رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آورده‌اند که روزى شیخ جعفر کاشف الغطاء مبلغى پول بین فقراى اصفهان تقسیم کرد، و پس از اتمام پول به‌نماز جماعت ایستاد، بین دو نماز که مردم مشغول تعقیب نماز بودند، سید فقیر بى‌ادبى وارد شد و آمد تا مقابل امام جماعت رسیده گفت: اى شیخ، مال جدّم (یعنى خمس) را به‌من بده! شیخ فرمود: قدرى دیر آمدى، متأسفانه چیزى باقى نمانده است، سید بى‌ادب، با کمال جسارت، آب دهان خود را به‌ریش شیخ انداخت، آن حلیم عالم نه تنها هیچ‌گونه عکس‌العمل خشونت‌آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاسته و در حالى که دامن خود را گرفته بود، در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت: هرکس ریش شیخ را دوست دارد، به‌سید کمک کند. مردم که ناظر این صحنه بودند، اطاعت نموده، دامن شیخ را پر از پول کردند، سپس همة پول‌ها را آورده و به‌آن سیّد تقدیم کرد و سپس به‌نماز عصر ایستاد. سیماى فرزانگان، جلد 3، صفحه 338 به نقل از «فوائد الرضویة» ، صفحه 74. صاحب کتاب عرفان اسلامى این داستان را در جلد 10 کتاب خود، صفحه 61 - 260 آورده و مى‌گوید روز عیدفطر بوده و در صحن مولى الموحدین على علیه‌السلام و آن مبلغ هم فطریه بوده است.

از صدف یادگیر نکتة حلم

مفهوم شعر این است که همچون صدف، حلیم باش که وقتى سر او را مى‌برند، بدون رنجشى، گوهر تحویل کسى مى‌دهد که سر او را مى‌برد.

سعدى علیه الرحمة هم می‌فرماید:

بدى را بدى سهل باشد جزا       اگر مردى اَحْسِن اِلى مَنْ أَسا

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

آورده‌اند که مردی از خواصّ شهر روزی به‌سلامِ افلاطون آمد و بنشست و از هر نوع سخن می‌گفت. در میانة سخن گفت: امروز فلان مرد تو را بسیار ثنا می‌گفت و همی گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است؛ هرگز کسی چون او نبوده است.

افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو بُرد و سخت دلتنگ شد. آن مرد گفت: ای حکیم، از من تو را چه رنج آید که چنین دلتنگ شدی؟

افلاطون پاسخ داد: ای خواجه، مرا از تو رنجی نرسید، ولیکن مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده‌ام که او را خوش آمده و مرا بدان ستوده است. هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج1، ص25.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

وَ مِثْلُ هَذَا‌ مَا حَدَّثَنِی بِهِ بَعْضُ أَصْحَابِنَا أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَوْحَى إِلَى مُوسَى علیه‌السلام: إِذَا جِئْتَ لِلْمُنَاجَاةِ فَاصْحَبْ مَعَکَ مَنْ تَکُونُ خَیْراً مِنْهُ، فَجَعَلَ مُوسَى لَا یَعْتَرِضُ [یَعْرِضُ] أَحَداً إِلَّا وَ هُوَ لَا یَجْسُرُ [یَجْتَرِئُ] أَنْ یَقُولَ إِنِّی خَیْرٌ مِنْهُ، فَنَزَلَ عَنِ النَّاسِ وَ شَرَعَ فِی أَصْنَافِ الْحَیَوَانَاتِ، حَتَّى مَرَّ بِکَلْبٍ أَجْرَبَ، فَقَالَ: أَصْحَبُ هَذَا، فَجَعَلَ فِی عُنُقِهِ حَبْلًا ثُمَّ مَرَّ [جَرَّ] بِهِ، فَلَمَّا کَانَ فِی بَعْضِ الطَّرِیقِ شَمَّرَ الْکَلْبَ مِنَ الْحَبْلِ وَ أَرْسَلَهُ، فَلَمَّا جَاءَ إِلَى مُنَاجَاةِ الرَّبِّ سُبْحَانَهُ قَالَ: یَا مُوسَى، أَیْنَ مَا أَمَرْتُکَ بِهِ؟ قَالَ: یَا رَبِّ، لَمْ أَجِدْهُ، فَقَالَ اللَّهُ تَعَالَى: وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی، لَوْ أَتَیْتَنِی بِأَحَدٍ لَمَحَوْتُکَ مِنْ دِیوَانِ النُّبُوَّةِ‌. عُدَّة الدّاعی و نجاح السَّاعی، ابن فهد الحلّی، ج1، ص218، سایت کتابخانة مدرسة فقاهت.

و مانند همان مطالب است آنچه بعضی از یاران ما برای من نقل کرده‌اند که خداوند متعال به‌حضرت موسی وحی کرد که هرگاه برای مناجات (با من) آمدی با خودت یک نفر را که تو از او بهتری، بیاور، حضرت موسی به‌هیچ فردی برخورد نمی‌کرد جز آن‌که جرأت نمی‌کرد بگوید من از این فرد بهترم. لذا از مردم فاصله گرفت و به‌دنبال یک حیوانی گشت که بتواند خود را از او بهتر بداند و آن حیوان را با خود به‌محل مناجات ببرد، تا این‌که گذرش به‌سگ بیماری افتاد که به‌مرض گَری (آبله) دچار بود. با خود گفت: همین سگ را با خود می‌برم. پس ریسمانی برگردنش انداخت و او را با خود برد. در میان راه، طناب را از گردن سگ برداشت و او را رها کرد. وقتی که برای مناجات با پروردگار متعال حاضر شد، خداوند فرمود: ای موسی، کجا است آن کسی که تو را به‌آوردن آن امر کردم؟ عرض کرد: پروردگارا، هیچ‌کس را پیدا نکردم! خداوند متعال فرمود: به‌عزّت و جلالم سوگند، اگر یک نفر (حتی همان سگِ بیمار) را آورده بودی، نامت را از دفترِ پیامبری محو می‌کردم!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

هنگامی که یعقوب به‌اتّفاق خانواده و فرزندانش در مصر بر یوسف وارد گردید، یوسف بر روی تخت خود نشسته و تاج پادشاهی را بر سر خویش نهاده بود. او می‌خواست که پدرش او را در این حالت ببیند و شادمان گردد.

با ورود پدر به‌بارگاه، یوسف برای پدر از جای خویش برنخاست، اما آنان همگی به‌شکرانة این موفّقیّتِ بزرگ از ناحیة پروردگار در برابر او، به‌سجده افتادند.

در قرآن می‌خوانیم: پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را به‌آغوش کشید و گفت: وارد مصر شوید که به‌خواست خدا در امان خواهید بود. یوسف علیه‌السلام پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همة آنها در برابر او به‌سجده افتادند و یوسف گفت: ای پدر، این تعبیر خوابی است که قبلاً دیده بودم و اینک پروردگارم آن را راست گردانید، و به‌من احسان کرد که مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بادیة (کنعان به‌این‌جا) آورد پس از آن‌که شیطان میان من و برادرانم را برهم زد. سورة یوسف (12) آیات 99 و 100.

در این هنگام جبرئیل بر یوسف نازل شد و به‌او گفت: ای یوسف! دستت را بیرون بیاور. یوسف دستش را بیرون آورد، ناگهان از میان انگشتانش نوری خارج گردید. یوسف پرسید: ای جبرئیل! این نور چه بود؟ جبرئیل پاسخ داد: این نورِ نبوّت بود که خداوند آن را از نسل تو برداشت؛ زیرا تو در برابر پدرت از جا برنخاستی.

پس خداوند نورِ یوسف را از بین برد و از نسل او نبوّت را محو کرد و آن را در فرزندان برادر یوسف؛ «لاوی» قرار داد؛ زیرا او کسی بود که چون برادران یوسف تصمیم به‌قتل وی گرفتند، گفت: یوسف را نکشید! بلکه او را در گودال ته (نهان‌خانة) چاه، بیندازید. سورة یوسف (12) آیة10. خداوند نیز بدین وسیله پاداش او را داد. بحارالأنوار، ج12، صص250و251. 

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حکایت173- امیرشهوت

یکی از ویژگی‌های شیخ جعفر کاشف‌الغطاء رحمه الله (1156-1228 ه. ق. جمعاً 72 سال) این بوده است که هر شب نیاز به‌زن داشته است، مع‌الوصف این‌طور نبوده که دست نشانده و تحت فرمانِ غریزة خود باشد، بلکه غریزه تحت اختیار و فرمان او بوده است و این امر برای کسی میسَّر نخواهد شد مگر آن‌که ایمان و تقوایش به‌حدِّ کمال رسیده و دارای نفس مطمئنه باشد تا در مقام تکاپو و چیره شدن دو نیروی متخاصم (عقل و جهل، ایمان و کفر، تقوی و لاابالی گری، ورع و بی‌بند و باری، نفس اماره و لوامه و نفس قدسیّه) بتواند بر دشمن خویش چیره گردد.

آن اُسوة تقوی و فضیلت در یکی از سفرهایی که به‌زنجان رفته بود، از بزرگ آن شهر، متعه طلب نمود. آن شخص در صدد بر آمد، لکن زنان، بدون عذر، از صیغه شدن عذرخواهی ورزیدند. وقتی کسی را نیافت و از طرفی مصمَّم بود که خواستة شیخ را برآورده سازد، دخترِ جوان خود را که بسیار زیبا و دل‌ربا بود، به‌انواع زینت‌ها وتجمّلات آراست و به‌خانة شیخ فرستاد. همین‌که شیخ وارد منزل شد و آن دختر را با آن حُسن و جمال دید تعجّب کرده، در گوشه ای نشسته و از او پرسید:

دختر کیستی؟

- دختر فلانی. (همان شخصی که آقا از او صیغه طلب نموده بود!)

- اکنون به‌رضا و میلِ خود به‌عقد موقَّتِ شیخ در می‌آیی؟

- آری.

- چه شده که تو با این زیبایی و قشنگی هنوز به‌خانة شوهر نرفته‌ای؟

- من کسی را طالب بودم که پدرم از آن ازدواج، امتناع داشت و کسانی را که پدرم میل داشت من راضی به‌ازدواج با آنان نشدم، لذا مجرد مانده‌ام.

- آن کسی را که دوست داشتی کجاست؟

- در فلان مکان است.

- اکنون می‌خواهی به‌عقد او در آیی و با او ازدواج کنی؟

- فعلاً بنا است به‌عقد شیخ در آیم و همین مایة افتخار من است.

شیخ متوجّه شد هنوز به‌آن شخص میل دارد، لذا فوراً پدرِ دختر را حاضر کرد. و نیز شخصِ موردِ نظر را که دختر به‌او عشق می‌ورزیده و ابراز علاقه می‌کرده، احضار نمود و آن دختر را همان شب به‌عقد آن شخص در آورد و دستور داد که حِجله‌ای را برای زفاف ایشان تعیین کنند و آن دختر را تسلیم آن مرد نموده و عملاً نشان داد که امیرِ شهوت است نه اسیرِ آن و نیز این حقیقت را آشکارنمود که صلاح و مصلحت دین و جامعه را  بر تمایلات خود مقدّم می‌دارد.

و به‌قول ملّای رومی:

هیـن بیـا بلقیس ورنه بد شود     لشکرت خصمت شـود مرتد شود

هین بیا که من رسولم دعوتی     چون اجل شهوت کُشم، نی شهوتی

گـر بـود شهـوت امـیر شهـوتم     نـی اسیــر شهـوت روی بُتـم

قصص‌العلماء، محمدبن سلیمان تنکابنی، ص245.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

در تاریخ یکشنبه 3/02/1403 هلیکوپتر رئیس جمهور خستگی ناپذیر و خدمتگزار، آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی و هیأت همراه به‌علت نامعلومی سقوط کرد و همگی هشت سرنشین آن به‌شهادت رسیدند. حجت‌الاسلام والمسلمین احمد مروی، تولیت آستان قدس رضوی و از دوستان قدیمی شهید آیت‌الله رئیسی در بیان خاطره به‌این موضوع اشاره می‌کند: «معمولاً هر چیزی که برایش (شهید آیت‌الله رئیسی) اتفاق می‌افتاد به‌من می‌گفت. خیلی با هم ندار بودیم، خیلی ندار بودیم. گفت: یک سفر مشرَّف شدم حرم امیرالمؤمنین سلام الله علیه. به‌آقا عرض کردم: آقا، ما هرچه مشرَّف می‌شویم شما که جواب و پاسخی نمی‌دهید. دلم شکست. گفتم: «خوب، من هم چیزی نمی‌خواهم. می‌روم گوشه‌ای می‌نشینم، زیارت می‌کنم، نماز می‌خوانم و بعد می‌روم.

همان لحظه، رفتم مشغول نماز شدم. دیدم یک کسی به‌پشت من زد. گفت: آقا می‌فرمایند (به‌این مضمون) کار برای خدا بکنید، ما هم پشتیبانی می‌کنیم. نگاه کردم دیدم کسی پشت سرم نیست. کسی را ندیدم». اگر این (لیاقت) نبود حضرت جواب نمی‌دادند. این که حضرت جواب دادند به‌آن فوریت. پاسخش را دادند. پیغام فرستادند حضرت برایش. این لیاقت و شایستگی را حضرت در او می‌دیدند که این پیغام را برایش فرستادند. اگر نمی‌دیدند، نمی‌دادند این پیغام را.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن أبی‌عبدالله الصادقِ علیه‌السلام، قال: إنَّ رسولَ اللهِ صلّى الله علیه وآله أتَى شباباً مِنَ الأنصارِ، فقال: إنّی اُریدُ أن أقرَأ علیکم، فَمَن بَکى فله الجنةُ، فقرأ آخرَ الزُّمَرِ: «وسیق الذین کفروا إلى جهنَّمَ زُمَراً»ُ. سورة زمر (39) آیة71. إلى آخر السورة، فَبَکَى القَومُ جمیعاً إلا شابٌّ، فقال: یا رسولَ اللهِ، قَد تَبَاکَیتُ فَمَا قَطَرت عَینی. قال: إنِّی مُعِیدٌ عَلَیکُم، فَمَن تَبَاکَى فَلَهُ الجَنَّةُ. قَالَ: فأعادَ عَلَیهِم فَبَکَى القَومُ وَتَبَاکَى الفَتَى، فَدَخَلُوا الجَنَّةَ جَمِیعاً. أمالی شیخ صدوق، ترجمة آیت‌الله کمره‌ای، المجلس الحادی و الثمانون، ح10، ص545.

امام صادق علیه‌السلام فرمود: رسول خدا صلّی الله علیه و آله نزد جوانانی از انصار رفت و فرمود: من می‌خواهم برایتان قرآن بخوانم؛ هرکس بعد از آن گریه کرد، بهشت از آن او است. آن‌گاه آیة 71 سورة زمر را که می‌فرماید: و کسانی که کافر شدند، گروه گروه به‌سوی جهنّم رانده شوند، تا آخر این سوره خواندند. همة جوانانِ حاضر، گریه کردند جز یکی از آنان. آن جوان عرض کرد: ای رسول خدا، من خود را به‌گریه واداشتم، اما اشکم جاری نشد. رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمودند: من آیات را دوباه برایتان می‌خوانم، هرکس خود را به‌گریه وادار کند، بهشت از آن او است. امام صادق علیه‌السلام فرمود: پیامبر صلّی الله علیه و آله دوباره آن آیات را برای آن جوانان قرائت فرمود، و همگی گریستند، و آن جوان هم خود را وادار به‌گریستن نمود، و همگی بهشتی شدند!

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عن حریز بن عبدالله، أو غیره، قال: نزل على أبی عبدالله الصادق علیه‌السلام قوم من جهینة فأضافهم، فلما أرادوا الرحلة زوّدهم ووصلهم وأعطاهم، ثم قال لغلمانه: تنحوا لا تعینوهم. فلمّا فرغوا جاءوا لیودّعوه، فقالوا له: یابن رسول الله، لقد أضفتَ فأحسنتَ الضیافةَ، وأعطیتَ فأجزلتَ العطیةَ، ثمَّ أمرتَ غلمانک أن لا یعینونا على الرحلة؟ فقال علیه‌السلام: إنّا أهلُ بیتٍ لا نُعینُ أضیافَنَا على الرحلةِ مِن عندِنَا.أمالی شیخ صدوق، ترجمة آیت‌الله کمره‌ای، المجلس الحادی و الثمانون، ح9، ص544.

جمعی از جُهَینه (نام شهر و شهرستانی در استان سوهاج مصر بوده) مهمان امام صادق علیه‌السلام شدند و حضرت از آنان پذیرایی فرمود. چون خواستند بروند به‌آنان توشة راه، صله و عطا داد، سپس به‌غلامانش فرمود: کنار روید و کمکی در (بستن) بار و بنة آنان نکنید. وقتی که از بستن بارهایشان فارغ شدند، برای خداحافظی خدمت آن حضرت رسیده و عرض کردند: ای پسر رسول خدا، از ما پذیرایی کردی و خوب هم میهمان‌داری فرمودی، و عطای زیاد مرحمت کردی، سپس به‌غلامانت دستور دادی که به‌ما در برگشت کمک نکنند؟! فرمود: ما خاندانی هستیم که به‌میهمانان خود در برگشت از نزد خود کمک نمی‌کنیم!        

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عَنْ زَکَرِیَّا بْنِ إِبْرَاهِیمَ قَالَ: کُنْتُ نَصْرَانِیّاً فَأَسْلَمْتُ وَ حَجَجْتُ فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام فَقُلْتُ: إِنِّی کُنْتُ عَلَى النَّصْرَانِیَّةِ وَ إِنِّی أَسْلَمْتُ، فَقَالَ: وَ أَیَّ شَیْ‌ءٍ رَأَیْتَ فِی الْإِسْلَامِ؟‌ قُلْتُ: قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ: «ما کُنْتَ تَدْرِی مَا الْکِتابُ وَ لَا الْإِیمانُ‌ وَ لکِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشاءُ. سورة شوری (42) آیة 52. فَقَالَ: لَقَدْ هَدَاکَ اللَّهُ، ثُمَّ قَالَ: اللَّهُمَّ اهْدِهِ ثَلَاثاً، سَلْ عَمَّا شِئْتَ یَا بُنَیَّ، فَقُلْتُ: إِنَّ أَبِی وَ أُمِّی عَلَى النَّصْرَانِیَّةِ وَ أَهْلَ بَیْتِی وَ أُمِّی مَکْفُوفَةُ الْبَصَرِ فَأَکُونُ مَعَهُمْ وَ آکُلُ فِی آنِیَتِهِمْ؟ فَقَالَ: یَأْکُلُونَ لَحْمَ الْخِنْزِیرِ؟ فَقُلْتُ: لَا وَ لَا یَمَسُّونَهُ. فَقَالَ: لَا بَأْسَ،‌ فَانْظُرْ أُمَّکَ فَبَرَّهَا فَإِذَا مَاتَتْ فَلَا تَکِلْهَا إِلَى غَیْرِکَ، کُنْ أَنْتَ الَّذِی تَقُومُ بِشَأْنِهَا وَ لَا تُخْبِرَنَّ أَحَداً أَنَّکَ أَتَیْتَنِی حَتَّى تَأْتِیَنِی بِمِنًى إِنْ شَاءَ اللَّهُ. قَالَ: فَأَتَیْتُهُ بِمِنًى وَ النَّاسُ حَوْلَهُ کَأَنَّهُ مُعَلِّمُ صِبْیَانٍ‌، هَذَا یَسْأَلُهُ وَ هَذَا یَسْأَلُهُ، فَلَمَّا قَدِمْتُ الْکُوفَةَ أَلْطَفْتُ لِأُمِّی وَ کُنْتُ أُطْعِمُهَا وَ أَفْلِی‌ ثَوْبَهَا وَ رَأْسَهَا وَ أَخْدُمُهَا. فَقَالَتْ لِی: یَا بُنَیَّ، مَا کُنْتَ تَصْنَعُ بِی هَذَا وَ أَنْتَ عَلَى دِینِی، فَمَا الَّذِی أَرَى مِنْکَ مُنْذُ هَاجَرْتَ فَدَخَلْتَ فِی الْحَنِیفِیَّةِ؟ فَقُلْتُ: رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ نَبِیِّنَا أَمَرَنِی بِهَذَا. فَقَالَتْ: هَذَا الرَّجُلُ هُوَ نَبِیٌّ؟ فَقُلْتُ: لَا وَ لَکِنَّهُ ابْنُ نَبِیٍّ. فَقَالَتْ: یَا بُنَیَّ، إِنَّ هَذَا نَبِیٌّ، إِنَّ هَذِهِ وَصَایَا الْأَنْبِیَاءِ. فَقُلْتُ یَا أُمَّهْ‌، إِنَّهُ لَیْسَ یَکُونُ بَعْدَ نَبِیِّنَا نَبِیٌّ وَ لَکِنَّهُ ابْنُهُ. فَقَالَتْ: یَا بُنَیَّ، دِینُکَ خَیْرُ دِینٍ، اعْرِضْهُ عَلَیَّ، فَعَرَضْتُهُ عَلَیْهَا، فَدَخَلَتْ فِی الْإِسْلَامِ وَ عَلَّمْتُهَا، فَصَلَّتِ الظُّهْرَ وَ الْعَصْرَ وَ الْمَغْرِبَ وَ الْعِشَاءَ الْآخِرَةَ ثُمَّ عَرَضَ لَهَا عَارِضٌ فِی اللَّیْلِ، فَقَالَتْ: یَا بُنَیَّ، أَعِدْ عَلَیَّ مَا عَلَّمْتَنِی، فَأَعَدْتُهُ عَلَیْهَا، فَأَقَرَّتْ بِهِ وَ مَاتَتْ، فَلَمَّا أَصْبَحَتْ کَانَ الْمُسْلِمُونَ الَّذِینَ غَسَّلُوهَا وَ کُنْتُ أَنَا الَّذِی صَلَّیْتُ عَلَیْهَا وَ نَزَلْتُ فِی قَبْرِهَا. اصول کافی، ترجمة سید جواد مصطفوی، ج3، کناب الإیمان و الکفر، باب البر بالوالدین، ح11 (ح2008)، ص233.

زکریا فرزند ابراهیم می‌گوید: من بر آیین مسیحیت بودم و اسلام آوردم و به‌حج رفتم و وارد بر امام صادق علیه‌السلام شده و عرض کردم: من بر آیین مسیحیت بودم و مسلمان شدم، حضرت فرمود: در اسلام چه دیدی (سبب مسلمان شدن تو چه بود)؟ عرض کردم: این فرمایش خداوند متعال در قرآن که می‌فرماید: «تو کتاب و ایمان نمی‌دانستی چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که هرکه را خواهیم بدان هدایت کنیم». فرمود: تو را خدا هدایت فرموده است. سپس سه بار فرمود: بارالها، او را هدایت فرما. پسرم، هر سؤالی داری بپرس. عرض کردم: پدر، مادر و خانواده‌ا‌م بر آیین مسیحیت‌اند، و مادرم نابینا است، آیا من با آنان زندگی کنم و در ظروف آنان عذا بخورم؟ فرمود: آیا آنان گوشت خوک می‌خورند؟ عرض کردم: نه، و حتی با ‌آن تماس هم نمی‌گیرند. فرمود: اشکالی ندارد، به‌مادرت توجّه و نیکی (خوش‌رفتاری) کن، و هنگامی که از دنیا رفت، او را به‌غیر خودت واگذار نکن، خودت شخصاً کارهایش را انجام بده، و به‌هیچ‌کس نگو که نزد من آمدی تا این‌که انشاءالله در منی نزد من آیی. زکریا می‌گوید: در منی خدمت آن حضرت رسیدم در حالی که مردم اطرافش را گرفته بودند، و گویا او آموزگار کودکان است، گاهی این شخص از او سؤال می‌کند و گاهی دیگری از او می‌پرسد. وقتی وارد کوفه شدم به‌مادرم محبّت کردم و به‌او غذا داده و لباس و سرش را تمیز و به او خدمت می‌کردم. به‌من گفت: پسرم، وقتی تو بر دین من بودی با من این‌گونه رفتار نمی‌کردی، پس این چه رفتاری است که از تو می‌بینم از وقتی که مهاجرت کردی و وارد دین اسلام شدی؟ گفتم: مردی از فرزندان پیامبرمان مرا به‌این اعمال فرمان داد. گفت: آیا این مرد پیامبر است؟ گفتم: نه، ولی پسر یکی از پیامبران است. گفت: پسرم، این شخص پیامبر است؛ زیرا این دستورات، سفارشات پیامبران است. گفتم: مادرجان، بعد از پیامبر ما دیگر هیچ پیامبری نیامده است، ولی ایشان پسر آخرین پیامبر است. گفت: پسرم، دین تو بهترین دین است، آن را بر من عرضه کن، من هم مذهب تشیّع را بر او عرضه کردم و او شیعه شد، و مذهب تشیّع و برنامة آن را به‌او آموختم، پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را به‌جا آورد، بعد در شب برایش اتّفاقی افتاد (و بیمار شد)، در آن لحظه گفت: پسرم، یک بار دیگر برایم آنچه را به‌من آموختی تکرار کن، و من آن‌ها را برایش تکرار کردم، و به‌آن‌ها اقرار کرد و به‌رحمت خدا رفت! صبح که شد، مسلمانان او را غسل دادند، و من بر او نماز خوانده و داخل قبرش گذاردم!  

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

حکایت168-قدر کفاف

قَالَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ علیهماالسلام: مَرَّ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم بِرَاعِی إِبِلٍ فَبَعَثَ یَسْتَسْقِیهِ فَقَالَ أَمَّا مَا فِی ضُرُوعِهَا فَصَبُوحُ الْحَیِ‌ّ وَ أَمَّا مَا فِی آنِیَتِنَا فَغَبُوقُهُمْ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وآله: اللَّهُمَّ أَکْثِرْ مَالَهُ وَ وُلْدَهُ، ثُمَّ مَرَّ بِرَاعِی غَنَمٍ، فَبَعَثَ إِلَیْهِ یَسْتَسْقِیهِ، فَحَلَبَ لَهُ مَا فِی ضُرُوعِهَا وَ أَکْفَأَ مَا فِی إِنَائِهِ فِی إِنَاءِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ بَعَثَ إِلَیْهِ بِشَاةٍ، وَ قَالَ: هَذَا مَا عِنْدَنَا وَ إِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ نَزِیدَکَ زِدْنَاکَ، قَالَ: فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله: اللَّهُمَّ ارْزُقْهُ الْکَفَافَ، فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، دَعَوْتَ لِلَّذِی رَدَّکَ بِدُعَاءٍ عَامَّتُنَا نُحِبُّهُ وَ دَعَوْتَ لِلَّذِی أَسْعَفَکَ بِحَاجَتِکَ‌ بِدُعَاءٍ کُلُّنَا نَکْرَهُهُ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله: إِنَّ مَا قَلَّ وَ کَفَى خَیْرٌ مِمَّا کَثُرَ وَ أَلْهَى‌، اللَّهُمَّ ارْزُقْ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ الْکَفَافَ. اصول کافی، ترجمه سید جواد مصطفوی، ج3، کتاب الإیمان و الکفر، باب الکفاف، ح1925، ح4.

امام سجاد علیه‌السلام فرمود: رسول خدا به‌شترچرانی گذر کرد و شخصی را فرستاد تا از او شیر بخواهد، شتربان گفت: آن‌چه در پستان شتران است صبحانة قبیله و آن‌چه در ظرف‌ها است شام ایشان است. رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: خدایا، مال و فرندانش را زیاد کن. سپس به‌گوسفندچرانی گذر کرد و فردی را فرستاد تا از او شیر بگیرد، چوپان گوسفندها را دوشید و هرچه در ظرف داشت، در ظرف پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ریخت و گوسفندی هم برای آن حضرت فرستاد و عرض کرد: همین اندازه نزد ما بود، اگر بیشتر هم بخواهید به‌شما می‌دهیم! رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: خدایا، او را به‌قدر کفاف (نیاز، احتیاج و کفایت) روزی ده. یکی از یاران عرض کرد: یا رسول الله، برای کسی که ردّت کرد، دعایی فرمودی که همة ما آن را دوست داریم و برای کسی که حاجتت را روا کرد دعایی فرمودی که همة ما ناخوش داریم. رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: آنچه کم باشد و کفایت کند، بهتر است از زیادی که دل را مشغول دارد. خدایا، به‌محمّد و آل محمّد به‌قدر کفاف روزی کن.   

  • مرتضی آزاد