب عالم
عطا کردیم ما بهر تو کوثر
جهان گردیده اکنون نور باران
ز نور نسل این یکدانه دختر
یکى افتاده اندر گوشة قم
گُلى از دامن زهراى اطهر
که از آن گُل، گلستان گشته ایران
ز بویش عالمى گشته معطّر
رضا در مشهد و معصومه در قم
دوچشمند از براى حفظ کشور
کنار مرقدش دریاى علم است
نوابغ اندر آن دریا شناور
همه گیرند از فیضیّهاش فیض
مگر آنان که هم کورند و هم کر
شفا بخشد بهدل دارالشّفایش
بُوَد صحن و سرایش روح پرور
حکیم و عارف و عامى بگردند
بهدور مرقدش با دیدة تر
چه شاهان تَرک تخت و تاج کرده
نهادندى بهخاک پاى او سر
کجا باشد مرا یاراى گفتن
ز مدح دختر موسى بن جعفر
همىدانم که خاک مدفن او
بُوَد قدرش ز عرش و فرش برتر
همین بس کز حریمش علم و دانش
رسیده بر همه عالم سراسر
همین بس کز کنار بارگاهش
شده ظاهر خمینىّ دلاور
براى یارى دین محمّد صلّی الله علیه و آله
على اکنون شده بر خلق رهبر
خدایا، حفظ کن او را ز آفات
براى حفظ دین و شرع انور
همه داریم امید شفاعت
از این بانوى، اندر روز محشر
بزن اى دل درِ این دودمان را
که نَبوَد هیچکس نومید از این در
بدان قدر ولایت را «حسینی»
که باشد مُنکِرش آلوده مادر! (سیّد نعمت الله حسینی)
مردان علم در میدان عمل، سیّد نعمت الله حسینی، ج5، ص363.
قال: ما هو؟
قلت: رأیتک مررت بخباز وسرقت منه رغیفین، ثم بصاحب الرمان فسرقت منه رمانتین.
فقال لی: قبل کل شئ حدثنی من أنت؟
قلت: رجل من ولد آدم من أمة محمد صلى الله علیه وآله.
قال: حدثنی ممن أنت؟
قلت: رجل من أهل بیت رسول الله.
قال: أین بلدک؟
قلت: المدینة.
قال: لعلک جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب علیهالسلام؟
قلت: بلى.
قال لی: فما ینفعک شرف أصلک مع جهلک بما شرفت به، وترکک علم جدک وأبیک، لأنه لا ینکر ما یجب أن یحمد ویمدح فاعله.
قلت: وما هو؟
قال: القرآن کتاب الله.
قلت: وما الذی جهلت؟
قال: قول الله عز وجل: (من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها ومن جاء بالسیئة فلا یجزى إلا مثلها) وأنی لما سرقت الرغیفین، کانت سیئتین، ولما سرقت الرمانتین، کانت سیئتین، فهذه أربع سیئات، فلما تصدقت بکل واحد منها کانت أربعین حسنة، أنقص من أربعین حسنة أربع سیئات، بقی ست وثلاثون. قلت: ثکلتک أمک! أنت الجاهل بکتاب الله! أما سمعت قول الله عز وجل: «إنما یتقبل الله من المتقین» سورة مائده (5) آیة 27. إنک لما سرقت رغیفین، کانت سیئتین، ولما سرقت الرمانتین کانت سیئتین، ولما دفعتها إلى غیرها من غیر رضا صاحبها، کنت إنما أضفت أربع سیئات إلى أربع سیئات، ولم تضف أربعین حسنة إلى أربع سیئات، فجعل یلاحینی فانصرفتُ وترکتُه. الإحتجاج، للطّبرسی، ج2، ح243، ص286.
امام صادق علیهالسلام در تفسیر پنجمین آیة سوره حمد: «إهدنا الصراطَ المستقیمَ» میفرماید: خداوند میفرماید: ما را برای دست برنداشتن از راهی که منجر بهمحبّت تو میشود و ما را بهبهشتت میرساند، راهنمایی فرما، تا از هواهای خود پیروی نکنیم، که اگر از هواهای خود پیروی کنیم، نابود خواهیم شد، و یا بهنظرات خود عمل کنیم که با این کار هلاک میشویم؛ زیرا هرکس از هوای خود پیروی کند و دچار خودبینی شود، مثل آن مردی میشود که شنیدم خس و خاشاکهای مردم از او بهبزرگی یاد و از او تعریف میکنند، لذا دوست داشتم بهطور ناشناس او را ملاقات کنم، تا ببینم در چه اندازه و جایگاهی است. او را در جایی دیدم که گروهی از مردم عوامِ مانندِ خس و خاشاک، اطرافش حلقه زده بودند. من در حالی که خود را با دهانبندی پوشانده بودم، با فاصلة دور از آنها ایستادم و بهاو و آنان نگاه میکردم. آن مرد، پیوسته آنان را فریب میداد تا اینکه راهش از آنان جدا شد و بهراه دیگری رفت، اما اصلاً قرار نداشت. عوام از دورش پراکنده شده و بهدنبال کارهایشان رفتند. امّا من بهدنبال و پیِ او رفتم، تا اینکه بهیک نانوایی رسید و حواس نانوا را پرت کرد و از او دو نان دزدید! من از او تعجّب کردم، ولی با خود گفتم: شاید با او حساب دارد. بعد بهانار فروشی رسید و قدری با او بود تا در یک لحظه که حواسش را پرت کرد، از او دو انار دزدید! من از او تعجّب کردم، ولی باز با خود گفتم: شاید با او حساب دارد، ولی دوباره بهخود گفتم: اگر با او حساب دارد چرا باید بدزدد؟! همچنان او را دنبال کردم تا اینکه رسید بهیک بیمار، و دو قرص نان و دو انار را جلوی او گذاشت و رفت. او را دنبال کردم تا اینکه بهمکانی در بیابان وارد شد. بهاو گفتم: ای بندة خدا، من چیزهایی در مورد تو شنیدم، و دوست داشتم تو را ببینم، و دیدمت، ولی از تو چیزی دیدم که دلم را بهخود مشغول نموده است، و حالا از تو میپرسم تا دلمشغولی من از بین برود. گفت: چه دیدی؟ گفتم: دیدم که از نانوا دو قرص نان دزدیدی و از انار فروش هم دو عدد انار. گفت: قبل از هر چیز برایم بگو تو کیستی؟ گفتم: مردی از فرزندان آدم، از امتِّ محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم. گفت: برایم بگو که از چه خاندانی هستی؟ گفتم: مردی از اهل بیت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم. گفت: شهرت کجا است و در کجا ساکن هستی؟ گفتم: در مدینه. گفت: شاید تو جعفر بن محمّد بن علیّ بن حسین بن علیّ بن أبی طالب علیهمالسلام هستی؟ گفتم: آری. گفت: شرافت ریشهات با جهلت نسبت بهآنچه بهوسیلة آن، شرافت پیدا کردی و دانش جدّ و پدرت را ترک کردی، نفعی بهتو نمیدهد، و گرنه چیزی را که باید مورد ستایش قرار داد و فاعلش را مدح کرد، انکار نمیکردی! گفتم: آن چیز چیست؟ گفت: قرآن، کتاب خدا! گفتم: چه چیزی را من نمیدانم؟ گفت: این سخن خدای متعال را که میفرماید: هرکس کار نیکی بیاورد، ده چندانِ آن، پاداش دارد، و هرکس کار بدی بیاورد، جز مانند آن مجازات نشود؛ من که دو قرص نان دزدیدم، دو گناه مرتکب شدم، و وقتی دو انار دزدیدم، دو گناه انجام دادم، که میشود چهار گناه، وقتی که آن چهار تا را صدقه دادم، شد چهل حسنه، از این چهل حسنه، چهار گناه را کم کن، برای من سی و شش کار خوب باقی ماند! گفتم: مادرت بهعزایت بنشیند! جاهل واقعی بهقرآن تو هستی! آیا این فرمایش خداوند متعال را در قرآن نشنیدی که میفرماید: خدا فقط از پرهیزکاران میپذیرد؟! تو وقتی که دو قرص نان دزدیدی، دو گناه انجام دادی، و وقتی که دو انار سرقت کردی دو گناه دیگر مرتکب شدی، و وقتی که آنها را بهغیر صاحب خود دادی، بهآن چهار گناه، چهار گناه دیگر افزودی، نه اینکه چهل حسنه کسب کرده باشی تا آن چهار گناه را از آن کم کنی! امّا او از عقاید باطل خود دست بردار نبود و با من جرّ و بحث و جدل میکرد، لذا من دیگر گفتگوی با او را رها کرده و از او جدا شده و برگشتم.
حسین محمد ابوعبدالله ازدی میگوید: از پدرم شنیدم که گفت: در مسجد جامع مدینه نماز گزارم. در کنارم دو مرد بودند که بر تن یکی از آنان لباس سفر بود. یکی از آن دو برای دیگری گفت: فلانی، آیا خبر نداری که تربت امام حسین علیهالسلام شفای همة بیماریها است؟ زیرا من شکم درد داشتم و برای درمان، از هر دارویی استفاده کردم، اما دردم خوب نشد، و برجان خویش ترسیدم و از آن چشم پوشیدم. نزد ما پیرزنی فرتوت از اهل کوفه بود، او نزد من آمد، در حالی که من در بدترین حالت از شکم درد بودم، و بهمن گفت: ای سالم، چه شده میبینم هر روز بیماریات بدتر میشود؟ گفتم: همینطور است، گفت: میخواهی تو را درمان کنم تا بهاذن خدای عزوجل خوب شوی؟ گفتم: بیش از هرچیز محتاج آنم. کاسهای آب بهمن داد و من آن را نوشیدم، بلافاصله دردم خوب شد، و بیماریم برطرف شد مثل اینکه اصلاً من هرگز مریض نبودم! بعد از گذشت چند ماه، همان پیرزن نزد من آمد، بهاو گفتم: ای سَلَمَه، تو را بهخدا با چه چیزی مرا درمان کردی؟ در حالی که بهتسبیحی که در دستش بود اشاره میکرد، گفت: با یکی از این دانههای این تسبیح! گفتم: این چه تسبیحی است؟ گفتم: از خاک قبر امام حسین علیهالسلام است. بهاو گفتم: ای رافضی، مرا با خاک قبر حسین درمان کردی؟! این را گفتم و با عصبانیّت از نزد او خارج شدم. بهخدا قسم دردم با شدیدترین وضعی که داشت بر من عود کرد! و من هنوز از این بیماری در زحمت و بلا هستم و بهخدا قسم بر جان خویش بیمناکم! در این لحظه مؤذن صدایش بهاذان بلند شد و آن دو برخاستند و نماز خواندند و دیگر آنان را ندیدم.