رسول الله ص: إنی تارکٌ فیکم الثقلینِ کتابَ اللهِ و عترتی...

طبق روایت مشهور و معتبر نزد شیعه و سنی، دو چیز گران‌بها که از پیامبر صلی الله علیه و آله به‌یادگار مانده است ؛ قرآن و اهل بیت علیهم السلام هستند که در این وبلاگ فاخر در قالب روایات و حکایات مستند و معتبر درصدد عمل به‌این فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. انشاءالله

۳۲۳ مطلب با موضوع «حکایات اخلاقی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شیخ مفید شبى در خواب دید که در مسجد «کَرْخ» که از مساجد بغداد است نشسته، صدیقة کبرى فاطمه زهرا سلام الله علیها دست حسنین علیهماالسلام را گرفته به‌نزد شیخ مفید آمد و فرمود: «یا شیخ عَلِّمهُمَا الْفِقْهَ»! شیخ بیدار شد و در حیرت افتاد که این چه خوابى است و مرا چه به‌این‌که امام را تعلیم نمایم و خواب دیدن ائمة معصومین علیهم‌السلام هم خواب شیطانى نیست. پس صبح همان شب به‌همان مسجد که در خواب دیده بود رفت و در آنجا نشست، ناگهان دید که مادر سید مرتضى و سید رضی همراه کنیزانی که دور او را گرفته بودند، در حالی که دست سید مرتضى و سید رضى را گرفته بود، آمد و به‌نزد شیخ مفید رسیده و گفت: «یا شیخ علمهما الفقه»! شیخ تعبیر آن خواب را فهمید و در احترام این دو سیّد بزرگوار کمال مبالغه مى‌کرد. مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، ج1، ص362، به نقل از قصص‌العلماء، ص403 با اندکی ویراستاری.

معروف است که زن‌ها به‌مادر سید مرتضی و سید رضی می‌گفتند: خوش به‌حالت با این فرزندان عالم و صالحی که داری! آن خانم در جواب می‌گفت: من هیچ وقت بدون وضو به‌این‌ها شیر نداده و از وقتی که به‌آن‌ها حامله شدم، مواظب بودم که همیشه پاک باشم. مردان علم در میدان عمل، سید نعمت‌الله حسینی، ج1، ص362 با اندکی ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

عبدالمهدی کاظمی، اهل خمینی شهرِ اصفهان، خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت‌الله بهجت رضوان الله تعالی علیه دیدار کنی. به‌محضر آیت‌الله بهجت شرفیاب می‌شود. آقا دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می‌گویند: جوان! شغل شما چیست؟ می‌گوید: طلبه هستم. ایشان فرمودند: باید به‌سپاه ملحق بشوی و لباسِ سبزِ مقدَّسِ سپاه را بپوشی. در ادامه پرسیدند: اسم شما چیست؟  گفت: فرهاد. (تا قبل از این دیدار اسمش فرهاد بود.) ایشان فرمودند: حتماً اسمت را عوض کن. اسمتان را یا عبدالصّالح یا عبدالمهدی بگذارید. آیت‌الله بهجت رضوان الله تعالی علیه فرمودند: شما در تاجگذاری امام زمان عجّل الله فرجَه به‌شهادت خواهید رسید. شما یکی از سربازان امام زمان عجّل اللهُ فرجَه هستید و هنگام ظهور امام زمان عجّل اللهُ فرجَه با ایشان رجوع می‌کنید. وقتی از قم برگشت، خیلی سریع اقدام به‌تعویض اسمش کرد و نام عبدالمهدی را برگزید. پاسدار شهید عبدالمهدی کاظمی با مدرک تحصیلی کارشناسیِ رشتة حقوق، در سال 85 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و دوره‌های مختلف نظامی و مسئولیت‌های مختلفی را تجربه نمود از جمله: فرماندة گروهان پیادة گردان 154 چهارده معصوم لشکر8 نجف اشرف، فرماندة گروهانِ گردان امام حسین سپاه ناحیة خمینی شهر، پزشکیار، مسئول تربیت بدنی و مسئولِ جنگِ نوین در گردان‌های سپاه. خوابش و ماجرای دیدار با آیت‌الله بهجت رضوان الله تعالی علیه و صحبت‌های ایشان را برای همسرش تعریف نمود و قانعش کرد تا برای دفاع از حرم حضرتِ زینبِ کبری سلام الله علیها به‌سوریه برود. به‌این ترتیب مدافع حرم شد و 29 دی 1394 در حلب سوریه با اصابت موشک کورنت به‌شهادت رسید. روزنامة کیهان، شنبه ۵ ‌شهریور ۱۴۰۱، شمارة ۲۳۱۰۴.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار می‌شد، همان جلوی در می‌نشست. هرکس وارد می‌شد جلوی پای او ‌ایستاده و با خوش‌رویی از او استقبال می‌کرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد. اگر کودک بود، برایش دعایی می‌خواند و نوازشش می‌کرد. گاه می‌گفت روضۀ علی‌اصغر علیه‌السلام را بخوانند. یک روز جمعه، در بین روضه در باز شد، آقا برخاست و دست بر سینه احترام گذاشت. نگاه که کردم کسی را ندیدم! تعجب کردم! آقا که نشست تازه متوجه شدم، کودکی وارد شده بود که به‌نظر بیش از ده سال نداشت! مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیت‌الله بهجت قدس سره به‌نقل از این بهشت، آن بهشت، ص۵٧.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

محدِّثِ قمی رضوان الله تعالی علیه برای فرزند بزرگش چنین نقل کرد: وقتی کتاب منازل‌الآخرة را تألیف و چاپ کرده و به‌قم آمدم، این کتاب به‌دست شیخ عبدالرّزاق، که همیشه قبل از ظهر در صحنِ مطهَّرِ حضرتِ معصومه سلام الله علیها مسأله می‌گفت، افتاده بود. مرحوم پدرم؛ کربلایی محمدرضا، از علاقمندان شیخ عبدالرّزاق بود که هر روز در مجلس او حاضر می‌شد. شیخ عبدالرّزاق، روزها کتاب «منازل‌الآخرة» را گشوده و برای مستمعین می‌خواند. یک روز پدرم به‌خانه آمد و گفت: شیخ عباس! کاش مثل این مسأله‌گو می‌شدی و می‌توانستی منبر بروی و این کتاب را که امروز برای ما خواند، بخوانی. چند بار خواستم بگویم آن کتاب از آثار و تألیفاتِ من است، اما هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم. فقط عرض کردم؛ دعا بفرمایید خداوند توفیقی مرحمت فرماید. مجلة خیمه، اسفند 1383، ش 16، حاج شیخ عباس قمی؛ اسوة اخلاص، به‌نقل از سیمای فرزانگان، صفحة 154.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

نوشته‌اند: وقتی مادر هلاکوخان مُرد، پیش از دفنش، برخی دانشمندان که مخالفِ حضورِ خواجه نصیر در دربارِ هلاکوخان بودند، شکایت کردند که هلاکو! می‌دانی سؤال گور هست و مادر تو بی‌سواد است و ناتوان از پاسخ‌گویی؟ چه بهتر که خواجه نصیر را که عالمی دانشمند است با مادرت دفن کنی تا از پاسخِ پرسش‌ها برآید و مادرت عذاب نکشد. هلاکو، خواجه نصیر را خواست و مطلب را با او در میان گذاشت. خواجه فهمید که توطئه‌ای در کار است. با زیرکیِ ویژه‌ای پاسخ داد که بهتر است بنده را برای خودتان نگه دارید؛ چون هر وقت که مُردید، از شما سؤال‌های بیشتری می‌کنند و بهتر است فلانی که چنین پیشنهادی را کرده است، با مادرتان دفن کنید! سایت مرکز پژوهش‌های صدا و سیما، ادارة کلِّ پژوهش‌های رسانه، به‌نقل از زندگینامة خواجه نصیرالّدین طوسی رضوان الله تعالی علیه.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

یکى از فرزندان مرحوم شیخ انصارى به‌واسطه نقل مى‌کند که مردى روى قبر شیخ افتاده بود و با شدت گریه مى‌کرد، وقتى علت گریه‌اش را پرسیدند، گفت: جماعتى مرا وادار کردند به‌این‌که شیخ را به‌قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته، نیمه شب رفتم به‌منزل شیخ. وقتى وارد اطاق شدم دیدم روى سجاده در حال نماز است. چون نشست، من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم، در همان حال دستم بى‌حرکت ماند و خودم هم قادر به‌حرکت نبودم، به‌همان حال ماندم، تا او از نماز فارغ شد، بدون آن‌که به‌طرف من برگردد، گفت: خداوندا، من چه کرده‌ام که فلان‌کس و فلان‌کس اسم همة آن جماعت را برد، فلان‌کس را فرستاده‌اند که مرا بکشد (اسم مرا برد)؟! خدایا، من آن‌ها را بخشیدم، تو هم آن‌ها را ببخش. آن وقت من التماس کردم؛ عرض کردم: آقا، مرا ببخشید. فرمود: آهسته حرف بزن، کسى نفهمد، برو به‌خانه‌ات، ولى صبح بیا به‌نزد من. من رفتم تا صبح شد، همه‌اش در فکر بودم که بروم یا نروم و اگر نروم چه خواهد شد؟! بالأخره به‌خودم جرأت داده رفتم. دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته‌اند. رفتم جلو، سلام کردم. مخفیانه کیسه‌اى پول به‌من داد و فرمود: برو با این پول کاسبى کن. من آن پول را آورده، سرمایة خود قرار دادم و کاسبى کردم، که از برکت آن پول، امروز یکى از تجّارِ بازارم و هرچه دارم از برکت صاحب این قبر دارم. پایگاه تبیان به‌نقل از مرتضى انصارى، زندگانى شیخ مرتضى انصارى، قم، کنگره جهانى بزرگداشت دویستمین سالگرد تولد شیخ انصارى، ص67.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

قال علی بن الحسین علیهما‌السلام: دخل عَلَى أمیر‌المؤمنین علیه‌السلام رجلانِ مِن أصحابه، فوطئ أحدهُما على حیةٍ فلدغته، ووقع على الآخر فی طریقه من حائط عقرب فلسعته وسقطا جمیعا فکأنهما لما بهما یتضرعان ویبکیان، فقیل لأمیر المؤمنین علیه‌السلام. فقال: دعوهما فإنه لم یَحِن حینُهما، ولم تتم محنتُهما، فحُملا إلى منزلیهما، فبقیا علیلینِ ألیِمَینِ فی عذابٍ شدید شهرین. ثم إن أمیر‌المؤمنین علیه‌السلام بعث إلیهما، فحملا إلیه، والناس یقولون: سیموتان على أیدی الحاملین لهما. فقال لهما: کیف حالکما؟ قالا: نحن بألم عظیم، وفی عذاب شدید. قال لهما: استغفرا الله من [کل] ذنب أداکما إلى هذا، وتعوذا بالله مما یحبط أجرکما، ویعظم وزرکما. قالا: وکیف ذلک یا أمیرالمؤمنین؟ فقال [علی] علیه‌السلام: ما أصیب واحدٌ منکما إلا بذنبه: أما أنت یا فلان - وأقبل على أحدهما - فتذکر یوم غَمز على سلمان الفارسی رحمه الله فلان وطعن علیه لموالاته لنا، فلم یمنعک من الرد والاستخفاف به خوفٌ على نفسک ولا على أهلک ولا على ولدک ومالک، أکثر من أنک استحییته، فلذلک أصابک. فإن أردت أن یُزیل اللهُ ما بک، فاعتقد أن لا ترى مُزرئاً على ولیٍّ لنا تقدر على نصرته بظهر الغیبِ إلا نصرتَه، إلا أن تخافَ على نفسِک أو أهلِک أو ولدِک أو مالِک. وقال للاخر: فأنت، أفتدری لما أصابک ما أصابک؟ قال: لا. قال أما تذکر حیث أقبل قنبر خادمی وأنت بحضرة فلان العاتی فقمتَ إجلالا له لإجلالک لی؟ فقال لک: وتقوم لهذا بحضرتی؟! فقلتَ له: وما بالی لا أقومُ وملائکةُ الله تضع له أجنحتُها فی طریقه، فعلیها یَمشی. فلما قلتَ هذا له، قام إلى قنبر وضربه، وشتمه، وآذاه، وتهدده وتهددنی، وألزمنی الإغضاء [مشتق از غضو به‌معنای بستن چشم‌ها.] على قذی [خار در چشم.] فلهذا سقطت علیک هذه الحیةُ. فإن، أردتَ أن یعافیَک اللهُ تعالى مِن هذا، فاعتقد أن لا تفعل بنا، ولا بأحدٍ من موالینا بحضرة أعدائنا ما یخاف علینا وعلیهم منه. أما إنَّ رسولَ الله صلى الله علیه وآله کان مع تفضیله لی لم یکن یقوم لی عن مجلسه إذا حضرتُه کما [کان] یفعله ببعض من لا یعشر معشار جزء من مائة ألف جزء من إیجابه [إجابة] لی لأنه عَلِم أن ذلک یحمل بعضَ أعداءِ الله على ما یغمّه، ویغمنی، ویغم المؤمنین، وقد کان یقوم لقومٍ لا یخاف على نفسه ولا علیهم مثل ما خاف علیَّ لو فعل ذلک بی. التفسیر المنسوب الى الإمام العسکری علیه‌السلام، ج1، ص589.

امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: دو مرد از یاران امیرالمؤمنین علیه‌السلام به‌حضورش شرفیاب شدند. یکی از آن دو ماری را لگد کرد و آن مار وی را نیش زد، و بر روی مرد دیگر، در مسیرش، عقربی از روی دیواری افتاد و نیشش زد، و هر دو افتادند و از درد به‌خود می‌پیچیدند و گریه می‌کردند. این اتّفاق برای ‌امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شد، حضرت فرمود: آن‌ها را رها کنید؛ زیرا هنوز زمان مرگ و پایان رنجشان نرسیده است. آن دو را به‌منزلشان رساندند، و دو ماه عاجز و دردمند در درد و رنجِ زیاد به‌سر بردند. بعد از گذشت دو ماه، امیرالمؤمنین علیه‌السلام به‌دنبالشان فرستاد و آن دو را ‌نزد آن حضرت آوردند، در حالی که مردم می‌گفتند: آن دو بر روی دستِ حمل کنندگانشان خواهند مُرد! وقتی آن دو، نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام حاضر شدند، حضرت به‌آن‌ها فرمود: حالتان چطور است؟ عرض کردند: دردِ زیادی داریم، و در رنجِ سختی هستیم! حضرت به‌آن دو فرمود: از خداوند، از هرگناهی که شما را به‌این روز انداخت، طلب آمرزش کنید، و به‌خداوند پناه ببرید از آنچه پاداشتان را نابود و گناهتان را بزرگ می‌کند! عرض کردند: چه خطایی از ما سر زده است ای امیرمؤمنان؟! فرمود: هر بلایی که به‌هریک از شما دو نفر رسیده به‌خاطر گناهش بوده است! امّا تو ای فلانی! و رو کرد به‌یکی از آن دو مرد- آن روزی را به‌یاد بیاور که فلانی با چشم و ابرو و پلک، از روی تمسخر و بی‌احترامی به‌سلمان فارسی رحمه‌الله، به‌خاطر دوستی و پیروی از ما خاندان، اشاره کرد و ایراد گرفت و به‌او ناسزا گفت و وی را مسخره کرد، و تو برای دفاع از سلمان و بی‌توجهی به‌سخنان این بی‌ادب، هیچ حجّت شرعی برای دفاع از سلمان، مانند ترس برای خود، خانواده‌، فرزندان و اموالت نداشتی، فقط به‌خاطر این‌که از آن شخص خجالت می‌کشیدی، هیچ عکس‌العملی نشان ندادی، برای همین ترکِ نهیِ از منکر، به‌چنین بلایی گرفتار شدی. حال اگر می‌خواهی خداوند این بلا را از سر تو بردارد پس باید تصمیم بگیری که هرگاه یک عیب‌گیرنده‌ای را نسبت به‌یکی از دوستان و پیروان ما دیدی، و در غیاب آن دوست و پیرو ما، توان یاری و کمکش را داشتی، او را یاری کنی، مگر آن‌که بر خود، یا خانواده، یا فرزندان و یا ثروتت بترسی.

و به‌مرد دیگر فرمود: اما تو، می‌دانی چرا به‌این مصیبت گرفتار شدی؟ عرض کرد: نه، فرمود: یادت نیست وقتی که قنبر، غلامم، وارد شد و تو در حضور فلان شخصِ سرکش بودی، پس با ورودِ قنبر، برای تعظیمِ قنبر و احترام من، از جای خود برخاستی، آن سرکش به‌تو گفت: در محضرِ من برای این فرد، از جا برمی‌خیزی؟ و تو به‌وی گفتی: چرا برنخیزم، در حالی که فرشتگان خداوند بال‌هایشان را در راه او قرار می‌دهند و او بر روی بال‌های آنان راه می‌رود؟! و چون تو این سخنان را به‌آن سرکش گفتی، برخاست و به‌سوی قنبر رفت و او را زد، و به‌وی ناسزا گفت، و او را اذیّت کرد، و هم او و هم مرا تهدید نمود، و مرا وادار کرد که چشمان خود را با خاری که در آن است ببندم و این مصیبت بزرگ را با رنج و سختی تحمّل کنم. برای همین بود که این عقرب بر روی تو افتاد. حال اگر مایلی که خداوندِ متعال تو را از این بلا نجات دهد، پس تصمیم بگیر و بر این عقیده باش که هیچ‌گاه در حقِّ ما و هیچ‌یک از دوستان و پیروان ما، کاری نکنی که بر ما و آنان از عاقبت آن کار می‌ترسی. آگاه باش، همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله با این‌که مرا از همه برتر می‌دانست، هیچ‌گاه وقتی من وارد بر او می‌شدم، برایم از جای خود برنمی‌خاست، در حالی که همین‌کار را برای بعضی از کسانی که در مقایسه با من یک دهم از یک جزء از صد هزار جزء فضایلی که برای من قائل بود برای او قائل نبود، انجام می‌داد؛ چون آن حضرت می‌دانست که اگر جلوی پای من بایستد، با این‌کار بعضی از دشمنانِ خدا را وادار می‌کند که [از روی حسادت] کارهایی انجام دهند که هم آن حضرت را و هم مرا و هم مؤمنان را غمگین می‌کند، و حضرت جلوی پای افرادی می‌ایستاد که بر خود و آنان ترسی نداشت، آن‌گونه که اگر چنین کاری را در برابر من انجام می‌داد بر من می‌ترسید.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

استاد علاّمه‌ [سید محمد حسین طباطبایی تبریزی] می‌فرمودند: چون‌ به‌‌نجف‌ اشرف‌ برای‌ تحصیل‌ مشرّف‌ شدم‌، از نقطه نظرِ قَرابت‌ و خویشاوندی‌ و رَحِمیّت‌ گاهگاهی‌ به‌محضر مرحوم‌ قاضی‌ شرفیاب‌ می‌شدم‌؛ تا یک‌ روز درِ مدرسه‌ای‌ ایستاده‌ بودم‌ که‌ مرحوم‌ قاضی‌ از آنجا عبور می‌کردند، چون‌ به‌من‌ رسیدند دست‌ خود را روی‌ شانۀ من‌ گذاردند و گفتند: «ای‌ فرزند! دنیا می‌خواهی‌ نماز شب‌ بخوان‌؛ و آخرت‌ می‌خواهی‌ نماز شب‌ بخوان‌!»

این‌ سخن‌ آن‌قدر در من‌ اثر کرد که‌ از آن‌ به‌بعد تا زمانی که‌ به‌ایران‌ مراجعت‌ کردم‌ پنج‌سال‌ تمام‌ در محضر مرحوم‌ قاضی روز و شب‌ به‌سر می‌بردم‌؛ و آنی‌ از ادراک‌ فیض‌ ایشان‌ دریغ‌ نمی‌کردم‌. و از آن‌ وقتی که‌ به‌وطنِ‌ مألوف‌ بازگشتم‌، تا وقتِ‌ رحلتِ‌ استاد، پیوسته‌ روابط‌ ما برقرار بود و مرحوم‌ قاضی‌ طبق‌ روابط‌ استاد و شاگردی‌ دستوراتی‌ می‌دادند و مکاتبات‌ از طرفین‌ برقرار بود.

علامه می‌فرمودند: «ما هرچه‌ داریم‌ از مرحوم‌ قاضی‌ داریم‌.» مِهرِ تابان، یادنامة علامه سید محمدحسین طباطبایی تبریزی، سید محمد حسین حسینی طهرانی، بخش نخست: یادنامه، ص25، با اندکی ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

مرحوم مهندس سیدعبدالباقی طباطبایی، (ت: 1/5/1312 ش. در نجف اشرف-و: سحرگاه چهارشنبه 3/9/1389ه. ش. در آستانة عیدسعید غدیر در شهر مقدس قم) فرزند ارشد علامة طباطبایی قدس سره مرحوم علامة طباطبایی (ت: 1281 ش.-و: 1360 ه. ش.): مرحوم علامة طباطبایی در سال 1304 در سن نوزده سالگی، با یکی از خویشان خودشان، دختر آقای حاج میرزا مهدی مهدوی طباطبایی ازدواج کردند و سپس به‌همراه برادرشان محمد حسن، که حدوداً چهار سال از ایشان کوچکتر بود، عازم نجف اشرف شدند. علامة طباطبایی در آن تاریخ یک پسر یک‌ساله داشته است. قرار شد که از درآمد ملک موروثی که از پدرشان مانده بود، مخارج تحصیل در نجف تأمین شود چون آنها قصد نداشتند، به‌هیچ وجه از بیت‌المال استفاده کنند.

پدرم، مرحوم علامة طباطبایی می‌فرمود: وقتی ما وارد نجف شدیم، من نمی‌دانستم که چه درسی باید بخوانم و از چه کسی باید درس بگیرم. روزی آقایی دست به‌شانه من زد، برگشتم و دیدم سیدی است که تا آن تاریخ ایشان را ندیده بودم. سید از پدرم [علامة طباطبایی] می‌پرسد: شما محمد حسین هستید؟ ایشان هم خود را معرفی می‌کند. آن آقا می‌گوید: شما آمده‌اید که درس بخوایند؛ اما احتمال می‌دهم که نمی‌دانید چه درسی باید بخوانید و از چه کسی باید درس بگیرید؟

آن سید بزرگوار سپس به‌منزل علامة طباطبایی می‌رود و آنها را راهنمایی می‌کند. از این پس ارتباط علامة طباطبایی با آن سید که مرحوم سید علی آقای قاضی بوده، شروع می‌شود. مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی، استاد اخلاق، عرفان و سیر و سلوک که در تمام مدت ده سال و اندی سکونت پدرم که در نجف بوده، با ایشان ارتباط اخلاقی و تربیتی داشتند.

بچة یک ساله‌ای که علامه با خود به‌نجف برده بود، در آنجا فوت می‌کند. پس از آن نیز دو یا سه فرزند دیگر به‌دنیا می‌آید که در همان بچگی فوت می‌شوند، ظاهراً علت آن نیز آب و هوای نجف و آب ناتمیزی بوده که مصرف می‌کردند. مادر ما که از خویشان پدر بود، با مرحوم سید علی آقای قاضی هم نسبت داشت. چون او هم از قضات و طباطبایی‌های تبریز بود. طباطبایی‌های تبریز به‌دلیل این‌که گذشتگانشان قاضی شهر بودند، به‌قاضی معروف شدند. به‌هر حال والدة ما تعریف می‌کرد که پدرتان به‌من اجازه داده بود، وقتی مرحوم قاضی به‌خانة ما می‌آیند، سر راه قرار بگیرم و سلام کنم؛ چون از خویشانِ هم بودیم. من هم موقع رفتن سر راه قرار می‌گرفتم و سلام می‌کردم و ایشان احوال ما را می‌پرسیدند. روزی وقتی سلام کردم، ایشان احوال مرا پرسید، به‌من فرمود: «دختر عمو، (اصطلاح پسر عمو و دختر عمو در میان ترک زبان‌ها و تبریزی‌ها معمول است) این بار فرزندت زنده می‌ماند و پسر هم هست و نامش عبدالباقی است». پایگاه اطلاع رسانی حوزه، مجلة پگاه حوزه، 20 آبان 1385، شماره 195، روایتی از زندگی علامة طباطبایی رضوان الله تعالی علیه در گفت‌وگو با مهندس سید عبدالباقی طباطبایی (فرزند ایشان)، با اندکی تلخیص و ویراستاری.

  • مرتضی آزاد
  • ۰
  • ۰

داستان عجیبى از حلم و بردبارى ملامهدى نراقى صاحب جامع السعادات نقل مى‌کنند؛ وقتى از نوشتن کتاب اخلاقى و پرارزش «جامع السعادات» فراغت یافت و نسخه‌هاى آن در اطراف پخش شد، نسخه‌اى به‌دست سید مهدى بحرالعلوم، آن مرد فاضل و عالم و کامل که در نجف اشرف محور علم و تقوا و زهد و عبادت و کیاست و مرجعیّت بود، رسید؛ سیّد بسیار از این کتاب در شگفت شد، و آرزو کرد روزى به‌دیدار مؤلف آن گنجینة پرقیمت موفق شود، از قضا ملامهدى نراقى نیز در آتش اشتیاق زیارت ائمه طاهرین علیهم‌السلام مى‌سوخت و از خدا مى‌خواست تا به‌اعتاب مقدسّه مشرف شود، و بالأخره حضرت حق این توفیق را نصیب او کرد، تا نجف و کربلا و کاظمین و سامرا را زیارت کند.

وقتى وارد نجف شد طبق رسم آن زمان همة علماء به‌دیدن آن عارف و معلم اخلاق رفته و او هم به‌بازدید آنها رفت. تنها کسى که از او دیدن نکرد، سید مهدى بحرالعلوم بود. نجف از این واقعه شگفت زده شد، همه از هم مى‌پرسیدند، علت چیست که سید به‌دیدار ملامهدى نرفته است؟! نراقى بزرگوار احوال سید را جویا شد، و نشانى خواست و به‌دیدار او شتافت به‌طورى که همه از این که برخلاف رسم آن زمان ملامهدى به‌دیدار سید مى‌رفت در عجب بودند. وقتى نراقى رحمه الله وارد مجلس شد، عده‌اى از علما و طلاب حضور داشتند، و به‌احترام او بلند شدند، ولى سید توجهى نکرده، و تا آخر رعایت ادب و احترام را نسبت به‌او به‌جا نیاورد!!

نراقى بدون ناراحتى خداحافظى کرده به‌خانه بازگشت، قضیة برخورد سید با نراقى در نجف موجب تعجّب همة علماء و طلاب شده بود، پس از چند روز بار دیگر مرحوم نراقى به‌دیدار سید شتافت، ولى باز به‌همان منوال و شاید سردتر مجلس طى شده، ولى باز مرحوم نراقى بدون ناراحتى و بدون این که خم به‌ابرو آورد بازگشت، کم‌کم سفر نراقى رو به‌پایان بود، و نجف در حیرت، در روزهاى آخر مرحوم نراقى، براى خداحافظى به‌دیدار آن مرد الهى شتافت، وقتى وارد شد، حاضران این بار با کمال تعجّب دیدند، سید با کمال خضوع تا نزدیک درب به‌استقبال نراقى آمد، و چون عبدى که مولایش را در آغوش مى‌گیرد، نراقى را در آغوش گرفت، بسیار به‌وى احترام کرد، و چون شاگردى در برابر استاد نشست. پس از پایان مجلس، سبب برخورد اوّل و دوّم را از او پرسیدند، آن جناب جواب داد، من کتاب با عظمت جامع السعادات وى را مطالعه کردم، و آن را در نوع خود بى‌نظیر یافتم، آرزو داشتم مؤلف آن را ببینم و وى را آزمایش کنم، که آیا آنچه در کتاب در باب فضائل اخلاقى (مثل حلم و عدم غضب) نوشته، در خود او هست یا نه؟ او را که در دو مجلس امتحان کردم، دیدم از ایمان و اخلاق و حلم و تواضع و صبر و عاقبت بینى بالایى برخوردار است، و از این رو در مجلس سوّم بسیار او را احترام کردم که او مرد دین و پیکرة اخلاق و مجسمة عمل صالح است. عرفان اسلامى، جلد 10، صفحه 5 - 4 - 263.

  • مرتضی آزاد